Friday, February 29, 2008

دلم برایتان تنگ شده


" دلم برای شما تنگ شده" شايد رايج ترین جمله ای باشد در زبان پرمهر فارسی که روزانه هزاران بار بر زبان ها جاری است اما باری اضافه می گیرد چنين جمله ای وقتی نوشته یک معلم جوان است پای دار و دارای حکم اعدام، و مخاطب او شاگردانش. امروز که نامه فرزاد کمانگر را پست الکترونی آورد، سامان فرستاده بود، به خواندنش در یک زمان صمد و اميل زولا در تاريکخانه ذهنم ظاهر شدند با هم. از متن های ماندگارست بی توجه به سرنوشت نویسنده و خوانندگانش.

مگر ادبيات چگونه متولد شد، مگر جنبش ها چطور شکل گرفتند، عدالت چطور خود را از گیوتین نجات داد، مگر صمد چه گفت، مگر دریفوس تنها مظلوم جهان بود که وقتی زولا "من متهم می کنم" را نوشت فرانسه و جهان لرزید. مگر حسن صدر در دفاع از قاتل یک افسر پلیس چه گفت که در خاطره ها ماند، مگر در محاکمه شش انگشتی و شکنجه گران دوران رضاشاه چه گذشت که ماندگار شد.

واقعيت اين است که از دعوای قوميت ها در ایران چیزی نمی فهمم. واقعش این است که از زبان مرد بزرگی مانند قاسملو شنیده ام که ایران بهترین گهواره و مامن ما کردهاست، شنیده ام که چگونه از عقب افتادگی منطقه می نالید، و نمی فهمم که این سخن دکتر براهنی درباره تبعيض از کجا می آید. من هم معلم ادبیاتم ترک بوده و هم دوستان نزدیکم، هم پسرخاله ام داماد خانواده محترم دستمالچی بوده اند و وقتی به جمع خانواده نگاه می کنم یکی کرمانشانی و کردست، یکی ترک است، پدرم گیلک بود، در جمع بزرگ تر هم یزدی داریم و هم سمنانی و هم اهل جنوب و کرمان. و یادم نمی آید که از هیچ کدام از آن ها شنیده باشم که تبعیضی در حقشان در ایران روا داشته شده. این سخن آقای طالقانی هم در گوشم مانده که می گفت چطورست که خودمختاری همیشه در مرزهاست و هیچ وقت کس نشنیده که اصفهان و سمنان و دامغان خودمختاری بخواهند. خلاصه این داستان قومیت ها، به ويژه کرد ها که بعد از آمدن آمریکائی ها به عراق موضوعشان جدی تر و برای دولت های منطقه حساس تر شده، ماجرائی است که درک دقیقی از آن ندارم و بیهوده نباید ادا درآورم، تازه اگر راست گفته باشم این بیگانگی با موضوع گاهی هم در درونم راه به بدگمانی داده است. اما این ها جداست از معلمی که حکم اعدام گیرد، معلم جوانی که عضو جمعیت دفاع از حقوق بشر کردستان باشد و حقوق بشری ها برایش کمپين درست کنند، معلمان کشور برایش نامه امضا کنند. ماجرای فرزاد کمانگر چنان می فهمم که دیگر مساله کرد و فارس نیست. نامه اش مرا لرزاند. تصویرش با آن جوانی که دارد، خبرهائی که از ازارش می رسد، گرچه ان قدر گاه ساخته و بزرگ می شود این گونه خبرها، اما اگر یک صدش درست باشد جای آن دارد که خون موج زند در دل لعل.

با خود باید گفت تا کی مسائل اجتماعی مان باید با زور و دار و خشونت حل شود. هر دو سوی ماجرا را باید گفت رها کنید این کینه ورزی را. نیک می دانم که هر دو سوی ماجرا، چه ان ها که در حفظ محروسه کشور مسوولیت دارند و هم کردها که احساس تبعیض و آزار دارند، از سخنم رنجیده می شوند، اما چکنم که وقتی دردی ندارم نمی توانم بیهوده فریاد کنم. اما دردی دارم از آن مظلومیت که لای کلمات نامه فرزاد پیچیده است. به سامان نوشتم اگر راهی به او بود، معلم ساکن بند اعدامی های زندان رجائی شهر بگو پسر آتش به جانمان زدی.

بخوانید نامه اش را که به شاگردانش نوشته است. و بروید اين جا سری بزنید و از او بدانید. معلمی با چشم های زاغ.

بچه ها سلام،

دلم براي همه شما تنگ شده ، اينجا شب و روز با خيال و خاطرات شيرينتان شعر زندگي ميسرايم ، هر روز به جاي شما به خورشيد روزبخير ميگويم ، از لاي اين ديوارهاي بلند با شما بيدار ميشوم ، با شما ميخندم و با شما ميخوابم . گاهي « چيزي شبيه دلتنگي » همه وجودم را ميگيرد .
کاش ميشد مانند گذشته خسته از بازديد که آن را گردش علمي ميناميديم ، و خسته از همه هياهوها ، گرد و غبار خستگيهايمان را همراه زلالي چشمه روستا به دست فراموشي ميسپرديم ، کاش ميشد مثل گذشته گوشمان را به «صداي پاي آب » و تنمان را به نوازش گل و گياه ميسپرديم و همراه با سمفوني زيباي طبيعت کلاس درسمان را تشکيل ميداديم و کتاب رياضي را با همه مجهولات زير سنگي ميگذاشتيم چون وقتي بابا ناني براي تقديم کردن در سفره ندارد چه فرقي ميکند ، پي سه مميز چهارده باشيد با صد مميز چهارده ، درس علوم را با همه تغييرات شيميايي و فيزيکي دنيا به کناري ميگذاشتيم و به اميد تغييري از جنس «عشق و معجزه» لکه هاي ابر را در آسمان همراه با نسيم بدرقه ميکرديم و منتظر تغييري ميمانيدم که کورش همان همکلاسي پرشورتان را از سر کلاس راهي کارگري نکند و در نوجواني از بلنداي ساختمان به دنبال نان براي هميشه سقوط ننمايد و ترکمان نکند ، منتظر تغييري که براي عيد نوروز يک جفت کفش نو و يک دست لباس خوب و يک سفره پر از نقل و شيريني براي همه به همراه داشته باشد .

کاش ميشد دوباره و دزدکي دور از چشمان ناظم اخموي مدرسه الفباي کرديمان را دوره ميکرديم و براي هم با زبان مادري شعر مي سروديم و آواز ميخوانديم و بعد دست در دست هم ميرقصيديم و ميرقصيديم و ميرقصيديم .

کاش ميشد باز در بين پسران کلاس اولي همان دروازه بان ميشدم و شما در روياي رونالدو شدن به آقا معلمتان گل ميزديد و همديگر را در آغوش ميکشيديد ، اما افسوس نميدانيد که در سرزمين ما روياها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشي به خود ميگيرد ، کاش ميشد باز پاي ثابت حلقه عمو زنجيرباف دختران کلاس اول ميشدم ، همان دختراني که ميدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکي مينويسيد کاش دختر به دنيا نميامديد.

ميدانم بزرگ شده ايد ، شوهر ميکنيد ولي براي من همان فرشتگان پاک و بي آلايشي هستيد که هنوز « جاي بوسه اهورا مزدا» بين چشمان زيبايتان ديده ميشود ،راستي چه کسي ميداند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبوديد ، کاغذ به دست براي کمپين زنان امضاء جمع نميکرديد و يا اگر در اين گوشه از « خاک فراموش شده خدا » به دنيا نمي آمديد ، مجبور نبوديد در سن سيزده سالگي با چشماني پر از اشک و حسرت « زير تور سفيد زن شدن » براي آخرين بار با مدرسه وداع کنيد و « قصه تلخ جنس دوم بودن » را با تمام وجود تجربه کنيد . دختران سرزمين اهورا ، فردا که در دامن طبيعت خواستيد براي فرزندانتان پونه بچينيد يا برايشان از بنفشه تاجي از گل بسازيد حتماً از تمام پاکي ها و شادي هاي دوران کودکيتان ياد کنيد .

پسران طبيعت آفتاب ميدانم ديگر نميتوانيد با همکلاسيهايتان بنشينيد ، بخوانيد و بخنديد چون بعد از « مصيبت مرد شدن » تازه « غم نان » گريبان شما را گرفته ، اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .
رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان
فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, February 28, 2008

هنر گرافیست


آدم همیشه می تواند اشتباه کند
این عکس خود گویاست اما بگذارید اضافه کنم که آگهی یک خودکارست. و اضافه بر آن بدانید که موسسات تبلیغاتی خيلی حساس هستند که پیامی را انتخاب کنند که با خواست اکثریت خوانندگان و بینندگان تطبیق داشته باشد چون در غیر این صورت تبلیغ معکوس شده و ضد تبلیغ معنا می دهد.
از همین جا می توان فهمید میزان محبوبیت بوش چقدرست و برنامه های وی را ایا مردم آمریکا می پسندند یا نه. از همه مهم تر هنر طراح و گرافیست

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, February 24, 2008

هشتاد سالگی سایه


امروز دوشنبه ششم اسفندست هشتادمین سالروز تولد سايه [هوشنگ ابتهاج]. بخشی از آن را که دو سال پیش درباره او نوشتم بايدم بازگفت، که بزرگ تر شاعر حاضرست و آخر تن از آن جوانان که راه نيما گرفتند. گرچه سايه هنوز دامن غزل را رها نکرده.

کم اند آن ها که از آن سوراخ سوزن که شاملو می گفت زندگی گذر از آن است، گذشته باشند بی آن که چنان لاغر و نحيف شده باشند که بازشان نتوان شناخت. کيست که به دريای زندگی دل زده باشد، جامه تر نشده . از سايه نوشتن قلم را به سر می دواند، اما سهل است و ممتنع. هم از اين رو داستانواره ای می آورم. حکايت دو نسل، آتش گرفته و سوخته.

نسلی که مشروطه آورد، آخرين تن از شاعران متقدم را با خود داشت، و پشت ملک الشعرای بهار
از اين کوبيدن در، کانون نويسندگان پديد آمد که هنوز دلش در تپش است. اما شاعر بهاريه ها که سخن آل احمد نشنيد و به جشن دربار رفت هم شعری در عذاب از جنگ ويت نام خواند. گلستان مگر چه ساخت، جز گنج دره جنی، توللی مگر چه می نوشت جز التفاصیل. احسان نراقی مگر چه می کرد جز هموار کردن راه تک نگاری های ساعدی و آل احمد و ديگران. فروغ مگر چه می سرود جز کسی می آيد. می رفت تا دستانش را در باغچه بکارد می دانست سبز خواهد شد.
در صوفيانه ترين بخش شعر که کنج سهراب بود، باز حسرت قطاری بود که خالی می رفت. چه رسد به شاملو که فرياد برداشته بود ناصری شتاب کن.

نيمه دهه چهل هم از اعتراض – به همين نشانه ها – پر بود، و هم از سکوت، از ياس و دلمردگی لبريز. نه تازيانه ای که دکتر براهنی تازه از گرد راه رسيده کشيده بود بر تن اهل کار، نه جوشی که آل احمد می زد تا مبادا کس دکان دو نبش بگشايد، می پنداشتی اثر ندارد.و نه صدای شاملو که فرياد را لای ترانه های لورکا گم می کرد. در مجسمه های تناولی هيچ بود، در هنر تجسمی مميز خنجرهای آويخته از سقف. در قصه های گوهرمراد عزاداران بيل. و اين ها تصوير جامعه بود. تازه خبر رسيده بود که از مشهد کس آمده است که از فرانتس فانون و سارتر به ابوذر پل زده، هنوز تهران خود دکتر شريعتی را نمی شناخت و شناخت بازرگان و طالقانی در دستور کار جوانان نبود. حلقه هائی که فرمانداری نظامی و قزل قلعه پراکنده شان کرده بود، داشتند به فشاری که جوان ها بر بزرگترها وارد می کردند دوباره شکل می گرفتند. هنوز تفرقه های دوران مصدق و کودتا و زندان ها در بين بزرگترها بود اما تازه واردها وقعی نمی نهادند. خبرشان نبود از داغی که آخرين تجربه آزادی بر دل ها نهاده بود. شهر می خواست از خواب و ياس و دلمردگی بعد کودتا به در می آید، اما به گوش جوانان کس جز شرح شکست و نوميدی نمی خواند. همه زده بودند به ترجمه – زبان دانسته و ندانسته – تا مگر پژواک صدای درون جامعه را از زبان لورکا و چخوف، داستايوسکی و کافکا، سارتر و کامو بشنوند.

اوج صدای سکوت از شاملو بود، که بعد از سال بد و سال باد، زده بود به عشق تا نوميدی را ميان غزلواره هایش گم کند اما مگر می شد. جوان های يک نسل داشتند زير چراغ های خيابان، حاشيه پارک شهر، بلوار کرج ، موقع امتحان به جای درس از بر می کردند پريا را، قصه های دخترای ننه دريا را. و در هر کلام آن پيامی می شنيدند پنهان از هم می خواندند شبانه ها را.
جماعت من ديگه حوصله ندارم
به خوب اميد و از بد گله ندارم
گرچه از ديگرون فاصله ندارم
کاری با کار اين قافله ندارم

اين همان روزهاست که مهدی اخوان ثالث – به قول خودش – از ياد برده که قرارست م. اميد باشد. سرود:
بده بد بد... چه اميدی . چه ايمانی
کرک جان خوب می خوانی
من اين آواز پاکت را در اين غمگين خراب آباد
چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد

و سايه زندگی نامه را چنين سرود:
يادها انبوه شد
در سر پر سرگذشت
جز طنين خسته افسوس نيست
رفته ها را بازگشت

حتی نصرت رحمانی که "ت" نصرت را کشيده چنان می خواست که تا ابديت برسد. نصرت کشيده رحمانی، آن لولی تن رها کرده هم از گزند زمان در امان نبود:
رها در باد
من از فرياد ناهنجار پی بردم سکوتی هست
و در هر حلقه ی زنجير خواندم راز آزادی

شاعران و قصه نويسان تازيانه خورده فرمانداری نظامی پشت کرده بودند به استادان مطنطن که از ديد آنان لابلای متون داشتند می پوسيدند. تازه آنان هم می رفتند بی آن که کس جانشينشان باشد. فرهنگ دلمرده سرزمينی بود که از جنگ دوم جهانی، آزادی را نصيب برد و دهه ای با آن زيست . در آن دهه چپ را فهميد. تئاتر را با نوشين شناخت، با روزنامه در هياهوی ترور و غوغا آشنا شد، با نيما در مجله موسيقی ، با هدايت در بوف کور، به پاورقی خوان ها که کاری جز دنبال کردن آقابالا خان و حسنعلی مستعان نداشند پشت کرد و در آن شب مردادی شکست. شکست در اتاق های قزل قلعه و در زندان زرهی . همان جا که پير شير احمدآبادی می غريد. از فردای کودتا شهر پر شد از راديو نيروی هوائی و ساز و ضرب تا بلکه صدای دلمردگی ها را نهان کند.

هر گوشه شهر پاتوقی بود، دلمردگان در آن مشق شب ها را برای هم می خواندند بی اميدی به چاپ و انتشارشان که سانسور حاکم شده بود و فرماندار نظامی شعر نمی شناخت، داستان نمی فهميد. جز دفتر جناب سرهنگ آجودان تيموربختيار که نام کسان در آن بود، کسانی که بايد نام شان پاک می شد. در اين حال، خبر از جهان دهه شصت ميلادی می رسيد که داشت فرياد می زد و پوست می انداخت. در اين جا جوانان نشسته بودند به رونويسی از شعر شاملو، قصه های آل احمد و سروده های سايه و کسرائی و در آن سوی جهان غوغا بود.
روزنامه نويسی خالی شده بود از هر چه داشت در سال های خوش. روزنامه ها از سکوت پرشده، به صفحه ترحيم و تسليت زنده بودند و همه يکدست، مجلات پر شده بود از پاورقی ها، اگر مستعان و آقابالاخانش نبودند، سپيده و ارونقی کرمانی و قاضی سعيد بودند. همان مجله ها که روزگاری تصوير مصدق و دکتر فاطمی و کاريکاتور چرچيل بر جلدشان بود و افشای ماسون ها، اينک صحنه جنگ ويگن و منوچهر، دلکش و مرضيه، ملک مطيعی و فردين بودند. گيرم هر کدام در صفحه شعرشان شعله شمعی نيمه جان را روشن نگاه داشته. نسل بعد ادبيات بايد از درون همين صفحه ها سر می زد که زد. یک "فردوسی" بود به نقدهای دکتر براهنی تازه از راه رسيده و جنجالی که فغان از آل احمد، فروغ، گلستان، شاملو بلند کرده . اما باز در همان يک دريچه آن ها که سهمی از اعتراض می جستند به ترجمه جوانی از بيروت رسيده نذار قبانی می خواندند و در لفاف شرح ظلم بر فلسطينی ها را می خواندند.

سايه کیست

هوشنگ ابتهاج [ ه. الف. سايه]، اگر بخواهم به کاری برسم که خود آن را خوش ندارد، یعنی شکافتن سلسله نسب، بايدم گفت نوه ابراهيم خان ابتهاج المک رشتی است که همزمان با نهضت جنگل نام و رسمی داشت در گيلان گرچه اصالتا تفرشی بود و صاحب املاکی در گيلان. و سرانجام نيز با تيری که در قلبش نشست در همان روزهای جنگل ، در خطه گيلان جان داد. پسران ابراهيم خان چهار بودند. بزرگ تر از همه ميرزا آقاخان [ شوخی روزگار نگر که وی زمانی که رضاشاه القاب را حذف کرد، بی نام شد چون بخشنامه ارکان حرب ميرزا و خان و آقا را ثبت نکرد و او همان نام گرفت که مادر صدايش می کرد، عنايت]. پسران ديگر غلامحسين و ابوالحسن و احمدعلی، همه در ملک عجم صاحب عنوان. تنها ميرزا آقا خان دل بسته خاک و نان خرده اربابی ماند. آن سه ديگر زود راهی بيروت و بعد پاريس شدند. غلامحسين ابتهاج تا برگشت از اعضای عالی رتبه وزارت داخله و خارجه شد، چند دوره ای رييس جلب سياح و شيلات، دو دوره نماينده مجلس و سه باری شهردار تهران. ابوالحسن خان ابتهاج همان رييس بلند آوازه بانک ملی و سازمان برنامه است که در بانک ميليسپو را بيرون کرد و در سازمان برنامه با شاه و شاهپور نساخت و همينش به حبس انداخت. بارها نامش برای نخست وزيری و حتی بالاتر از آن بر زبان ها نشست. احمد علی ابتهاج آخرين فرزند ابتهاج الملک بنيانگذار سيمان تهران و احيا کننده صنايع ساختمانی– از جمله اولين بنای بلند مسکونی تهران که سامان باشد – او از نامدارترين شخصيت های صنعت و مدير برجسته بخش خصوصی در کشور بود.

هوشنگ ابتهاج، خيلی زود ه. الف . سايه شد و از هيبت نام خاندان گريخت. او از مادری به خاندان رفعت ، باز سلسله بزرگی از نام آوران گيلان می رسد. سال ها پيش جائی خواندم که شور شاعری را گلچين گيلانی در سر خاله پسر خود انداخت. اما گمان ندارم کودکی که هشت نه سالگی شاعری کرد و نوشت تا سال ها بعد دانسته باشد فرزند خاله اش [دکتر مجدالدين ميرفخرائی] همان گلچين گيلانی است که در بعض منابع در نوآوری همپای نيمای يوش نوشته شده. که نبود.

اين نوه بزرگ ميرزا ابراهيم خان ابتهاج الملک، از همان تازه جوانی به آتشی که جنگ جهانی در جان های شيفته انداخت، وقتی به قول هدايت دم کنی از در ديگ برداشته شد و رضاشاه رفت، دفتر شعر به بغل گرفت و راهی تهران، نه به دنبال موقع خانواده اش که در صف آرمانخواهان عدالت جو. و چنان دور شد از يار و ديار که هرگز به ياد نياورد و ياد نکرد از القاب و عنوان خانواده و نسب. چون همه آتش به جانان بعد شهريور بيست، نيمائی شد. اما تا نيمائی شود چندين غزل ناب ساخته بود. و زودا که شهريار را شناخت. پس پلی زد از يوش به تبريز، از وازنا به ساوالان، از ری را به حيدربابا.

نه تنها خبرنگار جوان آن روزگار که خيلی ها از زبان شهريار، آخرین پادشاه غزل شنيده اند سخنی. شهريار می گفت "از همان روز که لسان الغيب از دنيا رفت، هر کس در زبان فارسی شاعری کرد به اين اميد بود که به حافظ نزديک شود. هزاران تن بخت آزمودند اما من شهادت می دهم که هيچ کس به اندازه آقای سايه به لسان الغيب نزديک نشد." گوينده سخن شهريارست. و سال ها بعد محمدرضا شفیعی کدکنی همين سخن را عالمانه تر گفت. در آن روزگار پرغوغا، شهريار در گوشه تهران منزل گرفته بود، ای وای مادرم هم در کنارش، خيابان باستيون، سه پله از کوچه باريک به حياط، صبر بايد کرد خانم جان از نامحرم رو گرفته، از ديد پنهان شود. آن وقت پا به حياط بگذار و باز دو پله بالاتر مهتابی و آب شهريار. هميشه خود را در کلاه و شال پيچيده مبادا تصرف هوا شود. آخر شهريار خود پزشگ بود گيرم نيمه کاره رها کرده به عاشقی. کمتری از نسل تازه در آن اوج گيری مدرنيزم و نوئی می دانستند خانه شهريار شعر کجاست. اما هر که آن سال ها گذرش به آن خانه پشت باستيون افتاده باشد اين شنيده است:."آقای سايه الان می آيند، محبت دارند شرمنده می کنند".

و اين بگويم که زمانی که بعد از انقلاب سايه به قول خودش به مرخصی رفت ، آن ها که به تبريز گذر کرده اند می گويند شهریار سخن به آقای سايه می کشاند و زار زار می گريست. و شهريار چون نام سايه را بر زبان می آورد جز شاعری به صفتی ديگر مشخصش می دانست: نجابت.

آنان که سير قافله را می دانند و از سر آن هم با خبرند می دانند لايه ها و اشارت های نهانی شعرش را، از بين نگفته ها و عطر کلماتش در می يابند مثلا وقتی از شکوه جام جهان بين بين می گويد که شکست و نماند جز من و چشم تو مست، از چه حکايت می کند. مثنوی ناله نی را که هنوزش تراش می دهد هر بار بشنوی قوی ترين بث الشکوی است. شاعر نمی خواهد پذيرفت و نمی خواهد ديد. و کس به تاريخ شعر پربار ايران قصه شکستن را چنين به اندوه نسرود که سايه در ناله نی.
يادتان باشد پنجاه سال پيش، نسلی که خواست بداند در راه زندگی خواند در گوش جان خود:

دربگشائيد
شمع بياريد
عود بسوزيد
پرده به يکسو زنيد از رخ مهتاب
شايد اين از غبار راه رسيده
آن سفری همنشين گمشده باشد


و در اين ربع قرن چه بر ما و بر اين قوم که مائيم گذشت. چه خيال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. و گذشت و خاطره ماند و سايه پاسبان مهربان و با انصاف بسيار خاطره هاست. با همان وسواس که سال ها نوارها و صفحه هايش را مراقبت می کرد و انگار نت به نت و گام به گام آن ها را در جای خود می نهاد، با جديت باغبانی که گل های سرخش را مراقبت می کند که نپژمرد، موسيقی ايران و موسيقی کلاسيک جهان را. سايه با ياد ياران چنين است. يارانی که رفته اند، يا مانند نادر حالا در گورستانی در لوس انجلس خفته اند، يا در پرلاشز و بعضی هم در امامزاده طاهر کرج. آن يکی سياوش در گوشه قبرستانی در وين. اين قوم که در آن سال ها چنين پريشان نبود.

و تا سخن بدين جا رسيد بايد از آن کس ياد کرد که اينک پنجاه و دو سال از مرگش می گذشت و داغش در دل آن ها که ديده بودنش هنوز تازه. مرتضی کيوان، که سايه نام او را به فرزند خود داده و در ديباچه خون نوشت "سال ها پيش مرا با کيوان کشتند" همان که سرود "کيوان ستاره بود" و در ده ها سروده خود اثر اين داغ نهاد. که داغ کيوان به بسيار دل هاست. چنان که هم امسال ديديم شاهرخ مسکوب را که تا به عهد وفا نکرد و کتابی در باب مرتضی کيوان ننوشت تن رها نکرد.

مرتضی را بعد از آن صبحدم که به آتش بستند با جمعی که همسرنوشتش بودند، بردند و پراکنده در مسکرآباد به خاک سپردند. هر کدام در گوشه ای. سايه، گاه و بی گاه با پوری خانم می رفت و آبی بر آن گلاب می زد. تا آن سال که وحشت زده باز آمد. گفتند مسکرآباد را قرارست پارکی کنند. آتشش به جان افتاده بود که سنگی هم دارد از رفيق دريغ می شود. تاب نگریستن بر روی پوری نداشت و ما هم جرات نگريستن بر صورت سايه که هر گوشه اش می پريد. کسی کاری نتوانست کرد. مسکرآباد باغی شد و اين بار سايه در هايکومانندی سرود:
ساحت گور تو سروستان شد
ای عزيز دل من، تو کدامين سروی


و اين سرو را سايه به شهيدان وام داد. از او به يادگار مانده است اين نشانه. دلا اين يادگار خون سروست.

گفتم که شهريار گفت نجابت. چه معنا در خيال داشت وقتی اين می گفت درباره آقای سايه. امروز چون به راه های رفته می نگريم، به ياران رفته، به حکايت های فراموش شده، به ياران يار نمانده، به خنجر، به آهن، به زخم، به طعنه، شحنه، به رفته، به هست می توانيم معنا کرد سخن شهريار را.

در اين شصت سال که به ميدان است، با اين همه دام فريب که در هر گوشه اين تاريخ گسترده بود، با اين همه نيم رفيقی، و نيم راهی، از سايه کس سخن به درشتی درباره ياران نشنيد، حتی آن ها که حق بزرگی خود ادا نکردند و پيرانه سر، احترامی از حد بيرون را در از هر دری، پاسخی ديگر دادند. تا بدانی که همه کس را تاب آن شان نيست که سايه راست.

بعد چهل سال

روزنامه نگار جوان چهل سال پیش، پير شد. ديد و شنيد که چقدر کسان غزل از سايه می خوانند و می پندارند از حافظ است. او گمان ندارد که در شاعری کس به چنين مرتبت رسيده باشد. تنها معلم ادبيات دبيرستان اديب نبود که از بر می خواند و به جد اصرار داشت که اين غزل حافظ است.
امشب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

و ماه پيش نشسته بود روزنامه نگار پير، در سالنی چند ده صدی بود و دید عده ای آمده اند تا مگر سايه شعر بخواند. معمولا دچار حجب می شود و راه گريز می جويد در اين احوال. و يکی از جمع از او خواست تا ارغوان را بخواند. سايه اول از ارغوانش گفت که چرا وقتی به مرخصی بود، او را از همه جهان مخاطب شعرش قرار داد. آن گاه از او پرسيد:
ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز

بايد در آن خانه خيابان کوشک در حياط کوچکش نشسته باشی و آن ارغوان را ديده باشی که سايه به چه وسواسش نگاه داشت از حادثات. از زمانی که شاخه ای بود و در خاکش نشاند تا زمانی که تنه ای شده بود. تا بدانی چه سوزی است در اين کلام وقتی می پرسد از او:
ارغوان اين چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آيد

يا وقتی خواند:
ارغوان بيرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
ياد رنگين رفيقانم را
بر زبان داشته باش

اما سايه است. درنوميدی رهايت نمی کند. با غمی تنهايت نمی گذارد. از همين روست که رو به جوان ها می خواند:
به سان رود
که در نشيب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
اميد هيچ معجزی ز مرده نيست
زنده باش

بايد اينک همان را که زمان روزگاری خطاب به شهريار گفته بود در گوش سايه بخوانيم:
تو بمان بر سر اين خيل يتيم
پدرا، يارا، انده گسارا، تو بمان.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, February 22, 2008

شایعه شریعتی

شماره خوبی است اعتماد هفتگی درباره شريعتی، در آن ميان جز حرف های خواندنی عليرضا علوی تبار، این مقاله سوسن شریعتی را بخوانید که خواندنی است

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, February 18, 2008

زاهدی و مک کین

واکنش آقای اردشیر زاهدی به سخنان سناتور مک کین نامزد اصلی جمهوری خواهان برای جانشينی جورج بوش، به باورم به جا بود. این گفتگو را بخوانید

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, February 15, 2008

مبارک باد بر زنان ایرانی


دیده اید وسط برف و سرما، وقتی نفس یخ می زند، اگر چشم به گلی افتد روئيده در زمهریر، چه گرمائی به جان آدمی می افتد از دیدن آن گل. دیده اید که چطور و بی اختيار آدمی می ايستد به تماشای آن گل و جزئياتی از گل برایش مهم می شود. و چه لذتی. با شنيدن خبر اهدای جایزه سال 2007 بنیاد اولاف پالمه به پروین اردلان، به چنين حالی دچارم.

پروين را از زمانی که خيلی جوانتر از حالا بود و خبرنگار در آدينه، در خاطر دارم. گاهی از نوشته هايش حظ می بردم قبل از چاپ. رشدش را می ديدم. و زمانی هم که در گردونه خباثت آدم های بد گرفتار افتاد، نگرانش بودم. اما همان تجربه هم رشدش داد. تعارفش را از خودش گرفت. به اندازه اش کرد. و من از روزی، درست ده سال قبل که به چه حالی در فرودگاه تهران بوديم ديگر او را ندیده ام. اما شنيدمش، و خواندمش. وقتی دانستم حاضر نشده در خارج از کشور بماند، دانستم که رشد کرده و چقدر هم. قدر گل و گلخانه خود می داند.

از ميان اين همه تحسين و جايزه و مدال که اين سال ها نصيب ايرانی هائی شده که برای هدف مشخصی مبارزه می کنند، جايزه اولف پالمه بعد از جايزه صلح نوبل معتبرترينشان است. و مانند همه جوايز و عنوان هائی که از اسکانديناوی می آید، شائبه سیاست بازی در آن اندک. خانم شيرين عبادی به خاطر کوشش هایش در جهت حقوق بشر – به ويژه حقوق کودکان که در آن زمينه کارها کرده بود – نوبل صلح سال 2003 را به دست آورد و اينک فعاليت هايش در همین چهار سال ، حتی به مدعيانش هم ثابت کرد که او شايسته اين عنوان بود. و اينک جايزه ای که به پروين اردلان اختصاص یافته معتبرترين است. به خاطر کوشش های اوست در راه حقوق زنان.

پروين به خاطر کوشش هايش در زمينه حقوق زنان و معرفتی که به اين حقوق دارد، به باورم سزاوار این تحسين بود. در عين جوانی عاقل، فروتن، به دور از شعر و شعارست. اين ها جمعی هستند و اگر نشانشان کنیم همان ها هستند که در این دو سال اوين را تجربه کرده اند. همه آن ها که با تعطیل مجله زنان، سنگين مغزان خواستند دفنشان کنند، و نتوانستند. و نمی توانند. الان نامشان در برابر چشمانم رژه می رود که به هدايت خانم شهلا شرکت دارند با وقار و طمانينه کار می کنند، کار مداوم بی ادعا. مانند پروين با پشتکار. اين خيل اندک نیستند . در صف زندان از شادی شروع می شوند و به مريم و دلارام رسیدند که اين اواخر شمه ای از رحمت و احترام نظام به زنان را ديدند. همه شان هم شايسته است که قدر ببينند. اعلامیه هفته گذشته دانشگاهیان جهان در اعتراض به توقیف مجله زنان، خود نشان آن است که آوازه زنان ایران در گوش اهل معرفت جهان هست.

باری حکايت زنان ایرانی که بر سر حقوقشان خود ايستاده اند ديگرست و جای نقلش هم اين جا نیست. حتی جای گلايه اش هم اين جا نيست که چطور جامعه به اندازه ای که بايد اين بچه ها را حمايت نمی کند. نمی نويسم از اين درد چون اگر بپرسند تو خود چه کردی، پاسخ ندارم. پس بسنده می کنم به ابراز شادمانی از اين انتخاب داوران جايزه اولف پالمه. نام پالمه بزرگ باد. او و ویلی برانت سیاستمدار محبوب من، و کرايسکی صدراعظم وقت اتریش، به زمان خود نشان دادند که دولتمردی و سياست، بر خلاف آن که گفته اند الزاما آدمی را در آدمی نمی کشد. آنان عصاره انسان دوستی و انسان خواهی دهه شصت بودند. شرم بر آن جهانی که برانت را آخر کار آزار دادند به نفوذ جاسوسان در ميان معتمدانش و آن مرد بزرگوارانه مسووليت را پذیرفت و کنار رفت، و جهانی که پالمه را هم بدکاری کشت.
بیانیه مطبوعاتی بنیاد پالمه، از پروین اردلان به‌عنوان یکی از چهره های شاخص جنبش زنان یاد کرده و از تلاش او در زمینه تبدیل برابری حقوقی زنان و مردان به یک هسته مرکزی مبارزه برای دموکراسی در ایران، تقدیر شده و آمده است: "پروین اردلان با وجود تهدید، آزار و پیگرد، با پشتکار و سرسختی به مبارزه برای دستیابی به آرمان هایش ادامه داده است. او و سایر زنان فعال جنبش، با اتخاذ شیوه هایی مبتکرانه، موجب افزایش حمایت از خواست برابری حقوقی شده اند. کمپین جاری یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض آمیز، یکی از این نمونه های موفق است."

این انتخاب به زنان ایران و به پروين اردلان مبارک باد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, February 7, 2008

گذر ایرانی ها بر انتخابات آمریکا


این یادداشتی است که برای هفته نامه اعتماد نوشته ام
ما شصت سالگان، از سال شصت ميلادي، انتخابات رياست جمهوري امريکا را دنبال کرده ايم. همان زمان از يک جهانديده پير شنيدم که انتخاب ساکن کاخ سفيد با سرنوشت ما ايرانيان ارتباط دارد.

در آن انتخابات ريچارد نيکسون نانوازاده و معاون ژنرال آيزنهاور به سناتور جان کندی اشراف زاده و جوان باخت و در رياست همو بود که جهان دگرگون شد تا لبه جنگ جهاني سوم رفت، گيرم بخت يار جهانيان بود و در ماجراي خليج خوک ها، در اردوي مقابل - اتحاد جماهير شوروي - ميانه رويي مانند خروشچف بر سر کار بود و مشغول پاکسازي کرملين از آثار وجود استالين. سهم ايران هم اصلاحاتي شد که شاه سابق گرچه به نام خود نوشت و بر آن افتخارها کرد اما هرگز از تلخي ياد آن غافل نشد. يا در سفر چهارم به امريکا که کندي جوان، حتي معاونش را هم به استقبال از وي نفرستاد و در ملاقات با ميهمان تاجدار کم سن و سال تر از خودش، با يادآوري کودتاي 28 مرداد و خدمتي که امريکايي ها به او کردند تا به قصر برگردد، کارهايي را که بايد بکند به او ديکته کرد. و حاصل همان اصلاحاتي شد که به انقلاب شاه و ملت شهرت گرفت و در حاشيه اش، بازگشت شور و حالي به فضاي سياسي کشور و انتخابات مجلس بيستم شد. پس اگر هم در سفارش جهانديده ترديدي بود، رفع شد.

اما چيزي از انتخاب کندي نگذشته، اول دستگاه هاي اطلاعاتي غرب و بعد خبرگزاري ها و سرانجام بعد از يک هفته رسانه هاي حزبي مسکو اعلام داشتند که به کودتامانندي خروشچف از کاخ کرملين رانده و شبانه به خانه اش فرستاده شده و تز همزيستي مسالمت آميزش هم دفن. چنين بود که باز آن سالخورده دنياديده مرد ما را اندرز داد که تحولات همسايه شمالي را هم بپاييم چرا که سرنوشت ما به ميزان زيادي به آن بستگي دارد.

اما ما از کنار هم نهادن دو نوع تغيير، يکي با صندوق راي و ديگري پشت ديوار و مخفيانه، تفاوت دو اردو را دريافتيم. همين تفاوت اولي را اهميت داد و اهميت را از دومي گرفت.

قرار بود و چنين آئين ما شد که خيلي به ديده نگيريم که داوود خان در کابل چه مي کند و نپرسيم چرا در بغداد مي گذارند جنازه رهبران برکنار شده شان چند روز بر تيرهاي برق ميدان التحرير آونگان بماند، حساس نباشيم به اينکه در سرزمين ترکان جوان چه مي گذرد که گهگاه نظاميان با محاصره مقبره آتاتورک اعلام حکومت نظامي مي کنند، يا شيوخ خليج فارس با نظاميان و کنسول هاي بريتانيايي به کدام زبان نرد عشق مي بازند و پشت سر هر کدام شان کسي مانند کلنل مک داول چه مي کند که در ظاهر مدام تعليمي را زير بغل دارد و سبيل روغن زده تاب مي دهد. حتي در سرمان بود که خيلي در سرنوشت ما اثر ندارد که در جدال بين جانشينان دموکرات مسلک و به اخلاق آراسته گاندي و نهرو در حکومت لائيک هند با همسايه شان چه مي گذرد. چه مي گذرد در آن قطعه فقير و پريشان و قبيله يي شبه قاره هند که بنيانگذارش روزي يک بطري جک دانيل با يخ مي نوشيد، اما از اصرار بر سر بنيانگذاري جمهوري اسلامي پاکستان دست برنداشت. هيچ کدام از اين تحولات به گفته آن جهانديده پير در زندگي ايراني ها موثر نبود مگر انتخابات امريکا. که او مي گفت همواره بايد گوش به زنگش باشيم.

چنين است که دارد پنجاه سال نزديک مي شود که چشم مان به انتخابات امريکايي ها خيره مانده است. همان آغاز هر چقدر انتخاب جان کندي خبري ناگوار بود و دردسرها براي نظام پادشاهي ساخت اما ترور وي و با تنفسي در دوران ليندون جانسون کابوي تگزاسي، سال 1968 انتخاب ريچارد نيکسون به رياست جمهوري چنان خبر خوشي بود که شاه احساس کرد هماي سعادت بر شانه اش نشسته و همان زمان بود که ادعاي نظرکردگي در او چندان قوي شد که به زبان آورد، آن هم در گفت وگو با دو خبرنگار ملحد اروپايي که پيدا بود خود اعتقادي ندارند و با تعجب و حتي به نوعي تمسخرگي گوش کردند به اين ادعا.انتخاب ريچارد نيکسون براي هيچ رهبري در جهان به اندازه شاه ايران خبر خوش نداشت. نيکسون همان کس بود که جلسات مربوط به طراحي کودتاي 28 مرداد در دفتر وي که معاون آيزنهاور بود، برپا مي شد و به خوبي از عمليات آژاکس خبر داشت. همو بود که شانزده آذر سال 32 با هيات پرتعدادي از تصميم سازان و سرمايه داران امريکايي وارد تهران شد فاتحانه و در مقدمش دانشگاه تهران برخاست و سه قطره خون از گلوي جنبش دانشجويي به زمين ريخت که هنوز مي جوشد و همو بود که در دوران بيکاري بعد از شکست از جان کندي، در شرکت کوکاکولا مشاورت گرفته بود، در همان سمت به تهران آمد و با آمدنش بهترين معاملات ممکن شد و اين آغاز يک دوستي بلند بين او و شاه شد. اين دوست در دوران رياستش حکومت پادشاهي ايران را به جايي برد که به ژاندارمي امريکا در خليج فارس مشهور شد، بزرگ ترين هم پيمان امريکا در منطقه شد، و بزرگ ترين زرادخانه سلاح هاي مدرن امريکايي به طوري که بعضي از سناتورهاي امريکايي را به وحشت انداخت که مبادا اين انبوه سلاح روزي به دست گروه هاي ضداسرائيلي بيفتد. اما هر بار هم مشاوران کاخ سفيد و هم حکومت ايران با نمايش قدرت و محبوبيت خود نشان مي دادند که خطري تهديدشان نمي کند.

تمدن بزرگ

پروازي که با انتخاب ريچارد نيکسون اتفاق افتاد و شاه و نخست وزيرش آن را به سوي دروازه تمدن بزرگ توصيف کردند وقتي به اوج رسيد که بريتانيا نيروهايش را از خليج فارس برد و پذيرفت که به جايش حکومت ايران محافظ امنيت بزرگ ترين آبراه جهان باشد. حاصلش اول 10 ميليارد دلار خريد نظامي براي نيروي دريايي بود و بعد قرارداد 1975 با عراق ممکن شد، و حاصل ديگرش که مسموم ترين هديه يي بود که دولت نيکسون به حکومت ايران داد، يا کاري که با انجامش مخالفتي نکرد افزايش بهاي نفت بود که در فاصله دو سال اقتصاد جهان را دگرگون کرد. تمدن بزرگ را در خيال شاه آنقدر نزديک کرد که اعلام داشت تا پنج سال ديگر ايران جزء پنج قدرت صنعتي مي شود. و ديگر چنان تهران و واشنگتن به هم دوخته شده بودند که شاه بيش از امور ايران مدام مشغول وساطت براي اردن و مصر و مراکش و حتي سوريه بود. به نوشته لوموند شاه پيشکار امريکا در خاورميانه شده بود. پس چه عجب اگر همزمان با باز شدن دروازه شهر ممنوع پکن به روي نيکسون، پرواز هواپيمايي ملي نيز راهي چين شد و شاهزادگان ايران ميهمانان مدام شهر ممنوع. ديگر حضور ارتش ايران در ظفار براي پاک کردن نوک دماغه خليج از کمونيست ها امري عجيب نبود.

روياي بزرگ شاه با افتضاح واترگيت به هم ريخت. روزي که ريچارد هولمز رئيس سابق سيا که بعد به سفارت امريکا در تهران منصوب شد، به دفتر شاه رفت که خبر بدهد رئيس جمهور قصد استعفا دارد از بدترين روزها براي کسي بود که نشانه هايي از بيماري جانکاهش هم ظاهر شده بود. اما اسدالله علم وزير دربار شاه حضور داشت که به او اطمينان بدهد که خر ايران از پل گذشته، ديگر هر رئيس جمهوري در امريکا مجبور است بزرگي ايران را بپذيرد ،چاره يي ندارد. و در دوران کوتاه جرالد فورد شاه به خود حق مي داد که به امريکايي ها در مورد همه حوادث منطقه رهنمود بدهد. دهه هفتاد به ميانه رسيده بود و او گمان نداشت که انتخابات بعدي رياست جمهوري امريکا اهميتي چنان مي گيرد که گرفت. و امريکايي هاي دلخور از افتضاح واترگيت، فورد پاکدامن را انتخاب نکردند. شاه و نزديکانش که هرگز گمان نمي کردند از واشنگتن خبري بدتر از انتخاب جان کندي بشنوند تا يک هفته مانده به روز راي گيري انتخابات 1976 با خيال راحت مشغول برنامه ريزي براي گسترش حزب سراسري رستاخيز بودند که پشت به دموکراسي ليبرال و از روي الگوي هيتلر و لنين و موسوليني ايجاد شده بود. همداستاني تهران و واشنگتن چنان شده بود که ساواک اجازه گرفته بود در ايالات متحده امريکا مخالفان حکومت ايران را تعقيب و مراقبت و شنود کند و سيا هم در داخل ايران همه کار خود را از ساواک بخواهد و سرخود هيچ اطلاعاتي جمع نکند. شاه و سفير پرآوازه اش در امريکا - اردشير زاهدي- باور نکردند که شاهين بخت که چنان آسان و راحت هشت سال پيش بر سرشان نشسته بود، با راي مردم امريکا به يک کشاورز بادام زميني فروش ساده دل و مبلغ مذهبي به جغدي تبديل شود که بر بام آنها نشست.

کارتر بي شناختي در سياست خارجي نرسيده به کاخ سفيد در ميان شعارهاي حقوق بشري از ايران هم سخن بگويد. و همين براي زلزله انداختن بر اندام شاه بيمار و حکومتش که از نظر اقتصادي هم با تورم و گراني دست به گريبان بود، کافي مي نمود.

انقلاب ايران زلزله يي بود که به ارکان حکومت امريکا افتاد. تمام دولت کارتر را از خود پر کرد. اشغال سفارت امريکا و گروگانگيري پنجاه امريکايي با دولت جيمي کارتر همان کرد که جنگ ويتنام با جانسون، و افتضاح واترگيت با جمهوريخواهان و جرالد فورد.

صحنه برگشت. ايران که کارتر از دستش داده بود و به همين گناه هم دوباره انتخاب نشد، جاي حکومت پادشاهي هم پيمان امريکا را به يک حکومت استقلال طلب و بيگانه ستيز داده بود. ايرانيان آنقدر صبر کردند که شصت هزار مستشار نظامي امريکايي با خانواده هايشان با عجله تهران را به قصد قبرس و استانبول و ابوظبي ترک کنند و بعد به سفارت امريکا ريختند. و چنين بود که انقلاب دوم هشت ماه بعد از پيروزي انقلاب اول شکل گرفت و حادثه يي جهاني شد. اين حادثه يک جابه جايي کوچک در دل تاريخ بود. انتخابات بعدي رياست جمهوري امريکا که نتيجه آن گمان مي رفت مانند همه آن بيست سال بر سرنوشت ايران و ايراني ها اثر بگذارد، اين بار اعجابي کرد. زير تاثير ايران و انقلابش کارتر انتخابات 1980 را باخت و در کتاب خاطراتش نوشت من نه به رونالد ريگان که به روح الله خميني باختم.

اريک رولو چندي بعد نوشت حالا ديگر امريکايي ها بايد دلواپس انتخابات ايران باشند.

پايان دوقطبي

اما دنيا بر اين قرار نماند. بر اساس تحول بزرگي که انقلاب ايران در آن بي تاثير نبود، ابرقدرت سرخ همسايه شمالي ايراني، در اوج بحران گروگانگيري براي غرب، گامي جلو نهاد و ارتش سرخ وارد افغانستان شد و سينه به سينه مسلمانان قرار گرفت. و اين باتلاقي بود که بلوک شرق با همه ابهتش يادگاران لنين و استالين را در آن غرق کرد و پنج سال بعد اتحاد جماهير از هم پاشيد و شرق اروپا هم. جهان دوقطبي هم. شعار نه شرقي و نه غربي انقلاب و جمهوري اسلامي با پاک شدن شرق از روي نقشه سياسي عالم به ستيز با امريکا خلاصه شد. هشت سال رونالد ريگان را ايراني ها و عراقي ها صرف جنگي کردند که صدام حسين آغاز کرده بود. راهي براي غرب تا پاسخ غرب ستيزي ايراني ها را بدهد. جز آنکه تلاشي براي نزديک شدن به ايراني ها،نزديک بود ريگان را به رئيس جمهوري بدل کند که استعفا را پذيرفت. افتضاح ايران - کنترا بزرگ ترين بحران دوران رياست وي بود که جاي خود را در انتخابات 1988 به جانشين خود داد اما ديگر نتيجه انتخابات براي ايراني ها مهم نبود. بلکه خود هر سال درگير انتخاباتي بود که برايش هزار بار از انتخابات امريکا مهم تر بود. اما نمي توان گفت انتخابات سال 1992 رياست جمهوري امريکا براي ايراني ها و دولتمردان شان اهميتي نداشت که داشت. اما نه به حالي مانند شاه در سال 1976 و نه در موقعيت سال 1980 که هر تصميم تهراني ها در سرنوشت نامزدها موثر بود، بلکه اين بار در جست وجوي هماورد يا هم صدايي. براي بيرون آمدن از تاريکي دشمن ساز و شايد رسيدن به تفاهمي بر اساس احترام متقابل. چنين خيالي از تحقق دور نماند. انتخابات رياست جمهوري 1376 ايران توجه جهانيان را جلب کرد و از جمله منتخبين انتخابات آخر امريکا را. کلينتون و دولت دموکراتش به موجي که انتخاب محمد خاتمي در دنيا در انداخت، تن دادند. جلوه دوم خردادي اصلاحات ايران و سياست تنش زدايي، کلينتون را در سازمان ملل دقايقي چند منتظر گذاشت تا بلکه با دست دادن با همتاي ايراني فرصت تاريخي بسازد.

فرصتي از دست رفت و هشت ساله رياست کلينتون در ميان ناباوري به پيروزي معاون وي ختم نشد چنان که هشت ساله خاتمي هم به پيروزي هيچ اصلاح طلب يا ميانه رويي نرسيد. آنچه در انتخابات آغاز قرن بيست و يکم امريکا رخ داد و جرج بوش جوان با جمع نومحافظه کاران به کاخ سفيد رفت، چهار سال بعد در انتخابات نهم رياست جمهوري ايران تکرار شد. نومحافظه کاران ايراني به رياست محمود احمدي نژاد برآمدند و عقربه ها برگشت به بيست و پنج سال قبل، بار ديگر تلخي در کام ها افتاد. اين بار در فضايي که حضور نظامي امريکا در همسايگي ايران ايجاد کرده، تا تهديد به حمله نظامي خصومت جلو رفت. اما در ماه هاي پاياني رياست جمهوري بوش کوچک، از آن فضاي پرتهديد و پرتنش چيزي نمانده است. مخالفان ثابت قدم جمهوري اسلامي که چشم انتظارشان در همه سال هاي بعد يازده سپتامبر به بوش بود تا مگر کاري کند، اينک در زماني که کشتي جمهوريخواهان به گل نشسته و نور رستگاري در جبينش پيدا نيست، اميد خود را به مک کين بسته اند تا مگر وعده هاي ناتمام جرج بوش را عملي کند. اما اين از عالم خيال است و در واقع ثابت ترين موضوع خارجي انتخابات امريکاست و ايراني ها ناخواسته در وسط ماجراي ايالات متحده نشسته اند. همزمان نمي توان گفت دولتمردان ايراني به گفته هاي اوباما و هيلاري بي تفاوتند. هنوز صداي مادلين آلبرايت در گوش هاست که به خاطر حضور امريکا در 28 مرداد از مردم ايران عذر خواست. اما در آن زمان اصلاح طلبان در تهران بر سر کار بودند و چنين ميداني نمي گرفتند و چنين فضايي در اختيارشان نبود. اينک اما جانشين خاتمي که ادعاي تنش زدايي هم ندارد هم نامه نوشته است و هم با امريکايي ها به گفت وگو نشسته و هم سه باري آماده و حاضر به يراق به نيويورک رفته - که هيچ رئيس جمهوري از ايران نرفت. پس مي توان گفت منتخب انتخابات 2008 امريکا شايد با دادن پاسخي به نامه بي پاسخ مانده محمود احمدي نژاد، دفتري را که سي سال پيش پاره شد، از سر بگيرد.

رسانه هاي جهاني نشان دادند که انتخاب رياست جمهوري ايران در 10 سال اخير هم از چشم دولتمردان امريکا دور نبوده است. چنان که همه اين سال ها نخبگان ايران انتخابات امريکا را پاييده و نگران سرنوشت خود بوده است.

پس شايد بتوان با اندک دستکاري نظر خانم رابين رايت نويسنده واشنگتن پست را پذيرفت و گفت در شصت و چندي سال که از جنگ جهاني دوم مي گذرد، سي سالي را ايرانيان در جست وجوي سرنوشت بهتر نگاهشان به انتخابات امريکا بود و اينک سي سالي است که امريکايي ها براي رسيدن به آرامشي چشم شان به خبرهاي رسيده از تهران است.

10 سال پيش دوره اول روابط ايران و امريکا را هم آغوشي در تاريکي نوشتم و دوره دوم را خصومت در تاريکي. گمان مي رود که بعد از انتخابات ماه آينده امريکا فضا روشن تر شود.

و در اين چهل و هشت سال که شرحش رفت، دوازده بار مردم امريکا براي انتخاب رئيس شان به پاي صندوق رفته اند، ما ايراني ها در همين سي سال فقط 9 دولت و شش رئيس را با صندوق راي برگزيده ايم. در انتخابات برگزيده اند. اما داستان همچنان باقي است و اينک، در هر دو پايتخت قطورتر از پرونده آن ديگري دفتري نيست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, February 5, 2008

انقلاب، جان روايت

بخش دوم روایت انقلاب را، که جان روایت، نام گرفته چنین نوشته ام:

انقلاب چيزي مانند پرواز، مانند بال زدن بر فراز آسمان ها بود. و لذت نهفته در آرزوي آن، بيش از آن بود ‏که به وصف آيد. اما براي نسل امروز خیال بال گشودن و تن رها کردن از بلندي، از ترس برخورد ‏استخوان با زمين ترساننده است و وهم انگيز.‏

بخش زيبائي از تبليغات سياحتي کشور نيوزلند، بانجي است. و آن ورزشي است که فرد را به طنابي حساب ‏شده و به اندازه، محکم مي بندند تا بتواند از بالاي صخره يا نوک کوهي در هوا شيرجه بزند. چند هزارمتر ‏پائين تر از او، رودي خروشان و يا درياچه اي آرام است و يا دشتي گسترده. آن بندها که شخص را نگهبان ‏مي شود گرچه در نهايت نمي گذارد که پرواز کننده به زمين يا سطح آب برخورد کند، و پيش از رسيدن او ‏را حفظ مي کند اما ترس را چاره نمي شود. بانجي از دور و در خيال زيباست چنان که هر سال گروها گروه ‏آدميان به شوقش به نيوزلند مي روند. به هواي رها شدن پرنده وار در هوا. اما در جائي خواندم که حدود ‏هفتاد درصد از کساني که اين همه راه آمده و پول بليت داده و نوبت را گذرانده اند وقتي که طناب به کمر و ‏پاي آن ها بسته مي شود و مي روند به لب سکو تا تن و جان را رها کنند، پشيمان مي شوند. به چشم ديدم تازه ‏آن ها که بر ترس پيروز مي شوند و مي روند تا انتها، يعني شيرجه مي زنند در هوا، به محض رها شدن چنان ‏فريادي مي کشند که صدايشان در دره مي پيچد و تا فرسنگ ها شنيده مي شود. اين فرياد براي غلبه بر ترس ‏است يعني ديگر پشيماني سودي ندارد، امکان بازگشت نيست.‏

انقلاب نيز چيزي از اين دست بود. در دهه چهل شمسي و شصت ميلادي لازم نبود که مردان سياست و ‏انقلابيون حرفه اي براي کشاندن مردم به ميدان انقلاب کاري کارستان کنند، رساندن کتاب هاي آن چناني و ‏شرح ظلم ها و کشتارهاي بزرگ، چندان لازم نبود. کافي بود آدمي در سرزميني زاده شده باشد که دولتش از ‏اقمار آمريکا و سرمايه داري به حساب آيد، ديگر لوازم پرواز در هوا بود، با نفس فرومي رفت. زيباترين کت ‏هاي مردانه همان ها بود که مانندش را مائو مي پوشيد و زيباترين ژست همان بود که چه گوارا گرفت، اگر ‏اقتصاد مي خواندي جنگ شکر در کوبا و بحران دلار، سلطه نفت، جهان سوم در بن بست بود و اگر اهل ‏رمان بودي از سارتر و کامو تا فالکنر و سامرست موآم هر چه مي خواندي جز ضديت با تبعيض و سرمايه ‏داري و تباهي آنان نبود و شيرين ترينشان بود. اين نسل کتاب سرخ نخوانده حاضر بود مانند چيني ها آن را به ‏دست بگيرد و تيغ جراحي را بي داروي بيهوشي پذيرا شود، کاپيتال مارکس نخوانده مطمئن بود که همه شرح ‏پليدي هاي دنيا را که در سرمايه داري جمع بود، آن مرد در آن کتاب گفته است. از هيروشيما عشق من، تا ‏گوشه گيران آلتونا، از برويم گل نسترن بچينيم، تا مويه کن سرزمين من. همه خيال پرواز در دل ها مي ‏ريختند. خيال آن پرواز نه فقط در سر نسلي از ايراني ها – که مشقي نيمه نوشته داشتند از انقلاب مشروطه، و ‏بغضي در گلو داشتند از 28 مرداد – بلکه در سر تمامي جهان سومي ها بود، هر که شوري در سرداشت که ‏کدام جوان ندارد، مدام در روياي آن پرواز بود. مگر نه که همه شاعران نامدار و نويسندگان بلندپايه همين مي ‏گفتند. نسلي در ويت نام نفرت از آمريکا مي آموخت، همراه شن چوي کره اي مي جنگيد، کوه هاي ‏سيراماسترا را هر شب خواب مي ديد، اوريانا فالاچي هم پيش از اين که روزگار به نژادپرستي کريه مبدلش ‏کند نغمه خوان همين ترانه ها بود. ‏

دهه شصت و هفتاد ميلادي دهه اي غريب بود. اگر آئينه اي بود که خيال هاي آن نسل را نشان دهد، ميليون ‏ها تن را نشان مي داد که همه بالي داشتند و در خيال پرواز منتظر بودند. اين همه آتش به جانان، اين همه ‏آرمان خواهان، اين همه خيال بافان، زاده و پرورده جهان دو قطبي بودند.‏

حالا مي توان گفت چه گرم است زميني که دو خورشيد بر آن بتابد و چه مطلق زده است. جواناني که در ‏سرزمين هائي مي زيستند که حکومتشان تابع قطب شرقي بود در آرزوي آن مي خفتند که يک تانک روسي را ‏آتش بزنند و گريبان يکي از اعضاي ارتش سرخ بگيرند، و خود را از دروازه هاي آهنين عبور دهند، رو به ‏غرب. جائي که در خيال آنان سرزمين هاي ازادي بود و همه چيز داشت از الويس پريسلي، سوفيالورن و ‏آلن دلون. شلوار جين و سيگار وينسيتون، تا از دادگاه هائي با هيات منصفه و وکيل مدافع هائي مانند پري ‏ميسن. خانه هائي مانند پيتون پليس. ‏

جواناني که در دامن حکومت هاي وابسته به غرب مي زيستند در سرشان خيالي بود که هشت ماه بعد از ‏انقلاب ايران در جريان گروگان گيري و اشغال سفارت آمريکا خود را نشان داد.‏

اين همه آتش به جانان در برخي نقاط جهان در حسرت انقلاب ماندند، در بعضي جاها هم مانند ايران و فيلپين ‏و نيکاراگوئه از بخت خود شاکر شدند که چنين موهبتي را ارزاني شان داشت، که انتقام بجويند. در پشت بام ‏اعدام کنند، سرمايه داران را مصادره کنند، با اسلحه سوار بر موتورسيکلت در شهرها بگردند. و در هواي ‏نظمي نو سرودهاي انقلابي بخوانند. و اصلا لحظه اي فکر نکنند که فردا چه بايد کرد. ‏

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

تن روایت انقلاب

این بخش اول مقاله ای است که برای شهروند امروز نوشتم

انقلاب را جانی و تنی بود. اگر آن را چنان خلاصه کنی که در چامه ای بگنجد چنین می شود که

تن روایت

در مورد روز پیروزی انقلاب کس اختلاف ندارد، بیست و دوم بهمن 57 بود. اما آغازش را برخی به بیست و هشت مرداد برده اند و بعضی به پانزده خرداد. عده ای سیزده آبان را که آیت الله خمینی تبعید شد یا سوم اسفند را که سیدضیا و سردار سپه با کودتائی به آزادی های به دست آمده در مشروطیت پایان دادند و دیکتاتوری مورد تائيد قدرت های خارجی بر کشور حکمران شد. اما بر اين همه تبصره ای باید و آن تاريخ آغاز حرکت هائی است که منجر به پایان کار آن حکومت شد که سابقه خود را به سلطنت دوهزار و پانصد سال می رساند. که البته این تاریخی برساخته بود.

در جست و جوی تاریخی برای شروع نارضائی مردم از حکومت، به دورهای دور، دورتر از این ها می توان رفت. اما یافتن تاریخ آغاز حرکتی که به انقلاب رسید، آغاز آخرین فوران که به سرنگونی حکومت پادشاهی انجامید، آخرین پرش و آخرين جهش چندان مشکل نیست. به روزی می رسد در محدوده سال 1356 یعنی سی سال پیش. زمستان.

دهمین روز از زمستان در آغاز سال میلادی 1978 تهران مرکز خبری عالم بود. موج خبری که با جیمی کارتر رييس جمهور آمریکا به مصر رفته و به طرح صلح خاورميانه پرداخته بود با پرواز هواپیمای شماره یک نیروی هوائی آمریکا، از قاهره متوجه تهران شد. کارتر یک کشاورز ساده و یک مبلغ مذهبی و خادم کلیسا، به تصادفی نامزد حزب دموکرات در انتخابات رياست جمهوری شد و بازی را در میان ناباوری ها از جرالد فورد برد و در کاخ سفید نشست. تا در آن جا قرار گیرد تصور انسانی از آمریکائی ها و آمریکا ارائه داد و همین در جامعه ای که از افتضاح واترگیت به خشم آمده و پی به فساد دستگاه دولت برده بود، رای ساز شد. او در مبارزات انتخاباتی خود از جمله بر حقوق بشر تکيه کرد. از جمله از کره شمالی، شیلی و ایران به عنوان دیکتاتوری های متحد آمریکا نام برد که در دولت وی تحمل نخواهند شد. همین گفته ها باعث شد که در این سه کشور حکام به فکر افتادند به خصوص پینوشه در شیلی و شاه در ایران.

اما ایران کشوری صاحب نفت و بزرگ ترین متحد آمریکا در منطقه و ژاندارم خلیج فارس بود و آمریکائی ها این را آسان به کف نیاورده بودند که آسان از دست بدهند، چنین بود که کارتر هنوز در اتاق بیضی کاخ سفید جا به جا نشده کارشناسان دستگاه اداری آمریکا، وادارش کردند که به ایران فکر کند. خاطرات همکاران کارتر و خود وی نشان می دهد که نگرانی از وضعیت ایران در همسایگی شوروی ابرقدرت سرخ، اولین موضوعی بود که روی اعضای دولت تازه قرار گرفت. سایروس ونس دیپلومات کارکشته که وزارت خارجه را در دولت جدید عهده دار شده بود، این را درک می کرد. در اول کار برژینسکی لهستانی اصل و جانشین کسینجر در شورای امنیت ملی هم به علت ضدیتش با کمونیسم این اهمیت را در می یافت اما او به بی پایه بودن دیکتاتوری های راست هم اعتقاد داشت. از گفتگوی این دو – یکی آکادمیسین و دیگری تجربه در عمل آموخته – چنان حاصل شد که سایروس ونس اولین سفرخارجی خود را در مقام تازه، به تهران اختصاص دهد. ماموریتش دریافت پاسخ این سئوال بود که آیا از "فضای باز سیاسی" شاه احساس خطر می کند یا نه. بعدا معلوم شد که واشنگتن آماده بود تا اگر شاه هم مانند پینوشه و دیگر دیکتاتور ها بر سر موضع خود ایستادگی کند، به یاری حکومت شاه بشتابد و دست کم از بحث حقوق بشر کنارش گذارد.

در آن ملاقات سرنوشت ساز و حقیقت یاب، شاه مغرور به اندازه کافی به ضد خود عمل کرد. او قبل از این که سایروس ونس زبان بگشاید شرح مفصلی در باب لزوم استقرار دموکراسی بیان کرد و حتی گفت که خود قصد داشت بعد از این که کشور صنعتی شد به مساله توسعه سیاسی بپردازد و مردم را در سرنوشت خود سهیم کند. هر چه در روزها و ماه های بعد اردشیر زاهدی سفیر ایران در واشنگتن به مقامات کاخ سفید توضیح داد که این روانشناسی شاه است که از ترس آن که "نه" نگیرد خود پیشاپیش به جلو فرار می کند، آمریکائی ها که در گزارش ونس همان را شنیده بودند که می خواستند، راه خود رفتند. حتی تذکرهای جدی راکفلرها و کیسینجر و دولتمردان سابق آمریکا هم اثری نکرد. مهم ترین کاری که آمریکائی ها در آن زمان می توانستند بکنند این بود که از طریقی به شاه دستور اعمال خشونت برای جلوگیری از انقلاب دهند. این کاری بود که در پانزده خرداد کردند. اما این بار هرگز چنین خبری نشد. سولیوان در مقابل سئوال ها همواره شاه می گفت تصميم گیری درباره ایران با اعلیحضرت است. ونس بعد ها به تهیه کنندگان برنامه انقلاب در بی بی سی گفت ما به خود اجازه نمی دادیم به کسی که سی و شش سال سابقه حکومت داشت چیزی یاد بدهیم. آمریکائی ها غافل بودند که شاه به دلایل دیگر اعتماد به نفس از دست داده از آن ها حمایت صریح می خواست.

اما این بازی اول کار نتيجه ای برای ناراضيان ایرانی به دست نداشت. آن فضای باز از حد حرف خارج نشد. بلکه وقتی در پائیز سال 1356 شاه برای نوزدهمین بار به آمریکا رفت و جیمی کارتر در کاخ سفید از وی و ملکه پذیرائی کرد، در آن جا حادثه ای مهم رخ داد. کنفدراسیون دانشجوئی ایران که سال ها پیش یک بار هنگام سفر شاه به آلمان با برپائی تظاهراتی گسترده [که یک جوان آلمانی در آن کشته شد] توجه همه جهان را به سوی ایران جلب کرده بودند این بار با تدارک بهتر خود را در برابر کاخ سفید مستقر کردند. هواداران سلطنت بیش تر بودند اما نگران لباس های شیک خود در مقابل دانشجویان پرانگیز و حاضر به یراق چه می توانستند کرد به ويژه که یورش پلیس در برابر دوربین های تلویزیون صحنه ای ساخت که آمریکائی ها معمولا در فیلم ها می بینند و خیلی زود منفی و مثبت آن را انتخاب می کنند. پلیس مجهز و اسب سوار با باتوم های الکتریکی و ماسک ها نمی توانست شخصیت مثبت این فیلم مهیج باشند ولی آن جوان کنفدراسیونی که به بالای اسب پلیس پرید و صحنه را سینمائی تر کرد و باتوم خورد تصویر یک مظلوم آرمانخواه را نشان داد. باد پرده در وزید و گاز اشگ آوری را که پلیس برای متفرق کردن مخالفان شلیک کرده بود برد تا باغچه گل سرخ که در آن جا جیمی کارتر و میهمانانش از گارد احترام سان می دیدند. از آرایش ملکه چیزی نماند و شاه که قرص های مربوط به سرطانش هم ریه های او را حساس کرده بود ناگزیر برای مهار اشکی که از چشمانش سرازیر شده بود دستمال بیرون کشید و صحنه ای دیدنی برای عکاسان ساخت. انگار همه می گریستند.

این صحنه جذاب سینمائی چندان که ساعتی بعد از تلویزیون های آمریکا بارها و بارها پخش شد، همچون آن بادی که وزید، خبر زندان های ایران و چریک های جانفدائی را که در درگیری با ساواک کشته شدند به همه جا برد، و قصه هائی از ساواک به عنوان مخوف ترین دستگاه امنيتی جهان سوم، در جهان پراکند. بداقبالی شاه بود که سال قبلش هم چریک ها به فعالیت خود وسعت داده بودند و هم او احساس قدرت کرده و فرمان داده بود که اخبار درگیری های ساواک و چریک ها در روزنامه های داخل چاپ شود، پس خبرش در دنیا هم منتشر شده بود. چنین بود که این موج تازه خوراک هم داشت. دانشجویان ناراضی ایرانی در دانشگاه های جهان، که بعد از فوران بهای نفت تعدادشان فراوان شده بود، برای حرکت های اعتراضی خود مواد لازم و اسامی و عکس و گزارش هائی هم داشتند.

اما همه این ها فرق داشت با آن چه در اتاق بیضی و هنگام اولین گفتگوی شاه و کارتر اتفاق افتاد و گزارش آن هم در اسناد وجود دارد. جیمی کارتر که دو ماه قبلش در دیداری با گرومیکو وزیر خارجه باتجربه شوروی به اندازه کافی بر سر حضور ارتش سرخ در آفریقا تحقیر شده بود، این بار در ملاقات با یک ضد کمونیست امتحان پس داده، مبهوت اطلاعات و تجربه شاه شد. وقتی شنید میهمان از دیدار با روزولت و چرچیل و استالین می گوید و از تجربه هائی که او حتی در کتاب هم نخوانده بود، با وی مهربان شد. همه گزارش هائی که دفتر حقوق بشر وزارت خارجه اش داده بود از یادش رفت. چه رسد که شاه مانند همه آن سال ها فهرستی از تقاضاهای دیگران هم در جیب داشت. توصیه هائی برای انورسادات و ملک حسین و حتی حافظ اسد. برخلاف فضائی که در خیایان جلو کاخ سفید و کنار کاپیتول تا ساعت ها جریان داشت، در مذاکرات یک ساعت و نیمه شاه و جیمی کارتر گرمای تازه ای راه یافت. چنان که روزالین کارتر همسر رییس جمهور هم در گفتگو با میهمان خود، او را در هنر و فرهنگ مطلع تر و به روز تر از خود دید. در پایان همین دیدار و در فضای مهربان آن بود که به پیشنهاد اردشیر زاهدی و پشتیبانی برژينسکی قرار شد که کارتر در راه برگشت از سفر مصر سری هم شده به تهران بزند. که بعدا تبدیل شد به سفری یک روزه.

به نظر می رسید نگرانی هائی که از حدود یک سال قبل، با انتخاب کارتر دموکرات در دل شاه و نزدیکانش ریشه دوانده بود داشت جای خود را به دلگرمی می داد. سه ماه بعد این در کاخ سعدآباد در میهمانی شب اول سال نو، اعضای دولت جمشید آموزگار که وزارت خود را مدیون روی کار آمدن کارتر بودند، با چشمان از حدقه بیرون زده شنیدند که کارتر چنان تجلیلی از شاه کرد که همراهانش هم نتوانستند تعجب خود را پنهان کنند. آنتونی پارسونز سفیر بریتانیا در تهران بعدها آن تملق گوئی ها را "مهوع" خواند. مشاور کارتر آن را باورنکردنی توصیف کرد. هر چه بود چنان فضای روحی شاه عوض شده بود که بار دیگر فرصت یافت تا ملک حسین را وساطت کند که در آن میهمانی شام حاضر بود.

اعتماد به نفس به رژيم برگشت. و تنها یک هفته بعدش بود که هویدا وزیر دربارشاهنشاهی پاکتی را به داریوش همایون وزیر اطلاعات و جهانگردی داد با قید آن که به روزنامه ها بدهد و از آنان بخواهد که در شماره روز بعد چاپش کنند.

و قم به هم ریخت. به دنبال آن شهرهای دیگر. در روزهای بعد تظاهرات پی در پی، کشیده شدن ارتش به خيابان ها، انهدام اماکن عمومی و ايجاد ناامنی هائی که به خروج ارز و سرمايه ها از کشور به وسعت انجاميد، سرانجام وقتی شاه را به پريشانی انداخت که ابعاد آن گسترش گرفته و عملا فضای باز سیاسی او را به فراموشی سپرده بود.

تاکید آیت الله خمينی بر ادامه یافتن تظاهرات و اعتصاب ها، عملا همه را در انتظار چهلمين روز از حادثه هجدهم دی ماه قم نشاند. چنين بود که در چهلم قم، دانشگاه تبريز محل برپائی تظاهرات و درگيری های شد که ارتش را به واکنش واداشت و در چهل تبریز مردم یزد برخاستند و وقتی چهلم سوم به اصفهان رسید هم دولت آموزگار سقوط کرد و هم حکومت نظامی بعد از پانزده سال برقرار گشت و دیگر گردونه به دور افتاده بود. تا در حوالی اولین سالگرد نطق تملق آمیز کارتر که شاه مجبور شد با چشمانی گریان کشور را ترک کند و در دهم بهمن رهبر انقلاب در مراسمی که تا آن زمان در کشور سابقه نداشت این همه آدم را یکجا جمع کند، به وطن برگشت و در بهشت زهرا فرمان سرنوشت را ابلاغ کرد. سومین دولت مستعجل پادشاهی هم خط امان از امواج انقلاب نگرفت و هدف شد. چنان که تا شاه برود نه ملاقات های هرروزه اش با سولیوان و پارسونز اثر بخشید و نه ژنرال چهارستاره نایب فرمانده ناتو [که شاه می پنداشت مانند کرومیت روزولت آمده تا حکومت وی را نجات دهد و به چشم سوپرمن نگاهش می کرد اما وی در اولین ملاقات از شاه پرسید کی می رود تا بلکه کشور آرام گیرد]اما هویزر کاری نمی توانست کرد جز گوش دادن به بی تصميمی دولت ناهماهنگ کارتر و شنیدن درددل اردوی در حال فروپاشی پادشاهی که در عین حال از اثر سرطانی جانگاه هر بار هم تکیده تر می شد.

هویزر سوپرمنی که سوپرمن نبود شبی که توانست از مهلکه تهران بگریزد فقط سه روز به پایان کار مانده بود، او چندان ماند که مطمئن شود هزاران مستشار نظامی آمریکائی هم با خط هوائی تدارک دیده به قبرس و یونان منتقل می شوند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, February 2, 2008

در رثای احمد بورقانی


منتظر ماندم یکی زنگ بزند و بگوید خبری که با پیامک رسیده بود نادرست است و یک شوخی است. اما کسی زنگ نزد. منتظر ماندم کسی بگوید نه بابا، همین چند دقیقه پیش با او حرف زدم. اما کسی نگفت. دنبال سهام هم گشتم که از زبان او بشنوم که بابام خوبه اما فقط تو فکرست این روزها. اما سهام الدین هم نگفت. حالا به شما بگویم خبر درست است، احمد بورقانی فوت شده است.

راستی هم انگار باز شوخی کرد، انگار باز هم با آن اضافه وزن لعنتی، سخن درشت گفت و خنداند. چندی قبل بود که چراغم لابد روشن بود سهام سلام و علیکی کرد و چت کردیم. گفتم بابا گفت آقای بهنود خیلی دلمرده و دلسردست، همه اش کتاب می خواند و هیچی نمی گوید. گفتم برایشان بخوان هزار باده ناخورده در رگ تاک است آقا خبری نشده. و خودم برایش خواندم روز و شب را همچون خود مجنون کنم... روز و شب را کی گذارم روز و شب.

تا تاریخ نقشش کمرنگ نکند ما روزنامه نگاران باید بگوئیم و این را فاش بگوئیم، و باز بگوئیم، و مدام بگوئیم که از یاد فراموشکاران نرود که آزادی ما بعد از دوم خرداد متولی ثابت قدمی داشت که می دانست چه می کند و می دانست هزینه این کار چقدرست. اگر هم نمی دانست همان اول روز که به مجتمع رسیدگی به تخلفات کارکنان دولت احضارش کردند دانست. آن روز آقای اژه ای رییس وقت مجتمع، امروز وزیر اطلاعات، سخن از پوست و کندن آن گفت و نشان داد که اعتقاد و مسلمانی، مقام و موقع در نظرش اعتبار ندارد وقتی که کاری را برای نظام مضر ببیند. پس اگر هم بورقانی نمی دانست شمه ای از رحمت نظام به روایت قاضی باسط الید رقم خورد در برابر چشمش.

شاید از همین رو بود که وقتی فشار بیرونی فراوان شد، و اول پیام ها هم بابت آن بود که چرا این همه مجوز داده اید و چرا کار دادگاه را دشوار کرده اید، بورقانی نجيب از مقام معاونت وزارت ارشاد برخاست و نشان داد که مقام را جز برای خدمت به خلق نمی خواهد و گفت معامله نه. روزی که جلسه تودیع او در وزارت ارشاد برپا شد، یا فردایش بود، یکی از احبا در حضور جمع از دکتر مهاجرانی گله کرد که نباید آن می گفت و نباید این می کرد. گوینده به ويژه بر کلمه چریک تاکید داشت که مهاجرانی در آن جمع گفت با اندک تعریضی به احمد. گفته بود فرهنگ عرضه چریکی نیست [قریب به این مضمون] که البته سخن درستی است و البته که آن دوران گذشته است اما گلایه آن جا بود که چرا در تودیع احمد بورقانی این سخن رفته است. اما قضاوت بورقانی که در همان جلسه هم سخن شفاف گفت و درشت گفت، درس آموز بود وقتی گفت نه خطا نکنید دکتر هدف اصلی است، اما هر روز که بماند دری و یا پنجره ای باز می ماند که بی او باز نخواهد بود.

و ما روزنامه نگاران دوم خرداد فراموشمان نشود کاری که احمد بورقانی و عیسی سحرخیز کردند در ابتدای وزارت دکترمهاجرانی و در آغاز دولت آقای خاتمی، بازگرداندن روح به رسانه ها بود. از همین رو وقت انتخابات مجلس ششم که شد بايد دینی را که به او داشتیم ادا می کردیم. وقتی روزنامه های دوخردادی تصميم گرفتند لیست انتخاباتی بدهند یک دو تنی مخالف بودند یکی من. مخالف بودم که روزنامه ها نقش حزب بگیرند. هزار دلیل داشتم. اما همان روز مقاله ای نوشتم – در عصر آزادگان خانه داشتیم آن زمان – و در بخشی از آن نوشتم:

"من میرزای کوچک و پیر این شهر، کوله بار این تاریخ بر دوش، به اعتبار این که هفت پشتم ساکن تهران بوده اند و به اعتبار آن که میرزایم و جز قلم چیزی ندارم، رای خود را به آن ها می دهم که سوگند خدائی را به قلم – و هر آن چه در آن جاری است – باور دارند، به احمد بورقانی رای می دهم که بر این سوگند ایستاد. به علیرضا رجائی که چهار بار شاهد بستن و تعطیل روزنامه ای بود که در آن خانه داشت، و به فایزه هاشمی که زنانه و دلاورانه در آغاز ورود به خانه قلم پایداری کرد و بی خانه شد. و آن چه تاریخ به من آموخته دو دستی تقدیم می کنم به نسلی که این هر سه متعلق به آنند"

از این جمع که نوشتم دو تن به مجلس راه نیافتند، روزگار مضحک چنان خواست که به دلایلی متضاد هم. فایزه هاشمی حاضر نشد نامش در فهرست کسانی باشد که پدرش را قبول نداشتند، خودخواسته از فهرست مطبوعات اصلاح طلب کنار رفت، علیرضا رجائی هم قربانی ماجرائی دیگر شد و در آخرین لحظات شورای نگهبان با دست کاری در صندوق ها و آرا جای او را به غلامعلی حدادعادل داد. اما بورقانی به مجلس رفت.

و جایش هم در همان مجلس بود و بیش از آن هم در این دستگاه جائی نداشت. مجلس ششم هم که تمام شد دیگر در جائی نقش نگرفت. اما همچنان محترم و آزادی خواه بود. هنوز انگار کلمات سهام در برابرم می رقصند که نوشت این روزها دلمرده و افسرده است. و سرانجام آن دلمردگی و افسردگی کار دستش داد. و این آخر سر بی تردیدم که این دریوزگی یاران برای گذشتن از سد هیات های اجرائی دلش را به درد آورده است. اینک که این را می نویسم از تصور دردی که بر جانش بود از ناهمدلی ها و نامردمی ها، دردم افزون می شود.

مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد، اینک پیامک هاست که می رسد از بچه های قلم به اشک زده . انگار نوحه ای می خوانند احمد رفت. بقیه آن غزل را باید برای مرگ بی هنگامش به یاد آورم:
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
می زنی تو زخمه و بر می رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook