از این غائله هم جمعی دلشکسته می ماند
تا گذر تاریخ ایران به انقلاب سال 57 برسد جمعی از پادشاهان و رجال این سرزمین رانده شده از موطن خود نفرین می کردند بی خبری و عوامی را. اگر محمد علی شاه مستبد بودند که پشت شیخ فضل الله ایستاد یا احمد شاه تنها پادشاه دموکرات تاریخ ایران، از رضاشاه که دانشگاه ساخت و امنیت آورد تا فرزندش که گمان داشت غرور باستان را بازیافته و سرزمین اهورائی را احیا کرده است. همه اینان چون رانده شدند طلبکار بودند از مردمی که قدر نمی شناسند و این را گفته و گاه نوشته اند.
اما سلسله طلبکاران مغبون به شاهان و امیران و مدیران آن دوران ختم نمی شود.
در جریان انقلابی که به نظر می رسید نود و اندی از صد مردم با آن بودند کسانی از خود مایه گذاشتند تا به مردم بگویند از استبداد چکمه [اشاره به رضاشاه و احیانا حضور سپهبد زاهدی در کودتای 28 مرداد ورنه شاه آخرین به نظامی گری شهره نبود] به استبداد نعلین مبتلا نشوید. اما این نصیحت گران همه در انفجار خشم و کین به خون غلتیدند، اگر در تهران بودند مثل قطب زاده یا در پاریس مانند شاپور بختیار. کسانی که خواستار انقلاب آرام بودند مانند مهندس بازرگان تحمل نشدند که یک دوره مجلس را به پایان برند، کسانی هم که معتقد به تندی و قاطعیت بودند به گونه ای دیگر حذف شدند. چنین بود که از انقلاب نیز جمع کثیری طلبکار مغبون برای مردم ماند که دلیل ها داشتند برای رنج ها که کشیده اند و کس قدردانش نبود و نیست.
جنگ آمد
جنگ شد، هزاران و صدها هزاران جان دادند و میلیون ها تن با پاره های تن و خانه و سامان خود بهایش را پرداختند. از میان آنان کس نگفت حق من کجاست اما آن ها که در چادرهای مخصوص و با گارد به جبهه می رفتند و یک شبه استاد فنون نظامی شده بودند، و پیدا نیست که چه خسارت ها از سر بی اطلاعی شان وارد آمد، طلبکار آمدند و اگر تند رفتند در طلبکاری ناگزیر به جمع مطرودان طلبکار اضافه شدند.
جنگ تمام شد، ویرانی بسیار بود و کشور کارها داشت. جنگیان به گوشه رفتند و نسلی فراخوانده شدند که بیایند بسازند، و چنان ساختند که می دانستند، اما دیری نماند که گذارشان به زندان افتاد. کلنگیان به زندانشان انداختند اما مردم نیز عادت نداشتند به دفاع از مدیران خود. قرار تاریخی این نبود. چنین شد که این بار گروهی مدیر و خبره و نخبه یا راه سفر بستند یا به جمع دلشکستگان افزون شدند.
دوم خرداد
و مردم با شوق به خیابان ها ریختند وقتی درزی باز شد. دوم خرداد بود. جمعی از جنگیان و نخبگان اهل ساختن هم چنین دیدند به مشارکت آمدند و نسلی شادمانی گرفت، رقیبان این را تاب نداشتند پس غوغائیان را به میدان طلبیدند و تیربار و موتور سیکلت که ابزار انقلاب و سال های نخست مبارزه با مجاهد و توده ای و فدائی بود باز به میدان آمد این بار برای زدن سعید حجاریان و عبدالله نوری و عطا مهاجرانی. و چون صحنه شلوغ شد سعید دیگری هم در زندان مرگ را تجربه کرد و اسدلله لاجوردی در راسته مس فروشان. و هر یک از این تیرها و کین ورزی ها باز هم حساب بدهکار بخشی از جامعه را بالا برد، بستانکاران را افزایش داد.
و تازه این بخشی بود که در میدان ماند در داخل، نزدیک پنج میلیونی که به سختی و هزار مشقت، در دوران اسلامی خود را از وطن رانده دید، هر جا که بود کم داشت چیزی، هر کدامشان که رحیل بستند در تشییعشان یکی نفرین کرد به آن ها که ایرانی ها را اینچنین آواره کرده اند. مخاطب نمی توانست یکی دو تن باشد، بخش دیگر جامعه بودند.
و اما اینان
و این حکایت سی سال گذشته است، دلشستگان بسیارند و هر کس شادمان است و در دل طلبی ندارد از هموطن، خبر بد را نشنیده است. یا هنوز باورش نکرده است. اینک نوبت رسیده است به سابقون. میلیون ها تن که خود را دلشکسته آقای هاشمی می دانستند که یکی از صاحبان انقلاب و جمهوری بود حالا باید ببننند که خانواده هاشمی هم به سرنوشت همان ها دچار شده، تازه از تخم درآمده ها می نویسند باید فرزند او [اولین رییس مجلس و همان که از اولین لحظه انقلاب همراه رهبر بود و مغز منفصل وی و هنوز هم رییس مجلس خبرگان و مجمع تشخیص نظام است] باید توسط اینترپل دستگیر شود. و این زمانی است که فرزندان شهدائی مانند دکتر بهشتی در زندانند و جماعت جلو مرقد مانع سخنرانی نوه او [خمینی جوان]. و دیگر نه چپ ایمن است نه راست، نه میانه، نه سردار جنگ، نه آن که شهر ساخت، نه مذاکره گران سخت کوش، نه سفیران تیزهوش و نه حتی روحانیون که قرار بود استبداد آن ها حاکم باشد و هنوز نیز برخی از تحلیلگران خارجی بر همین خیال اند.
از این شادمانان که می بینی پیاده نظام چه در غلامی روان بخش باشند و چه الهام بخش با آشپزخانه متملق هزاره سومی، چه رسائی چه کوچک اوف، روزی دست و پا شکسته و دلشکسته به کنجی رانده می شوند، هیچ تردیدی نیست، مگر آن که هنری مانند مسعود ده نمکی داشته باشند در وصله پینه قصه های هندی. باری رانده می شوند و کس به دادشان نخواهد رسید که نردبان را گفته اند جز شکستن و سوختن پایانی نیست. کسانی که در خود توان مدیریتی سراغ دارند مانند محصولی و ثمره هاشمی [یادتان باشد] در ویترین می مانند، سرشان خواهد شکست و حسرت دوران قبل از ظهور معجزه هزاره سوم را خواهند خورد.
اینک مانده است یک محمود و چند اسفندیار و منوچهر و مهدی، حتی گمان نبر که سرداران که در درون می سوزند و به فرمان چاره جز صبوری ندارند، به راستی با اینانند. این جمع پریشان را تنها ترانه "فتنه" زنده و با هم نگاه داشته است، چندان که کوک این ترانه به هر ترتیب در رود، هر ذره ای به جائی پرتاب خواهد شد و نشانی از این گرد بر دامان روزگار نمی ماند به جز ...
و عجب این که اینان تاریخ نخوانده اند گویا، نمی دانند درس ها را ، گمان نمی برند که بر سرشان چه خواهد آمد. و عجب است که از شدت جهل و خودخواهی گمان دارند تاریخ برایشان راه فراری گذاشته است که برای شاهان نگذاشت و برای مدیران دادگر نگذاشت، برای انقلابیون آرمانخواه، برای میانه روان عدالت جو، برای کارآفرینان، برای سرداران و آن ها که زخم ها را التیام نهادند هیچ مفری نگذاشت اما برای اینان می نهد. ای عجب غافلان نشسته در خانه های نئین.
اما به هر حال باز جمعی دلشکسته و طلبکار مغبون از این غائله می مانند که نوحه خوانشان اگر آهنگران نیست حاج منصور ارضی که هست، میلیون ها هستند که روزی به صحبت در خواهند آمد که چگونه رای نوشتند و به کدام حیلت صندوق گرداندند و به چه جشنی مردمی را به سخره گرفتند. به صدا در خواهند آمد که چگونه جان گرفتند و جان دادند و قدرشناس نبود، اینان هم طلبکار خواهند شد چون که سهمی چنان نستانده اند که می پنداشتند. بدهکارانشان هم لابد ساده دلانی خواهند بود که کاغذهائی در دست دارند که بر آن ها نوشته زودبازده، هدفمند، سهام عدالت، زمین های استیجاری و ... و انگار باید به سرنوشت این خودخواهان مغرور اندیشه نکنیم چرا که بر آن ها که بارگه داد بودند چه رسید که بر اینان برسد.
گور تاریخ
اینکا آرامگاه رضاشاه کجاست، باغ طوطی می گویند پاساژ شده با پله های برقی، پس به جای گورها بنگر، بدان که این قوم نه ناصرالدین شاه داشته، نه قوام السلطنه، نه تیمسار زاهدی، نه حسنعلی منصور، نه آیت الله شریعتمداری، نه آیت الله منتظری... نقش شاهان هم قرارست از کتاب ها شسته شود، رهبر نهضت نفت هم آیت الله کاشانی بود و اتاقکی که مدفن دکتر مصدق است هم بگذار تا از گذر روزگار خود بریزد. سنگ گور شاملو هم شکسته، قاتلان پروانه و داریوش فروهر در خیابان می گردند یا در مجلس شورا عربده می کشند، آن که بر سینه محمد مختاری و پوینده نشست و داشت 21 نفر را به دره می انداخت مشاور دستجات غیرتخواه موسوم به دانشجوی بسیجی است [در عکس دیده شد که روسای سابق را کیف انگلیسی می خواند و در خیابان نماز می خواند] چه کس حتم دارد که اینان پیش از آن که به سرنوشت محتوم دچار آیند مرقد آیت الله خمینی را باقی خواهند گذاشت همان جا که فرزندش احمد هم کنار وی خفته، چگونه خواهد ماند با جمعی که به دردانه او رحم نمی کنند.
و تنها یک شادمانی از این سرنوشت در دل هاست: هر چه رخ می دهد در پسله نمی ماند، به طفیل فن سالاری ارتباطات، به همت همین تلفن همراه و دوربین و خودنویس های گیرنده تصویر و صدا، به شادمانی آن که در قرن بیست و یکم زندگی می کنیم هیچ یک از این طفیل ها ناشناس نمی مانند، زجر نامشان به فرزندانشان می رسد. سعید عسگر به کدام سوراخ بخزد که بتواند خود و خانواده را از گزند نام و بدکاریش مصون دارد.
گیرم می مانیم با جامعه ای که همه طلبکاریم و کس حاضر به پذیرش بدهی نیست، چنان خوش حالان و بدحالان در هم می تنیم و چنان زمین را شخم می زنیم و چنان در بیابان ها ریل می کاریم و دشت های آبادان را ویران می کنیم و آب را بی هدف از این سو به آن سو می بریم که قصه مان را خواهند نوشت. قصه قومی که گنجی زیر پایشان کشف شد در 1907 و با آن گنج قرن جادوئی بیستم را نیمی به ساختن و نیمی به ویران کردن سپری کردند و چون چاه های نفت به ته می رسید، همه غرور و فریادهایشان که می خواستند جهان را از نو بسازند، همچون آواری بر سرشان فروریخت.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
مقایسه ای ساده
یکی از دوستان با ارسال این عکس که شاید همه دیده باشید برای من نوشته "فقط می خوایم بدونیم وقتی از بچه ی این آقا می پرسن آقات چیکارست، چی میگه؟ میگه آقام میله "است؟ آقام پایه است؟ آقام ستونه؟ آقام سه پایه است؟ آقام گیره است؟ آقام دسته است؟
به نظرم مطایبه آمد اما جدا از آن به گمانم چند نکته در نگاه تیزبین عکاس جا داشته، یکی دقت و ظرافت تهیه کنندگان سکو که اگر این مقدار توجه و دقت را در طرح های عمرانی داشتند حتما کشور گلستان بود مثل دو پله تعبیه شده برای سخنران. و دیگر رنگ تیره سبز پرچم که مطابق درایت و بصیرت دولتیان باید از هر چه جنبش اعتراضی را تداعی می کند دور باشد. و باز دیگر فرش های ریزباف که البته باید از دید جمعیت پنهان باشد که به ساده زیستی صدمه نزند.
و نکته دیگر نشانه کردن برج آزادی [شهیاد] است و قرار دادن سکو و دوربین در جائی که آن برج هم به اضافه پرچمی با سبز تیره در کادر باشد.
به عنوان کسی که چهل و چند سال است در کار اطلاع رسانی است و ده سال اول را خبرنگاری کرده و با شاه پیشین و نخست وزیرش هویدا در داخل و خارج ایران بسیار سفر کرده است می توانم شهادت بدهم نه سفرهای استانی آقای احمدی نژاد به پرشوری و اثر سفرهای استانی سال های 53 تا 55 دولت هویدا بود، نه کل هزینه های تشریفات سفرهای شاه و ملکه به شهرهای داخلی و خارجی به انصاف یک صد هزینه های سفرهای آقای رییس جمهور فعلی بود. هویدا یک نفر مراقب داشت که هنوز زنده است و در تهران، خود فرزندانی نداشت که همه شان چند گارد داشته باشند [که به نوشته سایت ها و روزنامه های دولت برخلاف خواست بچه ها در مدرسه شان هم حاضر باشند]، محل سکونت همه وزیران و بیشتر خانواده سلطنت در سطح شهر پراکنده بود و در منطقه حفاظت شده [درست مانند منطقه سبز بغداد ] زندگی نمی کردند. اسناد و مدارک مربوط به سفرهای شاه سابق در دسترس علاقه مندان هست می توانند خطای مرا اصلاح کنند که می گویم مطابق اخبار و نوشته سفرنامه نویسان مخصوص، صد نفر گاهی آقای احمدی نژاد را در سفرهای خارجی محافظت می کنند. یک قلم نوشته شده که خرید عینک های ری بان برای محافظان در سفر نیویورک بیست هزار دلار برای بیت المال هزینه داشته است در حالی که در سال های "ستمشاهی" هرگز هرگز هرگز در سفرهای خارجی بیش از پنج نفر کل خانواده سلطنت را محافظت نمی کردند. برای نخست وزیران تنها یک نفر معمول بود که بعد از آدم ربائی در کاراکاس و ماجرای معروف گروگان گیری وزیران اوپک این مراقبت بیشتر شد.
اما مهم تر تبلیغات است که هرگز در تاریخ ایران در این حجم سابقه نداشته است. در بیست و شش ساعت پخش تلویزیونی روزانه [حدود هزار و ششصد دقیقه] تا انقلاب، حجمی برابر با یک ممیز هشت در صد [حدود سی دقیقه در شبانه روز] به تبلیغات [آن هم فقط برای شاه ] اختصاص داشت. این مربوط به سال 1354 است که آمار دقیقش را در دسترس دارم. این رقم امروز در چهارده شبکه به چند زبان به حجمی برابر با 2016 دقیقه رسیده که صرف تبلیغ رییس دولت می شود که مطابق بررسی ها در روزهای منتهی به انتخابات برای رعایت [؟] قانون به حدود شصت و هشت دقیقه [هنوز دو برابر تبلیغات شاه] تقلیل یافت.
اما پاسخ به یک سئوال می تواند دل کسانی را که به این همه هزینه سازی برای هدایت [؟] مردم معترض اند خنک کند، آیا با این همه که چریده اید دنبه ای هم برای جمهوری اسلامی و نظام به بار آورده اید. گلایه های رهبر و روسای قوا و وزیران و روحانیون و دست در کاران نشان می دهد نه. نه تنها چنین حاصلی به بار نیاورده این همه تبلیغ، بلکه بعد سی سال حکومت امکان آن ندارد که اجازه یک راه پیمائی به مخالفان دولت [ یعنی آن ها که به قانون اساسی ملتزم هستند] اعطا کند. وزیر کشور با صراحت و بی اعتنا به تصریح قانون اساسی می گوید چرا باید اجازه می دادیم مگر دنبال دردسر می گردیم
یک نشانی دیگر . بعد از سی سال و این همه گزافه گوئی و لاف درباره میزان محبوبیت خود، شهادت گرفتن از دختر بچه ونزوئلائی که ذکر مموتی گرفت تا زلزله زدگان آمریکای لاتین که حتما باید متشکر کسی باشند که چک داد و خانه فراهم شد، باز دولت از یک صدای مخالف می ترسد و به بهای از بین بردن سلامت مردم پارازیت های وحشتناک رها می کند که ... راستی برای چه.
فقط برای این که مردم ندانند پشت این لبه و آن تصویر تلویزیونی مردی مامورست که صحنه را بزک کند و پرچم را تکان بدهد.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
و تنها سه حرف بود ندا
این کارتون کاری درخشان است از مانا نیستانی در سالگرد سفر ندا سالگرد سفرت گذشت ندا. این نوشته هم سهم من است از همزبانی و همزمانی با تو در نخستین سالگرد. در این روزها که به خیال قاتلانت گذشت که کس به فکر تو نیست، و به خیال صحنه آرایان جانشین حاج نقیب [ناظم تکیه دولت] گذشت پولی نثار دخترک ایرلندی کنند که فیلمی بسازد در جست و جوی قاتل، درست مثل خارجکی ها، در این روزها که مادر داغدیده ات هم اذن آن نداشت مجلس برپا کند و حجله بیآراید. اما چه گمان عبثی، نه که در نقطه نقطه زمین همه دختران با کفش ورزشی به یادت بودند، نه که همه پسران خشم فروخورده منتظر به یادت بودند، قاتلانت هم از ترس نگاهت مامنی نمی یافتند.
سهم ماست که بگوئیم ندا که یک تن بود و میلیون ها شد در سی ام خرداد، یک تن نماند. روز سی ام خرداد نیز یک روز نماند. ورنه چرا مامور بخت برگشته ثبت احوال به آقای احسانی، وقتی رفته بود تا برای نوه اش شناسنامه بگیرد، گفت تاریخ تولدش را بیست و نه سه بنویس یا اول ماه چهار. و بعد ملتمس به تاکید پرسیده بود "ندا، آن هم متولد سی ام خرداد 88 می خواهی ما را از زندگی ساقط کنی". ورنه دبیر موتورسیکلت گرفته خبرگزاری تازه ساز که هنوز نام خود درست نمی نویسد، چرا خبرنگاری را با کفش های ورزشی جریمه کرد که عنوان گزارشش را گذاشته بود "ندا از جنوب و شمال برمی خیزد". مگر گزارش از آلودگی هوا نبود چه چیز در آن چهارصد کلمه دبیر را از زندگی می انداخت.جز همین سه حرف.
معلم انشای به نان خود گرفتار مدرسه شکوفه های دانش چرا به شاگردی که اول انشایش نوشته بود این جهان کوه است و فعل ما ندا/ سوی ما آید نداها را صدا گفت نازک دلم آهسته بخوان صدایت به دفتر نرسد. دیر شده بود دخترک خوانده بود: فعل تو کان زاید در جان و تنت/ همچو فرزندی بگیرد دامنت.
و چرا خانم انشاء گریسته بود در این حال.
پس ندا صدها بود و یک تن نبود. از آن روز سفر، نامش بار معنای دیگر گرفت. نام مستعار میلیون ها شد. موجودی تازه که روز سی ام خرداد 88 متولد شد، همان که پر بود از زندگی، زندگی را پر و پیمان می خواست، و این از شلوار جینی که به پا داشت، از موهائی که آراسته بود زیر همان روسری، از کفش راحت دویدن در روزهای فتنه پیدا بود. و آن روزها بود که هر که زندگی می جست، هر کس طمع به آزادی بسته است، هر کس که راست می گوید و راستی می خواهد، هر که جان و دلش در این خاک است، بگو یک نسل بدین هیات در آمد. به هیات ندا. با شلوار جین و کفش ورزشی. و صدا بلند کرد. آمد تا بگوید خس و خاشاک توئی، خرم و چالاک منم. خسته و بیمار توئی، عاشق دلپاک منم
آن روزها نسلی که زندگی می جست و آمده بود به خیابان تا بی اذن ستاد هماهنگی لات ها با جن زدگان قدرت، چهره اصیل ایرانی به چشم جهان بنشاند. آن روز نسلی با کفش های ورزشی شاداب و پروپیمان از زندگی به خیابان ها روان شدند. ندا چشم های بادامی و باز خود گشاد، لبخندی در چهره اش دوید و جاودانه شد. پربینده ترین مرگ تاریخ را عرضه داشت و رفت.
زندگانیش را کس به تماشا نایستاد، کس از او نپرسید چه می خواهی در این خیابان های ترس خورده محتسب زده. چه می جوئی در این شهری که در آن ترسو ها حکم می رانند. اما در ساعت شش و بیست دقیقه سی ام خرداد 88 چندان که روی آسفالت خیابان تن رها کرد با چشمان باز و چهره زیباتر از همیشه، تیرانداز گریخته بود از ترس. و هنوز گریخته است، آمرانش هم، فرماندهانش هم، مقتدایش هم. همه از ترس.
و تنها ترسوها هستند که خشونت می کنند، تنها ترسو ها هستند که از دختری با کفش های ورزشی می هراسند وقتی به خیابان می آید. ترسوها هستند که یا همه مقدسات را گرو گذاشته اند تا هراسان هائی را راضی کنند که دختر را به تیر بزند، و ترسو ها هستند که از خزانه ای که سهم ندا در آن هست بذل می کنند به تک تیراندازان ترسوتر از خود تا صدای مردم را بکشند، ندایشان را به تیر بزنند. نداها نمی ترسند، که اگر می ترسیدند کفش ورزشی نمی پوشیدند آن روز، و چندان نمی ترسند که اگر روزی تیراندازان ترسو به زبان آمدند و آمران ترسو را رسوا کردند بخشوده خواهند شد، چنان که سعید حجاریان حاضر به تقاضای قصاص برای قاتل خود نشد. نداهای با چشمان باز نمی ترسند.
ندا – و سهراب ها و اشکان ها، و همه سفررفتگان سبز که اسم مستعار دختری برگرفته اید با کفش ورزشی -، چیزی برای ترسیدن نداشتید. در آن روزها که هر ندائی را که می جستی با کفش ورزشی سفید در خیابان بود.
اما ترسو ها ندانستند که زندگی ندا و سهراب که خطری نداشت، اینک تصویر آن هاست که ترساننده است که تکرار می شود، بزرگ می شود، نشانه می شود، معنادار می شود. معنادارست که آدمیانی در سراسر جهان تصویرت را روی صورت می گیرند، طلسم باطل الرعب.
و تو چه ماموریت داری که یک سال است بر نمازشان ظاهر می شوی، به خوابشان می آئی، وحشت زده شان از جایشان می پرانی، اگر نماز بخوانند، اگر به خواب روند و اگر در جائی آرام گرفته باشند. تصویرت را که می بینند ترس به جانشان می افتد مبادا نان و دانه مان قطع شود، مبادا دیگر وظیفه نرسد، مبادا پرده از روی آن که قرار بود شفاعتمان کند برافتد. ساده ترینشان و فریب خورده تریشان چندان که تصویرت را می بینند بر خود چو بید می لرزند مبادا جعل باشد حدیثی که شنیده اند و فریب باشد بتی را که پرستیده اند و معجزه ندهد امامزاده ای که بدان سر سپرده اند.
و این شعر ترانه ای است که کریس برگ در رثای ندا خوانده است:
People of The World
Let there be light where there was darkness,
Let there be love where there was hate,
Even in the terrors of the night,
Sooner or later, comes the day;
Let there be joy where there was sorrow,
Let there be hope where there was none,
And even as your life-blood flowed away,
Neda, your heart is living on;
People of the world stand up for freedom,
Voices call from a distant shore,
For the winds of change are blowing stronger,
And Evil men will fall,
For freedom will not wait anymore;
Let there be Spring where there was Winter,
Let there be green where there was grey,
Even as the Lion seems to sleep,
Sooner or later, he will wake;
People of the world stand up for freedom,
Voices call from a distant shore,
For the winds of change are blowing stronger,
And Evil men will fall,
For freedom will not wait here anymore;
Women of the world have died for freedom,
Hear them call from a distant shore,
For the winds of change are blowing stronger,
And Evil men must fall,
For freedom will not wait here anymore;
People of the world stand up for freedom,
Voices call from a distant shore,
For the winds of change are blowing stronger,
And Evil men will fall;
People of the world have died for freedom,
Hear them call from a distant shore,
For the winds of change are blowing stronger,
And Evil men will fall,
For freedom will not wait here anymore,
People of the world!
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
خطا نکنید
متنی را در زیر نهاده ام سرمقاله یکی از روزنامه های امروز دوشنبه است فقط اسم یک نفر را پاک کرده ام و همین طور محل نزاع را. با خواندن آن شاید منحرف شوید و تصور کنید صحبت جای دیگری است و کسان دیگری. اما جواب را در انتهای همین پست گذاشته ام .
تهاجم سنگين عناصر امنيتي رژيم [...] به محل تجمع فعالان سياسي و گروههاي دانشجوئي [...]باعث ايجاد موجي از تشويش و نگراني نزد ا فكار عمومي اين كشور شده است. [...] و دستيارانش سعي دارند در يك يورش امنيتي از يكطرف با ايجاد رعب و وحشت نزد جبهه نيرومند مخالفان، آنها را دچار تفرقه و ترديد كنند و از سوي ديگر از طريق بازجوئي مخالفين به اهداف، برنامهها و شگردهاي سياسي - تبليغاتي مخالفين در انتخابات آينده برسند.
باوجود آنكه [...] و دستيارانش در جامعه [...] منفورند و فاقد پايگاه مردمي هستند، ولي باتوسل به زور و سوءاستفاده از قدرت سعي دارند مخالفين را مرعوب، پراكنده و منزوي سازند.
[...] اميدوار است بتواند [...] را جانشين خود كند. با آنكه وي از سال [...] كه بر مقدرات مردم [...] به زور سر نيزه حاكم است ولي به علت [...] قادر به اداره كشور نيست. البته در طول اين دوره نيز با اينكه اسماً حكومت در اختيار وي بوده ولي در ميدان عمل اين [...] بودند كه در تاروپود حاكميت نفوذ كرده و سياستها و اهداف خود را به او ديكته ميكردند.
[...] با طرح يك مقايسه ميان نظام سياسي [...]و هند ميگويد نظام حاكم [...]، فضا را تعمداً به زيان تمامي ملت بسته نگهداشته و راه را براي نفوذ ملت به پلكان قدرت مسدود ساخته است ولي در هند با 650 ميليون فقير، همين فقرا دولت را دو بار سرنگون كردهاند. صرفنظر از ديدگاهها و توانمنديهاي اشخاص و احزاب در جامعه [...]، فضاي جهنمي [...]نه تنها نشانگر قدرت نيست، بلكه به عكس، مولود ضعف و ذلت پذيري و زبوني رژيمي است كه در برابر دشمنان احساس حقارت و چاكري ميكند ولي در برابر مردم [...]به زور سرنيزه و سركوب متوسل ميشود و عربده ميكشد.
برای اطلاع این سرمقاله امروز روزنامه جمهوری اسلامی است و درباره حکومت حسنی مبارک در مصر است و هیچ ربطی به هیچ جای دیگر دنیا ندارد.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
دفاع از حقوق نیک آهنگ
به سالیان دور در دبیرستان سخت گیر البرز، تحت ریاست معلم بزرگ دکتر مجتهدی، یک بار در یکی انبارها گویا سیمی اتصال کرده بود و دودی برخاست. همین موجب شد کلاس ها را موقتا تعطیل کنند تا مبادا به کسی صدمه ای وارد شود. قرار شد همگی دانش آموزان در زمین ورزش جمع شوند تا ماموران آتش نشانی تحقیق و تفحص کنند و مطمئن شوند. آقای موسوی ماکوئی می گفت این جور وقت ها معلوم می شود چه کسانی اهل درس اند و کی ها در پی فرصت برای زدن به در.
حالا این حکایت ماست و کارتون نیک آهنگ کوثر.
به شرحی که می دانید هفته گذشته او طرحی کشید و در آن مهندس موسوی را پیر شده تجسم کرد که دارد بیانیه سیصدم را می نویسد. این حرفی است که مدت هاست می نویسد، این دفعه کشید آن را، وقتی هم می نوشت کاری نداشت که نوشته هایش شده میهمان دائمی ستون ویژه کیهان و خبر اول رجانیوز. اما ما که قرار نیست مانند کیهانیان استدلال کنیم. ناسزا گفتن به کسی که نظری جز ما دارد به مثابه آن است که برخی منتظرند خبری برسد و زود به در بزنند و ماشین حذف به کار اندازند.
کیهانیان مهم ترین دلیل مخالفتشان با سبزها این است که مطبوعات غرب شما را منعکس می کنند و گاهی مدیران کشورهای غربی هم برای این که دل رای دهندگانش را به دست آورد یادی هم از جنبش سبز مردم ایران می کند. یا فلان خانم وزیر خارجه برای پوشاندن سیاست "تندتر از رییس" خود، دستمال مخملی سبز به دست می کند چندان که کیهانیان بتوانند بر استدلال خود پای فشارند. وگرنه کیست نداند که حمایت آن است که در کاخ سفید از احمدی نژاد می شود که در سه چهار سال گذشته عیب هایش را می پوشانند و همه آن می کنند که او لازم دارد برای اداره یک حرکت پوپولیستی. در عین حال پیامبران و پیام رسانانشان هم در ترددند به این امید واهی که احمدی نژاد بتواند ریشه روحانیت سمج را بکند. همان روحانیت که سی سال به اصرار عجیبی شعار مرگ بر آمریکا را زنده نگاه داشت تا خود را گیر یکی انداخت که راهنمای چپ را زده به راست می پیچد.
و این سرنوشت همه حرکت های پوپولیستی منجر به فاشیسم است، و سرنوشت آمریکائیان هم به ظاهر جز این نیست که فریب بخورند.
دور نیفتیم. کارتون نیک آهنگ کوثر باعث شد که گروهی علاقه مندی خود را به جنبش سبز و مهندس موسوی، با ناسزا گفتن به او ابراز دارند. آن ها که نظر مخالف داشتند و بیان کردند، به نظرم درست همان بود که باید باشد. اما در این میان انگار چند نفر هم منتظر بودند که کلاس خالی شود و بزنند به در. نیت خوانی و بدگوئی و نسبت های تند دادن علاوه بر این که شایسته کسانی نیست که خود را سبز می دانند، شایسته هیچ انسان دموکراتی نیست. این را باید گذاشت برای کیهانیان و امثالهم که جز این راهی نمی شناسند برای توجیه خود.
توهین کردن به هنرمندی که سخت کار می کند و چون کار می کند ممکن است یک روز نظرش با نظر ما مخالف باشد، یک روز دیگر موافق، جز آن که بی سلیقگی است نشانه علاقه مندی به هیچ تفکر دموکرات و آزاد اندیشی نیست. این جنبش متکثرست اگر راست بگوییم. گروه ها و طرز تفکرهای مختلف خود را صاحب آن می دانند و چنین هم هست. دیده اید که بخشی به طور جدی مهندس موسوی و بیانیه هایش را نقد می کنند و از فاصله سی سالی و هزار کیلومتری به او یاد می دهند که ایران چطورست و ایرانی چطور فکر می کند. اما همین هم حسن جنبش است، جنبشی که به قول آقای خاتمی باید بپذیرد که قهرمان نمی خواهد، رهبر نمی خواهد بلکه فضای پاکی می خواهد که اگر هم حکومت از ما دریغ می دارد، خود که می توانیم از هم دریغش نکنیم. گرچه هنوز کسانی به معیارهای پیشین پای بندند سراغ رهبر را می گیرند و معتقدند که بی مایه فطیرست، اما در عالم واقع جنبش سبز چتری است گسترده که اگر خوب حفاظت شود و بتواند خارراه های خود را کنار بزند و هر یک سال بیانیه ای مانند بیانیه آخری مهندس موسوی صادر کند و هر سال یک بار چهره ای همچون تاج زاده را پرده برداری کند، این همه زلال شده و شفاف، کاری بزرگ کرده است.
سبزها ظرفیت خود را زمانی نشان دادند که حسین درخشان گرفتار شد و حقوق او را پاس داشتند و به هواداریش نوشتند. با آن همه ناسزا که از حسین شنیده بودند. در این دوران که حسین در حبس است و مظلومانه در حبس است، کمتر کسی شنیدم بگویم چه خوب بهتر شد که به بند کشیده شد تا بفهمد و این همه از احمدی نژاد جان هواداری نکند. نیک آهنگ که جای خود دارد که نماینده ای است از یک طرز تفکر. نماینده صادق و راستگوئی که بدون زیر و بالاکشیدن نظرش را می گوید. باید استقبال کرد از این و باید خودمان را برای زندگی با هم آماده کنیم، زندگی دموکراتیک، زندگی با کسانی که همفکر ما نیستند، ما که آیت الله جنتی نیستیم که دنیایش چنان تنگ است که حتی نمی تواند احمدی نژاد شاگرد به حق خود را در آن جا بدهد.
اگر همین الان در زمانی که نمایندگان جنبش در زندانند یا در تبعید، و دشمنان جنبش سبز احساس ظفر می کنند نتوانیم معیارهای دموکراتیک را در خود تکثیر و تقویت کنیم، گمان نکنم وقت وقتش مجال باشد. وگرنه خوف آن دارم، فردا که آفتاب برآمد همین عیب های کوچک در تبعید به عیوب بزرگ، به دارهای فراوان، به گورهای جمعی بکشد. باید تا درد عمیق نشده چاره اش کنیم. حق نیک آهنگ کوثر و همه کسانی تولید فرهنگی دارند همین است که هر چه به نظرشان می رسد آزادانه بیان کنند. حق ماست که مخالفشان باشیم. دشنام و تهمت مقدمه حذف است و حذف پاسخی جز حذف ندارد.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
جست و جو نتیجه داد
جست و جو نتیجه داد و نویسنده مقاله پدیده احمدی نژاد شناخته شد. همان طور که نوشته بودم این مقاله را دوستی برایم فرستاد و نوشت که از روزنامه ای افغان است و نویسنده همزبان افغان. من از ایشان استدعا کردم که نام نویسنده و نشان روزنامه را بدهد که جست و جو بی نتیجه ماند. دیشب جناب مهران گره از کار فروبسته ما گشود و
نشانی داد. با جست و جوی بیشتر ضعف بزرگ من که ندیدن مجله خوب
روزنامه نگاران ایرانی بود هم برطرف شد.
مقاله متعلق است به جناب نیکفر نویسنده و پژوهشگر محترم. بخشی از مقاله ایشان است که اینک با این راهنمائی ها لذت خواندنش نصیبمان شد.
با تشکر از مهران و همین طور عذرخواهی از جناب نیکفر.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
باز در خرداد
سال پیش در پاسخ سئوال سایت فارسی بی بی سی نوشته بودم رای می دهم، امسال پرسیده اند هنوز بر آن نظری.
جواب داده ام .
نوشته بودم در یک کلام "رای می دهم چون باور دارم با رای ندادن من هیچ چیز عوض نمی شود گرچه با رای دادن ممکن است چیزی عوض شود. اولی نومیدی است و دومی امید. با رای دادن امید را انتخاب می کنم".
آری هنوز بر این باورم. چرا نباشم. رویدادهای سالی که گذشت و نقشی که جنبش سبز بر روزگار ایران زد و تصویری که از جامعه ایرانی ساخت، همه بر اطمینانم افزود که باید پای صندوق می رفتیم.
ما رای به این نیت ندادیم، اما رای ما خشونت را برهنه کرد. باید همه مان این زخم درون را می شناختیم. و می شناساندیمش به خود و به جهان. کافی نیست که برخی می شناختند، این طاعون، این درد تا همگانی نمی شد، دوا نمی طلبید. شاعر می گوید حکیم هست و دوا هست، درد باید و نیست.
در این یک سال درد را دیدیم. کسانی راهی زندان شدند که تا آن روز خبرشان نبود از وسعت ظلم. از سیاست "زندان درمانی" بسیار می گفتیم، بسیار نوشته آمد اما اینک هزارانند که به چشم دیدند به پوست لمس کردند. کهریزک که دیروزی نبود، رای و حضور ما چادر از سر کهریزک انداخت.
آنان که به طمانینه و لبخند در برابر دوربین های سیما، نسل جدید را که خبر از دهه شصت نداشت، به این غلط می انداختند که خواستار عطوفتند و رحمان و رحیم می شناسند. دیدید چه شد. نقابشان افتاد.
و هم بسیار بودند که آنان را به بدی می شناختیم، همپالگی ظلم می دیدیم، اما رای و انتخاب ما راهشان را جدا کرد و شدند از حلقه "فتنه گران".
بی گمانم امروز که گاه رای، کار صد توپ می کند و کار یک دگرگونی عمیقی. گاهی مدرسه می شود، تعلیم می دهد. گاهی تفسیر می شود، حلال می شود به تشدید، و از اثرش عناصر شناخته می شوند، چنان که هستند نه چنان که می خواهند بنمایند.
عجب این که دریافتیم گاهی که گرگ مجذوب تصویر ماه است افتاده بر زلال چشمه، یک سنگریزه، یک کاه می تواند این مغالطه را بر هم زند، ماه را فراری دهد و گرگ را نشان کند چنان که هست. رای ما سنگریزه ای بود که پرتاب شد بر زلال ساکت چشمه ای.
این خاصیبت رای و صندوق است، گاه می سازد در خرداد و گاه رسوا می کند، باز در خرداد..
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
رسوائی بزرگ رسانه ای
در پاسخ سئوالی که در دو پست قبلی مطرح کرده بودم
سایت الف با عنوان رسوايي رسانه هاي ضد انقلاب در تفسير عكسي از حاشيه مراسم 14خرداد مطلبی منتشر کرده و چند عکس کنار صحنه این عکس را چاپ کرده.توضیح سایت الف قانع کننده به نظر می رسد. احتمالی که مطرح کرده بودم درست نیست.
اما در عین حال از نوع برخورد این سایت با موضوع و تیتر هیچان انگیزش و جامعیت دادن به موضوع که انگار ده ها سایت چنین کرده اند و توطئه بزرگی بوده که دوستان کشف کرده اند می توان ذهنیت و جهان بینی شان را کشف کرد.
البته باید متشکرشان بود که عین این وبلاگ را ضمیمه خبر خود کرده اند و برعکس همفکرانشان به جعل آن دست نزده اند. به طور کلی من سایت الف را البته از آن زمره نمی بینم.
به یادتان می آورم که همین سایت روزانه چند خبر و تحلیل غلط منتشر می کند و نسبت های نسنجیده می دهد و باکش هم نیست. اما درست می گوید من نباید تحلیلی خطا به ذهن می آوردم.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
پدیدهی احمدینژاد
این مقاله ای است که دوستی فرستاده و نوشته یک افغان همزبان است. نگاه دقیقش بنگرید. عکس بالا شاهدی است که از مراسم روز چهاردهم خرداد گرفته شده. احمدینژاد پدیدهی غریب و هم هنگام آشنایی است. رفتار او در چشم بسیار کسان یادآور برخورد خشن و توهینآمیز یک جوانک بسیجی تفنگ به دست در برابر شهروندان محترمی است که چنان تحقیر میشوند که دیگر جهان را نمیفهمند. شأن اجتماعیشان، ارج فرهنگیشان و منش و سلیقهیشان لگدکوب میشود، به زندگی خصوصیشان تجاوز میشود، و دستگاه تبلیغاتی مدام از در و دیوار جار میزند که باید شکرگزار باشند که در کشورشان این «معجزهی هزارهی سوم» رخ داده است.
احمدینژاد حاشیه را بسیج میکند تا مرکز قدرت را تقویت کند، مردم مستمند را به دنبال ماشین خود میدواند و آنان میدوند، در حالی که به عابران دیگر تنه میزنند و هیاهو و گرد و خاک میکنند. محمود احمدینژاد از تبار آن سلاطینی است که مدام در حال جهاد بودهاند. او خزانهی مرکز را تهی میکند، تا سرحدات را نه آباد، بلکه از نو تصرف کند و به حلقهی ارادت درآورد. او مهندس نظام است، اما نه از آن مهندسانی که در ابتدای حکومت اسلامی در خدمت ملاها درآمدند تا سازندگی کنند و معجزهی پیوند ایمان و تکنیک را به نمایش بگذارند. در ابتدا تکنیک در خدمت ایمان بود. در مورد احمدینژاد، ایمان خود امری تکنیکی است. او رمالی است که داکتر-مهندس شده است. در ذهن او جن و اتوم، معجزه و سانتریفوژ، معراج و موشک در کنار هم ردیف شدهاند. احمدینژاد به همه درس میدهد. او ختم روزگار است... در مجلس آخوندی هم درس دین میدهد. پیش لوطی هم عنتربازی میکند.
احمدینژاد ترکیبی از رذالت و سادهلوحی است. او مجموعهای از بدترین خصلتهای فرهنگی ما را در خود جمع کرده، به این جهت بسی خودمانی جلوه میکند: دروغ میگوید و ای بسا صادقانه. غلو میکند، زرنگ است و تصور میکند هر جا کم آوردی، میتوانی از زرنگیات مایه بگذاری و جبران کنی.. در وجود همهی ما قدری احمدینژاد وجود دارد و درست این آن بخشی است که وقتی با آزردگی از عقبماندگیمان حرف میزنیم، از آن ابراز نفرت میکنیم. اما آن هنگام نیز که لاف میزنیم و خودشیفتهایم، باز این وجه احمدینژادی وجود ماست که نمود مییابد. احمدینژاد تحقیر شدهای است که خود تحقیر میکند. سرشار از نفرت است، اما کرامت دارد.. به موضوع نفرت اش که مینگرد، میپندارد مبعوث شده است تا او را از ضلالت نجات دهد.
احمدینژاد نمایندهی سنتی است جهشکرده به مدرنیت. او مظهر عقبماندگی مدرن ما و مدرنیت عقبماندهی ماست. او اعلام ورشکستگی فرهنگ است. احمدینژاد نشان فقدان جدیت ماست. آن زمان که در قم گفت، هالهی نور او را دربرگرفته، حق بود که حجج اسلام این حجت را جدی گیرند، عمامه بر زمین کوبند، سینه چاک کنند و لباس بر تن او بردرند تا تکهای به قصد تبرک به چنگ آورند. آن زمان که از دستیابی به انرژی هستهای در آشپزخانه سخن گفت، حق بود مكتب ها و دانشگاهها تعطیل میشدند، حق بود بر سر در آموزش و پرورش مینوشتند «این خرابشده تا اطلاع ثانوی تعطیل است» و آموزگاران از شرم رو نهان میکردند. احمدینژاد از ماست. طرفداران او نیز هم ولایتیهای ما هستند. میان احمدینژاد با گروهی از رهبران اپوزیسیون فرق چندانی نیست. در روشنفکری ایرانی هم نوعی احمدینژادیسم وجود دارد، آن جایی که یاوه میگوید و در عین غیر جدی بودن، سخت جدی میشود. در وجود چپ افراطی ایران، از دیرباز احمدینژادی رخنه کرده است منهای مذهب، یا با مذهبی که گفتار و مناسک دیگری دارد.
احمدینژاد نشاندهندهی جنبهی «مردمی» جمهوری اسلامی ایران است، جنبهای که اکثر منتقدان آن نمیبینند، زیرا هنوز از انتقاد از دولت به انتقاد از جامعه نرسیدهاند و از همدستیها و همسوییهای دولت و جامعه غافلاند. اکنون همه چیز با تقلب و کودتا توضیح داده میشود. تقلبی صورت گرفته، که ابعاد آن را نمیدانیم. برای این که نیروی پوپولیسم فاشیستی دینی را نادیده نگیریم، لازم است همهی تحلیلها را بر تقلب و کودتا بنا نکنیم. رای احمدینژاد یک میلیون هم باشد، بایستی ریشهی اجتماعی فاشیسم دینی را جدی بگیریم.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
این عکس چه می گوید
این عکسی است که یک خبرگزاری رسمی کشور از پشت پرده مراسم مرقد بنیاد گذار جمهوری اسلامی مخابره کرده. به باورم در سال های بعد به استناد همین عکس داوری ها خواهد شد. نشان خواهد داد که چه کسانی دست داشتند در غائله و کدامیک افراد تعجب زده شدند. به حرکت دست های هر کس دستش پیداست نگاه کنید. دست های بلاتکلیف که گاهی به جائی اشاره می کنند که نباید. هاشمی رفسنجانی گرچه سرش کاملا پیدا نیست ولی پیداست در چه حالی است. حسن آقا دارد با اکراه از کنار می گذرد. دو تن از سرداران دلنگران صحنه اند. رییس سابق قوه قضاییه و امامی کاشانی امام جمعه موقت تهران وضعیتشان پیداست، اما رییس قوه جدید در این گوشه عکس چه می کند.
آن کیست که مخاطب تندی رهبرست. چرا چنین بی محابا با وی سخن می گوید.
این عکس را به یادگار داشته باشید تا زمان خودش.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
موقع حساس
مقاله ای است که برای
جرس نوشته ام و با طرحی از هادی حیدری همراه می کنم.
ماجرای نیمه خرداد امسال هم از آن ماجراها شد که شرحش در تاریخ خواهد آمد. و این بعد از دو سه سالی است که ذوب شدگان ولایت حاضر با وفاداران به سنت های آیت الله خمینی درگیرند. این هم داستان کهنه ای است در دعواهای درون قافله دین. ماندن بر اطاعت از امام غایب بسیار شده است که با مخالفت شدید و شمشیر کشیده مقلدان امام تازه روبرو شده.
به عنوان نشانه به عراق بنگرید که هنوز بر سر رقابت ها و کشمکش های بیوت آیات سابق خون ریخته می شود. آمریکائی های ساده در این وسط سرگردانند که نمی دانند مقلدان آقای خوئی و آقای حکیم و گروه صدر چه می خواهند. حتی گاه در داخل یک خانواده بر سر ارث دعوا می شود، چنان که همه صدری ها را مقتدا موافقت ندارند و مقتدا با هیچ کدام. برخی نمی دانند که بعضی چگونه بر تمایلات دینوی خود لباس دیانت می پوشانند و چگونه مردم ساده باور را به میدان می کشانند.
حادثه نیمه خرداد نشان داد ایران هم از آن قاعده کلی جدا نیست و اگر بر سر کلید حرم کربلا جان عبدالمجید خوئی و ده ها تن دیگر ریخته شد، و اگر به انتقام آن ماجرا آقای محمد باقر حکیم هم در حادثه ای مهیب در نزدیک حرم امن تکه تکه و پودر شد، این حادثه در همه جا قابل تکرار است. دل سپردن به این که سپاه و اطلاعات همه جا ناظرند و حاضرند و چنین واقعه ای در ایران رخ نمی دهد چشم پوشیدن از واقعیت هاست. ورای بزرگ نمائی ها و تفاخرهای بی وجه که کار همیشگی حاکمان است باید نگریست به اطلاعاتی که از زبان سرداران و روسای امروز وزارت اطلاعات پخش می شود. بنگرید چقدر دور از واقعیت و گاهی چنان است که هیچ کودکی باور نمی کند. کدام دستگاه اطلاعاتی است که بر بنیاد اطلاعاتی چنین نادرست تصمیم درست بگیرد و اطلاعات درست به دست آورد و تصمیم گیری درست کند.
هم از این روست که موقع و صحنه حساس است، گاه به نظر می رسد که تیغ کشی نزدیک. قمه زنان در انتظار و بی تابند. و این نه مخصوص امروز تاریخ است و نه به قم و تهران و شیراز و مشهد بسنده می کند.
و همین حساسیت است که آقای احمدی نژاد را واداشت که از روی نوشته و کودکانه نطق کند. و همین حساسیت است که جای یک سئوال را باقی گذاشت. اگر حساسیت موقع چنین مراقبتی را طلب می کند چرا وقتی در مجمعی جهانی، مثلا سازمان ملل، آبروی مردم ایران چنان رفت که رفته است، سفارش به چنین مراقبتی نشد.
اگر لازم است کسی که به عنوان رییس جمهوری اسلامی سخن می گوید و رفتار دارد مراقب گفته های خود باشد، که حتما باید باشد، چرا وقتی وی در جمع نمایندگان مجلس حاضر می شود چنین مراقبتی را بر خود فرض نمی داند. مگر نه که در دل اوست که مجلس اعتباری ندارد، مجلس به فرمان.
اگر شخص باید مراقب باشد که حرکات سخیف نکند و سخن یاوه نگوید چگونه است وقتی که همین شخص با رییس جمهور روسیه چنان کوچکی می کرد و دنبال ملک عبدالله چنان حقیر می دوید، وقتی به دروغ می گفت رییس جمهور باآبروی سابق در پله های پائین الیزه ایستاده بود کسی به او نهیب نزد که مراقب گفتار خود باشد.
ده ها و بلکه صدها نفر در همین سال ها به گناه مخالفت با قانون اساسی زندان انفرادی و آزار دیده اند، چرا وقتی کسی که به همین قانون سوگند خورده چنان روشن علیه بخش های قانون نظر می دهد و تخلفات خود را از قانون با توجیهات نظری همراه می کند کس او را به مراقبت نمی خواند.
اصلا چرا راه دور اگر حساسیت موقع و مقام موجب می شود که احمدی نژاد از رو بخواند چرا وقتی که با مردم ایران سخن می گوید – چه در سخنرانی ها و چه در مصاحبه های تلویزیونی چنین مراقبتی را لازم نمی داند تا چنین مجموعه بزرگی از یاوه های نظری و استنباطی در کارنامه ایرانیان ثبت نشود.
اما از یک جهت چنین مراقبتی درست است چرا که موقع حساس است.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook