Wednesday, January 31, 2007

پری فسانه بود؟


گزارش این هفته ویژه نامه اعتماد را اگر در روزنامه نخوانده اید در دنباله همین مطلب بخوانید


به ساليانی که چهل از آن گذشته جوانی يافته بودم با نام محمد زبان. محمد جوان راننده تاکسی بنز صد و هفتادی بود و در جنوبی ترين منطقه تهران [ميدان شوش] زندگی فقيرانه ای داشت. خيلی دلم می خواهد بدانم محمد زبان امروز کجاست. همين طور اگر بدانم محمود ناظرشرفی کجاست. اين ها به زمان خود به شرحی که در يک گزارش مجله ای نوشته بودم نامی يافته بودند، به خصوص محمد زبان.

خلاصه داستان اين که محمد زبان که همسرش حامله بود سومين طفل را و دو نوزاد قبلی مرده به دنيا آمده بودند با خيالی پريشان داشت رانندگی می کرد و نظرش به پول بيمارستان بود که از کجا فراهم آيد. که زن و مردی مسافر شدند و همان طور که از وی می خواستند آن ها را برساند گفتند که خانه شان را فروخته اند و قصد دارند خانه کوچکتری بخرند و بقيه را جهيزيه دختر کنند. محمد زبان در همان خيال پريشان که داشت اين ها را از گفتگوی زن و مرد مسافر شنيده بود، به بيمارستان رفت که از حال زن و نوزاد خبر بگيرد و باز به شبکاری برود که بخشی از مخارج را تامين کرده باشد. چشمش به چمدانی در صندوق عقب افتاد. و مانند فيلم های هندی آن را گشود و پر از پولش يافت. مفصل نمی کنم حکايت را که به روزگار خود مفصلش را نوشته ام. وقتی ما شرح اين ماجرا را نوشتیم و هفته بعد آقای ناظر و همسرش پیدا شدند و معلوم شد که آقای ناظر نزديک به مرگ بوده و اصلا از بسته گمشده دل بريده که شرح را می خواند و می آید باز هم نومید. تا زمانی که محمد زبان وی را شناخت و مطمئن شد و کيف را به دست او داد.

از اين گونه حوادث بسيار در جهان و در همين ايران و در همه شهرها رخ می دهد. از جمله وظايف اهل حرفه رسانه ای اين است که خبر اين گونه مردمی ها و رادی ها را به گوش ها برسانند تا به قول آن استاد فرزام رسم و راه وفا منسوخ نشود. که شاعر فرمود منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا. وز هر دو نام ماند چون سيمرغ و کميیا.

از همين باب سرگذشت اوليور و مايکل برايم نقل کردنی است و آن دو همان محمد زبان شده اند و خانم و آقای بوکدال سوئدی هم شده اند محمود ناظر شرفی.

حکايت چيست

کشتی کانتینربر ناپولی هفته ای است که در نزديکی سواحل جنوبی انگلستان؛ کج شده و از حرکت مانده است. چنان که رسم درياست لاشخورها که همان کشتی های نجات باشند به سرعت خود را رسانده اند که هر بار کج دريا متعلق به آن است که زودتر چنگکش بدان گير دهد. ساعتی نگذشته راديو و تلويزیون های بريتانيا و فرانسه و کشورهای اطراف با فرستادن خبرنگاران و فيلمبرداران و پخش لحظه به لحظه همه و از جمله هواداران سرسخت حفظ محيط زيست را با خبر کردند. نگرانی روزهای اول از مواد شيمیائی و نفت موجود در انبار کشتی بود. یعنی در انبارش هزاران گالن فراورده نفتی و بر سطحش دو هزار کانتيتر. چنين مجموعه غول پيکری همه چيز با خود دارد. پيداست از مرغان ناياب تا گياهانی که برای آزمايش برده می شدند تا اسباب زندگی خصوصی، از خم های شراب تا عطریات و مواد زيبائی ساز. علاوه بر مواد نفتی نگرانی ها از بشکه های مواد شيميائی هم بود که در هر بارکشی هست و در ناپولی فراوان بود. از همان زمان ده ها چشم با دوربين ها و چشم های الکترونيکی مواظبند. از همین مراقبت دریافتند که دو سه روستای کنار دريای فرانسه آلوده شده و مرغکانش بال شکسته و تن آلوده به قير در ساحل افتاده اند. در اين دنيا هم که چيزی بسته و پنهان نمی ماند.

در اولين ساعات تخليه کشتی از نفرات، و تحويل شدن آن به شرکت نجات دهنده، وقتی کارشناسان به کار دشوار تشخيص راه نجات کشتی مشغول بودند نزديک صدتا از کانتيترها از بند رها شد و بر آب افتاد و نيمی از آن ها به ساحل شرق دوون [استان در جنوب غربی جزيره بريتانيا] رسيد، برخی در بسته و بعضی درگشوده و خراب. برانسکوم اسم روستائی ساکت و آرام بود که تا روزی که مردم از پنجره هايشان يک کشتی دیدند که کج شده بود، جز صدای سی گل ها چيزی سکوتش را به هم نمی ريخت. اما از آن زمان ديگر هيچ عاملی جلو حرکت هلی کوپترها و کشتی ها و سروصداها، آمد و رفت ها را نمی گیرد. حالا دو سه روزی است که جاده های منتهی به ساحل شهرک را هم پلیس بسته است و مردم شکایت دارند.

در اين موقعيت چه بايد می کردند. مسوولان شهرهای ساحلی. یک طرف گذاشتن نگهبان و بعد افتادن در موقعيت دشوار حمل و نقل کانتيترهای به ساحل نشسته، که معلوم نبود چه دارند. از سوی ديگر شرکت های بيمه که در حقيقت صاحب اصلی مال های موجود در کشتی شکسته هستند، نشان دادند که رغبتی به حمل پر دردسر کانتيترهای نجات يافته ندارند که بالاکشيدنشان از صخره ها و گذاشتنش بر بالای کاميون ها و یا واکن ها در حالی که معلوم هم نيست که اجناس درونشان سالم اند يا نه، به صرفه نمی نمود. پس می ماند منطقه و آلودگی و مسائل اطرافش. چنين بود که به فاصله دو روز تصميم مديريتی بايسته گرفته شد. کسی جلو مردم را برای بردن موجودی سالم ها نگيرد. تا آن زمان، یکی روز مردم به تماشا بودند و کسی را خيال دست زدن به مال ديگران نبود. اما از لحظه مقرر داستان شروع شد. اول خانم های بچه دار اطراف دانستند در يکی از کانتيترها پمپرزست. آمدند حتی با کالسکه بچه در آن سرما و دو سه بسته بزرگ بردند و شادمان و غزلخوان. کم کم ماهی گيران و جوانان رسيدند با چکش و دريل و دريافتند که دو سه کانتيتر پر از موتوسيکلت و گيرباکس بی ام دبلیوست. پنج شش کانتيتر مملو از چليک های خالی به قايقرانان هم ذوق حضور داد. و در تمام مدت مردم از طریق برنامه های زنده خبری به تماشای اين منظره نشسته. دو جوان چه اختراعی کردند برای بردن پمپرزهای بيشتر و يکی شان به شوخی به خبرنگار بی بی سی گفت می توانم بچه دیگری هم درست کنم پمپرز به اندازه کافی داریم . دو سه نفری که پیدا بود از محترمان هستند با اصرار خواستند بگویند ما غارت نمی کنیم، بلکه اين کار را مجاز دانسته اند. شهردار هم گفت که بهترين راه برای پاک کردن منطقه همين بوده است که مردم خود جدا کنند و ببرند.

کم کم بازارچه ای در ساحل درست شد که غنيمت ها را می فروخت. خبرنگاران هم می لوليدند و چنان که کسی به کانتيتر حامل مرغ های کمياب دست نزد تا ماموران دولتی حيات وحش سر رسیدند، ديگران هم سر می کشیدند تا ببينند که چه گير که آمده است. در اين گير و دار خبرنگار دیلی تلگراف کشف کرد که سه جوان یک مجموعه جالب از چينی نقش دار و گرانقيمتی يافته اند که در يک جعبه بزرگ و محکم در کانتيتر بوده و همه چينی ها سالمند اما مهم تر نامه ای است که در آن خانم و آقائی نام و نشان خود نوشته و ثبت کرده اند که اين يادگار مادر بزرگ ماست و برايمان ارزش معنوی بسيار دارد. چه مآل انديشی جالبی. آن ها از کجا می دانستند کشتی حامل بسته شان در دريا می شکند و چنين سرنوشتی می يابد. اين ها به عنوان ماجرائی شيرين در دیلی تلگراف چاپ شد که فردايش خانم و آقای بروکال یکی از استکهلم و ديگری از آفريقای جنوبی تماس گرفتند و از دفتر روزنامه نام و نشان و تلفن اولیور مورگان و مایکل ویلر را خواستند و گرفتند. مایکل 27 ساله است و بنای ساختمان، اوليور 19 ساله است و آجرکش ساختمانی، هر دو در روستای ساحلی برانسکوم. برای من انگار محمد زمان. که او هم به سن مايکل بود وقتی که آن بسته را در تاکسی اش پیدا کرد.

اولين واکنش هر دوشان بعد از تماس خانم براکدال اين بوده است که چه خوب که شما پیدا شدید و اموالی که برایتان عزیز بود نشکسته و سالم است. واکنش دوم عذرخواهی از اين که یکی از لیوان های درون سالم بوده اما اوليور با آن نوشابه ای خورده و موقع شستن شکسته است. حاضرست جبران کند.

شادمانی اين بود که جلو چشمشان دوربين ها خانمی که برای بازگردن يک بسته سعی می کرد سرانجام طوری آن را شکست که ميز زيبا و قيمتی درون آن هم صدمه دید. اما اوليور گفته ما فنی بودیم و سیمبر قوی با خود بردیم و از تبر و چکش استفاده نکردیم به همین جهت هم همه اين چينی های قيمتی و طلاکوب سالم ماند. همين طور نمکدان ها و شمعدان های نازک.

حالا جوانانی که یک روز از کار خود ماندند که از دریا سهم خود بگیرند می گویندهمین دو روز که با اين چينی های قيمتی کيف کردیم عالی بود. خوشحالیم که خانم و آقای بوکدال به آن چه دوست داشتند رسیده اند. ما هم برای غارت و دزدی نرفته بودیم . بیشتر یک شوخی بود. مثل مواقعی که می گویند از دريا بطری می آید که پیامی در آن است و يا جعبه ای که در آن شمشیر قيمتی هست.

اوليور به خبرنگار می گوید اتفاقا هم بود. نامه خانم بوکدال خيلی جالب بود که خطاب به يک آدم فرضی نوشته بودند که اگر اين اموال به دستتان افتاد و به دست ما نرسید قدرشان را بدانید و با آن ها احساس خوشبختی کنید. ما اين اجناس را که ارثيه ای است که از پدرانمان به ما رسيده برای خانه تازه ای که آماده کرده ايم در آفريقای جنوبی فرستاديم و خيلی هم دوستشان داریم.

دیدم به عنوان شخصيت های هفته از همه بيشتر اوليور و مايکل را می پسندیم که دوباره همه چیز را بسته بندی کرده و برای صاحبانشان فرستاده اند. همان کاری که محمد زبان کرد. اما دردناک اين که وقتی ما شرح جوانمردی محمد زبان را نوشتیم که با همه نيازی که داشت دست به آن چمدان پول نزده و مضطرب صاحبانی بود که می دانست اين تمام ذخيره زندگی شان بوده است، نوزادش در بيمارستان درگذشت. فقر سياه قربانی گرفت. گرچه کرم انسانی نگرفت. اين جمله را از آن گزارش بعد چهل سال به ياد دارم.

هميشه که نبايد شخصيت انتخابی هفته از نامداران و دولتمردان و يا چهره ها باشند گاهی هم محمد زبان بعد سال ها زنده می شود و در هيات اولیور و مايکل می آید. هم اکنون خانمی از اهالی محل دارد در تلويزيون گلايه می کند که اين کشتی زندگی و راحتش را گرفته و پليس را در روستا زياد کرده و راه بندان را. خبرنگار می پرسد اما وقتی که از دريا موج چيزهای قيمتی بياورد جالب است. مثل قصه پری دريائی. زن می گوید نه گلايه ندارم گرچه از اين درياهای امروز جز آلودگی آب و هوا خبری نمی رسد، پری فسانه بود.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, January 25, 2007

زادروز محمدعلی و سالمرگ تختی





صفای پهلوانان، جايشان دردل مردمان

مقاله ويژه نامه اعتماد را اگر در ضميمه روزنامه نديده اید اين جا بخوانید


يک گنجشک است وقتی روی پاهایش می جهد، سبک و سرخوش
مثل یوز پلنگ است وقتی بر سرت می پرد، فرز و خطرناک
همچو يک فيل است وقتی مشتش به سویت پرتاب می شود
اما حالا مسابقه تمام شده، یک پروانه دارد به طرف ما می پرد خوشرنگ

همه اينا را گفتم هنوز محمدعلی را نشناخته ای
مثل خوب ترين آدماست، قلبش از طلاست
سرت را بذار روی سینه اش، نترس
براش بگو عمو جو چطو از گشنگی مرد
اون يک گنجشکه، قلبش از طلاست...


دهه شصت میلادی، دهه آرمان های بزرگ بود. دهه سياه و سفيد. دهه ای که انسان کشف کرد در وجودش چه پلیدی ها دارد. پیش از آن نه جنگ زشت بود، نه تبعيض سياه. سیاه ها سیاه بودند، کوکلوس کلان ها می توانستند با علامتی همديگر را بشناسند. يک ابرقدرت آمده بود که همه چيز داشت، اتم، سربازان سرحال، پرچم پرافتخار، فرانک سيناترا، فرشته آزادی، بلندترين برج دنيا، بلندترين خيابان دنيا، بزرگ ترين موزه دنيا، ثروتمندترين آدمای دنيا .... ترين، ترين، ترين .... يک ابرقدرت ديگر هم بود که هيچ کدام از اين ها را نداشت اما جلو آن يکی می ايستاد. سیبری هم داشت، گولاک هم داشت، انتخابات آزاد هم نداشت، هوارد هيوز هم نداشت، مخترع هواپيما هم نبود، انشتين را هم به خودش پناه نداده بود سهل است انيشتين های خودش هم ناراضی بودند. اما باز اين دومی حريف اولی بود. می دانی چرا، چون آن اولی که آمريکا باشد اميد همه پولدارها بود و اين دومی که اسمش اتحاد جماهير شوروی باشد اميد همه فقيرها و محروم ها در همه دنيا. اين دومی در نظر ميليون ها فقير و سياه آفريقائی، آسيائی و آمريکائی صبح اميد بود، مهتاب بود.

دهه شصت، دهه عجيبی که با اتمامش سرنوشت آينده ميلياردها انسان عوض شد. هم رنگ رخ فرشته آزادی پريد، هم نقاب از رخ خرس سرخ افتاد، هم کتاب های سرخ مائو ورق ورق شد. دهه شصت را جنگ ويت نام ساخت، خليج خوک ها ، چه گوارا، بيتل ها، و محمد علی کلی . زمانی که دو تا ابرقدرت به جان هم افتاده بودند.و مردم دنيا تماشاگر کشتی آن ها در تب و تاب بودند.

آن دهه، دهه چهل ما ايرانی ها بود. شگفتی های جهان به اين جا هم رسيد. چه اتفاق غريبی است مردمی که هنوز در خانه هایشان تلويزيون نبود و اگر هم بود بيش تر شبانه روز برفک داشت، ناگهان دعوت شدند که از پشت پنجره مرکز فرهنگی سفارت آمريکا در تهران رفتن بشر را به ماه تماشا کنند. در همان زمانی که اتفاق افتاده بود. تلويزيون ها و تلفن های ماهواره ای نبودند، اينترنت هم نبود، اما اين آمريکائی ها عجب امکاناتی دارند. به غير از فرستادن آپولو به فضا، دو تا حادثه ديگر را هم در همان زمان که رخ داد برای بچه های جهان پخش کردند. مسابقات شطرنج بابی فیشر و اسپاسکی، و مسابقه بوکس کلی و سونی لیستون. اما چه فرق می کند که مقابل گنجشکی که قلبش از طلاست چه کسی دستکش به دست کرد.

وقتی کاسیوس کلی حریف را زمين انداخت، یک مرتبه همه بچه های فقير هارلم و هارلم های همه جهان، سفيد و زرد و سیاه فرياد کشيدند و احساس پیروزی کردند. او اميد محرومان بود. و وقتی اعلام شد که پشت سر عاليجاه محمد ايستاده و مسلمان شده زمان آن بود که زورگويان آمريکائی، کوکلوس کلان ها، قمارخانه دارها، هواداران مک کارتی، و گلدواترها تکليف خودشان را بدانند، یک باره نه فقط جامعه محروم و فقير سياهان آمريکائی بلکه یک تفکر آزادی طلب پشت سر او قرار گرفت. اين هم از شگفتی های دهه شصت بود. يهوديان با همه نفوذی که داشتند همه جا را در قبضه داشتند اما نمی توانستند حریف لابی مسلمانان آمريکائی شوند که در ميان توده مردم نفوذ غريبی داشت. کلی که نامش کاسیوس بود، مسلمان شد، محمد علی شد و سرش را گذاشت در دامان نفوذ و خوشنامی مسلمانی دهه شصت در آمریکا. در آن روزگار، مسلمانی در جامعه آمريکا چون به بن لادن آلوده نشده بود، نه که چيزی از کسی نمی کاست که به او ميدان عمل وسيعی در ميان مردم می داد.

حالا چهل سال گذشته، هفته پيش زادروز محمد علی کلی بود. شصت و پنج سالگی اش. همو که از پانزده سال پيش مبتلای پارکينسون است، به سختی راه می رود اما شانی برابر با نلسون ماندلا دارد. و گرچه در عالم ورزش بوکس جولوئی و راکی مارچیانو دوتنی هستند که با وی برابری می کنند و حتی نشريه معتبر رينگ جو لوئی را به عنوان مرد هميشه ماندگار رينگ معرفی کرده است.

تايمز لندن عنوان ويژه نامه ای را که به زادروز محمد علی اختصاص داده گذاشته "سعادتمندترين موجود زنده روی زمين". چه عنوان عجيبی. چندی پيش هنگامی که جورج بوش هم خودش را به ترتيبی رساند تا عکسی به يادگار با محمد علی کبير بگيرد، چنان که همه روسای اين چهل سال گرفته اند، مجله تايم با همين عنوان از محمد علی ياد کرد با اين توضيح که وی علاوه بر شهرت و اعتبار بين المللی، نامی افتخارآفرين است که نظيرش نصيب هیچ ورزشکاری نشده است.

علی يک مدال المپيک دارد که متعلق به بوکس سبک وزن است و سیزده سال هم نام مطرح مشت زنی حرفه ای سنگين وزن بوده است. بسيارند که از وی رکورد بهتری دارند. ورزشکاران پولدار و پرجنجال هم فراوانند، اما در چهل سالی که از آغاز نام آوری محمد علی می گذرد، صدها نفر از اين ها آمده اند و رفته اند. از بعض آن ها اصلا نامی نمانده است. جز حرفه ای ها کسی نمی داند رقيبان محمد علی کجا هستند و کی ها بودند. اما محمد علی مانده و راز اين ماندگاری در شخصيت وی بوده است، نه در ضربات مشتش که حالا ديگر بيماری پارکينسون آن را بی وزن کرده است. قابل تصورست که بعد از مرگ او يکی از نام های بلند ماندنی تاريخ آمريکا می شود و از همين حالا می توان ديد مجسمه ای از هزاران مجسمه اش را که همچون مردان نامی جفرسون، لينکلن و جورج واشنگتن محله ای و موقعيتی را به نام خود ثبت می کند. از جمله چهار نامی از ميان صد چهره قرن بیستم هنوز. و هيچ يک از آنان جز نلسون ماندلا سعادت را نصيب نبرده اند.

او که روز هفده ژانويه 1942 [27 دی 1320] به دنيا آمده است وقتی ده ثانیه بعد از آمدن روی رينگ سونی لیستون را نقش بر زمين کرد و هنوز کاسیوس نام داشت 25 ساله بود درست در وسط دهه پرماجرای شصت. اما چه رازی وجود داشت که در مسابقه بعدی وی، ناگهان همه محلات فقيرنشين آمريکا، مردم سیاه و سفيد شادمانه به خيابان ريختند. از آن پس علی با خود نام مسلمانان آمريکا را هم به صحنه کشاند.

نوشته اند از زمانی که تير پليد مارتين لوتر کينگ [سراينده شعرگونه من رویائی دارم] را به خاک انداخت، بغضی در گلوی هواداران جنبش مدنی سياه آمريکا بود که وقتی سونی لیستون ده ثانیه بعد از آغاز مسابقه قهرمانی سنگين وزن جهان کف رينگ دراز شد، آن بغض ترکيد.

دهه شصت دو کينگ [شاه] از ميان آمريکائی ها به دنيا هديه کرد. الويس پريسلی و محمد علی کلی. هر دو آن ها معترض جنگ ويت نام [نماد حاکميت زمان] بودند، هر دو آن ها فقيرزاده.

و اما حکايت

بازگشائی سرگذشت نام های مطرح هفته، فايده ای نخواهد داشت مگر آن که از اين تذکار دل ما تازه شود. و دل ما تازه نمی شود مگر پندی چنان درش باشد که بتوان با نخی نازک هم شده به سرگذشت ما ايرانيان متصلش داشت. محمد علی کلی چنين است.

در دهه شصت باليد، در جامعه پر تضاد و پرتبعيض آمريکا، عليه دستگاه حکومتی و ظلم برخاست، و میهمان دل مردم محروم ماند. اين همه مشخصات کسی است با نام غلامرضا تختی.

