Monday, July 30, 2007

در پاسخ نامه به حمید و امیر

در پاسخ نامه ای به حمید و امیر، چند واکنش رسیده . دو تا از آن ها چاپ شده در تهران و دسترس به لینکش ندارم اما یکی را که دست نوشت ازاد پورزندعزیز من است این جا میگذارم بخوانید

همین جا گفته باشم که چند نفر توضیحاتی دادند از کمبودهای آن نوشته که خودم هم می دانم اسم خیلی از بچه هائی را که به روزگار خود بابا یا مادرشان زندانی بود و مخاطبم بودند یا نیاوردم. از حد فزون است. از جمله مریم خانم آقاجری که شعرش را در بزرگ ترين مرکز حقوق بشری جهان خواندم وقتی که نامه بزرگداشت پدرش را می گرفتم. و دیگری مقداد و زينب شمس. تازه هنوز از کیمیا و رضوانه گنجی نگفته ام.و هزاران نفر که بعضی هاشان دیگر بزرگ شده اند و خانمی مانند آزاده.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, July 29, 2007

شموشک در نیوزلند

مجله شهروند که هر هفته یک پرونده را ورق می زند. اين هفته پرونده فوتبال را انتخاب کرده بود، از من هم خواستند درباره فوتبال بنویسم. به عنوان يک فوتبال دوست قديمی اين مقاله را نوشتم

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, July 24, 2007

کار فردای شماست


نامه ای برای حميدرضا و اميررضا مومنی
صداي حميد رضا مومني را که شنيدم، وقتي که گفت فقط مي خواهم بابا عبدالله پيشمان باشد، صداي آشنائي بود. انگار صداي همه بچه هائي بود که مادر يا پدرشان را روزگاري پشت ديوارها و ميله ها ديده اند. انگار صداي هزاراني بود که پدر را دستبند به دست ديده اند در دست ماموران، به جرم گفتن، نوشتن و فکر کردن. جاي آن دارد اگر ابر بارانش گيرد. از دوستي خواستم عکسي از حميدرضا برايم بفرستد. فرستاد عکسي از حميد و امير . صاعقه اي در درون آدمي مي جهد در اين وقت ها، هر چقدر خوددار باشي و حليم، باز آرام و قرارت از دست مي رود. نامه اي نوشتم برايشان.

دوستان کوچک

سخني که مي خواهم بگويم، پيش از اين چند بار ديگر هم نوشته ام، اول بار خيلي قبل از آن بود که شما به دنيا آئيد و بعد زماني که شما خيلي کوچولو بوديد و بعدها هم. همان وقت که نيک آهنگ کوثر را از دختر کوچولويش جدا کردند چون کارتون تمساح کشيده بود، و زماني براي ماني مطلبي پسرکوچولو سينا و فرناز نوشتم وقتي سينا را به بند کشانده بودند چون در وب لاگش انتقاد کرده بود از اوضاع. حتي روزي روزگاري براي دختر آقاي کرباسچي که بزرگ تر از همه شماست، هم نوشته بودم که پدرش شهري را ساخته بود و در عين حال فعاليت سياسي کرده و حزب را جدي گرفته بود. وقتي هم خودم در همان جا بودم که حالا بابا عبدالله هست، در مقدمه کتابي نوشته ام که چه گذشت در وجودم آن روز در اتاق ملاقات زندانيان انفرادي، همراه با احمد زيدآبادي، وقتي پارسا پريد بغل پدر. من در دل مي گفتم اگر پارسا مادري به آن شهامت و تحمل نداشت که دارد، و خود خاطره از ساليان ايستادن در صف ملاقات مادر و پدر، لابد بغضش الان مي ترکيد. گاه هست که مي ترکد و به باورم در آن وقت چيزي نمي ماند براي آن ها که اين تسلسل ظالمانه را پاسدارانند. در اتاق هاي ملاقات زندان گاه هست که زنداني و زندانبان، همه قفل و بندها و ديوارها حتي، يکصدا مي گريند، به اين سرنوشت زورمدار.
که بعضي وقت ها، حتي سنگ و آهن هم از آدمي نرم ترند و مي گريند.

ولي هيچ يک از اين حرف ها تازه نيست. سال هاست که بچه هاي ايران شب موقع خواب سراغ پدر و مادري را مي گيرند که زنداني است، و چون بزرگ شدند بچه هايشان همان حسرت را در نبود آن ها دارند. اين دور تسلسل است. حالا هم شما بهانه ايد حميد رضا و اميررضا، در واقع براي همه بچه هائي مي نويسم که مثل شما – امروز يا روزگاري پيش - دلشان براي بابا تنگ شده است. براي شما مي نويسم و حتي براي بچه هائي که متولد نشدند، چرا که پدر و مادرهايشان حسرت ديدن آنان را با خود به پشت ميله ها بردند. گاهي فقط اسمي از آن ها مانده است در خاطرها. و صليب اين سرنوشت تلخ را فقط آن ها به دوش مي کشند که در هواي آزادي ناله اي کرده، ننوشته اي نوشته، يا گامي برداشته باشند.

دوستان کوچکم
اين جا سرزمين کويري ما، به همين زنان و مرداني مانند بابا عبدالله شما زنده است و سبز. که صد سال است مي گويند آزادي و از پا نمي مانند. قصه اين اشک و اين درد به زماني شروع شد که اصلا دانشگاه نبود که دانشجو باشد و حکومت از فريادش بترسد. تازه اولين روزنامه آزاد شروع شده بود که دار از نام مدير آن روزنامه، ميرزا جهانگيرخان سربلند شد. صوراسرافيل همان هائي را نوشته بود که بابا عبدلله مي گويد و مي خواهد: آزادي. همان کلمه اي که مستبدان و شاهان از آن مي ترسند. در آن زمان تازه چند ماهي بود که قانوني نوشته شده بود، زنداني نبود هنوز و دستبندي هم. اما تاريخ وطنمان هميشه از فرياد و ناله اهل فضل پر بوده است.هميشه بناي زور بود، ظلم بود. دانشگاه و روزنامه، دفتر و انجمن و حزب همه آمدند تا بنياد ظلم براندازند و هنوز نتوانسته اند. براي همين هر کس به سمت آن ها رفت لايق زنجير و دستبد شد.

حالا بگوئيد چرا اين رسم زندان براي گفتن، نوشتن، يا حتي فکر کردن، ور نمي افتد. چرا بغض حميد و امير و پارسا، ماني و رها و سحر تمامي ندارد. مي گويم نه تمامي دارد. اما ... اين کار فرداي شماست.

هفت هشت ساله، خيلي کوچک تر از شما بودم که نامه اي نوشتم به آسمان. تا سال ها آن نامه زير قالي اتاق پذيرائي و مدتي لاي سجاده مادربزرگم بود. به آسمان نشين اعلا شکايت برده بودم که چرا بايد پدرم در فلک الافلاک باشد و من در تهران به مدرسه بروم. نوشته بودم من کوچکم چرا آقاي مشعشعي هر روز به من مي گويد بايد مواظب مادرت باشي. جوابم روزي رسيد که آقاي مشعشعي معاون دبستانمان را هم سر صف، جلو چشم ماها دستبند زدند و بردند. اين بار نامه اي ديگر نوشتم خطاب به آقاي مشعشعي که هرگز ديگر نديدمش. نوشتم معناي نگاه مهربانتان را فهميدم. نوشتم مواظب مادرم خواهم بود.

نزديک نيم قرن گذشت، و در اين فاصله هزاران نامه به سوي بالا رفت. هزاران کودک بهانه مادر و پدر گرفتند. هزارانشان هرگز پاسخي نگرفتند. تا... من هم بزرگ شدم. رفتم به همان جا که امروز بابا عبدالله آن جاست، اين بار پسرم نيما نامه نوشت و گفت. همان ها را که من گفته بودم، همان ها که امروز شما بر زبان داريد.

اين نامه ها و فريادهاي پدرانمان، ما و فرزندانمان و شما که نسل فردا هستيد، صد سال است دارد در يک جا جمع مي شود. در يک ديتا بيس بزرگ که چه حافظه اي دارد. آن جا اداره عرايض دولت نيست که کوتاه مدتي بعد که با اين نامه ها پزدادند و تبليغات کردند، خميرش کنند. آن جا بايگاني راکد نيست که بعد از مدتي فراموش شود. آن جا دل ها به سنگي کساني نيست که دستبند به دست بابا عبدالله زدند. در آن جا قدرت آن قدر پوشالي نيست که با گفتن و نوشتني بلرزد و هي زندان بسازد. هي زنداني بسازد.

اما روزي و روزگاري که چندان دور نيست اين دور تمام مي شود. زندان خراب نمي شود اما جاي بدها و اوباش و دزدها و قاتل ها خواهد شد. کسي را براي انديشه اش و گفتارش و نوشتارش به بند نخواهند کرد. و اين همان درخواستي است که به خاطرش مادرها و باباهاي چهار نسل گذشته به زندان رفتند. رفتند که زندان فقط جاي بدکاران باشد. نه آدم هاي نجيب و مهرباني مانند بابا عبدالله. مثل بابا احمد پورسا، مثل مامان مهري آزاده پورزند. اما نشد. هنوز نشده است. هادي خرسندي شاعر روزگاري گفته بود چاره درد ايران، کمي آزادي است. همو در همان شعر مي گويد:

بچه ها، اين کار فرداي شماست

[برگرفته از روز]

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, July 23, 2007

ترمه خوش دست روزگار



دو هفته پیش بچه های روزنامه اعتمادملی خبر دادند که می خواهند ويژه نامه ای برای سيمين دانشور در آورند گفتمشان نیت خیر مگردان که مبارک فالی است. گفتند سهم تو چه.چنين بود که رفتم و بخشی از کتاب هنوز منتشر نشده نام و یاد را بيرون کشيدم و فرستادم. و در فرصتی که دست داد همين تکه را برای ابراهيم گلستان هم خواندم . دوست هفتاد و چند ساله خانوادگی با سيمين خانم. که اگر نمی دانيد بدانيد يکی از بهترين کارهایش نامه بلندی به سيمين خانم است درباره آقاجلال که در تهران در انتظار مجوز است برای چاپ.
آقای گلستان دو نکته هم تذکر داد که گفتن ندارد درست و به جا بود و عمل شد.سيمین خانم اما هیچ تذکری ندادند، همين طور لبخندکی زده بودند
اما ويژه نامه ای که آقای ولی زاده برايش زحمت ها کشيده بود و طرح ها داشت، ماند. چرا که سيمين خانم به بيمارستان منتقل شدند قبل از آن که گفتگوی بزرگ ممکن شود. و چنين شد که من که خبر شدم کار سيمين خانم سخت شده است به دلم افتاد که بايد اين نوشته را وقتی به حليه طبع بیارایم که هنوز دنيای بد ما به وجود خوب خانم دانشور مزين باشد. دوست ندارم که سوکنامه کسی شود که خودش را برای خودش دوست داشتیم و داریم.
در عین حال بگویم کتاب نام و یاد، همچنان که از نامش پیداست درباره افراد است و جاها. و اين از جمله تکه هائی است که دوستش دارم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, July 20, 2007

مقاله ای آشنا

مقاله روز شنبه اعتماد ملی را در اين جا بخوانيد که درباره روابط ایران با کشورهای جنوب خلیج فارس است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

سالگرد قطعنامه و جنگ

مقاله ای درباره بیستمین سالگرد قطعنامه 598 و پایان جنگ ایران و عراق را این جا بخوانید

نوزده سال بعد از پایان جنگ هشت ساله ویرانگری که به گفته تحلیلگران آزادیهای به دست آمده از انقلاب را از میان برد و آرزوهای انقلابیون را نقش بر آب کرد، در حالی که تحولات منطقه ای و جهانی احتمال دریافت غرامت و خسارت را از ایران گرفته است، از آن جنگ جز ۲۳ هزار نفر معلول جنگی که به گفته دولتمردان در عین عسرت به سر می برند و تورم و گرانی که هنوز دولتها با صرف میلیاردها دلار درآمد نفتی موفق به مهار آن نشده اند، چیزی به جا نمانده است.

خبرهای گهگاهی از انفجار مین عمل نکرده، موشک منفجر نشده و مرگ یکی از قربانیان بمبهای شیمیایی به یاد صدها هزار خانواده می اندازد که چگونه عزیزانشان با شوق، به سودای نبرد با کفر و حضور در بهشت به میدان جنگی رفتند که اینک دیگر کسی مدافع آن نیست و کسی اشتیاقی به بر دوش کشیدن مسئولیت تصمیمهای مقطعی آن ندارد.

روز بیستم ژوئیه سال ۱۹۸۷ [مصادف با 29 تیر سال 1366] قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت به تصویب تمامی اعضای شورای امنیت سازمان ملل رسید اما رسانه های دولتی ایران جز خبری عادی از آن پخش نکردند.

پس کسی گمان نداشت که این قطعنامه بتواند حدود یک سال بعد، زیر فشارهای متعدد و از جمله ورود آمریکا به حاشیه جنگ، پیامهای هشدار دهنده مسکو، کاهش درآمدهای ارزی و افزایش تلفات جنگ، توسط حکومت جمهوری اسلامی پذیرفته شود و به هشت سال جنگ پایان دهد.

با وجود آنکه از اواسط جنگ مشخص بود که سیاست مهار دوگانه آمریکا که با موافقت اروپايیها همراه شد، امکان پیروزی ایران قوی تر را به صفر رسانده اما نفوذ آیت الله خمینی باعث می شد با هر سخنرانی وی هزاران نفر عازم جبهه های جنگ شوند و این امیدواری به وجود آید که با ادامه پایداری بتوانند عراق را سرکوب کنند، آرزویی که سرانجام تحقق نیافت.

یک سال بعد، جنگ بدون پیروزمند واقعی پایان گرفت، گرچه هر دو کشور به مردم خود چنین وانمود کردند که پیروز شده اند.

در سالهای اخیر، افشاگریهای مقامات تصمیمگیر و تصمیمساز نشان می دهد که هر چقدر بر سر مسئولیت آغاز جنگ اتفاق نظر وجود دارد [و همگان بر این باورند که صدام حسین با لغو قرارداد ۱۹۷۵ و به تصور از هم پاشیدگی ارتش ایران بعد از انقلاب، با نیروی هوایی به خاک ایران حمله ور شد] اما درباره تصمیمگیری به ادامه جنگ و به اعلام پذیرش قطعنامه شورای امنیت و پایان جنگ اختلاف نظرهایی وجود دارد که کشف حقیقت را دشوار می کند.

قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل که درباره جنگ ایران و عراق صادر شد و به فاصله اندکی دولت عراق آن را پذیرفت با بی اعتنائی چمهوری اسلامی روبرو شد که اکثر دولتمردان آن، تبلیغات داخلی را باور کرده بودند که همان است که بعد از بیست سال هنوز فرمانده یکی از لشکرهای سپاه پاسداران درباره قطعنامه را چنین توصیف می کند: "غرب چنین درخواستی را برای نجات مزدوران عراقی از دست رزمندگان اسلام گذارد که در آن به ارتشهای دو کشور توصیه می کرد به پشت مرزهای خود برگردند و آتش بس را بپذیرند".

اما واقعیتهای جبهه جنگ، سرنوشت دیگری را نشان داد.

شبه جزیره فاو، بزرگترین منطقه ای که نیروهای مسلح جمهوری اسلامی به دست آورده و عملاً ارتباط عراق را با خلیج فارس قطع کرده بود، از دست رفت.

حاج محمد کوثری فرمانده سابق لشکر ۲۷ محمد رسول الله و معاون فعلی امنیت ستاد نیروهای مسلح، شرایطی را که در فروردین سال ۱۳۶۷ اتفاق افتاد چنین توصیف می کند: "ما در فاو نیروی آنچنانی که بتواند در مقابل تجهیزات بسیار زیاد عراق مقاومت کند نداشتیم، از سوی دیگر جو جامعه ما در آن مقطع در راستای انتخابات دوره سوم بود، نزدیکی امتحانات پایان سال هم مزید بر علت شده بود که عراق در بازپس گیری فاو راحت‌ تر باشد چون عمده نیروهای ما بسیجیانی بودند که آماده امتحان می‌ شدند، در جبهه‌ ها هم حالت آرامش وجود داشت، همه این عوامل دست به دست هم دادند تا عراق، آن هم با پشتیبانی آمریکا به فاو حمله کرد و آنجا را بازپس گرفت".

گزارشها نشان می داد که روزهای سخت تری برای اقتصاد کشور در پیش است، فشار بر مردم شدت گرفته، آنها بشدت فرسوده شده اند و انتقاد از روند اداره مملکت افزایش یافته است.

در همین زمان بود که گروهی از واقعنگران در داخل جمهوری اسلامی دست به کار یافتن راهی سیاسی برای پذیرفتن قطعنامه و پایان آبرومندانه جنگ شدند.

سال گذشته فرمانده پیشین سپاه پاسداران برای چندمین بار زبان به انتقاد از اکبر هاشمی رفسنجانی فرمانده وقت جنگ گشود، با این ادعا که بعد از صدور قطعنامه امکان پیروزی برای نیروهای مسلح ایران وجود داشت اما آقای هاشمی با انتشار نامه ای به امضای بنیانگذار جمهوری اسلامی نشان داد که آیت الله خمینی هم ادعای وی را بلندپروازانه و خطرناک دانسته بود.

علاوه بر نامه افشاشده آیت الله خمینی که جناح تندرو و هواداران دولت محمود احمدی نژاد بشدت از افشای آن انتقاد کردند و حتی آن را "از اسرار جنگی" خواندند، مهمترین افشاگریهای دیگری که فضای آن دوران حکومت را نشان می دهد، مجادله قلمی علی اکبر ولایتی و محمدجواد لاریجانی، وزیر و معاون وزارت خارجه دوران جنگ است.

محمدجواد لاریجانی ادعا می کند که عده ای از دولتمردان بدون داشتن ابتکار عمل فقط چشم به دهان روحانیون دوخته بودند و به استناد اینکه مملکت صاحب دارد با هر نوع ابتکاری از جمله شکستن تابوی پایان جنگ مخالفت می کردند.

آقای لاریجانی همزمان با بیستمین سالگرد صدور قطعنامه با اشاره به سفرهایش به نیویورک و دیگر کشورها که در آخرین هفته های جنگ صورت می گرفت نوشته: "نه تنها نخست وزیر وقت، رئیس جمهور و رئیس مجلس بلکه حضرت امام در جریان قرار می گرفتند و تا من مطمئن نمی شدم که آن بزرگوار نظر مساعد دارند، قدمی برنمی داشتم اما آقای ولایتی در تمام طول این مذاکرات، حتی یک لحظه هم حاضر نشدند به موضوع، نتایج، متن و مسیر توجه کنند و همواره می گفتند چون حساسیت عمومی وجود دارد، من مخالفم".

بنا به نوشته جواد لاریجانی که مسئول مذاکرات بر سر قطعنامه شورای امنیت شده بود، "بعد از صدور قطعنامه ۵۹۸ تحت فشار آمریکا، شورای امنیت سازمان ملل متحد به ایران اخطار داد که اگر موضع خود را نسبت به قطعنامه ۵۹۸ روشن نکند، قطعنامه جدیدی صادر خواهد شد که ایران را تحت فشار می گذارد و تمام کارهای کارشناسی و نظر مسئولان بر این بود که نباید اجازه داد چنین قطعنامه ای صادر شود، آقای ولایتی در اتاق آقای شیخ الاسلام [یکی دیگر از معاونان وزارت خارجه] جلسه برگزار کرد و مرا که مسئول مذاکرات قطعنامه ۵۹۸ بودم صدا کرد و گفت: "تا من وزیر خارجه ام، اجازه نمی دهم که این قطعنامه قبول شود"، درست دوازده ساعت بعد، مرحوم حاج احمدآقا (ره) زنگ زدند و گفتند که حضرت امام فرموده اند بروید نیویورک و آنها را متقاعد کنید که ما قطعنامه را رد نکرده ایم و قصد رد کردن هم نداریم."

آقای لاریجانی، وزیر خارجه زمان جنگ را متهم کرده که "به خشکسالی فکری و عملی در دیپلماسی" مبتلا بوده و آن را زیر لعاب قانونگرایی و اینکه مملکت صاحب دارد، یک کارشناس حرفی زده که نمی شود و از این قبیل امور پنهان کرده است."

محمدجواد لاریجانی هشت ماه پس از آنکه ایران قطعنامه 598 را پذیرفت از معاونت وزارت خارجه کنار رفت.

علی اکبر ولایتی می گوید که آقای لاریجانی به خواست وزارت اطلاعات از معاونت وزارت خارجه برکنار شد.

پذیرش قطعنامه

در این میان، روایت آیت الله موسوی اردبیلی، رئیس قوه قضاییه وقت [ با عنوان رییس شورای عالی قضائی] در گفتگوهای پدیدآمده بین فرمانده جبهه ها و فرمانده سپاه پاسداران گم شد.

آیت الله موسوی اردبیلی در روایت خود گفته است که وقتی سران کشور در حضور آیت الله خمینی جمع بودند که بر ادامه جنگ تأکید داشت و شکستهای آن روزی را به چیزی نمی گرفت و اصرار می کرد که مؤمن از کشته شدن در راه حق ترسی به دل راه نمی دهد، پیدا بود که گزارش آقای هاشمی رفسنجانی که بر اساس جمع آوری اطلاعاتی از دولت و نیروهای نظامی به دست آمده، نتوانسته بود کارگر بیفتد.

به گفته آیت الله موسوی اردبیلی، که پنج سال قبل باز هم آن را مؤکد کرد، آیت الله خمینی در این لحظه که قصد پایان دادن به جلسه را داشت، در حالی که بشدت متأثر شده بود اظهار می دارد برای ما کشته شدن توسط موشکها و بمبهای صدام افتخاری است و مردم هم مجسمه ما را خواهند ساخت اما اگر با فشاری که بر مردم وارد می آید آنها ما را بکشند این دیگر نه که افتخاری نیست بلکه سرشکستگی تاریخی است.

هر چند روایت نشان می دهد که با اصرار چند تن از حاضران در آن جلسه، مقرر می شود یکی از مسئولان، پذیرش قطعنامه را اعلام کند و واکنشهای احیاناً منفی نصیب وی شود.

با پیشنهاد اکبر هاشمی رفسنجانی، خود وی داوطلب چنین کاری می شود اما بعد از گذشت چند دقیقه آیت الله خمینی دستور می دهد که لازم نیست و خود نامه ای به ملت خواهد نوشت.

نامه مشهور به "جام زهر" که رهبر جمهوری اسلامی با نوشتن آن پایان جنگ را اعلام داشت و خطاب به جنگنده ها گفت که با خدای خود معامله کرده و چنین تصمیمی گرفته است، به بحثها و گفتگوهایی که به گفته محسن رضائی در جبهه های جنگی وجود داشت، پایان داد.

در دهمین سال بعد از جنگ محسن رضائی در آخرین روزهای فرماندهی سپاه پاسداران در مصاحبه ای با روزنامه سلام برای اولین بار گلایه خود را از آقای هاشمی رفسنجانی بازکرد.

به گفته وی، نماینده وقت ولی فقیه در شورای جنگ با جمع آوری میزان نیازهای واحدهای نظامی و دولت، این نتیجه را به دست آورد و در اختیار دیگران گذاشت که خزانه خالی است، کشوری حاضر به دادن وام و فروش نسیه نیست، تلفات جبهه ها هم فزون شده است.

به گفته وی این آمار بر اساس جمعبندی خواستهای حداکثری نهادهای نظامی و دولت تهیه شده بود و ارائه دهندگان آمار نمی دانستند که برای چه منظوری آن را اعلام می کنند.

صدور قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل گرچه بیست سال پیش، شور و هیجانی در مردم ایجاد نکرد اما در هیجدهم ژوئیه (27 تیر) سال بعدش که پذیرش قطعنامه توسط ایران اعلام شد، شوکی اقتصادی و اجتماعی بود که کاهش ناگهانی بهای ارز و خودرو از جمله نشانه های آن بود.

در آن زمان در قفسه های فروشگاهها چیزی دیده نمی شد، تقریباً همه کالاها کوپنی و جیره بندی شده بود و بهای ارز در بازار آزاد چند برابر نرخ رسمی آن بود.

غرامت و خسارت

اما غرامت و خسارت که گمان می رفت در زمانی دریافت آن قطعی بوده است، بعد از پایان جنگ تبدیل به افسانه ای شد و در سیاست خارجی ایران عملاً به صورتی مسئله ای درجه دوم در آمد.

صدام حسین به فاصله دو سال بعد از پایان جنگ ایران و عراق، ناتوان از پرداخت بدهی دوران جنگ خود به کویت حمله برد و کوتاه زمانی بعد با ضربه های مهلک ارتش آمریکا و متحدانش ناگزیر شد از آن کشور خارج شود و محدودیتهایی را بپذیرد که بعد از دوازده سال تحمل مصائب بزرگ، سرانجام به حمله نظامی نیروهای تحت رهبری آمریکا به آن کشور انجامید و جایی برای طلب غرامت جنگ به ایران باقی نگذاشت.

به نوشته محمدرضا دبیری، کارشناس مسائل بین المللی، حقوق حقه ایران در هر زمان در حال و آینده، بویژه درخصوص مطالبه غرامات به صورت جدی پابرجاست اما در شرایط فعلی شاید بند هشت قطعنامه بیش از دو بند دیگر قطعنامه امکان بررسی و پیگیری جامع دستگاه سیاست خارجی را داشته باشد.

به نوشته این کارشناس، "اگرچه در زمان تصویب قطعنامه با وجود صدام حسین و حزب بعث در عراق امکان اینکه ترتیبات امنیتی منطقه ‌ای در خلیج فارس به وجود آید و ایران و عراق و شیخ ‌نشینهای جنوب خلیج فارس را با ابزار حقوقی بین ‌المللی یا حتی تفاهم سیاسی به‌گونه ‌ای ملتزم کند، وجود نداشت اما اکنون هم با سوء‌تفاهمهایی که سیاست دوستانه و تشنجزدایی قبلی را کمی مکدر کرده است، شرایط مساعدی در افق دیده نمی ‌شود".

در آستانه بیستمین سالگرد صدور قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت، اجتماع جمعی از معلولان جنگی [ که جانبازان خوانده می شوند] نشان از آن داشت که هنوز این گروه با همه تبلیغاتی که جناح محافظه کار به نام آنان انجام می دهد از ساده ترین امکانات معیشتی محرومند.

بر پلاکاردهای عده ای که در برابر ساختمان ریاست جمهوری تظاهراتی به راه انداختند جملاتی دال بر پشیمانی آنان از شرکت در جنگ به چشم می خورد.

بعد از آن تظاهرات بود که یکی از مشاوران رئیس جمهور اعلام داشت که ۲۳ هزار "جانباز معسر" شناخته شده اند که باید سازوکاری برای کمک به آنان پیدا شود.

اینان کسانی اند که گرانبهاترین عنصر وجود خود را در جنگی نثار کردند که اینک هیچ خبری از آن نیست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, July 17, 2007

تهران ، شهری که به ما سپردند

مقاله ای درباره تهران را از نگاه شصت سالگان در اين جا بخوانید و یا در دنباله همین پست

شهر ما تهرانی ها، جائی که شصت و یک سال پیش، وقتی که هنوز آب زلال از قنات فرمانفرما می آمد تا پای چنارهای کهن، در آن چشم به سقف اتاقی در مرکزش، پا به جهان هستی گشودم، دیری است گم شده است.

شهر چنارهای کهن، شهر سار و بلدرچین. شهر زمستان های کود برف و خمیده زیر کرسی، با غژاغژ بام غلطان. شهر تابستان های خوابیده پشت بام زیر ململ پشه بند به ستاره شمردن. شهر پائیزهای جادوئی کوچه باغ ها. شهر ما گم شده است.

شصت سالگان به خود می گویند: شهر ما شاید گم نشده، ما گمشده ایم. در دالان درازی که یک خانه بزرگ را وقتی به چند خانه تقسیم شده بود از هم جدا می کرد، شاید در ازدحام پا خط و ماشین دودی، یا بازار شب های عید، جائی میان حقیقت و رویا گم شده ایم. شاید در بغضی گم شده ایم که برای بادبادکی شکل گرفت که با چه زحمتی از نی و کاغذ روغنی و سریش ساخته شد، اما شمع سرک کشید و کله کرد. فانوسش آتش گرفت، نخ و بادبادک و شب پرستاره تابستانی را با هم آتش زد.

شهری که به ما سپردند جغرافیایش محدود بود از شمال به پس قلعه و دربند که در سردترین شب های زمستانی اش هم، کافه های کوهپایه ای، یکی بر بام دیگری، تا صبح بیدار. در جنوب به کوی بی بی شهربانو و سبزی کارهای فرمانفرما، که در آن صدای تیپچه شکارچیانی می آمد که سعی داشتند بلدرچین ها را گول بزنند. از شرق به خیار ترد و خاردار و خوشبوی دولاب، باغ فرح آباد و قصر فیروزه می رسید و از غرب به فرحزاد و جاده خاکی مالروئی که به امامزاده داوود راه می برد.


این سرگذشت تهران است و سرگذشت شصت سالگانش که اینک نیمی از آن ها در شهرهای دیگر دنیا ساکنند و هر شب خواب پشه بند و کاسه آب فیروزه ای و آب زلال و خوش مزه شهرشان را می بینند


جنوب شهری که به ما سپرده شد گودهائی داشت که انگار به قعر زمین می رفت و جا داشت برای میلیون ها فقیر دیگر که بچه هایشان در آبگیرلجن زده کف آن آب تنی کنند و در سوراخ هایش هزاران نفر مورچه وار بلولند، و آنسوترش کوره هائی با لوله های بلند به آسمان می رفت که می گفتند دود می سازد اما آسمان صاف شهر همواره روشن بود و هوایش بوی شب بو می داد نه گازوئیل، حتی همان روز که تیمسار خسروانی کوره ها را داد خراب کردند، ما دیدیم که کوره های آجر پزی کاری به آسمان نداشتند.

شهری که به ما سپردند در هر محله اش، صاحب نامانی خانه داشتند که چون رفتند خانه هایش تکه تکه شد، میرزا محمود وزیر، مستوفی، معین الدوله، امین الضرب، امیربهادر، امین حضور، عین الدوله وقتی رفتند گوئی کوچه هایشان را هم بردند. به جای آن خانه ها که نقش فرشته فروهر یا "ولایت علی حصنی" بر پیشانی شان بود، قوطی کبریت هائی روی هم ساخته شد که از فکر زلزله می لرزند. در سقاخانه ها - اگر هم مانده باشند - نه آبی و نه شمعی، در خیابان نه درشکه علیشاه عوضی که از آن آب بریزد - و یکی فریاد بزند آب شاهی، و برعقبش بشکه اش که با خط نستعلیق روی آن نوشته باشد "یا تشنه لب حسین". شیرهای فشاری را هم با همه تنه چدنی شان از جا کندند، اما ندانستیم از کی آب نماهای شهر خراب شد، همان ها که در هر خیابان بزرگی بود و مانند چشمه های فواره ای رم از قضا گاه سکه ای هم از سوی عاشقان و نیازمندان و شب بیداران نثارشان می شد.

دانشگاه


طبقه متوسط تهرانی که تازه داشت شکل می گرفت در دهه چهل، هر جور بود خود را به میدان تجریش می رساند و درگلابدره یا باغ قیطریه و باغ فردوس و الهیه بیتوته می کرد

در قلب این شهر، شهر دیگری بود که همه از کنارش به احترام رد می شدند و آهسته سخن می گفتند مبادا خلوت پشت نرده های سبز آن به هم ریزد. دانشگاه، اولین دانشگاه مدرن ایران. غروب ها از درش، وقتی نگهبان یونیفرم پوشیده کلاه بر می دارد، استاد بدیع الزمان فروزانفر می آمد، جلال همائی، ذبیح بهروز، محمد قزوینی، قاسم غنی، مجتبی مینوی از غرب. و از سوی دیگرش که دانشکده فنی و پزشکی است پروفسور عدل با سیگاری گوشه لب، پروفسور شمس، دکتر
صالح، مهندس بازرگان، دکتر جزایری، دکتر هنجن، و هر کدام را گروهی از آن ها که به راستی دانش می جستند لاغر و مرتب، در حلقه گرفته. و گاه پا به پای آنان تا خانه هایشان می رفتند، که نه استادان هگل وار را وسیله نقلیه ای بود و نه دانشجویان آمده از جنوب و شرق و غرب. گاه مسافران اتوبوس از نگاه آن جوانان می فهمیدند باید از صندلی بلند شوند و جا بدهند به آن مرد سنگین و محترمی که آرام سخن می گوید.

شهری که به ما سپردند در گوشه های آن دهخدا نشسته در زیر زمین خانه در میان فیش هایش اولین فرهنگ کامل را می نوشت، در شباهتی تمام به او حسین بهزاد در همان نزدیکی نشسته بود و داشت آخرین مینیاتور اصیل ایرانی را خلق می کرد با آهوانی که اگر بلند سخن بگوئی پایشان از نازکی می شکند انگار.

شهر ما در قلب سیاستش یک خیابان نشسته بود به چند نام. مجلس، شاه آباد، استانبول و نادری. از بهارستان تا سفارت انگلیس. از لقانطه به آیبتا به کافه نادری تا قوام السلطنه. از صفی علیشاه، علمی تا امیرکبیر، راسته کتابفروشی ها. از عکاسی مهتاب، تا میوه فروشی صمد، ماهی فروشی های استانبول، و پیپ و توتون مخصوص زیر هتل پالاس. و همه تاریخ صدساله در همین محدوده.

خیابان سیاسی

تاریخ تهران در این خیابان گذشت از روزی که دخترشاه شهید [ناصرالدین شاه] را به عقد ملیجک وی در آوردند و بهارستان را به آن دو بخشیدند، تا زمانی که دو شیر بر سر در آن نهادند و شد مظهر عدل مظفر و خانه ملت، همه کار ملت در همین محدوده گذشت. از سوء قصد ها به مدرس، اتابک، ملک الشعرا تا حاجعلی رزم آرا، و حسنعلی منصور. تظاهرات چه به دعوت جبهه ملی، یا حزب توده، مصدق یا سید ضیا. برای تخلیه ایران از ارتش های بیگانه، برای نفت شمال، یا نفت جنوب و سرانجام سی تیر، ۲۸ مرداد.

سپس سکوتی ربع قرنه که وسط این مسیر را که میدان مخبرالدوله باشد به اسم روزی کرد که هیچ کس آن را به "روز قیام ملی" نشناخت با مجسمه پهلوانی در حال کشتن اژدها که شباهتی به سپهبد زاهدی و یا شاه نداشت بلکه زئوس خدای قدرت پونانیان را تداعی می کرد. هیبتی که از ابتدا کسی را نترساند چه رسد که زمانی ازدحام ماشین وادارش کرد که در چنبره پیاده گذرهای آهنی اسیر شود.

و اولین برج های شهر در همین مسیر به پا شد. اول از همه ساختمان علمی که بر بالایش فیل هوا کردند، پلاسکو و بعد ها آلومینویوم که گرچه از سی طبقه بالاتر نرفتند ولی آن قدر که در دفتر مجله توفیق [همان نزدیکی] شعر فکاهی برای این برج ها ساخته شده برای امپریال استیت کس نساخته است.

اینک شهر ما متورم شده و مترو تمیزی دارد، باغ هایش را تکه تکه به میلیون ها فروخته اند اما شهرداری پارک های نو ساخته، اتوبان دارد و پل های عابر پیاده که کمتر کسی از آن عبور می کند، اما میلیون ها موش آهنی بنزین خوار در آن می جنبند

از خیابان سیاسی استانبول شعبه ای رو به جنوب، خیابان سینما ها، تئاترها و اولین فروشگاه بزرگ مدرن تهران "پیرایش" بود که چند سال بعد در کمرکش آن جنرال مد هم ساخته شد. در لاله زار هم توده ای ها به جشن عبدالحسین نوشین می رفتند برای تماشای باغ آلبالوی چخوف و هم هواداران قوام به دیدن بادبزن خانم ویندرمیر در تئاتر دهقان و هم مردم عادی به دعوت صادقپور. که این آخری را آگهی های گویا عزت الله انتظامی و احمدی حال می داد که از مردم می خواست برای دیدن محتشم و نادرشاهش.

در شمال همین لاله زار، اولین سینمای تابستانی شهر خانه های اطراف را گران کرد، آن جا می شد در بالکن نشست و "از این جا تا ابدیت" را دید. آن قدر صحنه های مرگ و جنگ دیده نشده بود که همگان نسبت به آن شیپور مرگ که فرانک سیناترا در سوک رفیق زد، بی اعتنا بگذرند. و نزدیکی های همین جا، در سالن هتل پالاس اولین صدای زنانه در تهران پیچید که صدای قمر بود. مرغ سحر...

و در جنوب همین خیابان، آخرین قطره های هنر دلکش که پیرانه سر صدای شکسته را به سالنی برد که از دوران شکوهش چیزی نمانده بود جز صدای عربده شادخواران و کشاکش صندلی ها و بطری ها. در همان سالنی که نشده پنجاه سال پیش دخترک کوچولو و نازکی اکروبات می کرد و چنان کوچک بود که از جیب شلوار پدر به درون می رفت و از پاچه اش به در می آمد. چه کسی می دانست او گوگوش می شود با سرنوشتی غریب، یکی از برگ های شناسنامه تهران.

و این وصف لاله زارست که گرچه هرگز لاله ای در آن نروئید اما لاله رخان در آن بسیار بودند و در ماشین های روباز دل عارف و عامی برده، به ویژه که شمال این خیابان به نان های خامه ای مولائی باشد و جنوبش به زبان های شکری و دراز معیلی.

امتحانات خرداد

آن نسل که اینک موی سپید کرده و خاطره از تهران می گیرد، از اول خرداد، اگر تگرگ می بارید یا گرم بود و له له زنان، شب ها، در حلقه های سه و چهار نفره در زیر تیر چراغ های برق می نشستند به درس خواندن و آماده شدن برای امتحانات ثلث سوم. چه باک اگر فقط درس خواندن نبود، نظربازی و شیطنت هم جائی داشت و از خانه های اطراف هم گاهی کاسه آب خنکی یا بسته به همت و کرامت صاحب خانه که معمولا خود هم بچه مدرسه رو داشتند، ظرف میوه ای هم نثار جوانانی می شد که در چشم دیگران آینده کشور بودند.

و محل تجمع اصلی درس خوانان، بلواری که روزگاری "آب کرج" بود و بعد از اولین سفر ملکه بریتانیا به تهران شد بلوار الیزابت و بعد از انقلاب بلوار کشاورز نام گرفت. همان جا که در شمالش چهل سال قبل اولین برج مسکونی مدرن [سامان] ساخته شد و در غربی ترین نقطه اش [جلالیه] در یک میدان اسب دوانی، آخرین تظاهرات آزاد سیاسی برپا شد و بعد از آن پانزده سالی موقوف ماند تا پائیز ۵۷ که دیگر نقطه ای از کشور نبود که در آن تظاهراتی نباشد.

شهری که به ما سپردند جمعه ها همه به امید "شما و رادیو" بود تا شاهرخ نادری چه ترانه تازه ای آورده است از آشنایان موسیقی، شاگردان صبا و نسل بعد از قمر و بنان. هر هفته شهر لطیفه ها و مثل های خود را از حاجی چبار [خسیس] می گرفت و عزجون [مادر فوفول] و فوفول [بچه لوس او]، و صدای غلطه غلطه. آی غلطه ... با ارکستر زرآبادی برای کسانی که در مسابقه هوش مستجاب الدعوه بازنده می شدند. و بیست سئوالی با اجرای محکم تقی روحانی، یک کشور شنونده داشت اما نه بیش تر از زمانی که صدا برمی خاست یا حق، و صبحی مهتدی می رسید با قصه ای که حلاوت ناهارهای جمعی جمعه ها بود.

تهران ما از همان روز آسمان صافش را به برج های بلند و خیابان های شلوغ فروخت که بهای نفت فزونی گرفت و خیالات بزرگ در سر کسانی افتاد که جامعه را مدیریت می کردند

رادیو شهر

شهر، یک فرستنده تلویزیون خصوصی داشت که ده در صد مردم را پوشش می داد و یک رادیو که سهم عموم بود کار دولت اما از خصوصی هم غیردولتی تر. همان رادیو که وقتی به ما سپردند هنوز قد گوگوش و سیما بینا به میکروفن نمی رسید، و آقا بیژن هنوز دییلومات نشده بود، و می شد دید در قهوه خانه ها همه گوش ایستاده اند به صدای روشنک کدام گل ها را آقای پیرنیا هدیه آورده است. از گلستان من ببر ورقی. چه رسد به روزهای مولودی که صبحی دو دانگ خسته را رها کرده مثنوی مولانا هم می خواند. بشنو از نی....

شهر ما پاتوق هائی داشت که اینک خاک سالیان بر آن ها پاشیده است. از کافه شمیران که یاد مرتضی کیوان، سایه و شاملو را با خود داشت تا یاد آن جوانک ورزشکاری که گیتار هم بلد بود و هنوز سلطان جاز ایران نشده بود ویگن. تا شب های تهران، کاباره های مولن روژ و لیدو. و کافه جمشید که گرچه محترمان در آن نمی رفتند اما برای خود فرهنگی داشت مهوش، آفت و سوسن و علی نظری داشت.

و در گوشه گوشه اش پاتوق های روشنفکرانه تا جلال ال احمد بتواند روزنامه های اجاره ای را آن جا بخواند و فروغ و سهراب و نادر و محصص و براهنی، ساعدی قصه ها و مقاله های تازه خود را آن جا بخوانند و نقد کنند. و همان جا با خبر شوند که کدام جنگ شعر تازه در راه است و یا گلشیری از اصفهان کی می رسد و اوجی از شیراز کی. ازاد چه وقت از اهواز می آید و صمد چه زمانی از تبریز سر می زند. شهر مرکز و پایتخت ادبیات نو و مدرن بود که سرحلقه هایش نیما و هدایت چون از این شهر برخاسته بودند، عادتش مانده بود.

طبقه متوسط تهرانی که تازه داشت شکل می گرفت در دهه چهل، هر جور بود خود را به میدان تجریش می رساند و درگلابدره یا باغ قیطریه و باغ فردوس و الهیه بیتوته می کرد یا لباسی در هامبارسون می دوخت و به هتل دربند می رفت، که هم ویلون مجار بشنود و هم گیتار اسپانیول و اگر خواست دمی هم بجننباند روی پیست رقص. که در یک زمان سه جای شهر مسابقه رقص بود. پارک هتل، دربند و کافه نادری.

گراند هتل لاله زار- عکس از جواد تهامی
در شمال همین لاله زار، اولین سینمای تابستانی شهر خانه های اطراف را گران کرد، آن جا می شد در بالکون نشست و "از این جا تا ابدیت" را دید

اما اگر مسلمان هم باکی نداشت تا ماشین دودی بود که بود و از همان راه که شاه شهید رفت به "شابدولعظیم" می رفتند که تا بود بر بام قطار در حال حرکت جوانان می دویدند و به فزونی تعداد عصا به دستان در محلات اطراف توجهی نداشتند، وقتی هم ماشین دودی جمع شد، با ماشین سواری یا اتوبوس خود را به شاهزاده عبدالعظیم می رساندند. زیارت به کنار، آن کباب با ریحان در بازارچه مسقف و آن کوزه ماست که در نهایت به خانه می آمد همراه سنگک خشخاشی دوباره تنور که هر که از آن نسل هر جا هست هنوز مزه اش را زیر زبان دارد.

کالای خارجی

اینک شهر ما متورم شده و مترو تمیزی دارد، باغ هایش را تکه تکه به میلیون ها فروخته اند اما شهرداری پارک های نو ساخته، اتوبان دارد و پل های عابر پیاده که کمتر کسی از آن عبور می کند، اما میلیون ها موش آهنی بنزین خوار در آن می جنبند. بازارش مانده اما دیگر جنس مطبوع ساخت و دوخت ایران در آن نیست، پارچه چینی، آب میوه کن ایتالیائی، چاقوی روسی، قوری اوکراینی، قفل خوب مالزی، کلیدهای سویسی همه جا را گرفته است.

شهری که به ما سپردند با چنارها و سارها، این همه آدم نداشت، این همه خودرو نداشت. شهری بود که پایش به کویر می رسید و سرش در حلقه سیمگون دماوند دیدنی بود، می خواستند دروازه تمدن بزرگ شود نشد، می خواستند ام القرای اسلامش کنند، نشد و اینک که دروازه های دوازده گانه و تکیه دولتش نیست و نارنجستان ها و انارک هایش هم نیست، مانده است با یادمانی که روزی شهباد نام داشت و امروز بنای آزادی است، و می گویند نم کشیده و پوک شده و دیر نمی پاید.

تهران ما از همان روز آسمان صافش را به برج های بلند و خیابان های شلوغ فروخت که بهای نفت فزونی گرفت و خیالات بزرگ در سر کسانی افتاد که جامعه را مدیریت می کردند. مژده دروازه های تمدن بزرگ، میلیون ها نفر را به تهران ریخت که جائی نداشت و در حاشیه ماند. مژده ام القرای اسلامی حاشیه را به شهر کشاند و جمعیت را از یک و دو به ده میلیون رساند. شهر که ساری بود و بلدرچینی شد دایناسوری نفس زنان که جز با دهان بند از خانه بیرون نمی شد. شهری که یک چند هم به آواز "علامتی که اکنون می شنوید نشانه وضعیت ..." بیدار شد.

و این سرگذشت تهران است و سرگذشت شصت سالگانش که اینک نیمی از آن ها در شهرهای دیگر دنیا ساکنند و هر شب خواب پشه بند و کاسه آب فیروزه ای و آب زلال و خوش مزه شهرشان را می بینند


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

گر سنگ از این حدیث بنالد

وب لاگ آسیه امینی را که لينک آن را کنار همین صفحه گذاشته ام بخوانید. گرسنگ از اين حدیث بنالد عجب مدار. آن چه نیاز دارد جوان نی زن برای آن که بتواند همچنان در نی جانش بدمد فقط سی میلیون تومان است که می شود حدود سی هزار دلار اگر ده هزار نفر باشیم و نفری ده دلار بدهیم جانی خلاص می شود. آمادگی خود را به آسیه خبر بدهید.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, July 16, 2007

یک مقاله خوب

تا بدانی که چنين نیست که هر کس مخالفتی دارد با نظام یا رفتارهای دولت الزاما و چشم بسته با همه کس در هر راهی می رود. مقاله خیلی خوب و عالمانه و میهن خواهانه آقای محمد امينی را بخوانید

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, July 8, 2007

آسيب شناسي سياست رعب و نصر

مقاله امروز روز را در دنباله همین مطلب می توانید بخوانید

با تعطيل روزنامه هم ميهن و لغو امتياز مشارکت به نظر مي رسد بار ديگر نظريه اي در گوش بالاتر ها دارد خوش آهنگ مي شود که معتقدست پيروزي تنها در گرو رعب است. و هر جا که مشکلي امنيتي پديد آمد بايد با ترساندن يک گروه کار را آسان کرد.

بر همين اساس هر از گاه وانتي و يا کاميوني پر از آنتن ماهواره از بالاي جردن به حرکت مي آورند، يعني مي آئيم و مي گيريم و مي بنديم، که همه هراس کنند و دارندگان ماهواره خود آنتن ها را جمع کنند. هر سال اول تابستان هجومي به بدحجابان مي برند تا سروصدائي در کشور پيچد و همگان حساب خود بدانند و دست کم چند ماهي خود را بپوشانند تا سرما چاره ساز برسد.

بايد در فرودگاه تور گذاشت و اولين استادان ايراني مقيم خارج از کشور که براي عيادت از مادر پيري آمده اند گرفت و گذاشت صدايش در جهان بپيجد تا ديگران را عبرت شود. حتي از ميان مسئولان و معتمدان هم يکي را که تازگي ها سخن درشت گفته بزرگ تر از دهان، بايد به گوشه حبس انداخت تا خودي ها هم کار خود بدانند و خيلي ولنگ و باز سخن نگويند و زيپ دهان را بکشند. بايد گذاشت که گاهي نوشته هائي درباره قدرت بازجوئي اوين در دل ها بيفتد تا دانشجوياني که دستگير مي شوند همان شب اول صداي مامان مامانشان در گوش ديگران بپيچد.

براي باطل دانستن اين انديشه تنها اين اشاره کافي است که با هر يک از اين رعب افکني ها، تکه اي از مجسمه وجود نظام ديني در اذهان عالم مي شکند. آن ها که خيال صدور انقلاب داشتند و امروز هم از شادماني اين که دو تن از فلان روستاي تانزانيا براي رييس جمهور نامه فدايت شوم نوشته اند در پوست نمي گنجند و آن را نقل مي کنند، پاسخ دهند که آيا بي اعتنا به اين تصويرشکني هستند. ايا برايشان مهم نيست که ميليون ها نفر مطمئن شوند که حکومتي همانند جمهوري اسلامي فقط با رعب مي تواند بر سر پا باشد.

اما از اين هم مي گذرم و براي نشان دادن اسيب شناختي اين روش از مديريت کشور و بحران، از اين نحوه ملکداري يک يادآوري تاريخي نزديک بد نيست.

جمله معروفي داشت شاه سابق که چندباري آن را در مناسبت هاي مختلف گفته بود. مي گفت "نمي دانم چرا هر وقت که صحبت نفت پيش مي ايد، در ايران جائي شلوغ مي شود." هر موقع که اين را به سفيري و يا ديپلوماتي مي گفت مثال هاي نزديک هم مي زد که مصادف با فلان مذاکره کارگران شرکت واحد بلند شدند، همزمان با فلان دور از گفتگوهاي اوپک مردم زاهدان به بهانه جور فلان مقام محلي به خيابان ريختند. و از اين دست.

پاسخش همان است که روزگاري دکتر اميني گفت. به گفته وي شاه بعد از 28 مرداد، همواره در کار يافتن راهي براي ازدياد بهاي نفت بود. اول از آن رو که براي رساندن کشور به دروازه تمدن بزرگي که برای رسيدن به آن عجله داشت، پول لازم داشتد، ديگر آن که چشم به جايگاه مصدق داشت. پس کشمکش نفت از زمان ورود کافتارادزه به ايران [پائيز 1323 شمسي] مدام بود تا پائيز سال 57 و خلاصه به نهضت ملي نمي شد. از آن سو جامعه ايراني هم مانند هر جامعه ديگري در جهان ناکارآمدي داشت، اجحاف داشت و اگر مي گذاشتي اعتصاب و اعتراض داشت. شاه با دوختن اين دو به هم عملا خود را از بررسي و شناخت سوراخ هاي کشتي محروم مي کرد. توهم توطئه گاهي در ذهن دائي جان است و گاهي در اذهان تصميم سازان . اين دومي تبديل به سياست مي شود و در نتيجه چشم بسته به کار مي ايد. چنان که در اولين جرقه انقلاب که در اسفند سال 56 در تبريز زده شد، سخنگوي دولت وقت اعلام داشت که اين اعتراض دانشجويان نبود بلکه کساني از آن سوي مرز آمده بودند.

امروز هم لقلقه لسان گروهي مانند مدير کيهان اين است که دست خارجي در کارست. حتي اگر مربوط به سعيد امامي باشد که به گفته درست آقاي حسينيان از افراد مورد وثوق و معتقد نظام بود اما کيهان نوشت خودش عامل سيا بوده و همسرش مامور مخفي اف. بي. آي. [به شوخي مي ماند اما اين همان سخن ها بود که سعيد امامي درباره تمام روشنفکران و فيلمسازان و بعضي از روزنامه نگاران تا حد عباس عبدي مي گفت] حتي درباره سعيد عسگر که بر کس پوشيده نيست چقدر خودي است باز کيهان همين گمان برد و وقتي می پنداشت کار عسگر موثر شده و حجاريان را کشته، عامل آن سوء قصد را به جد عامل سيا و موساد با هم دانست. از ديدگاه کسي که پشت هر حرکت اعتراضي خارجي را مي بيند هيچ اعتراضي نبايد کرد. اگر کردند هم روزنامه ها نبايد ازاد باشند که بنويسند. و اگر زمان اين سياست گذاري را عقب ببريم همان است که ساواک حضور خود را چنان قوي در ذهن ها نشاند که هيچ کس جرات وطن فروشي نکند، وطن فروشي هم يعني انتقاد از دولت خلاصه اش.

با اين طرز تفکر ها [اول طرح توطئه و بعد هم پیروزی را در رعب از ساواک ديدن] اتفاقي افتاد که هنوز بعد سي سال از گفتگوي سالخوردگان و شاهدان آن دوران بيرون نمي رود. اين گروه به درست مي پرسند کي در آن زمان صدها هزار زنداني سياسي بود، کي ساواک همه جا حضور داشت. و گويندگان چنين سخناني را مفتري مي شمارند و عامل حکومت جايگزين مي نامند [ تا بگوئي چه، کتاب معماي هويدا را شاهد مي اورند که اصلا آقاي ثابتي معروف به مقام امنيتي در عمرش شاه سابق را نديده بود]، تا پاي صحبتشان بنشيني هزار حکايت دارند در اين باره که رييسان ساواک چقدر مردان خوش به دل و رحيمي بوده اند.

در ميان جدال اين گروه، نکته اي ناگفته مي ماند. عامل اين تصور آن سياستي است که رعب را در نصر ديه و در بزرگ نمايي قدرت ساواک و شاه اغراق را مجاز دانست و تعجبي ندارد که وقتي موفق شد مردم هر خانه اي را که پرده افتاده داشت، خانه تيمي و شکنجه گاه ساواک فرض کردند که اگر چنين نبود در پائيز سال 57 خانه ها را به دنبال ناخن و ناخن گير نمي گشتند مردم، حتي خانه هاي خوشگذراني بعض سرهنگان را. پس چه عجب اگر مردم مي خواستند زير زمين خانه تمام نظاميان را دنبال شکنجه گاه بگردند. با چراغ قوه راه افتادند در فاضلاب باغ سيد ضيا در اوين، دنبال آخرين هزارها نفري که قرار بود در آن سياه چال ها پنهان باشند. ساواک در تبليغات موفق شده بود و در نتيجه بعض ساکنان سعادت آباد شب ها صداي ناله و فرياد مي شنيدند، پس همان ها در هفته سوم و چهارم بهمن دنبال منبع صدا مي گشتند. حالا هي تيمساران سابق و روساي سابق ساواک در لوس آنجلس و پاريس و ديگر قهوه خانه هاي دنيا به قيد قسم بگويند چنان نبود.

شيخ الملک اورنگ مي گفت بعضي ها يک کت را دو سال نمي پوشند و مي گويند از مد افتاده و قديمي است. اما بعضي از تفکرات را از اول بشريت همچنان نگه داشته اند و در قالب ضرب المثل ريخته و مي خواهند اجرايش کنند. بابا عقيده هم مي تواند از مد بيفتد.

هم از اين روست که من اميدوارم و دل محکم دارم که "هم ميهن" باز مي گردد. تازه آن زمان هم که اين اميد نداشتم باز هيچ لحظه اي به اين خوف نبودم که آن چه در سر هم ميهنيان هست تعطيل شدني یا توقيف شدني است. به نظرم پاسخ بدخيالان همان است که روزگاري بنيان گذار انقلاب به کساني گفته بود که دو برنامه تلويزيوني را باعث وهن اسلام گرفته بودند، در آن ميان يکي از وزيران هم از درآمده بود که چون براي شرکت در برنامه هاي تلويزيوني بايد پودري به پوست صورت زده شود تا برق آن بگيرد، و اين کار توآلت کردن مردست و عملي غيرانساني است، پس هنوز طاغوت در صدا و سيما لانه دارد. جواب آمد چشم هاي خود را پاک کنند.

سهراب هم گفته بود چشم ها را بايد شست، اگر با تيرکمان بتوان به جنگ جنگنده های حامل ناپال رفت، با تزهاي قديم هم مشکلات جوامع با اينترنت و آي پد و ماشين هاي کتاب پرداز که به همين زودي همگاني مي شود، حل شدني است. و چون نيست. بايد گفت بچه هاي "هم ميهن" کاري بزرگ کردند. پيش از اين ها با "شرق" نشان داده بودند و اين بار با "هم ميهن" موکد کردند که اين حرفه را خوب مي شناسند. و حرفه ما توقيف شدني نيست. گرچه چندي کساني بر اين گمان باشند که افتاب را مي توان به گل اندود. چيزي در درونم مي گويد حتي روزنامه "مشارکت" هم لغو امتيازش زیاد نمی پاید.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, July 7, 2007

حکايت همچنان باقی

مقاله امروز اعتماد ملی را اينجا بخوانيد

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

حمایت از سهمیه بندی بنزین

مقاله بی بی سی فارسی را در دنباله همين مطلب را می توانيد بخوانید
یک هفته بعد از سهمیه بندی بنزین، طرح این ماجرا در خطبه های نماز جمعه و حمایت امامان جمعه و روحانیون از این تصمیم دولت، نشان از آن دارد که تصمیم سازان با توجه به اهمیت این موضوع، امامان جمعه را نیز برای قانع کردن مردم به میدان آوردند.

توجه به اخباری که از غروب روز جمعه به نقل از امامان ثابت و موقت نمازجمعه های سراسر کشور منتشر شده، این گمان را پذیرفتنی می کند که از مرکز هماهنگی ستادهای ائمه جمعه دستور عملی برای آماده سازی افکارعمومی صادر شده باشد که در نتیجه آن امامان جمعه، اعتراض های مردم را کنار نهاده و هماهنگ و یک شکل به توجیه سهمیه بندی بنزین پرداخته اند.

کارشناسانی که بر تاریخ روحانیت شیعه غور کرده اند معتقدند در تمام تاریخ روحانیت شیعه و یا دست کم در تاریخ بیست و هشت ساله جمهوری اسلامی کمتر پیش آمده که روحانیون یک صدا به میدان آمده باشند برای جا انداختن یک تصمیم اقتصادی. عملی که در دهه اول انقلاب در مورد جنگ و مقابله با گروه های سیاسی به چشم می آمد.

از میان تمامی اخباری که درباره حمایت امامان جمعه از طرح سهمیه بندی بنزین مخابره شد شاید عادی ترین آن ها گفته های آیت الله جنتی امام جمعه موقت تهران بود که از سنت مذهبی امر به معروف و نهی از منکر بهره گرفت تا سخن اقتصاددانان را بازگوید که "چرا ما باید مرتبا نفت را تولید و بعد صادر کنیم و سپس بنزین بخریم که هوا را آلوده کرده و سرمایه‌هایمان را به این صورت هدر بدهیم؟"

در نماز جمعه قزوین نیز آقای هادی باریک ‌بین تاکید کرده حدود ۸ میلیون نفر از مردم که صاحب خودرو بودند از یارانه بنزین استفاده می‌کردند، در حالی که همه مردم باید به یک اندازه از بیت‌المال استفاده کنند. غیاث الدین محمدی امام جمعه همدان نیز گفت که سهمیه بندی مصرف را معقول کرده است.

محمد شاهچراغی امام‌ جمعه سمنان و علی ‌اصغر الهامی ‌نیا امام‌ جمعه اراک، تا آنجا رفتند که سهمیه‌ بندی بنزین را از وظایف دولت‌های گذشته دانستند که به گفته آنها اگر انجام می‌شد، بسیاری از مشکلا‌ت برطرف شده بود. ولی عبدالله دشتی امام‌ جمعه بوشهر دست در نقطه مقابل گفت بهینه ‌سازی مصرف سوخت در جامعه موضوعی بسیار مهم و حساس بوده که همه دولت‌های گذشته نیز به دنبال عملی نمودن آن بوده‌اند.

سیاست خارجی

امامان جمعه شهرهای بزرگ مانند اصفهان و اهواز در تشریح علت سهمیه بندی بنزین، اجبار و ناگزیری را در نظر آورده و با اشاره به احتمال تحریم های بیشتر ایران، در مضمونی همانند گفته اند سهمیه بندی بنزین به خاطر تحریم ها و برای مایوس کردن دشمن به اجرا در آمده و چاره ای جز این نبوده است.

شاید بتوان از تفاوت گفته های امام جمعه گناوه با همتایان دریافت که مردم این منطقه جنوبی کشور که به تازگی هم با توفان گونو خسارت بسیار دیده و در شرایط دشواری به سر می برند.

عبدالهادی رکنی‌ حسینی گفته است سهمیه فعلی بنزین برای خودروها در این منطقه محروم و گرمسیری با توجه به اینکه مسافرت اهالی در فصل تابستان بیشتر به اماکن مقدس به ‌ویژه مشهد است و باید مسافتی طولا‌نی را بپیمایند، جوابگو نیست.

یادآوری ها

در همان هفته اول اجرای طرح سهمیه بندی بنزین، یک سیستم گردشی پست الکترونیک جمعی [مشهور به ایمیل های فورواردی] سخنان ایت الله خمینی بنیان گذار انقلاب اسلامی را از طریق اینترنت به ایرانی ها یادآوری کرد که در آن با وعده بنزین و آب و برق مجانی از مردم خواسته شد که قبض های ارسالی توسط دولت شاهنشاهی را نپردازند.

مشابه همین سخن بعد از بیست و پنج سال در آخرین مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری از زبان محمود احمدی نژاد بیان شد که وعده می داد نفت را بر سر سفره مردم خواهد برد.

او گرچه یک سال بعد از انتخاب به ریاست جمهوری این جمله را ساخته روزنامه ها خواند و به شوخی گفت نفت برای رفتن سر سفره مردم بو می دهد، اما انکار کردنی نیست که از مجموع برنامه های اقتصادی وی گمان سهمیه بندی و گرانی کالاها نمی رفت.

در اولین ساعات اعلام سهمیه بندی بنزین و در حالی که شهرهای کشور از ازدحام مردم در برابر پمپ های بنزین مختل بود و درچندین جا مردم با آتش زدن اتومبیل ها و جایگاه ها حوادثی آفریده بودند یک پیام کوتاه میلیونی در تلفن های همراه گشت که اشاره طعنه آمیزی به وعده های محمود احمدی نژاد داشت.

به نوشته عباس عبدی سردبیر سابق روزنامه توقیف شده سلام، در مطلبی که اخیر در نشریات ایرانی به چاپ رسیده، جوک مذکور از طریق اس ام اس چنان ویرانگر بود که نمی ‌توان تا مدتها کمر از زیر ضربه‌اش راست کرد. ساختار این جوک و ظرف زمانی و شیوه انتقال آن بیش از هر چیز دیگری می‌تواند حکومت را عصبانی کند.

سردبیر روزنامه توقیف شده سلام بر همین اساس نتیجه گیری کرده که سیاست حاکم از یک سو خود را برای ورود به شرایط بحرانی آماده می‌کند و از سوی دیگر اعتماد به نفس خود را از دست داده و تا حدی عصبانی هم به نظر می‌رسد. باید پذیرفت که شرایط، شرایط خوبی نیست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, July 5, 2007

شغلی که اطمينانی به فردایش نیست

لغو امتياز روزنامه مشارکت، توقيف هم میهن، و توقف موقت خبرگزاری کارگران ايران [ایلنا] همزمان با هشدارهای تهديد اميز به ديگر رسانه های غيردولتی، بيش از هر چیز نشان دهنده آشکار شدن نتايج منفی عملکرد دو ساله دولت و افزايش انتقادهای مردم است. به گفته منقدان دولت با کاهش محبوبيت های دولت، تحمل رسانه های منقد هم کاهش گرفته است.

در هفته های اخير تاسيس شبکه های جديد تلويزيونی، خبرگزاری ها و سايت های اينترنتی، همزمان با تاسيس ادارات توليد کننده خوراک رسانه ای در بخش های مختلف دولت نشان دهنده آن است که همچنان که رهبر جمهوری اسلامی دو هفته قبل هشدار داد جمهوری اسلامی بايد نگران امواج منقد باشد که مقامات حکومتی از آن به عنوان "جنگ روانی" ياد می کنند.

شبکه تلويزيونی خبری پرس تی وی به زبان انگلیسی، تلاش برای تاسيس یک ايستگاه تلويزیونی برای دولت، تغيير کامل محتوای روزنامه خبرگزاری جمهوری اسلامی از روزنامه حکومت به روزنامه دولت، گسترش بخش رسانه ای دفتر رييس جمهور و استخدام نويسندگان صاحب نام نشريات تندرو [بیش تر از روزنامه کيهان] و فعال کردن اداره مطبوعات داخلی وزارت ارشاد اسلامی از جمله فعاليت های تبليغاتی دولت در هفته های اخيرست.

در اين ميان کارشناسان سياسی ايجاد محدوديت های تازه برای رسانه های منقد را، همزمان با گسترش رسانه های هوادار دولت، علامتی می دانند از شکستن اعتماد به نفس دولت در استانه انتخابات مجلس. انتخاباتی که اصلاح طلبان پنهان نمی دارند که در آن چشم به موفقيتی شگفت آور دوخته اند. چنان که علی باقری عضو سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی معتقدست "مهمترین پیام تعطیل روزنامه ها آن است که حاکمیت یکدست در اداره امور کشور و رفع مشکلات مردم، با بحران عدم کفایت و ناکارآمدی روبرو شده است تلاش دارد تا با محدود کردن مجاری اطلاع رسانی کشور، بر این وضعیت پیش آمده سرپوش گذارد و برای برگزاری انتخاباتی غیر رقابتی که در آن رقبا از حداقل امکان برای رقابت و مبارزه بی بهره اند آماده شود."

ناکامی های دولت

در هفته های اخير، درگيری های نيروهای انتظامی و امنيتی با زنان، دانشجويان، کارگران و به دنبال آن اجرای ناگزير طرح سهميه بندی بنزين که به هر حال ميليون ها ناراضی از خود باقی می گذارد، به تصوير دولت مردممدار محمود احمدی نژاد لطمه ای اساسی وارد آورده از همين رو علی مزروعی نماينده مجلس ششم معتقد است " اگر اجبار و برخي محدوديت‌ها و ملاحظات نبود، بسياري از افراد حقيقي و حقوقي با تحمل ضرر قابل توجه از اين بازار بورس خارج مي‌شدند و اين در حالي است كه از يك طرف به دليل مسايل و مشكلات فراوان اقتصادي در كشور[همچون بيكاري، فقر] نياز شديدي به سرمايه‌گذاري و توليد وجود دارد و از سوي ديگر تحقق چشم‌انداز 20 ساله و اجراي سياست خصوصي‌سازي نيز جز از طريق بورس ممكن نيست"

اقتصاددانان و هم جامعه شناسان از اولين هفته های روی کارآمدن دولت محمود احمدی نژاد و آشکار شدن رفتار اين دولت در زمينه های سياست خارجی و اقتصادی هشدار داده بودند که آثار بی برنامگی و پخش پول و اعانه بين مردم بزودی خود را به صورت تورم و افزايش نقدينگی و بيکاری نشان خواهد داد اما به قول گزارشگر روزنامه اعتماد "کارشناسان و اقتصاددانان کشور تحت عنوان عناصر وابسته به مافياي ثروت و قدرت يکي پس از ديگري عزل و از کار برکنار شدند و در عين حال برنامه هاي مدون توسعه کشور در عمل کنار گذاشته شد. هشدارهاي پي در پي اقتصاددانان کشور نه تنها مورد توجه دولتمردان و مجلسيان اصولگرا قرار نگرفت بلکه نطق هاي تندي هم عليه 50 اقتصادداني شد که سال گذشته اولين هشدار را به اصولگرايان حاکم داده بودند"

دولت احمدی نژاد در دو سال گذشته با خودداری از دادن آمار رسمی و حتی گزارش عملکرد خود به مجلس که مطابق قانون بايد سالانه صورت بگیرد شعارهائی با صفت های عالی را ترجيح داد و ماه گذشته هم که ناگزير شد با اخطار های متعدد نمايندگان مجلس گزارشی را انتشار دهد، گزارشی که به عقيده کارشناسان فاقد ارزش علمی و تعيين کننده بلکه ساخته بخش تبليغاتی نهاد رياست جمهوری بود.

عباس عبدی کارشناس مسائل اقتصادی و منقد دولت های هجده سال گذشته با اشاره به اختلاف ادعاهای اين گزارش با گزارش های رسمی نهادهای دولتی نوشته "اين گزارش را نمي‌توان در ذيل هيچ‌يك از چارچوب‌هاي گزارش‌نويسي رايج و علمي، دسته‌بندي كرد و قرارداد و فقط گزارش فقدان اعتماد به‌نفس است كه زير پوشش نمايش افراطي اعتماد به‌نفس پنهان مي‌شود، و مانع از آن مي‌شود كه دولت ضعف‌ها را ببيند يا اگر ديد جرات بيان و توضيح آنها را داشته باشد. "

آشکار کردن تضادها و خطاهای آماری گزارش عملکرد اقتصادی دولت، در يک هفته گذشته، مقامات دولتی را بيش از پيش با نشريات منقد درگير کرد و علاوه بر رييس جمهور چند تن از وزيران هم به انتقاد شديد از کارکرد مطبوعات پرداختند و تعداد جلسات و مناسبت هائی که بدون حضور خبرنگاران برگزار می شود به بالاترين حد در سی سال گذشته رسيده است.

در آخرين نامه ای که به بهانه تیتر چند روزنامه منقد دولت از جانب بخش رسانه ای دفتر رييس جمهور به روزنامه ها نوشته شد و آنان ناگزير از انعکاس آن شدند نوشته شده بود"شانتاژ و جوسازي رسانه‌اي به‌خصوص درباره مسائلي كه به منافع عمومي برمي‌گردد، اگرچه با هدف رقابت سياسي و تضعيف دولت اسلا‌مي صورت مي‌گيرد وليكن به تصريح آگاهان مسائل امنيتي، اين تحريكات مي‌تواند به عامل ناامني‌هاي اجتماعي و سياسي تبديل شود كه بر اين اساس بي‌توجهي به آن با منافع ملي و مصالح عمومي مغايرت دارد"

اشاره به تشویش افکارعمومی و اقدام عليه امنيت ملی از جمله اتهامات رايج برای توقيف بيش از صد روزنامه ای است که در نه سال گذشته در ايران توقيف شده اند.

امید و نوميدی

تنها چهار ماه قبل بود که با صدور چند حکم دادگاه های تجديد نظر درباره نشرياتی که در دوران دولت گذشته توقيف شده بودند، فضای اميدواری دهنده ای در محيط اطلاع رسانی کشور آغاز شد که مهم ترين حاصل احکام صادره در آن زمان انتشار دو نشريه هم ميهن و شرق بود. تعطیل شرق و لغو امتياز مشارکت از ديد روزنامه نگاران نشانه پایان اين اميدواری ها می تواند بود.

اينک دو نظريه در سطح تصميم گيرندگان در برابر هم قرار می گيرد. يک نظر با اشاره به فشارهای بين المللی و احتمال پدید آمدن روزهای سخت تر، معتقدند بايد از هر نوع حرکتی که از اميدواری و سرزندگی جامعه می کاهد خودداری کرد و مطمئن نبود که حکومت با گروه های فشار هوادار خود بتواند از تمام پيچ های سخت سیاسی و اقتصادی بگذرد.

گروه دوم کسانی هستند که با قبول شکست در برابر امواج اطلاع رسانی جهانی، و فرهنگ جهانشمول معقتدند تنها با منع و بند و استفاده از قانون و شبه قانون برای مهار اعتراض ها می توان در برابر فشارهای داخلی و خارجی ايستادگی کرد. از ديد اين عده راه ميانی که بتواند تضمين دهنده نوعی دموکراسی و در عين حال بقای جمهوری اسلامی باشد وجود ندارد.

از نظر گروه اول انتخابات پر شور، بدون توجه به اين که کدام گروه پذيرفته شده در آن به پیروزی می رسد خواهد توانست مشروعيت نظام را به جهانيان نشان دهد و کاهش دهنده فشارها باشد. از ديد اينان برای گرم کردن تنور انتخابات بايد استانه تحمل نظام بالا گرفته شود.

اما گروه دوم که در اصطلاح گاهی تندرو و گاهی اصولگرا و زمانی محافظه کار و روزهائی جناح راست خوانده شده اند، در مقابل انتخابات و صندوق رای، به راه پیمائی های ميليونی اصالت می دهند و در تبليغات خود هر راه پیمائی را رفراندوم می خوانند و همين را برای نشان دادن مشروعيت نظام کافی می دانند. از ديد اين گروه مطبوعات منقد نه تنها فايده ای نمی رسانند بلکه موجب کاهش اعتماد به نفس هواداران نظام و افزايش ريزش نيروها می شود.

هم ميهن

دور تازه نقص ازادی بيان در ايران بيش از ديگر نشانه ها با توقيف دوباره روزنامه هم ميهن مشخص می شود که در دوران جديد خود تنها چهل و دو شماره منتشر کرد، اما اثری در محيط حرفه ای روزنامه نگاری ایران گذاشت.

اين روزنامه که از دهمين شماره خود، به جایگاه دوم نشريات کشور از نظر شمارگان ارتقا يافت با هيات تحريریه ای جوان منتشر می شد ميانگین سن آن ها 28 سال بود و در عين حال ظرفيت های موجود و محدود مانده روزنامه نگاری کشور را نشان داد.

با توقيف هم ميهن عملا حدود صد نفر به جمع بيکاران حرفه روزنامه نگاری اضافه شدند که با همکاران خود در خبرگزاری ايلنا جمعی می شوند که يافتن پاسخی برای آنان، به عهده دولت مردممدار احمدی نژاد می ماند.

با توقيف اين روزنامه ، چند روزنامه ديگر که از آن ها رفع توقيف شد و خود را آماده انتشار می کردند نيز به طور طبيعی کار را متوقف می کنند تا به اطمينان نسبی درباره امکان فعاليت خود مطمئن شوند. گرچه در سی سال گذشته ، تجربه نشان داده که اگر به همه فعاليت های اجتماعی و اقتصادی هم امنيت برگردد، روزنامه نگاری و اطلاع رسانی کاری نيست که در آن اطمينانی به فردا وجود داشته باشد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, July 4, 2007

نقد نوشته من

این نقدی است که ف.م. سخن نوشته است درباره مقاله من و آقای قوچانی در هم ميهن پیرامون سهميه بندی بنزين. خواندنی است

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook