Wednesday, July 21, 2010

شاپرک سنگی


به یاد دخترک نازکی بودم که می گویند در زندان است. دخترکی که در نگاهش سادگی بود. از این تصور که به شهر ما نازکانی چنین را به زندان می کنند به این خیال که ما داریم ایران را اداره می کنیم، دلم تنگ بود. از فکر دهان های گشاده و مغزهای تنگ و تاریک که روزها جهان را به سخره می گیرد و مدعی مدیریتی بهشتی اند و شب ها همچو دیو زندانبان دخترکان نازک تن می شوند، غرق در عذاب بودم.

و هم چنین بود که در دفتر آبی حکایتی نوشتم بی اختیار:

دیوی سرمست و دلمشغول و بیچاره و دلباخته فرشته ای بود. نصیبش نمی شد. به هر هیات درآمد، اما میسر نشد، چرا که چندان که وصال نزدیک می شد و از خود بیخود می شد، چنگالش آشکار می گشت که خونین بود، و پری از وی می گریخت. دیگر کاری نبود نکرده و به شکلی نبود درنیامده باشد. پس به شکل فقیهی ناصح درآمد و صبحگاهی در خنکای دلفریب اذانی سر داد که دل برد. آن قدر شعر نیکو و غزل نغز خواند تا پری را محو خود کرد پس آن گاه او را در قفس کرد، و آن جا بود که خود نیز از شکل فقیهی دلسوخته و عارف به درآمد. و شد آن که بود. چنگالش به مهابت آشکار گشت. شب ها روزها و پری کوچک نازک تن نازک دل در قفس بود و دیو در اطراف وی قهقهه سر می داد و گمانش بود که او را به چنگ گرفته که چنین در سکوت می نگرد، نه فریاد می کشد، نه چنگ می زند و نه حتی اشک می ریزد. شادمان از این پیروزی نیمه شبانی به سلول پری رفت. با چشمانی از عجب برآمده دید پری به شکل شاپرکی است اما از سنگ، نقش برجسته بر دیوار. و بر دیوار نوشته "روزی به پرواز در می "آیم. روزی ... روزی. سنگ نمی مانم.

و چنین بود که دیوار زندان ها همیشه پر از شعرست و پر از این فریاد که سنگ نمی مانم روزی پرواز می گیرم.


این نوشتم و دفتر آبی را دربستم و هر روز وعده امید دادم که دخترک نازک از حصار به در می آید و لبخنده اش به وسعت شهر همه جا را می گیرد. و هر صبح منتظر ماندم. دیگر داشت کوزه امیدی که پر کرده بودم به انتها می رسید و تشنگی نفرت می آورد و لبخند را فرا می خورد که ناگاه خبر بر آمد که در حصار گشوده شد.

اعظم خانم آزادیت مبارک

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, July 19, 2010

اگر به خانه‌ ام آمدی



برایم مداد بیاور مداد سیاه

می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم

تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!

یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها

نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!

یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم

شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!

یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد

و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!

نخ و سوزن هم بده، برای زبانم

می‌خواهم ... بدوزمش به سق

... اینگونه فریادم بی صداتر است!

قیچی یادت نرود،

می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!

پودر رختشویی هم لازم دارم

برای شستشوی مغزی!

مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند

تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.

می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !

صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!

می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،

برچسب فاحشه می‌زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم!

یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم

برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،

فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،

به یاد بیاورم که کیستم!

ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند

برایم بخر ... تا در غذا بریزم

ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

سر آخر اگر پولی برایت ماند

برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،

بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:

من یک انسانم

من هنوز یک انسانم

من هر روز یک انسانم!

شعری از غاده السمان

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

با اشک بخوان


یکی فرستاد، با اشک فرستاد، با اشک بخوان

مدیر: خانم اگه میخوای اسم دخترت رو بنویسی باید صدو پنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری...
زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟
- اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!!
زن : خانم جون آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!
- این که شهریه نیست اسمش همیاریه!
زن : اسمش هر چی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن!
- خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر...
زن : خانم مدیر من دوتا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!
ـ خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟!
آهای مستخدم،این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!
...
زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود...
اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد...
روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد :
کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز ...
ستاد مبارزه با بیسوادی ...
تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود : با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه می کنید !؟
زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:
با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه می کنید !؟

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

جرس امیدواران یک ساله شد


این مقاله ای است که در یک سالگی سایت جرس برایشان نوشته ام.

جرس یک ساله شد. جرس آمد که صدای سبز باشد و سبز صدای امید بود. جرس آمد که سبزها به هم پیوسته باشند، و خود انعکاس این پیوستگی باشد. جرس نیامد که خود روایتی تازه باشد و موجد گفتگوئی تازه در میان گروهی که بهار سال قبل زنجیره ای انسانی ساخته بودند از میدان انقلاب تا هر جای دنیا، تا آن سوی اقیانوس، هر جا که دلی بود و نبضش به فارسی می زد. برای پاسخ به این سئوال که آیا جرس موفق بود یا نبود، ناگزیر باید قلم را دواند در زمینه ای به طول عمر انقلاب و عرض چالش هائی که بر سر آزادی و مردمی در جامعه درگیر بود و هست.

مالکان و صاحبان فلات مهاجرپذیر ایران، در سی و دو سال گذشته، به سه اکسدوس [ موج مهاجرت گسترده] ناگزیر شده اند. نخستین آن همان روزهای قبل و بعد از انقلاب بود، دومی در دوران جنگ، و آخری در پایان دوره اصلاحات. به نظر می رسد در هر موج حدود یک و نیم میلیون نفری از جا کنده شدند، هیچ یک وقتی از کشور خارج شدند گمان نداشتند دیر بمانند و آمده بودند که زود بازگردند، و هنوز نیز این امید در دل هاست اما اینک به مهاجرانی بدل شده اند که هیچ شهر بزرگی در جهان از وجودشان خالی نیست. گرچه بیش از نیمی راه بازگشتشان بسته نیست. می روند و می آیند. آنان چون حامل دموکراسی هستند از قضا بی صدا اثر بسیاری در زادگاه خود می گذارند.

با این همه باید پرسید برای بررسی مصائب و یا آسیب شناسی مهاجرت های این سی و دو ساله آیا از مهاجرت های پیشین این قوم، همچون مهاجرت پارسیان به هند، یا مهاجرت محدودتر ایرانیان در جریان انقلاب مشروطه به اروپا، می توان الگوهائی برداشت؛ یا امکان پذیر هست که از مهاجرت آرمانخواهان چپ به شوروی بعد از جنگ جهانی دوم قرینه ساخت.

پاسخ به گمانم هم آری است وهم نه. آری چون دلتنگی ها و فداشدن نسل اول در همه مهاجرت ها یکسان بوده است. ترس و مقاومت اولیه برای حل نشدن در جامعه میزبان نیز. و شباهتی نمی برند از آن رو که سرنوشت پارسیان در هند کجا و بدعاقبتی آرمانخواهان جان باخته در سیبری و اردوگاه قره قوم کجا. پارسیان رفتند تا زندگی هندیان را شکربار کنند [مگر سبک هندی در شعر نکرد] اما ژاله اصفهانی از دست ماموران فرمانداری نظامی گریخت به خیال آزادی که حاصلش نشد. در این میان مهاجران مشروطه خواه از همه خوش عاقبت تر بودند چرا که اروپائیان لیبرال آن قدر بودند که دهخدا چند شماره صوراسرافیل را منتشر کند و سید حسن تقی زاده زیر سایه ادوارد براون به محقق بدل شود. و سرانجام هم یکی یکی سرفراز برگشتند، گرچه آزادی خواهی مشروطه زیر چکمه های رضاشاه جان داد اما همان مدرنیزم امن و امانی برای دهخدا پدید آورد و فرصت ساخت که لغت نامه اش را تدارک ببنید که نامش را در تاریخ جاودانه کرد. چنان که همان امن و امان تقی زاده را هم به وزارت و وکالت و سفارت رساند گرچه که خود بعدها گفت که در دوران رضاشاه مدیر بی خطر "آلت فعل" بوده است.

مهاجران امروز نه آن کشیده اند که نسل دل باخته به بهشت دائی یوسف کشید، نه آن خوش اقبالی را امید می برند که مشروطه خواهان در هفت هشت سال مهاجرت اوایل قرن بیستم داشتند. به تعداد هم از همیشه تاریخ مهاجرت های ایرانیان بیشترند. دوران هم دوران دیگری است. انقلاب ایران هم کاری بزرگ تر در سر داشت و همان قدر هم بزرگ بود و ریشه کن.

رویاهای همسان
این کسان که به تعبیر یک متفکر ایرانی "ساکنان کشور خارج از کشور’ند گرچه از تبار و تفکر و طبقات گونه گونند، اما در بستر سرد دوری از وطن رویای همسانی دارند، خواب روزی را می بینند که در زادگاهشان آبادی و آزادی رخ نموده و شادی نثار مردم گشته است. هزاران ایرانی در این سی و دو سال بر این آرزو ماندند - و برخی در حسرت آن رفتند - که جشنی چنان میانه میدان شهرهای ایران برپا کنند.

تصویر سیاست پیشه گان یا سیاست بازان مهاجر ایرانی چنین بود که:
موج اول مهاجران، یا دست کم اکثر آنان، حادثه ای مانند انقلاب بهمن 57 را بزرگ ترین فاجعه بشری می دیدند و با کل انقلاب مخالفت داشتند، فهمیدنی بود که چه آسیب ها از آن دیده اند. انقلاب آنان را ناچار به ترک وطن کرد، زندگی باختند، بیشترشان از کوه و کمر گریختند. هنوز چمدان هایشان را باز نکرده و همسایه هایشان را نشناخته بودند که موج دوم رسید، موجی که از جنگ گریخت مانند میلیون ها مهاجر در جهان که از جنگ گریختند می گریزند. اکثر سیاست پیشه گان موج اول و دوم با یکدیگر همدل نبودند، به چشم دوست در هم نمی نگریستند. دلسوز هم نبودند یا دست کم چنین نمی نمودند.

اکثر اعضای موج دوم وقتی انتخابات دوم خرداد رسید گمان بردند روز موعود رسید به پیشوازش رفتند. همین جا شکاف بزرگی بین مهاجران هویدا شد. اولی ها جز تحریم راهی نمی شناختند و دومی سراپا از شوق نمی شناخت. تا پیش از آن اختلاف موج اولی ها با هم بر سر این بود که سلطان آینده سلطنت کند یا مانند خوآن کارلوس و ملکه الیزابت باشد، این که مصدق خائن بود یا خادم، بیست و هشت مرداد کودتا بود یا قیام ملی. اما بعد از دوم خرداد سئوال این بود که با اصلاح همین نظام موافقند یا ایستاده اند به پای سرنگونی اش و احیانا انقلابی دیگر.
چنین بود که هر چقدر اصلاحات و هوای خوش آن برای آن ها که مانده بودند در داخل و نسل دوم مهاجران امید آورد، به همان نسبت برای سیاست پیشه گان نسل اول مهاجرت نومید کننده بود، به معنای آن بود که نظام می تواند خود را اصلاح کند و چون چنین ظرفیتی دارد پس دیگر ماندنی است و خیال سقوطش را نباید در سر پخت.

هر چه اصلاحات با موانع بزرگ تری روبرو شد، دو گروه نومیدان و امیدواران از هم جداتر شدند، حتی وقتی موج سوم هم رسید که دل سپردگان به اصلاحات بودند و قلع و قمع شدگان آخرین سرکوب جناح راست، باز هیچ التیامی پیدا نشد و اختلاف ها باقی ماند.

با این همه خرداد سال 88 نشان داد تندترین گروه مخالفان جمهوری اسلامی هم در منتهای وجود خود در برابر تغییرات آرام، اگر با موافقت مردم همراه باشد، مقاوم نیستند و از خشم خود حاضرند به نفع اکثریت بگذرند، دلشان از پولاد نیست. صف دراز انتخابات و سبز پوشان در برابر سفارت خانه ها و محل های رای گیری در 22 خرداد 88 هرگز چنین جمعیتی به خود ندیده بود، همه رای دهندگان موج سوم و حتی دوم نبودند، چه بسا از مهاجرانی که سی سال از مهاجرتشان می گذشت نیز، خشم را مهار کرده روسری سبز برداشته و به گروه هاگروه جوانی پیوسته بودند که نوید دور تازه ای از اصلاحات می دادند.

اما دریغا و دردا که آن چه از آن شور پدید آمد بار دیگر این قافله را از هم دور کرد. بار دیگر آن ها که هیچ امیدی نداشتند و تازه به جمع امیدواران پیوسته بودند شلاق کلام برگرفتند رو به امیدوارانی که گناهشان این بود که از حریف سنگدل شکست خورده بودند. آن ها کاری بزرگ کرده بودند وقتی با خطرهای بسیار باعث شدند که جهان چهره واقعی سنگدلان را شناخت، با مظلومیت خود نشان دادند که حریف چه سنگدل است و چه از مردمی دور.

اما هر چه سرکوب های یک ساله گذشته ابعاد گسترده تر یافته صدای آن ها که از اول هیچ امیدی به اصلاح جمهوری اسلامی نداشتند بلندتر شده است و دلایل قوی تر آورده اند. اینکا دیگر جلوه فروش اجتماعات ایرانیان خارج از کشور تنها اصلاح طلبان نیستند، چنان که یک چند شده بود، اینکا کنار هر جمع آن ها بار دیگر جمع های رادیکال چادر می زنند و صدای بلندشان سر داده می شد.

این صحنه اگر در خانه مان رخ می داد همان بود که می خواهیم اما چنین جنجال و اختلاف دیدگاه در دوران سرد مهاجرت چنان است که همین روزها یکی از نویسندگان قدیمی را واداشته که از اهل رسانه ها بپرسد چرا چنین شمشیر برگرفته و به کشتن خود برخاسته اند. چرا زبان تندشان مانند کیهانیان شده است. چرا کیهانی شده ایم.

جرس کجا جوانه زد
این خلاصه ای بود از فضائی که بر مهاجران ایرانی پراکنده بر جهان حاکم است و آن ها را به جمعی تبدیل کرده از هم دور و با هم درگیر. گرچه چنان که پیش هم نوشتم این تصویر کلی مهاجران نیست بلکه تصویر آن بخش هر چند کوچکی است که نظریه سازند یا دستی به رسانه ها دارند و به هر حال فعال سیاسی و یا رسانه ای به حساب می آیند. اما با این همه دشتی را نشان می دهد که جرس نهال خود را در آن کاشت.

جرس در زمانی شکل گرفت که خیابان شهرهای بزرگ کشور و هر جا مهاجران بودند سبز بود و گمان بیشتری ها این که چنین موج بلندی را هیچ نیروئی نمی تواند مهار کند یا از آن سواری گیرد. اما گذشت یک سال که در یک سو امیدواران دلجوان سبز بودند و در دیگر سو آن ها که هیچ از دل بیرحمشان تقصیر نبود، پر شدن زندان ها از کسانی که گناهشان و گناه بزرگشان این بود که صندوق رای را برای حل اختلاف ها برگزیده بودند تا مبادا گرفتار جنون خشونت و قهر انقلابی شویم، صحنه را رنگ خون زد، و کشته ها که ماند و داغ دل ها که بر نهال سبز زد، لحن و محتوای نوشته ها را تغییر داد. خشم ها را افزون کرد.

کار جرس و هر رسانه دیگری از این قبیل دشوار شد. هم باید خشم ها را مهار می کرد تا کلمات خود را به آتش نکشند و از درستی و صداقت حرفه ای دور نیفتد، هم باید انعکاس دهنده نظرات و تفکرات سبزها باشد که بخش عمده ایشان زیر فشار صحنه و به دعوت دولت احمدی نژاد رادیکال شده بودند.
کار جرس و هر رسانه فارسی زبان دیگری از یک سو انعکاس آن واقعیت ها بود که رسانه های داخل کشور روز به روز از دسترسی و پژواک آن محروم می شدند، نظراتی که جنبش سبز را در نظر داشته باشد و از دیدگاه رهبران و درگیرانش در صحنه داخلی دور نشود. و از یک سوی دیگر باید با آن ها مرز می کشیدند که طمع از هر اصلاح بریده اند و گام به گام تیزتر و تندتر شده اند.

در چنین زمینه ای کار دشوارتر از آن بود و هست که گمان می رود، هر کلمه در یک فضای پرتنش که خود به خود دست در کاران را به سوی رادیکالی می خواند، می تواند دوستان را از هم جدا کند، به همسوئی همفکران پایان بدهد، می تواند کسانی را که شناسنامه و گذرنامه به دست در صف های بلند روز 22 خرداد 89 کنار هم قرار گرفته بودند، بدگوی هم کند.

درست در این هنگامه مخالفان سبز در میان وابستگان جناح حاکم در ایران با پشتوانه پترودلار ها در کارند تا ستون های ویژه خود را از انعکاس نقدهای حتی دلسوزانه سبزها پرکنند. دستگاه دروغ پراکنی و شایعه سازی و داستان پردازی هیچ کم نمی گذارد. هواداران جنبش سبز را جز همین چند سایت چه مانده است. در مقابل ده ها شبکه پرهزینه حکومتگران و چند برنامه تلویزیونی مخالفان خود چه دارند. هر سهوکوچک رسانه های سبز – حتی اگر خطائی در گذاشتن تاریخی بر ذیل یک مقاله باشد - چنان بزرگ می شود و در شبکه دروغ و تهمت تکرار می شود که گوئی به درشتی خطای دولتی است که در پنج سال حیثیتی برای ایرانی باقی نگذاشته است. دولتی که به چنان انزوائی دچار شده که صدام – جز شش ماهه آخر حکومتش – بدان مبتلا نشد. چنان اجماعی از دولت ها علیه خود ایجاد کرده که زندگی و معاش بر ایرانیان هر جا هستند دشوار شده است. اما همه این ها به کمک دستگاه تبلغاتی پرخرج از جیب مردم، تبدیل به پیروزی می شود. آن ها خود را فریب ندهیم در فریب توده ها موفق اند.

امید نومیدان
جرس و امثال جرس اگر راه به دل گروهی از فرهیختگانی دارند که با زره فیلترشکن در بزرگراه مجازی آنان را جست و جو می کنند و پیامشان را می گیرند، دروغ سازان و تهمت زنندگان امکاناتی به مراتب بیشتر از گوبلز یا محمد الصحاف وزیر تبلیغات صدام در اختیار دارند. در این موقعیت فروخوردن خشم و وفادار ماندن به پیمانی که کسانی در عین جوانی بر سر آن جا دادند، کاری بایسته است.

و هر چه از دشواری راه بگوئیم کم است. اما آن قدر نیست که نومیدی را توجیه کند و دل بریدن از جنبش را موجب شود که گفته اند عاشقان بلاکش عاشق ترند و مبتلا تر.

و هم این جاست که می توان نقد هم کرد جرس را. جرس در میانه راه گمان برد می تواند همچون یک حزب عمل کند، این خطا بود، اما روزگار خطاپوش آمد. از دیگر سو جرس امید داشت که در حد یک خانه در بزرگراه مجازی نماند و تبدیل به خانه ای چند رسانه ای شود، یک سال گذشت و این حاصل نشد. اما نهال امیدی که در صدای جرس می روید به این سادگی نباید خشک شود. سال خشک و گرم و سختی بود اما باران نزدیک است مرغکان مهاجر خوب می دانند که نباید امید از آسمان برگیرند.

یک سالگی جرس بر جرسیان مبارک.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, July 11, 2010

گمانه زنی درست یا نادرست

این بخشی از سرمقاله دوشنبه روزنامه جمهوری اسلامی است که نام کشور مخاطب از آن برداشته شده و با ملاحظه اصل مقاله درخواهید یافت که گمان شما درست یا غلط بوده است.

يورش نيروهاي امنيتي در [...] و چند شهر بزرگ ديگر به تجمعات دانشجوئي و مراكز دانشگاهي
نشانگر خشم و نگراني رژيم است كه با توسل به قوه قهريه و سركوب فعالان سياسي - اجتماعي خواستار ايجاد فضاي رعب و وحشت است ولي هرچه بيشتر تلاش مي‌كند، كمتر نتيجه مي‌گيرد. طبعاً لازم است با حركت آزادي خواهانه‌اي كه ملت بزرگ [...] و احزاب و فعالان سياسي براي احيا و تقويت جبهه [...]به راه انداخته اند، استقبال و به ملت بزرگ [...] گوشزد شود كه راهكار مسئولانه‌اي را در پيش گرفته‌اند و لازم است با استمرار اين حركت عظيم انساني - اسلامي نشان دهند كه راهكار آنها با عملكرد حقيرانه رژيم [...]در تضاد و تعارض است. اين براي ملت بزرگ و سلحشور [...] با آن سوابق درخشان تاريخي ننگ بزرگي است كه رژيم [...] شود. زماني [...] قدرتمند، پيشاهنگ حركت ضد صهيونيستي محسوب مي‌شد و پرچمدار مبارزات حق طلبانه بود ولي امروزه نه تنها مانع حركت ديگران است كه حتي در خدمت [...] قرار دارد.

فشار و تلاش مشترك وفعالان سياسي [...]بصورت فردي و گروهي مي‌تواند جبهه [...] را احيا كند و به ملتها و دولت‌ها نشان دهد كه دنياي [...]نيز مسئوليتهاي تعطيل ناپذيري را برعهده دارد كه نمي‌تواند از انجام آن شانه خالي نمايد. اگر مسئله فلسطين، يك مسئله [...] است، پس امروزه لازم است فرياد ها از فرياد ساير ملتها و آزادگان جهان بلندتر باشد و همگي يكپارچه براي پايان دادن به ظلم و جوري كه رژيم از بنيانگذاران و حاميان آن است، وارد عمل شوند و براي پايان يافتن اين فاجعه، سر از پا نشناسند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, July 10, 2010

آقای ابطحی عزیز

یادتان هست اول و شاید آخر باری که شما را دیدم وقتی بود که دعوت به گفتگوئی کردید و نظرتان به این بود که روزنوشتی درست کنید در وبلاگستان . نمونه های مختلف روزنوشت ها را مطالعه کرده بودید، یکی هم نوشته های مرا. دوره دوم ریاست رییس بود و من تازه از زندان به در آمده بودم و شما هم دیگر نه رییس دفتر بلکه معاون پارلمانی ریاست جمهور بودید و آن چنان سرتان شلوغ نبود. به ذهنم افتاد و به زبانم گشت که خیلی مهم است وبلاگی داشته باشید و گمان زدم که پرتیراژ خواهد شد.

حالا چرا آن روز را به یاد می آورم. چون خواستم اهلیت خود را در درخواستی که می کنم نشان داده باشم. منتها از باب تحبیب اول شرح عشق بگویم که چون به عشق آمد قلم را سر شکافت.

آن روزهای خوب
آن روز، روزی بود از روزگاری خوش، نه چون محل گفتگو در سعدآباد بود و در آن بهار لاله خونین جگر بود و آلاله خندان لب، یادم هست از پنجره اتاق کوچک دم دری که در آن نشسته بودیم پیچکی پیدا بود به دیوار چنگ زده. و من از آن پیچک آتش به جان گرفته کمک خواستم تا بگویم که چه می بینم در آینه روزگار. این شور اصلاح و میانه روی و تسامح چه خرمی به دل ها بخشیده بود، هر چه حریف تندی می کرد و سردی می فرمود انگار در گرمای ما اثری نداشت و همچنان به سرمشق آقای خاتمی از شهر روشن می گفتم و از دوستی و از مدارا، از این که گفتگو باطل السحر هر کینه که احوالمان خوش بود، از قضا به قول شاعر مرا پنجاه و شش بود.

اگر به زندان می افتادیم و یا روزنامه ای توقیف می شد. گمانمان بود که در عوض همه جامعه دارد تمرین می کند که چطور آزاد و رها زندگی کند. قتل های زنجیره ای را که تلخ تر از متصور نبود، با همین توجیه ها پشت سر گذاشته بودیم. هر چه می توانستند کردند و هیچ از دل بی رحمشان تقصیر نبود، اما سعید آقا درد می کشید و مشغول فیزیوتراپی بود، عامل ترورش- آن سعید دیگر- هم داشت خانه روشن می کرد و شاداماد شده بود، اما جرات نداشت دست عروس را بگیرد و به پارک برود میان مردم، چهره می پوشاند، اما سعید اول که به زحمت حرف می زد لبخند از صورتش برداشته نمی شد، مثل همیشه نگاهی داشت به صحنه که انگار دارد یک کارگاه عملی جامعه شناسی را نگاه می کند، کارگاه دموکراسی، کارگاه مدارا . در خلوت هم همه رعایت "آقا" را می کردند. اگر یکی هم گلایه ای می کرد دیگری بود که لب بگزد و رو در هم بکشد یعنی تند نرو. یعنی با "مقام" کاری نداشته باش. جنان که مقاله اکبر درآمده بود و نیمی از جامعه خندان لب بود و تنها ما اهل اصلاح بودیم که با اکبر گفتگو داشتیم، می نوشتیم آزادی این نهال نوپا را مراقب باید بود، مبادا هیجان و احساسات رکاب از دستمان برباید و به قول تهرانی ها یابو برمان دارد.

هم حسین الله کرم بود و هم حاجی بخشی، هم مرتضوی بود و به چه مهارتی دروغ می گفت و تهمت می زد و به هم می انداخت. کیهان هم بود و آقای شریعتمداری همین ها را می نوشت که بیست سال است می نویسد. آن کارخانه کینه می ساخت و در این طرف، انگار، جوانان، همه شهر را کتانی پوش شاد کرده بودند. همه این ها از این فرهنگسرا به آن دیگری. از این کنسرت به آن یکی. شب های عزا یادم نمی رود همه شهر سیاه پوش. به گمانمان بود که قطاری شده ایم که هردود می کشد و در دل کوه های سرد و دشت های سبز و آسمان آبی می رود، چه باک اگر آهسته می رود، شادی می پراکند و به مقصد نزدیک تر می شود.

بگذرم، چندی از آن دیدار گذشته بود که وب نوشت شروع به کار کرد و برخورد جهانی با این وبلاگ فوق العاده بود و شد پرتیراژترین وبلاگ فارسی ، نشریات مختلف وقتی می خواستند از وبلاگ فارسی بنویسند حتما اول اشاره به وب نوشت محمد علی ابطحی می کردند چنان که معمولا در گزارش ها یاد می شد از کسی که اول بار وبلاگ را یاد ما داد. یعنی حسین درخشان.
اما آن خرمی روزگاران ادامه نیافت، همه اش هم زور و قدرت رقیب نبود. در عالم واقع کسانی در چهره اصلاح طلبان مدام گل به دروازه خودی زدند حالا کار بدان جا رسیده است که سعید آقا را هم زندان کردند. شما هم به زندان رفتید آقای ابطحی. بسیار کسان که مغز استخوان نظام به حساب می آمدند. به خطای بزرگی که جناح راست کرد مدعیان حتی مغز استخوان نظام را هم جویدند. خوشا به دل آنان که از اول سقوط حکومت اسلامی را می خواستند.

به تحلیل من زیان دیده بر خلاف تصور امروزی ها، اصلاح طلبان نیستند که آن زندان باعث شد که از آتش بگذرند و پاک شوند. خواهید دید که جناح راست چنان زیانی خواهد دید از این معامله که شصت سال سابقه سیاسی را می بازد. همان ها که آن همه تلاش شد که به عنوان یک گروه سیاسی متمدن و قانونمند در صحنه کشور حضور داشته باشند. اما خودشان نخواستتد. عقاب نبودند و پرواز بلند در دستورشان نبود.

دلیل این نوشته
اما این همه چرا نوشتم . شرح مکرر. شما که همه این ها را می دانید. پاسخ این است که: نوشتم چون که چند پست اخیر وبلاگتان را خواندم و تذکر محکم آقای شریعتمداری نماینده ولی فقیه در کیهان را که تهدید به بازگشت به زندان پشتش بود، بعد نوشته ای که از قول شما در کیهان نقل شد.

چنین بود که به سرم افتاد به رعایت عهد قدیم به شما توصیه کنم برای مدتی شما چیزی در وبلاگ ننویسید. ببینید وقتی شما از دل نمی نویسید، کاربران وبلاگتان می دانند رمز عبور دست چه کسانی است و صدای پشت پرده را می شنوند و نه تنها به حسابتان نمی گذارند که به مظلومیتان بیش تر پی می برند. اما چه کنند وقتی وبلاگ ساندویچ می شود، یک نکته می خوانند که سخن شماست – مثلا در باب امام علی یا درگذشت علامه فضل الله – و آن گاه روز بعدی چیزی دیگر می خوانند.

و این جاست که از خود می پرسند آیا کیهان درست نوشته آقای ابطحی گمان داشته است که با اعترافاتش دیگر در ستون ویژه صفحه دوم جایش نیست.
آقای ابطحی عزیز و لاغر شده

بگذارید خودشان بنویسند و خودشان منتشر کنند. خود لطیفه بگویند و خود بخندند. حتی اگر همین فردا در وبلاگتان از زبان شما از اصلاح طلبی تنبه بجویند و وانمود کنند که از دوستان قدیم بریده اید و در قالب نویسندگان کیهان در آمده اید، ما می دانیم و رازشان را در می یابیم اما وقتی یکی در میان می شود خوف آن هست که گمراه شویم و به حسابتان بنویسیم و به حسابشان ننویسیم. نگذارید چنین شود.

سخت است اما یک چند میل جذاب و وسوسه کننده نوشتن در وبلاگ را در خود بکشید. تلاشی برای به یاد ماندن نکنید. حتی سعی نکنید که به ما برسانید که این ها نوشته شما نیست. قصه طوطی مولانا که یادتان هست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, July 7, 2010

پولتیک حاج آقا رضا


این کار دوست داشتنی هادی حیدری است ، بی مناسبت هم نیست با مقاله . اسمش اما هست خود شیفته

از سه راه سیروس تا سرچشمه ،از سه راه امین حضور تا اول های خیابان عین الدوله خانه ای بزرگ تر از خانه قصرمانند حاج آقارضا نبود، می گفتند نه خانه وقفی سه در آیت الله زاده مازندرانی، نه خانه مجلل و ستون دار حاج امین الضرب و نه خانه مرموز سید جلال منجم به پای پارک او نمی رسد. درندشت، با یک استخر در وسط و یک سری اتاق دربان و سرایدار و میرآخور. اما از درون این خانه بزرگ و پردرخت بچه هائی زردنبو با قابلمه های مسی به مدرسه می آمدند که همیشه در آن فقط هویج پخته بود.

معلوم نیست کی و کدام یک از همسایگان این سئوال را پیش کشید که حاج آقا رضا با این مکنت چطور به خورد و خوراک بچه هایش نمی رسد، و نه به سر وضع آن ها. به طوری که همیشه چشم بچه هایش به رخت های نو بچه های همسایه بود و به قابلمه های غذائی که از خانه های کوچک اطراف بیرون می آمد و معمولا پلو و خورشی در آن بود و یک دانه هم سیب یا پرتقالی که با بچه های حاج آقا رضا تقسیم می شد. مثل کفش کتانی که همکلاس ها به پسرهای حاجی می دادند زنگ ورزش، چون که خودشان همیشه گیوه کهنه گشادی بر پا داشتند.

هر کس اول بار این سئوال را پیش کشید به هر حال جوابی مقتضی نیافت تا کم کم بچه ها که دیگر دبیرستانی شده بودند خودشان به صدا در آمدند. از مادرشان جواب شنیدند آخه حاجی الان در عدلیه درگیر یک دوسیه بزرگ است و دشمنانش چشم طمع به او دارند. اما به قول معلم ورزش بالاخره این محکمه باید تمام می شد که نمی شد. سال ها بود که همین طور وضع ناجور بود باز بچه ها چشمایشان دو دو می زد و زن های همسایه و مادر همکلاس ها و همبازی ها برایشان لقمه می گرفتند.

پولتیک حاجی
سال ها گذشت تا بچه ها بزرگ شدند و دانستند این تدبیر حاجی است برای آن که کسی از اهل خانه از او چیزی نخواهد. مدام پرونده ای زیر بغل می گذارد یعنی که راهی عدلیه ام، و مدام با صدای بلند از دشمنان خود حکایت می کنند که چشم دیدن وی را ندارند و می خواهند خانه و دارائی اش را تصاحب کنند، یک دفعه هم معلم سرخانه دخترهای خانه را متهم می کرد که با دشمنان وی مربوط است و با فریاد عذرش را خواست و مقرری اش را هم نداد. یک بار هم جلو آب حوضی که آمده بود و آب حوض بزرگ خانه شان را کشیده بود یک پنج ریالی انداخت و گفت ستون پنجم. و کسی از اهل خانه معنای ستون پنجم را نمی دانست اما کارگر آه کشید آخر او فاش کرد که دارد در دانشسرا تحصیل می کند و برای خرج تحصیلش آب حوض می کشد و به حاجی گفت که برای این تهمت در آن دنیا گریبانش را خواهد گرفت.

اما امور می گذشت و وقتی با بابا جمال دربان خانه شان حرف می زدی که از لاغری و بدغذائی به دوک ماننده بود می گفت با این همه دشمن که حاجی را احاطه کرده ظلم است مطالبه حقوق بکنم. حاج آقا رضا فقط برای پرداخت به دو سه تا لات و نسق گیر بازارچه دست و دلباز بود و همین طور به محسن آژان ماهانه مقرری می داد و سبیل شب پا را هم چرب می کرد، می گفتند از ترس دشمن است. البته همه اش هم وهم و گمان نبود، گه گاه دیده می شد یک وکیل و دو تا مامور آمده اند و حکمی ابلاغ می کردند. یعنی به هر حال محکمه و محکمه کشی بود، بدخواه هم داشت حاج آقا رضا.

سال ها گذشت تا دست حاجی رو شد و معلوم گشت این ها پولتیک اوست و به قول خودش سیاست مدن همین است و افلاطون و لقمان حکیم هم همین را گفته اند. بر اساس این پولتیک هر وقت که مشکلی نبود حاجی آن را ایجاد می کرد، سوسه ای در کار فلان کس می آورد و با شکایت وی اوضاعش رو به راه می شد و فریاد بر می داشت "آقا گرفتارم، آقا نمی بینی همه دارند علیه ما کومپولو می کنند، نمی بینی در احاطه دشمن ام" حاجی با همین روش طلبکارها را رم می داد، بچه ها را به نخوردن عادت می داد و کم خرج می کرد، مقرری سر و همسر را کم می گذاشت، و تازه مشکلات بزرگ تر را هم حل می کرد. چنان که وقتی دختر بزرگش با داماد اول نساخت، حاجی همه جا جار انداخت که آقا مصطفی جاسوس است و با قنسول انگریز رفت و آمد دارد و با دشمنان او ساخته است تا بنیاد او را براندازد.

عملا همه زندانی
اما اشکال این پولتیک یک چیز نبود، هزارتا درد بود. اولش این که حاجی خودش هم کم کم باور کرده بود که همه دنیا دشمن او هستند. شب تفنگ زیر سر می گذاشت و در صندوق باز می کرد و به قول نورچشمی اش کم مانده بود قشون تدارک ببیند. برای درست کردن چاه مبال پول و وقت نداشت و می گفت از کجا دشمن با این کارگر به خانه نیاید اما داده بود دیوار بلندی کشیده بودند دور بهارخواب و اهل خانه را عملا زندانی کرده بود و نمی گذاشت بیرون بروند، البته رغبتی هم به خروج نبود چون که اهل محل آن ها را با دست به هم نشان می دادند و به راستی انگار در اثر فعالیت های حاجی همه با آن ها دشمن شده بودند و به چشم دیگری نگاهشان می کردند.

باورش شده بود و در خواب هم "دشمن نابکار" را نفرین می کرد. و موقعی هم که به بستر مرگ افتاد باز هم به اهالی خانه وصیت می کرد مراقب دشمن باشند، رادیو نیاورند به خانه. چنان که بزرگان شهر تلفون داشتند اما حاجی حاضر نبود تلفون بخرد می گفت دشمنان و جاسوس ها و خبرچین هایشان گوش می کنند. همه آن چه را از دهان زن و بچه اش زده بود خرج بالابردن دیوارها و کشیدن سیم خاردار و نگهداری شب پا می داد.

آن موقع بود که عقلای محل فهمیدند که دیگر این پولتیک نیست و حاجی آن قدر گفته که باورش شده و دیگر راهی به جز این برای اداره خانه و زندگی خود نمی شناسد.

این قصه را از آن رو آوردم که بگویم ایران ما دارد مانند خانه حاج آقا رضا اداره می شود با ایجاد وحشت از دشمن جراری که وجود ندارد یا اگر دارد همان است که انگولکش می کنیم تا قطعنامه ای صادر کند و تحریمی به اجرا بگذارد تا بتوانیم به توجیه آن باز چند سالی امرار کنیم. دشمنی که بیشتر از هر دوستی به داد مدیران کشور می رسد ، ناکارآمدی هایشان و خودمحوری هایشان، و عقب ماندگی کشور را توجیه می کند. توقع ها را از میان بردارد، باعث می شود کس نپرسد چرا بقیه همسایه ها رفتند و رسیدند و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم، نگوئیم چرا در سیاست خارجی این همه حقیر و دم جاروئیم و ما را به پشیزی نمی خرند، نگوئیم کشوری به این ثروت و امکان چرا چنین بی اعتبارست و فقط اعتبارش به ایجاد رعب در دل خودی و خارجی، دوست و دشمن است.

افتخار به چه؟
کسی نپرسد چطور بعد از سی سال قوه قضاییه و قوه مقننه را چند لات می توانند تهدید به تعطیل [یا به توپ بستن] کنند، این کشوری است که به نوشته روزنامه نظرکرده اش [که کیهان باشد] عوامل دشمن در همه ارکانش رخنه کرده اند و تا مغز استخوان نهادهای حکومتی اش رسیده اند و آمریکا به هوای آن ها دشمنی می کند و منتظر است، کشوری که باز به نوشته همان روزنامه خواصش بصیرت ندارند، و بصیرت خلاصه شده در حاج آقارضا که دشمن شناسی می داند و احمدی نژاد که تنها چیزی که بلدست این است که به دروغ چارپایه زیر پای ملت بگذارد که شما چنینید و چنانید و دنیا باید بیاید به دست بوستان، هیچ تمدنی بزرگ تر از شما نیست. اگر در جام جهانی به مدیریت من وارد نشدید حالا افتخار کنید که آقای کامرانی فر کمک داور مسابقه بود و در مسابقه مهم دیگری کمک داور ذخیره. یک سئوال: چه کسی جز همان ها که حاج آقا رضا استخدامشان کرده بود که خانه از دشمن بپالایند هواخواه این نوع مدیریت است. بعد از سی سال در حالی که اکثریت مردم تربیت شدگان همین نظام اند چطور هنوز حاج آقا رضا می ترسد از رادیو [حال شده ماهواره و اینترنت]. چطور از دهان همه زده و همه زرد رویند و فقط سبیل آژان ها چرب است، چطور نسق بگیرها و چاقوکش های زیر بازارچه هنوز عزیزند و از هر عقوبتی در امان چرا که وضعیت فوق العاده است. می گویند "وضعیت حساس" و با این اسم رمز هر عملشان مجاز می شود.

می گفتند یک بار امربر خانه حاجی آقا رضا به ماست بند زیر بازارچه که می پرسید چرا طلب ما را نمی دهید گفته بود به سر حاجی آقا اوضاع خیلی کشمشی است، و جواب شنیده بود والله ما که یادمان نیست کی اوضاع نخودی بوده است، همیشه از موقعی که یادم می آید اوضاع حاجی کشمشی بوده، نمی دونم چرا گرمیش نمی کنه با این همه کشمش.

به نظر می رسد باطل السحر آن کس که این پولتیک را به حاج آقارضا آموخت این باشد که یک تاریخدان بی طرف خبر کنیم و به او امان بدهیم که برود و به بصیرت بگوید که تجربه تاریخ چیست. ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما / بر کاخ ستمکاران تا خود چه رسد خذلان.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, July 3, 2010

اخلاق روزنامه نگاری

جدید نیست و حتی می توان گفت قدیم است اما به دلیلی به نظرم رسید شاید به کار آید. مصاحبه ای است که امید معماریان که خود روزنامه نگاری جوان و صاحب ذوقی است با من انجام داده است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, July 2, 2010

مجلس ارزشی و توضیحات اضافی


بعد از آن که هفته قبل کوچک زاده و رسائی و حسینیان یک عده از لات های شهر را برای اعمال فشار به مجلس به پشت در مجلس کشاندند، و اشکار شد که تجمع در برابر مجلس برای خانواده زندانیان و زجردیدگان مجوز می خواهد برای لات ها نمی خواهد. فردای آن روز در جلسه علی مطهری که از هر راست اصولگرای محافظه کاری راست تر و اصولگراتر و محافظه کارترست از مریدان احمدی نژاد در مجلس پرسید که چرا این کار را کردند. آقای کوچک زاده با این طرز که می بینید جواب داد و علی مطهری هم که معنای این حرکت را می دانست عصبانی شد و گفت گمشو بمترک پفیوز.
[آقای کوچک زاده این دفعه اولی نبود که چنین کاری می کرد چنان که در عکس رویترز نشان می دهد که عادت به تحریک و فحاشی سخنرانان دارد. هر کدام به نوعی]

فارغ از این که عکس متعلق به چه روزی است معنای حرکت آقای کوچک زاده چیست که رسانه های داخلی یا ندانستند و این عکس را منتشر نکردند یا مصلحت ندیدند اما رویترز دانست و منتشرش کرد.

این مجلس به قول آقای لاریجانی مجلس خمینی و خامنه ای است، یادتان باشد مجلس "بی فرهنگ ها و آدمخواران آمریکائی" نیست که اگر در مجلس آمریکا کسی چنین حرکتی کند نشریات بی ادب امپریالیسی چنان رسوایش می کنند که ناگزیر از عذرخواهی رسمی شود.
اما این ها نیروهای ارزشی هستند و هرگز کار بی ادبی نمی کنند.

البته لابد کسانی می گویند بیله دیگ بیله چغندر، وقتی رییس جمهور زکی و زرشک و کشک از زبانش نمی افتد لابد باید هوادارانش همین باشند تعجبی ندارد.

توضیح اضافی به تاریخ ظهر شنبه دوازدهم تیتر: این هم گزارش امروز سایت الف است. به نظرم نشانه خوبی است برای شناخت این سایت و نحوه گزارش دادنش و هم قضاوت هایش. برای آن که کاربران سایت دچار خطا نشوند عرض می کنم که بعد از آن که به نظرم رسید حضرات دارند بجث را با طرح این که عکس دستکاری شده منحرف می کنند عکسی را که آن ها درست می دانند به نقل از خبرگزاری خودشان همین جا گذاشتم .یعنی عکس قبلی را عوض کردم تا نشان داده باشم که تغییری نمی کند در حالی که یکی از دوستان توضیحات فنی مفصلی فرستاد که نشان می داد عکس دوم دستکاری شده است و. اما به نظرم داخل این دام نیفتیم. فرض کنیم که عکس اصلی همین است که الان می بینید . حالا جواب بدهید که این نماینده با ادب چه می گوید و معنای حرکاتش را بفرمایید.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook