این اول موبایل است
آن چه پريروز در زنجان اتفاق افتاد، بايد از خوابمان بيدار کند. نه دفعه اولي است که يک صاحب مقام دست به دامن يک دختر زده است، نه مخصوص ايران است، و نه رياکاري در امثال معاون دانشگاه زنجان يا آن فرمانده نيروي انتظامي خلاصه شده است که خود را متعبد و مومن، دلخون و فدائي نهي از منکر نشان دهند اما چون به پنهان مي روند آن کار ديگر مي کنند. سابقه اين تزوير اگر از همان زمان حافظ شروع شده باشد هم دست کم ششصد سال تاريخ رياکاري است.
حتي بهره گرفتن گروه هاي سياسي از اين گونه حوادث براي کوبيدن رقيبان هم تازه نيست اما آن چه تازه است اين که يکي با موبايلي که همه در دست هايشان هست از صحنه فيلم بگيرد و يکي آن را با فشار دادن دکمه اي در يوتيوب قرار دهد و به مدت چهار ساعت سي هزار نفري تماشا کنند. يعني حاج آقا تير از کمان گذشت. گير افتادن مچ جناب معاون دانشکاه منصوب آقاي زاهدي وزير علوم دولت احمدي نژاد عالمگير شد. اگر بپرسيد متهم را چرا اين گونه
نشاني دادم در حالي که آقاي زاهدي و آقاي احمدي نژاد را در اين ماجرا تقصيري نيست، پاسخم اين است: چون همين ها هستند که الهي بودن دولت و هزينه کردن در راه امام زمان را به رخ مي کشند و دنيا را به علت شيوع فساد به سخره مي گيرند. چون همين ها هستند که خود را مرکز دايره امکان گرفته اند و تا کسي با آنان هست از همه بدي ها برکنارست و اعتبارنامه اش را امام زمان امضا کرده اما چندان که برگشت آقاي جوانفکر براي همين است که قلم را بگرداند و شبانه دانش جعفري جاه طلب بي سوادي شود که براي نزديک شدن به دشمن امام زمان را رنجانده است. پورمحمدي هم دست کم از او ندارد. تازه چه بگوئيم از کساني مانند طهماسب مظاهري که هنوز هم مقاومت مي کنند و دل امام زمان را خون. از اين روست که نام اينان آورده شد در ماجرائي که به ظاهر تقصيري در آن ندارند.
هر کس و هر جامعه با يک صدا بيدار مي شود. برخي با صداي زنگ کليسا و برخي با اذان موذن، عده اي با صداي وزش نسيمي از خواب مي گذرند. و هم کم نيستند که مانند شاه سلطان حسين زير منبر مي خوابند و فرمان مي دهند که بر منبر نفس به نفس روضه عاشورا بخوانند چنان بلند که در تمام محلات اصفهان شنيده شود، و چنان کردند، پس نشنيدند صداي ستوران محمود را. قشون محمود – سلف طالبان – نيامده بودند روضه بشنوند براي غارت آمده بودند. پس پاتخت صفويه جايگاه شيخ طوسي را محاصره کردند. چندان گرسنگي حاکم شد که نوشته اند موش و گربه خوردند مردم اصفهان و کشيش شاهد نوشته دخترکي درگذشت پدر سينه وي به خنجر دريد و در دهان گذاشت به سد جوع. شاه خواب زده که فخرش به اين بود که مردم او را نه شاه سلطان حسين بلکه ملاحسين بنامند ناگزير تاج سلطان اسماعيل محبوب ترين شاه همه تاريخ ايران و تبرزين شاه عباس سازنده ترين شاه همه تاريخ را خود دو دستي تقديم محمود کرد که مادرش در حال گاز زدن ترب سياه در عقب قافله مي آمد.
به همين کرشمه و شلختگي تمدني که نشاني هايش را فرنگيان داده اند در کتاب هايشان اگر بخوانيد، به باد رفت. اگر ثبت تواريخ را درست بدانيم سه بار هر بار سي و چهل قاطر آثار هنري و جواهر و طلاي ساخته که پاره اي از تکه هاش هم اکنون در موزه هاي عالم هست بار شتر شد و به قندهار رفت و از آن جا تکه تکه شد و به کجا رفت و يا در کدام خاک پنهان ماند چه کس مي داند. مهم نيست اين ها، مهم آن آرامش و تمدني است که فکر مي سازد و سازندگان انديشه را در دل خود جا مي دهد، قرار و استقرار و نظمي که جامعه را از وضعيت قرون وسطائي به موقعيت فرهنگساز ترقي مي دهد... همه رفت و رفت و رفت تا چشم گشوديم قرن معجزه بار نوزدهم به نيمه رسيده بود و معجزه يک نفر بود آن هم نامش ميرزا تقي خان اميرنظام بود، همو که نه مي گذاشت به بهانه روضه خواني کار آبله کوبي تعطيل شود و نه به مداح صله مي داد. او را کشتيم و چهل سالي ديگر خفتيم که به بيداري حاجتمان نبود.
اما به هر حال آئين چراغ خاموشي نيست. بيداري حاجت انسان است و اگر بيداري در آئين ما باشد بايد يکي از همين صداها بيدارمان کند لابد.
ما که ايرانيان باشيم، حتي بدون نيازي به تاريخ باستان که چيزي از عظمتش براي ما به جا نمانده و چيزي از افتخاراتش به نسل ما نرسيده، بدون نيازي به آن تاريخ که هر از گاه براي فريب خلق بادش مي دهيم، خلقي هستيم با سر سوزن علاقه اي به اين وطن و خرده ذوقي، و هنري. بي آن که هنر نزد ما باشد و بس، ديگر نمي توانيم در حجر زندگي کنيم. موبايل فقط آن نيست که از جعبه بازش مي کنيم و به برق مي زنيم و با فشار تکمه اي از احوالات ضعيفه در خانه با خبر مي شويم، و امکان مي يابيم که خبر نزول وجود شريفمان را به گوش خدمه برسانيم. موبايل يعني فيلم، يعني عکس، يعني بگير و دکمه اي را بزن و رفت به جائي که ديگر بازگشتش نيست. حالا تو به صلابه بکش. فرمان بده عاملش را پيدا کنند. دستور صادر کن که سايتش را هک کنند. فتوا بده به راحت کردنش از زندگي، چنان که شده است و مي دانيم. اما کار به سامان نمي رسد. يعني مي رسد اما از اين راه نمي رسد.
در فيلمي که در يوتيوب هست، بدون آن که کار ما باشد داوري، که قضاوت کار قاضي است و کار هر کس نيست، اين که شخصي که در مقام معاون دانشگاه تا يک لحظه پيش هارت و هورت مي کرد و براي دانشجوها خط و نشان مي کشيد حالا در برابر بچه ها مانند جوجه اي به دام افتاده و هي به در و ديوار مي زند، براي آن موبايل است. پيش از آن صداي سم ستوران محمود افغان را نشنيده، فکر اين بخش را نکرده بود.
در همين هفت هشت سال که اينترنت عمومي و ملي شده در ايران، نگاه کنيد به اثري که در رفتار اجتماعي ما گذاشته. يکي اش اين که همه کساني که در مقام و موقعي بودند و هستند تا همين اواخر به آساني به ديگران فقط به صرف اين که مخالفشان بودند تهمت هاي بزرگ مي زدند، اما حالا ديگر مي ترسند از تهمت زدن. مگر آن که مانند کيهان و کيهانيان فرمان عاقبت خود بريده باشند.
اگر محاسبه شود که هر يک از صاحب نامان در سي سال گذشته در نماز جمعه و يا مصاحبه ها و يا سخنراني هاشان، چه تهمت ها به آدم ها زده اند که عملا بعدا خلاف آن ثابت شده، تعدادشان قابل شمارش نيست. و کسي هم قصد شمارش نداشت و به نظر مي آمد که اصلا نه آخر پايئزي هست و نه شمارشي. اما نگاه کنيد که همين کسان در سال هاي اخير چند خطابه درباره ضرورت خودداري از اتهام، ضرورت رعايت آبروي مردم ادا کرده اند. و اين تازه اول موبايل است.
کوتاه تر از ديوار آقاي امامی کاشانی ديواري نمي شناسم مثال را از ايشان قرض مي گيرم.
آيا آقاي امامی هيچ قابل شمارش مي داند مواردي که اتهامي به کسي زده، بدون آن که مطمئن باشد. به نظرم قابل شمارش نيست و ميزانش بسيار زيادست اما حالا يک تن پيدا شده، که عباس پاليزدار نام دارد و رفته در دانشگاهي و انطاقيه فرموده و از جمله نام از آقاي امامی را هم آورده در ميان مفسدان البته که در مملکت اسلام کسي چنين مزخرفاتي را پخش نمي کند از صدا و سيما و جرات ندارد چاپ کند در نشريات، اما دکمه اي و فشاري و ارسال به يوتيوب، آن وقت ماجرا جهانگير مي شود. گوش کنيد در نماز جمعه اين هفته آقاي امامی بدون آن که نام بياورد از موضوع، از ته دل چه نفرين ها کرد. چه وعده هاي سخت و تند داد تهمت زنندگان را.
از مکر خداوند ترساندشان که بالاترين مکرهاست. حالا آيا آقاي امامی در همين مقام فعلي و يا در هر مقام ديگر که قرار گيرد تصور مي کنيد آسان و مانند سابق با دل مطمئن به ديگران تهمت خواهد زد. باورم نيست.
ما ديگر نمي توانيم تاريخ را طوطي وار بخوانيم، شعار طوطي وار بدهيم. طوطي وار زندگي کنيم، طوطي وار خود را به مردن بزنيم مگر راه خلاصي از قفس به دست آيد. چون يک مرتبه جواني پيدا مي شود و بسياري از مضاميني را که لقلقه لسانمان شده است با موبايل ضبط مي کند و در يوتيوب مي گذارد و بايد جوابش را داد.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
شبیه به هیچ کس بود
این یادداشت کوتاهی است که درباره نادر ابراهیمی در شهروند امروز نوشته ام.
کسی پریروز درگذشت که شبیه به هیچ کس بود، حتی گاهی شبیه به خودش هم نبود. دو تن از عزیزترین عزیزانم به شاگردی او مفتخر بوده اند احمد رضا احمدی و کیومرث پوراحمد، و من به عنوان یک خواننده هم کارهای احمدرضا را برای کودکان بیش تر می پسندم و با جانم آشناترست، و هم فیلم های کیومرث از آتش بدون دود و حامی و کامی. اما نادر ابراهیمی پیشرو بود. پیشرو یک جور دیگر بودن.
دشمن فراوان داشت در همیشه و دوست کمتر می يافت باز همیشه. دیروز و هم امروز، زبان تندش هم جا نمی گذاشت گاه. اما کیست که نداند صداقتش و این که راست می گفت و نگران ایران و نسل آینده بود، یک واقعیت درشت و بی انکار بود. نگران قر و فر آن نسل دیگر نبود، نگران خودشان بود.
نادر ابراهیمی از همان روزها که چهل و پنج سال قبل دیدمش خط کشی مشخصی با روزگار داشت. نه که چپ ها را دوست نداشت بلکه ضد چپ ها را هم پرت و مهمل می دانست، سلیقه خاصی در کار و زندگی داشت که موجب می شد تنها کسانی تحملش کنند که بسیارش دوست داشته باشند. و کم بودند چنین کسان. شبیه روشنفکران نبود، اما خود یک گونه از روشنفکری بود. راست و درست گفت برای بویئدن بک شاخه گل کوه ها را صعود کرده بود آن کوهنورد، و آرزویش هم جز این نبود که سرزمین شیران شود ایران. اما با نود کتاب که نوشته است و با همه حقی که به گردن نثر فارسی دارد، هنوز اثر بزرگش را نیافریده بود که آن بیماری مهلک به جانش افتاد. اما یاد و نامش ماندگار شد در دفتر روزگار.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
مهاجرت، کلیدی گم شده
این مقاله ای است که برای شماره امروز شهروند امروز نوشته ام.
فقط آن کلید نمی گذارد ورنه چه عیب داشت مهاجرت. به قول سعدی نتوان مرد به زاری که من آن جا زادم، یا به قول فلانی کجا خوش است آن جا که دل خوش است. اما کلید...
سال ها با چشم بسته و باز، صبح های زود و شب های دیر، وقتی کلید در جیب بود چه غم از روزگار. کلید چو در را می گشود چشمی منتظر بود، اگر نه چشمی، دری و پنجره ای، زیراندازی، کمدی چوبی که همه عمر آن را گشوده ای و در آینه اش خود را دیده ای، همه عمر رخت و جوراب شسته تعارفت کرده است.
مهاجرت یعنی کلیدت گم شده، کلید یعنی اذن ورود به جائی که روی دیوارش جای خط عمر برجاست، مثل تقویم دیواری سلول. همان خط ها که اندازه قد را نشانه می زدند. هر چند بار رنگ شده باشد آن دیوار، باز آن پائین جای زخمی را در خود دارد که پسرکی با قلم تراش به دیوار انداخت، و بالاتر از سر خود نشانه زد. می خواست زود دستش به شیرینی های لب طاقچه برسد و زودتر از بالای رف آن کتاب جلد چرمین رابردارد و در آن جست و جو کند، شاید بفهمد این کتاب چیست که هم مادر بزرگ با خود چهارشنبه شب ها به هیات می برد، و هم دائی شب هائی که تخت می زند در حیاط با رفقایش به شادخواری، آن را کنار دست دارد و از روی آن می خواند. تازه مادر هم هر وقت دو سه ماه می شد و از پدر زندانی خبر نبود می رفت و آن را باز می کرد و چشم های خود را می بست. باید زودتر بلند شد و به رف رسید. بلند شد به حافظ رسید. بلند شد و رفت با رفقا روی تخت شیرازی حیاط نشست.
کلید یعنی اعتماد به نفس. یعنی جائی هست که از سرمای بی رحم زمستان و گرمای طاقت کش تابستان می توان به آن پناه برد. در گرمای قلب الاسد کولر ندارد، پنکه ندارد به سقف که بگردد و بگردد و بگردد، و ترا خیالباف گرد جهان بگرداند؟ اما حصیری به پنجره دارد که سایه خط دارش به دیوار خود مولد خنکاست. پشت در سکنجبین با یخ اگر نیست، جرعه آبی هست که بتوان به صورت زد. زمستان اگر بخاری و شوفاژ فرنگی مآب نیست، کرسی مادر بزرگ هست با مجمعه رویش با شب چره، و رادیو قصه های شب، و وز وز چراغ زنبوری.
مهاجرت یعنی کلید گم شده است. و وقتی کلید گم شود، انگار بخت گم شد و آدم خیالی می شود. کسی نیست تا بگوید ای خیالباف کجا هستند این ها دیگر در تهران. کدام خانه، کدام حصیر، کدام کرسی، کدام کفترخون. در مهاجرت اما همه این ها زنده می شود. کوچه زیبا، دعواهای خیابانی بعد هر تصادف نمک زندگی . آلودگی هوا هم بخشی از زندگی.
آن نویسنده تابلوئی داشت بر دیوار اتاقش، اتاق رو به قبله در خیابان امیریه، همیشه در برابر چشمانش بود. تابلو کلبه ای را نشان می داد، بالای کوهستانی و همه زمین و آسمان برف پوشیده و سفید. از دودکش کلبه دودی بر می خاست. مرد همه عمر چنین خانه ای را حسرت می برد. از دودی که از کلبه بر می خاست می گفت راز زندگی پیداست، در منظرش تابلو با همه سکونش معنای زندگی بود. و از تماشایش خسته نمی شد. تا آن که زد و کلیدش گم شد.
نویسنده آشنا در آتشگردان عمر که آدمی را در خود می گرداند و می گرداند و می برد هر جا که خاطرخواه اوست، گشت و گشت و گشت و در یکی از شمالی ترین نقطه های زمین فرو افتاد. جائی کلیدی گرفت که درست همانند کلبه محبوبش بود، این را روز اول برای خواهر نوشت. مرد به آرزو رسیده سال بعد نوشت "آن کلبه وقتی به دیوار خانه ام جا داشت معنای زندگی بود، بیرون از آن جا، حتی وقتی کلیدش در جیب من است، و دود هم از دودکشش به هوا باز بهشتی نیست. "
مهاجرت یعنی کلیدی گم کردن. و کلیدهای دیگر انگار دری به بهشت وانمی کند. خط عمرت نیست به دیوارش، بر رفش کتاب قطور هست ولی یلو پیچ لندن که حافظ سوخته بال مادر نیست. لکه های شادخواری دائی بر آن کجاست این که هر سال هم نو می شود.
کسی را می شناسم که وقتی سرانجام دور از خانه کلیدی گرفت، زود به خانه رفت، لای بقچه بسته اش کلید خانه خود را آورده بود، بیرونش کشید، گذاشت کنار این کلید تازه. و از دور نگاهشان کرد. و اگر اشک حسرتی بود برای غریبی کلیدی ریخت که زبان کلید تازه نمی دانست. زبانش را می دانست ها، زبان دلش را نمی دانست.
مهاجر هر جا در جست و جو کلید آن کشو چوبی ست. همان کشوئی که هر کلیدی به آن می خورد و تازه با چنگال هم باز شدنی بود، اما این کلید قلنبه زردرنگ با آدمی به مدرسه می آمد. کلید در جیب، یعنی من هستم، پایم روی زمین است، جائی دارم، یک جای چند ده سانتی متری که در آن نامه ای هست که هیچ کس نمی داند از کیست و از کجاست جز من. عینک شکسته بسته ای دارم ساخت عینک سازی طلوع ناصرخسرو روبروی اداره تلفن، تسبیح شیخک شکسته ای، مهر مدیرالماللک، سنگ قلمتراشی دارم با لکه های سیاه بر آن، و دفتر سرمشق خط درشتی. و دفتری با نقاشی ریز گور و جغد و دار، و در کنار صفحه نقش یک مرد عینکی و زیرش جمله در زندگی زخم هائی هست که آدم را مثل خوره... و شاپرک های خشگ شده لای برگ های دفترست و برگ های چنار پائیزی پهن شده، و در هر صفحه سئوالی را چندین و چند تن جواب داده اند: عشق چه رنگی است. اگر در اتاق را باز کنی و ببینی ماه در آن جا قایم شده به او چه می گوئی.
آن کارت ویزیت هم در همان کشو مانده، ایمن است. یک تکه مقوای نازک است رویش نوشته شده "فدایت شوم. شرفیاب شدم برای عرض تبریک عید متاسفانه افتخار زیارت نیافتم. خدمت سرکار علیه عالیه عرض تبریک و دستبوس دارم" و پایش امضائی و پشتش نوشته ای چاپی: محمد مصدق.
نفرین مهاجر وقتی به کلیدش فکر می کند به کیست. پاسخ آسانی ندارد این سئوال. اما این قدر هست که خوش بخت ترین مهاجران و سیاه روزگارترین آن ها، کلیدشان در جنگ قدرت گم شده، گاه خود جزئی از جنگ بوده اند و گاه نه، مثل همه غیرنظامیان بی گناه که در هر جنگ کشته می شوند و گاه به تعداد افزون تر از نظامیان حرفه ای و قدرتمداران اند.
نسل اول کلید گم شدگان را اگر قصر خورنق هم نصیب آمده باشد اما وقتی می گویند در خانه خوابیده بودم نیمه شب ناگهان در زدند... قصر خورنق را نمی گوید بلکه هنوز خواب خانه کوچکی را می بیند که بوی پیچ امین الدوله اش در دماغ اوست و در پشت بامش جای میخ طویله هائی هست که بند پشه بند به آن استوار می شد.
نسل اول مهاجران قربانی می شوند چون خوابشان با فرزندانشان یکی نیست. در خواب آن ها و فرزندانشان آدم ها به یک زبان حرف نمی زنند، و کلیدشان یکی نیست. ما پنج میلیون کلید گم شده داریم.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
خبرنگاری، زندگی در مرز خطر
عبدالصمد روحانی خبرنگار بی بی سی در استان هلمند افغانستان ربوده و بعد کشته شده، نگفته پیداست به دست کی. حتی اگر هلمند طالبانی ترین استان افغان نبود و اگر سخت ترین جنگ ها بین نیروهای بین الملل و دولتی با طالب ها در همین استان برقرار نبود از گذشته های دور از همان اولین گام هایشان که صارمی خبرنگار ایرانی را سر بریدند، از همان زمان که در میدان کابل و موقع اعدام و یا شلاق زدن جوانان فرمان دورشو و کورشو به خبرنگاران می دادند معلوم بود که این طایفه جز با کشتن خبرنگاران و اهل اطلاع رسانی دلشان آرام نمی شود. از بس که کریهند و از بس که تلخ و نفرت انگیزند.
اما طالب ها که تنها نیستند. آنان که خبرنگاران را تاب ندارند، همه در یک گروه جا می گیرند و نه چند گروه. گرچه نامشان، زبانشان، دین شان و مرامشان جورواجور باشد. اگر به
پیشانی شان جای مهر باشد، یا مسیحیان معتقد و ازکودکی عضو گروه کر کلیسا باشند، خود را غلام حلقه به گوش ائمه و قدیسان قلمداد کنند و یا همچو آریل شارون از جانبازان کلیم الله. مگر شارون به افسری که خبرنگار عکاس افشاگر فرانسوی را کشت مدال نداد. مگر امروزه روز در قرن انفجار اطلاعات رابرت موگابه که نام و اعتبار قهرمان رودزیا را برای چند روزی بر سر قدرت باخته، مرزها را به روی خبرنگاران نبست.
آنان که خبرنگار را می کشند یا او را کشته می خواهند همه بی استثنا یک مشخصه دارند. آن نیستند که می نمایند. اشارت خود شکن آینه شکستن خطاست را نشنیده اند. خبرنگار در این جا آینه است. در برابر چنین آینه ای، ترس از ظاهر شدن عیب ها آدمی گاه چنان تحمل ناپذیر و وحشت ناک می شود که نقاب می افتد خود به خودی. کارپرداز مجلس هفتم، وقتی موفق می شود خبرنگار نازکی را که یک چهارم او وزن ندارد از ورود به مجلس باز دارد، با همه غولی و رستم صولتی اختیار از کف می دهد لب ها را غنچه کرده می گوید مرده شورریختو ببرن.
آنان که حرفه شان خبرنگاری است، در هر جای دنیا که باشند در مرز خطر زندگی می کنند چه در زیر سایه ولادیمیر پوتین باشد یا کمی آنسوتر در ظل توجهات مراد نیازف یا ملاعمر. عبدالصمد روحانی 25 ساله که دختر کوچولویش منتظر وی بود به قاعده به دست کسانی کشته شده که جز یک عمامه و چند متر پارچه به عنوان تن پوش و یک تفنگ معمولا چیزی ندارند اما تفنگداران دریائی آمریکا با یک میلیون دلار تجهیزات همراه مگر خوششان آمد از آن فضول ها که عکس بازیشان با اسیران در زندان ابوغریب را منتشر کردند.
ملاعمر تا به حال همان قدر خبرنگار کشته که پینوشه کشت، این یکی خود را سرباز جانباز اسلام خطاب می کند و آن یکی از خادمان صادق و معتقد کلیسا بود.
از خود
چهل و چند سال می گذرد که برای مصاحبه ای به خانه یک صاحب مقام مدعی ادبیات و تاریخ رفته بودم با اجازت خودش، خاک گرفتگی. در این حالت از پنجره شنید که آن جهاندیده پیر می گفت بیا این خرده ریزها را از این جا بردار، آن قالیچه ابریشمی هم لازم نیست روی مبل. در آن عالم جوانی چنان به من برخورد و با خود گفتم من مال که را دزدیده ام که این اموالش را از جلو دستم برمی دارد. اما نمی توانستم از مصاحبه گذشت. غروبش این قصه را با اوقات تلخ برای روزنامه نگار نجیب و محترم دکتر مهدی سمسار نقل می کردم خندید و گفت نه ، او می خواهد تظاهر به ساده زیستی کند و خلق را بفریبد. برای همین نمی خواست تو ببینی و عکسی بردارید از دارائی هایش. و بعد یادم داد که خبرنگاری و باید همواره با چشم باز به اطرافت نگاه کنی چون همه می خواهند ترا بفریبند و برایت نقش می گیرند و صحنه می آرایند.
زنده یادش دکتر سمسار که اگر این نگفته بود امسال عید چنین حاضر به یراق نبودم وقتی در جمع جوان تر ها دو عکس را به آن ها نشان دادند که در اینترنت آمده بود. در یکی خانواده سلطنتی سابق نشان داده می شد ایستاده در کنار بساط هفت سین، در حالی که دو گلدان گلی روی میز خیلی خودنمائی می کرد و شمعدان هم از همین انواع پلاستیکی چند دلاری بود.. عکس دیگر محمود احمدی نژاد را نشان می داد نشسته روی یک فرش ماشینی، عده ای از زنان چادری هم دور تا دور اتاق نشسته به سادگی و بی تجمل. دو تا دیس میوه [لابد خریداری شده از همان میوه فروش ارزان فروش نارمک] هم وسط اتاق. همین. درست شبیه عکس های عروسی پسر رییس جمهور.
خبرنگار فضول به جوان تر ها نشان داد میکروفن مخفی رییس جمهور ساده زیست را که نشان از آن داشت که دارد این ساده زیستی ضبط می شود، آن اولی اشارت نمی خواست همه می دانستند کدام بخش از این نمایش فقر و ساده زیستی در چشم می زند.
خسروگلسرخی یادش به خیر، اولین بار که رفت تا خانه ای [آپارتمان کوچکی] اجاره کند همان بلا بر سرش آمده بود که بر همه ما آمد، خود را معرفی کرده بود خبرنگار. معامله به هم خورد. در آن روزگاران از اثر مصائب 28 مرداد به زنده و سالم و آزاد بودن خبرنگاران امیدی نبود. مردم به خبرنگاران به جهت آن که مطمئن نبودند که تا سر برج سالم و آزاد بمانند و به آژان ها به دلیلی دیگر خانه اجاره نمی دادند.
در خیابانی در قاهره مشغول فیلمبرداری از بالا از محله گود افتاده مقابر بودیم که ناگهان یک اتومبیل رسید با سه گردن کلفت. راننده مصری که با گرفتن پول کافی بلکه دو برابر آمده بود به عظیم جوانروح کمک کند به محض آن که شنید ما به مامور گفتیم که خبرنگاریم بی آن که پول خود بطلبد پا به فرار گذاشت که دست کم از عقوبت در امان بماند.
چهار بار تلاش برای رفتن به آفریقای جنوبی در زمان شورش های سوتو ناکام ماند، هر بار مشکل این بود که در ستون شغل می نوشتم خبرنگار.
طرفه حکایتی است که هر کس کار خبری کرده خوب می داند که در ممالکی که آزادی بیان وجود دارد، به محض فاش شدن حرفه خبرنگاران سیستمی به کار می افتد برای جلب قلوب. چرا که خبرنگار در این موقعیت نماینده چشم و گوش دیگران است، پس برای جذب دیگران باید خبرنگار را خدمت رساند. اما آن جا که آزادی بیان نیست باز به همین دلیل خبرنگار غریبه ای منفورست، به همین دلیل که نماینده چشم و گوش دیگران است. آن دیگران برای حکومت های آزاد بازاریاب ارزشی دارند. همان دیگران در کشورهای بسته فضول هائی هستند که باید شیرینی خوری نقره و قاشق چنگال طلا را از برابر چشمشان برداشت.
خبرنگار به همین خصوصیت که از چشم دیگران وقایع را می بیند، گاه از خود خبرش نیست. خود و خطر را نمی بیند. دوربین است که بتواند خود را دید. اگر چنین نبود کاوه گلستان خطر را در سلیمانیه می دید در آن نوروز بد نمی دوید روی مین. محی الدین عالم پور که خبرنگار بی بی سی بود در تاجیکستان این همه تهدید و نامه های تند را می خواند. خانم پروسکاوا که یک تنه ایستاده بود در مقابل مافیای مورد حمایت پوتین، دست کم تنها در آن خانه محقر نمی ماند.
عبدالصمد روحانی، خبرنگار بی بی سی در ولایت هلمند افغانستان، که گزارشگر بخش فارسی و پشتوی بی بی سی بود، شامگاه روز شنبه ناپدید شد و روز یکشنبه خبر رسید که جسد او در حومه این شهر پیدا شده است.
و آدمی طرفه جانوری است. در جمع جانداران سفر ارمنستان که قرار بود در گردنه حیران بی جان شوند در تابستان 74 به همت سعید امامی، از آن 21 نفر که بیشتر شاعر و قصه نویس بودند و اهل ادب، سه چهاری هم خبرنگار بودیم. مثل جواد مجابی، سیروس علی نژاد، فرج سرکوهی و من. وقتی معلوم شد قتل این خستگان به شمشیر دولت آقای هاشمی تقدیر نبود [ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود] یک مرتبه همه ذکر ما دیگر نه نجات خود و نه فغان از ظلم، بلکه در یک کلام گزارش واقعه بود. انگار نه که ما تا همین چند دقیقه قبل قرار بود نباشیم. و اگر آن تکه سنگ نبود دیگر نبودیم. آقای هاشمی [بعد معلوم شد نامش مهرداد عالیخانی است] تعهد می خواست که گزارش به جائی نبرید و به کس نگویید نمی دانست که ما لید گزارش را هم در ذهن نوشته بودیم، چنان که وقتی موضوع در مینی بوس مطرح گشت معلوم شد خانم فرشته ساری قصه نویس ناب طرح قصه ای را یافته در ذهن بر همین اساس، امیرحسن چهل تن و من به یک طرح رسیده بودیم طبیعی بود من باید به نفع او که داستان نویسی هنرمندست کنار می رفتم. سپانلو شعری را مزه مزه می کرد.
چهار سال بعد از آن واقعه که مسابقات فوتبال جام اروپا را در اوین می دیدیم، روزی از پخش مسابقات فوتبال جام اروپا [درست مثل همین روزها] بهره بردیم با کمک یکی از زندانبانان، دزدیده رفتیم آقای شمس الواعظین و من، برای دیدن اکبر گنجی که گفتند بیمارست و ما نگرانش بودیم. اول آن که تا دید جان گرفت و بعد با عجله [مثل همیشه] شروع کرد به آن چه خیال دارد برای جهانیان گزارش کند از ظلم و بیداد. بر که می گشتیم از آن دیدار انگار نه که به کجا بر می گردیم، شمس انگار می خواست گزارش گنجی را ویراستاری کند، من به بلندی اش اشکال داشتم. پیچیدیم که دزدانه به سلول برگردیم دیدم محمد قوچانی گوشه ای جمع شده روی کاغذ کوچکی به زحمت دارد یادداشت می کند.
در این سالن فرشاد ابراهیمی هنوز روزنامه نگار نشده بود وگرنه این همه فوتبال بازی نمی کرد، در آن سالن احمد باطبی هم هنوز خبرنگار و عکاس نشده بود ورنه این همه با فریاد به بد نمی گفت به قدرت و قدرتمداران با نام.
از یادبردن خود
و این حال، خود از یاد بردن و در حرفه غرق شدن حال همه آن صد نفر جوانی است که سه سال قبل بالای سر تهران پر پر شدند، یا آن دیگران که کارت خبرنگاری به گردن در این جهان بی فریاد هر سال بیش از سال قبل کشته می شوند. کشته شدگان و رفتگان بی تردید وقت خرقه تهی کردن در این حسرتند که چرا به جائی می روند که هر رفت خبرش باز نیامد. در جائی نوشته بودم که می دانستیم که گزارشی هرگز ننوشته از مرگ می توان نوشت، خیلی هامان داوطلب رفتن بودیم. و این شوخی نیست.
این جوان نجیب که حالا دخترک پنج ساله اش یتیم شد، مگر نمی دانست هلمند جای خطرناکی است. مگر نمی دانست که رحمی در دل طالب ها نیست. خبرنگاران غربی برای هر روز که به جائی مانند هلمند گذر کنند چهار برابر حقوق خود درآمد حضور در منطقه پرخطر دریافت می دارند و بیمه نامه ای دارند که نمی گذارند زن جوان و کودک پنج ساله شان چنین بمانند که خانواده روحانی مانده است و بی پناه تر از وی خبرنگاران روزنامه های محلی افغان و پاکستان. اما کیست که چنین محاسباتی در سرش هست وقتی که حرفه اش می شود خبرنگاری. آن هم در عراق که مرگبارترین نقطه زمین برای خبرنگاران شده از دو سال قبل. و بعد از افغانستان، و باز هم فراوانند جاهائی از زمین که جاندارانی در آن جا لانه دارند که می ترسند مردم آنان را چنان که هست بشناسند. و از قضا خبرنگاران به همین جاها علاقه مندند. حرفه شان و جانشان همان جاست
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
از رنج تن رست نادر
این عکس از امروز موقع تشییع جنازه نادرابراهیمی نویسنده زحمت کشیده و دردمند و وطن دوست است و نشان از آن که هنوز در شهر هستند آن ها که یاد بزرگانشان را زنده می دارند. عکس های دیگر را هم
این جا ببنید . چیزکی آن قدر که در فرصت مختصر در توانم بود برای شهروند امروز نوشته ام وقتی منتشر شد این جا خواهم نهاد. یاد کسی که شهرش را دوست می داشت به خیر. همسر و فرزندانش و همه آن ها که خود را فرزندان وی می دانستند حق بود که زاری کنند برای رفتنش. من در دل گفتم از رنج تن رست.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook