جنازه خونین تاریخ
طرح از جمال رحمتی است
اینک به شهادت تصویری که از یک موبایل، در تاریخ ثبت شد، مردم لیبی، قدرت و تاریخ تراژدی دیگری خلق کردند. چه باک اگر یک نفر قربانی این تراژدی است وقتی می دانیم همین شخصیت نمایش، تا خلق شود، هزاران تن فنا شدند. این رسم روزگار است، اما می توانست رسم روزگار نباشد پایانی چنین زار برای افسری که 27 ساله خود را روی دوش مردمی دید که هلهل کنان قهرمان می جستند.
در سال های پایانی دهه شصت میلادی، نه تنها در لیبی که در سراسر خاورمیانه عربی و مسلمان، و نه تنها در آن جا که در باختر هم، شور رایج قهرمان سازی و قهرمان جوئی بود. گیرم قهرمانان غرب به قدرت نمی رسیدند و در چرخ گوشت دموکراسی له می شدند، یا به اندازه می شدند. شرقی ها اما گاه نیم قرن به قهرمانان خود دل بسته داشتند تا روزی که از نفرت جنازه اش را دور شهر بگردانند.
معمر همیشه همه چیزش عجب نبود. از اتفاق تا پیش از آن که به قدرت خو کند و بخواهد انگ خود را بر صحیفه عالم بزند، یک ناصریست کلاسیک بود که سخنرانی به قصد تحریک جوانان لیبی و عرب را خوب می دانست، بگو احمدی نژاد. از زلالی، جوانمردی بی مثال، نور نهان در فرهنگ عرب می گفت، از ابرمردان عرب، از خون شریف عرب، از تقدس شمشیر عرب حرف می زد. به سران عربی درس می داد که زود حرکت کنند و اسرائیل را محو. همین دو کرشمه، در خاورمیانی هزار کار می کند. تحریک غرور نژادی با چاشنی محو اسرائیل.
البته این دست پخت بی مایه فطیر است، پول نفت هم می خواهد که لیبی داشت. نفتی که هم پول می آورد و هم تسلط بر آن اهمیت می بخشید و می بخشد. اهمیتی که می تواند به اندک خودپسندی، به حساب شخص واریز شود. و در این معامله خریداران و دولتمردان محتاج سوخت زمستانی هم تا بخواهی سهم دارند. نگاه کنید به گفتار غربیان درباره آخرین پادشاه ایران، تملق گوئی هائی که تصور می رود غربیان یاد ندارند، چه خیالی. بخوانید آن چه را جیمی کارتر در شب سال نو، در تهران، درباره پادشاه گفت. همان که کمتر از یک سال بعد نزدیک بود به معامله ای برای استرداد شاه و خانواده اش به رابطان وزیر خارجه وقت جمهوری اسلامی تن دهد.
در ایران
کمی از تعقیب داستان قذافی بگذریم و پرانتز ایران سال 1980 را باز نگه داریم. اگر طرحی که هامیلتون جردن مشاور ویژه جیمی کارتر در سر داشت و به خاطرش خود را همزمان با اقامت خانواده سلطنتی ایران در پاناما به آن کشور رسانده بود، به نتیجه می رسید و آن معامله کثیف [با عمر توریخوس مرد مقتدر وقت پاناما] انجام می شد، شاه را تحویل می دادند و گروگان های آمریکائی در مقابل آزاد می شدند. آن گاه، چنان که قرار بود در تهران فرزند رضاشاه را به گناهان کرده و ناکرده خود و پدر و خاندانش، در قفسی نهاده روی کفی نفربری در خیابان آزادی می گرداندند تا مردمی آماده به او ثابت کنند که درباره شان چه خطاها کرده است. شاه اگر از قفس آهنین و گرفتار در میان میلیون ها خشمگین جان به در می برد، خلخالی آماده بود او را با همان آهنگ که امیرعباس هویدا را محاکمه کرد، بکشد.
در تعقیب این داستان به احتمال زیاد اتفاق های دیگر هم می افتاد. اول جشنی در آمریکا برپا می شد و جیمی کارتر به شادمانی آن که چنین غروری به مردم آمریکا فروخته بود برای بار دوم به ریاست جمهوری برگزیده می شد. جایزه نوبلش قطعی تر از این می شد که شد. اما قابل تصور است که در دوره دوم ریاست مجبور به کارهائی می شد که وی را از این موهبت که سی سال بعد به صفت انساندوست ترین رییس جمهور آمریکا متصف شود محروم می کرد.
در ایران، صادق قطب زاده، کسی که چنان افتخاری به نظام و مردم ایران ارزانی کرده بود که شاه را روی کفی در خیابان بگردانند، حق داشت در جلو همان کفی بایستد و با مردم شعار بدهد. او همان زمان مانند کارتر نامزد اولین انتخابات ریاست جمهوری بود.
خیال پردازی اندازه دارد اما می توان پرسید آیا قطب زاده اگر بر دوش مردم شورآفرین به مقام عالی اولین ریاست جمهوری ایران می رسید گنجایش تبدیل شدن به معمرقذافی نداشت. صادق قطب زاده، حتی اگر ده در صد پرونده ای که آقای ری شهری و بازپرسانش برای او ساختند درست باشد که می خواسته با گذاشت بمبی زیر اقامتگاه آیت الله خمینی به خونخواهی وی، قدرت را غصب کند. اگر سخنی که دوست دخترش گفته درست باشد درباره دلبستگی وی به قدرت، آن گاه باید پاسخ داد که آری، چنین جایگزینی ممکن بود. نه برای قطب زاده که برای خیلی دیگر از قهرمانان دوران انقلاب. قطب زاده بعد سال ها گردش در اروپا و ماجراجوئی ها در سوریه و لبنان، مثل حاج منصور ارضی حرف می زد، باز هم بگو احمدی نژاد. این خود عامل بزرگی است برای موفقیت کسانی که در راه رسیدن به قدرت، استفاده از هر وسیله را مجاز می دانند. دومین خصلتش این بود که حرکات ویژه ای داشت که عقلا نمی پسندیدند و این هم یک ملزومه دیگر برای مردمی بودن در خاور.
مردمی که ساخت
پرانتز بسته. بازگردیم به کسی که به تولای مردمی که برایشان کار می کرد و به گمان خود آن ها را ساخته و بزرگ کرده بود و چهل سال برایشان روضه خوانده بود، تا همین هفته پیش اوباما و سارکوزی و برلوسکونی و دیگر رفقای پیشین را تهدید می کرد. معمر قذافی وقتی چند پروژه عجیب اتحادش را نه سادات پذیرفت نه پادشاه مراکش و نه هیچ عرب دیگری. ناگهان کشف کرد که همه آن بزرگی، والائی، جوانمردی، نور، زلالی و فرهنگ را که در عرب دیده بود می تواند در آفریقائیان بجوید و به خصلت چغرافیائی تکیه کند نه به نژاد عربی. و باز همین اواخر به فکر دین هم افتاد و نقل قول هایش از قران مجید افزون شد.
اما هیچ یک از اینان به اندازه لباس هائی که ایوسن لوران برایش می دوخت و او خود با افزودن و کاستن چیزهائی بر آن مسخره عالمش می کرد، سروصدا نداشت. هیچ کدام از طرح های سیاسی که داد به اندازه حاشیه های زندگیش خبرساز نبود. از خفتن در چادر مجلل چند میلیون دلاری تا استخدام محافظان زیباروی که همه جا همراهش بودند. از رفتن در وان شیر شتر و ماساژ توسط محافظان. هیچ کس به او به اندازه آن شرکت روابط عمومی آمریکائی خدمت نکرد که سالیان دراز به او آموخت با همه کجی ها چطور افکارعمومی جهان را متوجه خود کند.
اما این ها نبود که قذافی را شهره جهان ساخت، او به زمان هائی شهره شد که جهان را دست می انداخت. برای هر گروه که از دید نظم جهانی یاغی بود کمک فرستاد، تا حد ارسال اسلحه جلو رفت. به بمب گذاران کمک کرد و دهان گشاد و ناسزا گفت. قصه سفیر بریتانیا در دوران ناصری را نخوانده بود که وقتی برای تحویل گرفتن پست عالی سفارت بریتانیای کبیر – به دوران ملکه ویکتوریا که دوران عظمت شان بود – به تهران رسید تابستان بود و چندان که با کالسکه و محافظان به پایتخت نزدیک شد دانست سفارتیان به ییلاق قلهک رفته اند. راهی اضافه باید می رفتند. به سرکرده محافظان فرمان داد بروند. اسب ها نمی کشیدند و در دروازه شمیران مشکل افتاد در سفر، بیکاران فراوان در کنار دروازه منتظر کار بودند پیشکار در اجرای فرمان مقام سفارت جمعیت را فریاد زد که بیست نفری می خواهد که در ازای پنج ریال نفری کالسکه را بکشند تا قلهک. بیکاران به شوق پول پذیرفتند اما از اولین گردنه های این راه سربالائی کالسکه سنگین را نکشیده از نفس افتادند و شروع کردن به ناسزا گوئی.
سفیر متفرعن پنجره را کنار زد و از پیشکار پرسید چه می گویند این ها که با دست اشارات به او می کنند، پاسخ شنید قربان ناراضی هستند و خسته شده اند چیزی نیست. چند دقیقه بعد باز سفیر دریچه را کنار زد و پیشکار را طلبید و گفت به ظاهر ناسزا می گویند و فحش می دهند گفت بله قربان، پرسید از قرار در فحش هایشان لیدی را هم بی نصیب نمی گذارند، پیشکار با شرمساری گفت متاسفانه همین طورست. سفیر پرسید این فحش که می دهند در راه رسیدن ما به مقصد خللی ایجاد می کند پیشکار گفت خیر قربان. سفیر پنجره را بست و گفت بگذار بدهند.
قذافی نمی دانست غربیان که خون و غیرت عربی ندارند که شمشیر در حلق ناسزاگو فرو کنند، تازه وقتش که شد از در پشت خیمه به ملاقات هم می آیند گیرم در همان زمان نقشه نابودیت را هم می کشند.
غرب از سال های اوج درآمد نفت متوجه بازی قذافی بود و به سبک سفیر بریتانیا پنجره را می بست و تماشا می کرد. می دانست که وی چندین گروه را به دنیا فرستاده تا وسایل تولید سلاح های شیمیائی بخرند و خبر داشت که دارد از چین تاسیسات اتمی می گیرد. چه بسا که لیبی را در مقابل ایران و سعودی و مصر لازم داشتند. همین سکوت، قذافی را به کارهائی تشویق کرد که تنها پیش از آن از ایدی امین برآمده بود. سفارتخانه های لیبی به مراکز انقلابی تغییر نام داد و عملیات نمایشی و ناسزاهائی که برای مصرف داخلی بود و به اهداف غرب لطمه ای نمی زد، با آن کاری نداشتند، تا اولین پیام را ریگان فرستاد. چند موشک هوشمند راهی پایتخت لیبی شد و از دروازه شهر محل زندگی قذافی عبور کرد و اتاق خواب وی را یافت و کوبید. گیرم او در خانه همسر اولش بود و چند تنی از بستگانش کشته شدند. پیام رسید. چند سالی بی صدا شد.
درس از صدام
اما کارنامه پرماجرای قذافی در سال 2004 تغییر مسیر داد. با سرنگون شدن صدام حسین که قذافی به او درس های مهمی داده بود ناگهان زیر پای معمر انقلابی خالی شد و در نهایت فرزند دومش سیف الاسلام که در مدرسه اقتصاد لندن درس می خواند خطی با دولت تونی بلر باز کرد و نشان داد که جانشنیان قذافی به فکر آینده خود افتاده اند و او را هم ترسانده اند. چنین بود که دولت تونی بلر واسطه شد و قذافی به بهای رها کردن کلید تاسیسات اتمی و گذاشتن همه چیز در اختیار بریتانیا، از فشارها کاست. اطلاعات قیمتی که با این عقب نشینی در اختیار غرب قرار گرفت کار را بر هر کشور دیگری که قصد خرید نهانی در بازار هسته ای داشت سخت کرد. بازرسان کنوانسیون سلاح های شیمیائی که بعد از آن توافق راهی لیبی شدند ده ها تن ها گاز خردل کشف کردند و نزدیک هزار تن مواد دیگریافتند که نشان می داد وقتی قذافی تهدید لفظی می کرد، مثل صدام حسین دستش خالی هم نبود.
اما قذافی بی بحران نمی توانست زیست پس با از دست دادن تجهیزات اتمی و شیمیائی و پرداخت غرامت به قربانیان سقوط لاکربی هم دست بر نداشت و متهم اصلی آن ماجرا عبدالباسط را که سیف الاسلام به بهانه سرطان بدخیمش او را از زندان اسکاتلند آزاد کرده بود مانند قهرمانی پیشواز کرد و شبانه به خانه اش رفت و پیشانی اش را بوسید و مدالش داد.
این حرکتی است که همه حکومتگران مانند قذافی انجام می دهند، به التماس چیزی از دشمن اسمی می ستانند و به مردم خود پیروزی جلوه می دهند و متوجه لبخند سفیر نیستند که با این کار سوراخ دعای جناب حکمران را یافته است که مردم اند.
سی سال رابطه پرماجرای غرب با نمایش های قذافی گذشت که میلیاردها دلار نفت لیبی را که می توانست بین شش میلیون مردم این کشور توزیع کند و رفاهی بالاتر از مرفه ترین کشورهای دنیا به وجود آورد. پس عجب نبود که مردم لیبی فقط منتظر خبری بودند که از یمن رسید، بهار عربی حتی می توانست قبل از مصر به لیبی برسد. غرب حتی زمانی که مشغول مغازله با وی شد منتظر روزی بود که مردم به خیابان ها بریزند. حادثه ای که اتفاق افتاد.
قذافی که صدام را به مسخره گرفت که چرا بعد بمباران عراق و یورش آمریکائیان در سوراخ قایم شده بود و گفت بود باید مسلسل دست می گرفت و به جنگ با آمریکائی ها می رفت، سرانجام خود همانند وی در مغاکی گیر افتاد اما بخت آن را نداشت که سربازان خارجی به زندان منتقلش کنند که دست کم هوادارانش بگویند به دست بیگانگان استکباری و متجاوز شهید شد. لیبیائی ها از لوله آب بیرونش کشیدند و به فغانش که به التماس از آنان می خواست به حرفش گوش کنند وقعی ننهادند و دانه دانه فشنگ هایشان را بر پا و سر او شلیک کردند. عملی که حتی مدیر روزنامه کیهان تهران را هم به وحشت انداخت و مقاله نوشت با این ادعا که قذافی را مردم نکشته اند بلکه سربازان ناتو کشته اند تا اسرارشان محفوظ بماند. کیهان تهران ننوشت این اسرار را قذافی در این روزهای جنگ چرا افشا نکرد.
چند سئوال
اینک یکی دیگر از تراژدی های مانده از دهه رویائی شصت قرن بیستم به پایان رسید. دیگر چه فرق می کند که سیف الاسلام رسته باشد و بعد چه شود. قذافی که زنگ تفریحی برای تاریخ معاصر بود تمام شد. اما یک سئوال باقی ماند. اینک کشوری ثروتمند ویران مانده است، با هزاران کشته و هزاران دشمن، قبیله در قبیله. در این نمونه دیگر نیرو خارجی پیاده نشده بلکه نظامیان ناتو بی آن که کشته ای داده باشد، پشت کامیپوتر و از هوا زده اند و کشتگان مردم لیبی بوده اند.
برای رسیدن جامعه ای به این نقطه دردناک آیا تنها سرگرد 27 ساله معمر قذافی مقصر بود که بر دوش مردم و با شعار تقلیدی از عبدالناصر به قدرت رسید و به مرور ایام بیماری ها و کج و کولگی هایش بیرون زد.
آیا سه نسل لیبیائی ها که به او عشق و جرات دادند، یا برای گذران بهتر عمر تعظیمش کردند، در این میانه بی تقصیرند.
آیا جهان بازرگان که نیاز به خرید و فروش دارد، نفت می خواست و بازار می طلبید، پس چهل سال چشم بر کارهای او بست و با وی معامله کرد تا جائی که در عکسی هست که برلوسکونی نخست وزیر میلیاردر ایتالیا به دستان قذافی بوسه می زند، در این معامله بی نقش است.
اگر پاسخ همه این ها چنین باشد که در دنیای شفاف و در دهکده کوچک امروز جهانی دیگر صعود سرگروهبان ممکن نیست، چنان که فریب توده ها به وعده ها و سخنرانی های چند ساعته نیز دیگر جا ندارد. یا اگر پاسخ چنین باشد که در قرن بیست و یکم افکارعمومی جهان مردم سالار دیگر به دولت ها امکان بازی پشت پرده با دیوانگان را نمی دهد. حتی اگر اطمینان یابیم که جهان به این سمت ها پیش می رود، باید گفت جای شادمانی دارد.
به هر حال دنیائی که در آن نه صدامی باشد و نه مبارکی، نه امکان رشد برای فرزندان این ها، جهانی که از میان چفت و بست هایش احمدی نژادی عبور نکند تا دنیا را به سخره بگیرد، جهانی که در آن خودکامگان نتوانند با سرمایه مردم، خود آنان را بفریند. با سرمایه خودشان، برخی را استخدام کنند و بر دیگران بگمارند. دنیائی که در آن دروغ و ترس و نگهبانی بر زندگی مردمان حاکم نباشد، دنیای بهتری است.
چنین است که باید گفت با همه دردی که در پایان این تراژدی هست که خشونت را چنین عریان بیان کرد، نشان داد مردمی را که حساب و عدالت و قضاوت نمی خواستند و امان ندادند که قذافی به دادگاه بین المللی برده شود، با همه دردی که وقت اندیشه به آینده این کشور در سینه می نشیند باز باید گفت کم شدن یک تن از قبیله دیکتاتورهای کوچولو صاحب نفت بر دوستداران حقوق بشر مبارک باد.
ادامه مطلب