تختی وقتی دهه آرمانی شصت آغاز شد، نام و آوازه و مدال هائی داشت . اما مظهر و آرمان ملتی هم بود. تختی ده سالی از محمد علی بزرگ تر بود. اگر مانده بود اينک هفتاد و پنج داشت. اگر محمد علی در لوئيز ويل زاده شده تختی هم از خانی آباد در جنوب تهران آمد. در اين جا نيز قهرمانان و کشتی گيران بزرگ تر از تختی بودند. او برترين نبود. در عصر خودش امامعلی حبيبی هم مدال های بيش تر گرفت و هم آوازه جهانی داشت. تختی هم عليه نظم حاکم زمان خود برخاسته بود. مارتين لوتر کينک برای محمد علی همان نقش را داشت که دکتر مصدق برای مصدق. ترور لوترکينک با محمد علی همان کرد که کودتای 28 مرداد با تختی. جنگ ويت نام برای محمدعلی همان بود که زلزله بوئین زهرا با تختی. دل هر دوشان در يک طريق می زد. تصويری هست که کلی را فردای روزی که قهرمانان قهرمانان بوکس شد نشان می دهد نشسته بر ماشين بزرگ روبازی با کت و شلوار شيک و رفته است به ميان بچه های حلبی آباد لوئيزويل زادگاهش. و عکسی هست که تختی را نشان می دهد ايستاده بر بالای يک کاميون برای جمع آوری کمک های مردمی برای زلزله زدگان بوئین زهرا، اگر در عکس اول دختر و پسرهای سياه ریخته و پرامید از اتومبيل محمد علی بالا رفته اند. در عکس ميدان انقلاب تهران مردان و زنانند که لباس از تن می کنند. رفته اند و پتو و تشک از خانه آورده اند چون به جهان پهلوان اعتماد داشتند.

تختی هم عليه فقر و تبعيض بود ورنه گذارش به پس کوچه سياست نمی افتاد.

اما اگر تفاوتی هست در دو سرنوشت. يکی تختی است که محبوب و قهرمان مردم ايران ماند و ديگری محمدعلی که مانند سفيری جهانی شده است و وقتی گرهی در کارها می افتد حضورش می دهند چه گروگان گيری در ايران باشد و چه جنگ در اوگاندا، چه شورش سودان به سراغش می روند. اين تفاوت را نه موقعيت حکومتی و نه دين اين دو[که یکی بود]، بلکه ازادی می سازد. همان آزادی که با تختی نبود و با محمد علی هست. و سرانجامش اين می شود که جهان پهلوان ما چیزی نمانده که چهل سال از نبودش بگذرد، اما کلی با وجود بيماری پارکينسون که پهلوانی ظاهر را از وی گرفته هنوز "سعادتمندترين موجود زنده بشری" است.

به همين تفاوت کوچک [ آيا به راستی کوچک است زمانی که ازادی هست و آزادی نيست] حاصل آن است که وقتی سرانجام در 1979 محمد علی میبازد تا دستکش ها را آويزان کند، بزرگ ترين مجله هفتگی جهان عکسی از وی روی جلد چاپ می کند و بر بالايش تيتر می زند "خداحافظی بزرگ ترين" اما در تهران روزنامه نگار جوانی را که همان کار کرده و گزارشی از تختی در مجله ای هفتگی [روشنفکر] چاپ کرده بود با اشاره ای مختصر به رازهای زندگی وی، به زندان می انداختند. و اين تنها عقوبت آوردن نام جهان پهلوان نيست. اگر شعر "قلب طلائی اش" سروده استفن رايت [ که ابتدای آن در صدر مقال آمد] زبان به زبان می چرخد و ترانه می شود و در هر مراسم در حضور محمد علی خوانده می شود گاه با کر هزار نفری کليسای لوئيزويل، اما شعر جهان پهلوان سروده سیاووش کسرائی تا سال ها اجازه چاپ نداشت.

هنوز که هنوزست بچه های سياه هر جای آمريکا به ياد روزی هستند که پدرانشان جمع شدند تا بتوانند برای چند نفر بليت بخرند و به سالن گران مديسون نيويورک بفرستند مبادا در آن جا سر کلی را کلاه بگذارند و قدرت پرستان بر سر او معامله کنند، او را که قوی ترند ببازانند. چند صحنه از تختی به ياد آورم.

آخرين بار بود. در آستانه حضور در مسابقات جهانی، دستگاه حکومت و امنيت نمی خواست تختی در تيم اعزامی باشد. در هيچ باشگاهی نتوانست تمرين کند. حتی در رختکن استادیوم نصيری به او جا و مجال ندادند و آن "روی آزرمگين" به قول شاعر، مجبور شد در حالی که دوستانش دور او را گرفته بودند در همان ميان جمعيت لباس رزم بپوشد. همه دور سالن رو باز را پليس گرفته بود. مسعود ماهتابانی حاضر نشده بود اين رذيلت را بر عهده بگيرد. رقيبی که آماده شده بود برای دور کردن تختی از مسابقات توسط مربيان باشگاه افسران در همان محل هم پرورانده می شد. اما جمعيت که پلیس نتوانسته بود جلويشان را بگيرد از درخت های خيابان ايتاليا بالارفته بودند و تمام پشت بام های اطراف آدميزاد بود چون گل بر شانه ديوارها روئيده . وقتی که دست رقيب در پره بينی جهان پهلوان گرفت و از آن خون بيرون زد، تمامی اين جمعيت يک جا از ديدن خون تختی بر سر می زد. داور خريداری شده بود کشتی را متوقف نمی کرد و مردم فرياد می زدند. و چون سرانجام تختی حريف را از زمين کند، صدای صلوات مردم تا خانی آباد هم رسيده بود.

در همان دوران وقتی که آشکار شد که هيچ باشگاهی برای تمرين وی درش باز نمی شود و تيمسار رييس سازمان تربيت بدنی همه منافذ را بسته، شب هنگام دور از چشم شحنه و عسس قرار شد در يک کاروانسرا در خانی آباد کشتی گرفته شود. دو سه تن از پيش کسوتان و کشتی گيران آماده شدند و عليرغم اخطار تیمسار به کاروانسرا آمدند که از غروب آب و جارو شده بود. مردم هم فهميده و کم کم رسيدندحلقه دور کاروانسرا پر شد. اما مشکل اين که تشک کشتی از کجا بايد. اين مشکل حل نشده بود و روی زمين سخت که نمی شد کشتی گرفت. گفتند شايد راه حل تشک های عادی باشد.

در لحظه ای، خدای را، ديدم که آسمان کاروانسرا از تشک هائی سياه شد که انگار پر گشوده بودند از همه سوی خانی آباد تا درشتی های زمين زير پايش پرنيان آید همی.

هلا رستم از راه باز آمدی
شکوفا جوان سرفراز آمد
طلوع تو را خلق آئین گرفت
ز مهر تو اين شهر آئین گرفت
که خورشيد در شب درخشیده ای
دل گرم بر سنگ بخشيده ای


به ساليان بعد وقتی اين حکايت پر اشک چشم بر علی حاتمی راندم عهد کرده بود تا تشک ها را که در آسمان بالا گشوده بودند باز نسازد و در فيلم نگنجاند کار فيلم زندگی تختی را تمام شده نداند. دريغا فلک به او هم مجال نداد.

اما اين غمنامه را اگر پايانی بايد آن جاست که نگاهی به مرکز محمدعلی در لوئيزویل بيندازيد که عکسش را می آورم. مرکز تختی ما کجاست. بابک بعد اين همه سال که غلامرضايش دارد به هيکل پدر بزرگ می شود از مراسم امسال سالمرگ پدر گزارش کوتاه چند خطی نوشته – برایم از صد سوگنامه اشک انگیزتر – نوشته حتی دريغ از بنای کوچکی به يادگار بر مزارش، گفتنی است اما کو همت کار. از آن روز که انقلاب شد و عکس های تختی از پستوها بيرون آمد و در دست ها نشست، دولتمردی نيست که به سودای رای مردم سخنی از تختی نگفته و وعده ای در باب بزرگداشت جهان پهلوان نداده باشد. اما کجاست. کو. و اين همان تفاوت است که محمد علی کلی را محمد علی کبير می کند و قهرمان بزرگ ما در دل مردمان و درشعر سیاوش کسرائی می ماند. محمد علی عنوان سعادتمندترين موجود زنده بشری می گيرد و ...

جهان پهلوانا صفای تو باد
دل مهرورزان سرای تو باد
بماناد نيرو به جان و تنت
رسا باد صافی سخن گفتنت
مرنجاد آن روی آزرمگين
مماناد آن خوی پاکی غمين
به تو آفرين کسان پايدار
دعای عزيزان تو را یادگار


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, January 23, 2007

خوشا دردي كه...

مقاله ای در سالگرد انتشار اعتمادملی را در روزنامه و يا ادامه همین مطلب بخوانید

يك ضرب‌المثل تهراني - اصالتا تهروني- مي‌گويد <يك مشت جو بخور ببين به سر خر بيچاره چه آمده.>

من اين مثل ساير را همه عمر جز در مورد خودم جرات نكرده‌ام در مورد ديگري به كاربرم، به خصوص وقتي كه كسي سالگرد انتشار نشريه‌اي را تبريك گفته كه در آن مي‌نوشته‌ام. آيا الان مي‌توانم باز اين مثل را به خاطر آورم. به قاعده بايد اجازه‌اي از دست‌اندركاران و زحمتكشان اعتماد ملي بگيرم. من كه حداكثر هفته‌اي يك بار خود را به يك مقاله در اعتماد ملي ميهمان مي‌كنم و به قول عرب‌ها موشي در ديزي آقايان مي‌اندازم.

سخن از جو رفت و خر، به سبك مرضيه استاد باستاني پاريزي من هم نقل در نقل آورم كه ديروز در روزنامه ديلي تلگراف چشمم به تصوير خري رنجور افتاد و با خود گفتم مگر خر قحط بود كه چنين خر لنگي را تصوير كرده‌اند اما وقتي متن را خواندم دانستم آنها خطا نكرده‌اند. خطا از من بود.

آگهي مربوط بود به يك موسسه خيريه كه از مردم خير و مهربان خواسته بود با دادن هفته‌اي 2 پوند نگذارند خران نحيف آزار ببينند و در بيابان‌ها رها شوند. از قرار اين بنگاه خيريه در سراسر جهان كار مي‌كند و از قرار بعد از 63 سال كار مدام خوب مي‌داند كه خران سالخورده با همه زحمتي كه براي انسان مي‌كشند، وقتي پير و بيمار مي‌شوند و ديگر امكان باركشيدنشان نيست، صاحبانشان آنها را رها مي‌كنند و در نتيجه در جاده‌هاي آفريقا و بعضي نقاط آسيا فراوان ديده مي‌شوند خران نحيف، و رقت‌آورست.

حالا چرا مقاله‌‌اي را كه قصد داشتم به ميمنت يكمين سال انتشار اعتماد ملي بنويسم با اشاراتي به حيوان نجيب آغاز كردم نمي‌دانم، شايد از آن روست كه به يادم بود كه من هرگز در عمرم در استخدام هيچ موسسه دولتي‌اي نبوده‌ام و جز همين كار حرفه‌اي خود باري نكشيده‌ام، و چهل‌وچهار سال است كه بدين حرفه دشوار مشغولم، نه بيمه هستم و نه حقوق بازنشستگي دارم. با اين تفاوت كه در خبرست كه نهادي كه احتمال و اميد حمايت از درگاهش داريم، مقصود انجمن صنفي روزنامه‌نگاران است، در روزهاي سختي به سر مي‌برد و اميد به بقايش كم است و كسي هم نيست كه با جمع‌آوري 2 پوند خيريه دامن همت به كمر زند.

اما اعتماد ملي كه عمرش دراز باد؛ به باورم اعتماد ملي در همين يك سال عمر نوح كرده است. نه آن كه بگويم اميدمان نبود. برعكس گمانم اين بود و هست كه مي‌پايد به ساليان اما روزنامه‌نگاران به روزگاري كه مي‌گذرانند، به عرق ريزان روح، به وزن كشي مدام كلمات تا مبادا سنگين تر از آن باشد كه بايد، هر دقيقه را اگر نه سال به اندازه روزي مي‌گذرانند. گاه آشكار مي‌خندند و گاه زير پلك مي‌گريند.

به ياد مي‌آورم كه ساليان پيش دفتر نشريه‌مان به محبت يك خدمتكار و به اصطلاح قدما آبدارباشي مي‌گشت كه نامش آقاي ميدانجو بود و از غيور مردان خطه آذربايجان، بلند قامت و خدنگ، با حضورش دلمان از هر بليه‌اي گرم بود. شبي، به سپيده زده باز استكاني چاي آورد و با نگاهي به بشقاب يخ كرده روي ميز مرا گفت هنوز كه شامت را نخورده‌اي. گفتم ميل ندارم و كار فراوان بود. آمد نشست پهلوي من؛ مهربان. دلش سوخته بود به حال كساني كه تا نيمه‌هاي شب كار مي‌كنند، سركار ناني سق مي‌زنند، به حقوق كم مي‌سازند و گاه هم نهيب مي‌شنوند و مدام دل خود و خانواده‌شان مي‌لرزد. آقاي ميدانجو نگاهي كرد كه همه اين‌ها درش بود و در نهايت گفت آقا نمي‌شود شما كاري آبرومند پيدا كنيد و ما را هم با خود ببريد.

‌ از آن زمان است كه هر گاه عمر نشريه‌اي كوتاه مي‌شود، ما به شوخي مي‌گوييم رفتند دنبال كار آبرومند. و من بارها و بارها ديده‌ام همكارانم را كه چون از حرفه خود بازمانده و به اجبار به كاري مشغول شده‌اند، به ذوق و پايداري كه در اين كار آموخته‌اند زود موفق مي‌شوند و كيسه را چاق مي‌كنند، اما از آن جا كه دلشان جاي ديگرست تا يكي نويد مي‌دهد آن كار رها مي‌كنند و با سر مي‌دوند كه سر و سامانشان همين جاست. ‌

آقاي ميدانجو بايد مدتي مي‌ماند تا مي‌ديد كه اين بازگوي درد مردم بودن، چه لذتي در جان آدمي‌مي‌ريزد كه خارمغيلان به سودايش نرم مي‌شود و اين شگرد ما روزنامه‌نگاران است كه همه از دشواري مي‌گوييم اما هيچ گاه اين لذت را با ديگران در ميان نمي‌نهيم. لذت در آمدن روزنامه‌اي كه بخشي، هر چند بخش كوچكي، از دردها و درمان‌هاي مردم در آن باشد و هميشه بين ما و اين لذت، كساني ايستاده اند با شلاقي در دست. اما آبروي ما در همين جاست، جاي ديگري نيست. لابه‌لاي همين حروف، لابه‌لاي همين مقالات، ستون‌ها، نهيب‌ها. خوشا دردي كه درمانش تو باشي.

‌ اعتماد ملي يك ساله شده است. مبارك باد

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, January 22, 2007

معضلات زندگی ، جايی برای سياست نگذاشته

گزارشی درباره زندگی در ايران را در بی بی سی فارسی یا دنباله همین مطلب بخوانید

در حالی که رسانه های جهانی، هر روز اخباری درباره پرونده هسته ای، دخالت و نفوذ ايران در عراق و لبنان، و گاهی هم تبليغات جنجالی حکومتگران ايرانی را عليه فرهنگ غربی و هولوکاست منتشر می کنند، مردم ايران گرفتار مسائل روزمره ای هستند که هنوز برای رفع آنها راهی نيافته اند و هر روز بيشتر در آن غرق می شوند.

گزارش ها از ايران، تماس های مردم با برنامه های راديوئی و تلويزيونی و نوشته های دهها هزار وبلاگ دست کم اينگونه نشان می دهد که چالش های سياست خارجی، با همه پيچيدگی ها و خطراتش، برای دولتمردان ايرانی آنچنان دغدغه آميز نيست چرا که هر کدام راه حل های مشخص و شايد آماده ای داشته باشند مانند پرونده هسته ای که بطور مثال می توان اميدوار بود با پذيرش تعليق غنی سازی اورانيوم به تهديدها پايان داده شود. اما مشکلات ديگر کشور مثل آلودگی هوای شهرهای بزرگ، مصرف بنزين و سقوط هواپيماها، راه حل آماده و بدون دردی ندارند.

از بی رغبتی مردم به نشريات سياسی و کاسته شدن از شمارگان کتاب های جدی بر اساس گزارشها و رغبت آنها به برنامه های طنز اجتماعی که از آلودگی هوا، بنزين، حقوق بازنشستگان، گرانی و تورم سخن می گويند پيداست که درگيری روزمره مردم با اين مسائل جايی و اشتياقی برای شرکت در مباحث سياسی هر چقدر مهم باقی نمی گذارد.

تهران سرغول

در ميان فهرستی از گره های کور و مشکلات انباشته شده که راه حل فوری و ضربتی برای آنها يافت نمی شود، ماجرای شهر تهران شايد از بزرگترين آنهاست.

در تازه ترين همايشی که برای بررسی مسائل شهر تهران اخيرا برپا شد، بار ديگر زمزمه های انتقال پايتخت شنيده شد.

يک متخصص برنامه ريزی شهری، معتقد است تهران مانند سری بزرگ است که بر روی بدنی لاغر و نحيف قرار گرفته و هر روز نيز اين سر بزرگتر و اين بدن لاغرتر می‌شود.

مساله محيط زيست بطور کل نيز اکنون با آلودگی بی سابقه هوای تهران و شهرهای بزرگ بيشتر مطرح است. به گفته کارشناسان دولتی مشکل محيط زيست ابعادی نگران کننده از جهت فرسودگی خاک، از ميان رفتن روزانه جنگل ها و محيط وحش، گسترش کوير بخود گرفته است.

سازمان محيط زيست با گذاشتن تابلوهائی در مسيرهای بين شهری به مردم هشدار داده است که هر سال چقدر از جنگل ها و زمين های زراعی طعمه کوير می شود و چقدر از زمين های حاصلخيز از ميان می روند و درختانی می ميرند.

بنزين و گاز

بنزين و گاز دومين گره بزرگ جامعه ايرانی است که به طور روزمره مردم با آن سروکار دارند. همان معضلی که به نوشته کارگزاران، روزنامه صبح "جدالی داغ بين دولت و مجلس ايجاد کرده و با وجود اظهارنظرهای متعدد مقام های دولتی و نمايندگان مجلس، هنوز به درستی معلوم نيست که چه خواهد شد." اما پيداست که بايد جلو آن را، که به قول يکی از نمايندگان سال آينده چند ميليارد دلار برای واردات بنزين هزينه شود، گرفت. اما چطور؟

ماجرای سوخت ارزان از سال ها پيش اقتصاد ايران را رنج می داد. اما با گذر ايام و افزون شدن جمعيت و مشکلات اقتصادی بار زندگی يک چهارم مردم ايران به عهده خودروهائی گذاشته شد که فرآورده ای را مصرف می کنند که در داخل ايران توليدش به صرفه نيست و از همين رو از چند سال قبل واردات بنزين نيز به مشکلات بودجه کشور افزوده است.

فساد

ايرانيانی که بعد از سال ها به کشور خود باز می گردند در اولين گزارش های خود از اين ديدارها از گستردگی بی سابقه "فساد" دم می زنند. فسادی که عملا هيچ يک از خدماتی را که به عهده دولت و بانک ها و نهادهای دولتی است بدون پرداخت های اضافی " حق التسريع" و يا "هديه دوستانه" ممکن نيست.

در وبلاگی، به زبان وبلاگ نويسان آمده است "با رايج ترين صحنه های شهری روبرو شدم. نيروی انتظامی جلوم را گرفت که سبقت غيرمجاز داشتی، تا آمدم حرفی بزنم نگاهی به سيگارم انداخت که روشن کرده بودم گفت تخلف هم که داری - يعنی حشيش و مواد مخدر - و بعد شروع کرد از احوالات خود گفتن. همان داستان قديمی چند ماه است حقوق نگرفته ام و خريد پودر رختشوئی برايشان دشوارست (با اشاره به يقه پيراهنش که دود شهر سياهش کرده بود) وظيفه شرعی و عرفی و انسانی را ادا کردم، سلام نظامی ضميمه رابطه کرد و گذشتم."

از حدود چهل سال قبل که با اضافه شدن به درآمد حاصل از فروش نفت، اقتصاد مصرفی ايران تکانی خورد، مبارزه با فساد مالی و اقتصادی در دستور کار دولت ها قرار گرفت.

در سال های پايانی رژيم پادشاهی، هفت سازمان بازرسی مراقبت بر فساد دولتی را به عهده داشتند. پس از انقلاب نيز اين روند به نوعی ديگر ادامه يافت تا جائی که دولت فعلی با شعار مبارزه با مفاسد اقتصادی و به زيرکشيدن مافيا به قدرت رسيد. اما در عمل تلاشهای دولت جديد ايران هم نتيجه ای نداشته است.

گرانی

گرچه رييس دولت روز يکشنبه (اول بهمن ماه) هنگام ارايه بودجه سالانه کشور به مجلس در مقابل سئوال نمايندگان درباره گرانی گوجه فرنگی به شوخی متوسل شد و از آنان خواست به ميدان تره بار نزديک منزل وی بروند و ارزان تر بخرند، اما واقعيت ها حکايت از آن دارد که در يک سال و نيم گذشته دولتی که ذخاير ارزی و بالاترين ميزان درآمد حاصل از فروش نفت را صرف دادن حقوق و سرعت بخشيدن به طرح های عمرانی و فراوانی کالا به قصد ارزان سازی آن کرده، نرخ ها در مواردی مانند مسکن سی درصد و بنا به گزارش بانک مرکزی در کل خدمات و کالاهای مصرفی تا شانزده درصد افزايش داشته است.

مفر يا مصيبت

سنت گرايان، محافظه کاران و روحانيون علاوه بر مشکلات اقتصادی و معيشتی روزمره، از گسترش فحشا، مواد مخدر، منکرات، علاقه به مد و لباس، گرايش شديد جامعه به عرفان و خرافات و تمايل شديد جوانان به مهاجرت از کشور نيز به عنوان معضلات اجتماعی ياد می کنند.

در حالی که از ديد جامعه شناسان اين همه به اضافه علاقه مندی شديد نسل جوان به کلاس های خصوصی (موسيقی، زبان، رقص و يوگا) به عنوان مفرهائی برای گريز از فشارهای زندگی ياد می کنند.

به اعتقاد اين کارشناسان، مسائل انبوه شده و متراکم ناشی از انقلاب و روی کارآمدن مديران بی تجربه، جنگ هشت ساله ويرانگر، و فشارهای ناشی از تغيير فرهنگ روز و مبارزه با فرهنگ جهانی چندان بزرگ است که هيچ خبر سياسی و فرهنگی بزرگی توجه مردمی را که از همگنان خود گرفتارتر و نگران ترند، به خود جلب نمی کند.

به اعتقاد آنها نه موج های پی در پی مهاجرت مغزها از جامعه ای مانند ايران عجيب می نمايد و نه افزونی نارضايتی هايی که گاه با آمار موجود همخوانی ندارند. نه کاسته شدن از ميزان شمارگان روزنامه ها و خواننده کتاب های جدی. همه چيز طبيعی است گرچه که ممکن است باورش سخت باشد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

تندروان دو سوی آب

مقاله امروز روز را می توانید در دنباله همین صفحه بخوانید
دارد نزديک به دو سال از انتخابات رياست جمهوری می گذرد، دولتی که انتخابش قند در دل يک شاخه سياسی تندرو داخل کشور، و همتايان خارجی اش آب کرده بود، دارد دوره خدمت خود را به نيمه می رساند و هنوز در لکنت تهديد و وعده است. در اين ميان جز تندروهای تل آويو و واشنگتن که آرزويش اين بود که مرکزيت شيعه به دام تندروی در افتد و هدف توپخانه سرمايه داری قرار گیرد، ديگر مردمان ايران از افعال اين دولت به ستوه آمده اند.

در جمله بالا اتهامی است که بايد آن را گشود تا اگر شائبه اغراق و يا کينه ورزی در آن است آشکار شود. يک گروه تندرو از دوره دوم انقلاب و بعد از آن که بنيان گذار جمهوری اسلامی [و آقایان مطهری، طالقانی، منتظری، بهشتی، احمدخمينی، هر کدام به دليلی] در صحنه نبودند، آينه گردانی آغاز کرد و کوشيد که مانده های از نسل بيانگذاران را حذف شد. موسوی اردبيلی، ميرحسين موسوی، مهدی کروبی، موسوی تبريزی، هدف های اول بودند بعد جلوتر رفت و به هاشمی رفسنجانی، غلامحسين کرباسچی، عبدالله نوری، سعيد حجاريان، عطالله مهاجرانی، حسن روحانی، دکترولايتی، ناطق نوری، مهدوی کنی و... رسيد. فهرست بلندتر از اين هاست. اين گروه برنامه ای و مقصد و مقصودی داشت. هر کدام از کسان را که از سر راه دور کرد به حيله ای راند و به دست کسی، گاهی دو تن را به دست هم از صحنه راند.

اگر نخواهيم از روش تبليغاتی همين گروه استفاده کنيم که هر کس یا جمعی را که هدف می گيرد عنوانی مانند مافيا به آن می دهد، بايدمان گفت که گروه مورد اشاره مافيائی عمل می کند و در طول سال ها معلوم شد که به با سياست "بهتان بزن، سپس حذف کن" که ادعا می کنند از کتاب آسمانی اسلام وام گرفته اند، به هر کس که مزاحمش می بينند بهتانی می زنند و سپس دست به کار می شوند. در اين روزها سه تن هدف اين عده هستند محمد خاتمی، علی اکبر هاشمی رفسنجانی و محمود هاشمی رفسنجانی. تاکيد بر اين سه نام بی آن که شباهتی به هم داشته باشند نشان می دهد که منظور و مقصود کدام است.

اين گروه نزديک چهار سال پيش، زمانی که چالش بر سر توسعه سياسی از حوصله و گنجايش جامعه شهری بيش تر شده بود، ندانم کاری گروهی از اصلاح طلبان در شورای شهر تهران هم دلسردی آورده بود توانستند شورای شهر را فتح کنند و بعد از آن را همه می دانند، تکرار نبايد کرد. اين که تکنيک پيروزی در انتخابات رياست جمهوری که سردار ذوالقدر آن را "پيچيده" خواند چه بود خيلی پيجيده نيست. همان است که جناب وزير ارشاد [که معاون ستاد تبليغات گروه را به عهده داشت تا به سمت جديد رسيد] اعلام داشته وقتی که نام از مسجد و بسيج به عنوان جانشينان احزاب برده است. که با صداقت تمام هم اين سخن گفته شده. الحق هم سر همان جا نه که باده خورده ای . آقای کروبی و ديگران چرا اعتراض می کنند، وقتی آقای صفارهرندی می گويد. مگر نه اين که آن ها دولت را از همين طريق [استفاده از مسجد و بسيح به عنوان ستادهای حزبی] به دست آوردند .

اما از طريقه روی کار آمدن دولت نهم که درگذريم و برسيم به اين که چرا به اين زودهنگامی، پيازشان نبسته به چنين روزگاری افتاده اند، نه که خاصيت پوپوليستی و مردمگرائی از دست داده اند، بلکه ناگزير شده اند در مقابل مردم بايستند، همان مردمی که از آن ها رای گرفتند و با شعار مهرورزی به آن ها برگزيده شدند.

سياست های گروه چندان پيچيده نبود و نيست. اصولا گروه گنجايش علمی طراحی های پيچيده ندارد. در زمينه سياست خارجی تصميم گرفتند در هر فرصتی آتشی تبليغاتی برافروزند، که التهاب آورد، بهای نفت افزون کند و در نتيجه امکان خرج کردن برای فقرا را به وجود آورد. با پخش توزیع هلی کوپتری پول بين فقیران که با حضور آن ها تعدادشان بيش تر می شود، محبوبيت بخرند.

به ظاهر طرح جواب می دهد. چنان که یک سالی جواب داده است. رياست محترم جمهوری از لزوم محو اسرائيل از نقشه گفتند، جنجال شد. از نفی هولوکاست گفتند، جنجال شد و هر دو بار بهای نفت بالا رفت و به بالاترين حد رسيد. اما اين گروه ندانست که طرف های مقابل با ذهن کامپیوتری و اتاق های فکر خود خيلی طول نمی کشد که مدل رقيب را می سازند و کليدش را کشف می کنند و پادتن آن را می سازند. چنان که حالا کاری کرده اند که آقای احمدی نژاد می گويد، حتی با چاوز دست به گردن می شود و هی کيهان تيتر می زند خطر در حياط خلوت آمريکا، اما نه جنجال می شود و تبليغاتی به راه می افتد و نه خبرنگاران می ريزند برای مصاحبه و مهم تر اين که نه بهای نفت بالا می رود. بلکه بر عکس. با طراحی متقابل آمريکائی ها، بهای نفت پائین می آید، تازه جدل سنی و شيعه، دوستان تندرو را تا گردن در منطقه غرق می کند. نه فقط خودشان را که دوستانی مانند مالکی و سيد حسن نصرالله را.

اما طرح های گروه – چنان که جناب علی لاريجانی در زمانی که گمان رفته بود که بيشه خالی است چند باری گفتند که طرح های متعددی در آستين هست – متعددست. يکی ديگر از اين طرح ها به سياست داخلی و اصولا مسائل اجتماعی و سياسی داخلی بر می گردد. آن جا که بايد جواب کارمند، جوان، کارگر، دانشجو، بيمار، مسافر، معلم، پرستار را داد. طرح گروه که به نظر خودشان خيلی هم "پيچيده" هست، باز در يک سطر خلاصه شدنی است. تحريک جهانيان و بهانه کردن تهديدهای آنان [ که در اثر تحريک ها رخ می نمايد] برای ايجاد شرايط فوق العاده و اضطراری. در چنين حالتی بستن روزنامه، انجمن های دانشجوئی، سنديکاهای کارگری و انجمن ها به هر شکل، کار مجازی می شود که گويا برای صيانت از امنيت ملی صورت می گيرد. همان روش که به نوشته دزموند موريس در قفس شامپانزده ها معمول است.

اما آن ادعا که نوشتم اين گروه تندرو، تنها و تنها به سود گروه های همتای خود در تل آويو و واشنگتن عمل می کنندو آيا تنها گفته شد به قصد دشنامی يا مبنای استدلالی هم داشت.

سئوال اين است که کدام عامل نومحافظه کاران آمريکائی را به آرزوئی که تحقق آن دست کم بيست سال وقت می خواست رساند و سيصد هزار نيروی آمريکائی را به سر چاه های نفت و پشت دروازه های چين کشاند. پاسخ روشن است بن لادن در روز يازده سپتامبر. و از همين جا می توان گفت که وجود بن لادن ها چقدر برای تندروهای در عطش دستيابی به منابع انرژی لازم بود و هست. ديگر تا زمانی که قطره ای نفت در چاه های منطقه هست اين ها رفتنی نيستند. اگر بروند هم خواهيد ديد زحمت خود به گردن حکومت ها مانده می اندازند و شرايطی به وجود می آورند که مانند بودن است. همچنان که با المان و ژاپن کردند. باری مائده ای آسمانی هستند اين دو همفکران اين سو و آن سوی آب، برای هم. بند نافشان به هم بسته است. به شاخه و شانه ای که برای هم می کشند ننگريد. بی هم زندگی نمی توانند، معنای زندگی هم اند.

زندگی تندروهای در آغوش هم آرميده امری تاريخی است و بازگفتنش هم دردی دوا نمی کند. اما آن جا که به سرنوشت ما ايرانيان مربوط است، می توانيم به کسانی که ممکن است اين همه غوغا را غيرت و مردانگی و عزت بدانند، يادآور شويم که در ته دل اينان چه می گذرد. اینان می نویسند – همین چند روز پیش نوشته بودند – که مانند ویت نام رفتار خواهیم کرد و... مردم ايران بايد بدانند که ويت نامی ها چه شدند و امروز در چه وضعيتی ناچار شده اند که سفارتشان را به آمريکائی ها بازپس گردانند و از آن ها کمک بخواهند. چه شرايطی دارند ويت نامی ها که اينان به مردم ايران وعده تبديل به آن می دهند. راستی چه شد شعار ژاپن اسلامی. آيا دارد تبديل می شود به خمرسرخ اسلامی و يا ويت نام اسلامی.

هم امروز نشريه ارگانشان نوشته است اسرائيل را جهنم می کنیم. می پرسیم چرا. جواب می دهند اگر آمريکا به ايران حمله کند. جواب اين است که آمريکا غلط می کند که به ايران حمله کند اما در عين حال از شما هم خواهيم پرسید وقتی همه دنيا با آمريکا – به هر دليل - همصدا شدند و در اجماع درآمدند چرا کاری کرديد که ماجرا به اين جا بکشد. چرا وقتی داشت با درايت حل می شد مانع شديد – برای ملت ايران که هر سال به خاطر بنزين ميلياردها از دست می دهد، و به دليلی بی کفايتی مديرانش ميلياردها دلار هر سال زيان غیرقابل جبران می کند چه اتفاقی می افتد که دو سال هم اورانيوم غنی نشود، تا خطر نومحافظه کاران بگذرد. پس اين نیست مشکل. مشکل تندروهای خودمانی اين است که نگرانند بوش جنگ طلب جای خود به صلح طلبی مانند کلينتون بدهد و باز آن ها به تنگی نفس بیفتند. به چه کسی پاس بدهند، بر اساس رفتار چه کسی خود را تنظيم کنند.

آقای احمدی نژاد که همه می دانند اعتبار سخن هایش چقدرست چندی پيش گفت به ما گفته اند چند ساعت تعليق کنید که آبرویمان حفظ شود بعد کارتان را بکنید. مجلس اگر به وظيفه خود آشنا بود بايد همان روز صريح و سريع از رييس دولت می پرسید که چرا پيشنهاد يک روز تعليق را قبول نکرديد. مگر آن شب که به گفته رييس سازمان انرژی اتمی تمام آبشار يک باره منفجر شد و از کار افتاد چه اتفاق افتاد، فرض کنيد مثل گازست که اين همه حرف زديد و جشن گرفتید و بر سر صادراتش به هند و اروپا سخن ها بافته شد، حالا معلوم می شود که اين سيستم اصلا توان صادرات گاز را ندارد، تا همين اندازه اش هم ترک ها ادعا دارند که خسارت دیده اند و غرامت می خواهند. خدا رحم کرد آمریکائی ها مانع شدند با شش ميليارد دلار هزينه خط لوله ، گاز را راهی هند نکردیم.

اين ديگر جنگ عراق نيست که مردم غرق در شور انقلاب بودند هنوز، و برای مقابله با دیوی مانند صدام ريختند و جبهه ها را پر کردند که عده ای از آن امروز قبائی بسازند و حرف های خود را به بهانه خواست خانواده شهدا و جانبازان مستند کنند. امروز اگر نه همه مردم، بخش وسيعی از آنان خواستار زيستن در صلح با جهان هستند و خوب رمز و کليدواژه اين قبيل طرح ها را می شناسند. با آن تا جائی که بايد حق را گرفت همراهی می کنند اما خواهيد ديد وقتی که قانع شدند که کفايت و درايتی در کارنيست همراهی ندارن .

مردم خیلی صريح و روشن می پرسند که شما چه کرديد برای کشاندن کار به اين جا. مگر نه که همان است که در مورد سياست داخلی . همچنان که با گذشت دو سال نتوانسته ايد به هيچ يک از وعده هایتان در اقتصاد داخلی عمل کنید و مانده است مدال چند ورزشکار با غيرت در مسابقات آسيائی که آقای رييس جمهور آن را افتخار دولت خود دانسته اند، که آن هم هيچ ربطی به دولت ندارد و منتخبان اين دولت هر چه توانستند برای به هم زدن کارها کردند از جمله ورزش. و اگر قرار به افتخار بود بايد گفت پس رژيم گذشته ايران هم بايد ابراز افتخار کنند که کاروان ورزشی شان در بازی های آسيائی تهران بدان مقام عالی [بعد از چين] رسيد. چهل و پنج میلیارد هم خرج نکرده بودند، اين همه هم دردسر و سروصدا برای مردم ايران و دنيا نداشتند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, January 21, 2007

وصیت نامه دکتر بقائی کجاست؟

مقاله امروز اعتماد ملی را در روزنامه و يا در ادامه همين صفحه بخوانید

خبر منتشر شده درباره سندهاي خاص كتابخانه مجلس و اشاره ويژه به وصيتنامه دكتر مظفر بقايي، با نقل قول‌هايي از بزرگوار آقاي عبدالحسين حائري رئيس پيشين كتابخانه مجلس و آقاي محمد علي ابهري جانشين ايشان، در ضمن اشاره‌اي به قتل تيمسار افشار توس و احتمال بازگشايي راز آن قتل در وصيتنامه بقايي، حتي وقتي تكذيب شد، باز هم تداعي صد خبر و خاطره بود. ‌ از كجا بايد نوشت اين قصه را، در اين مجال اندك، كه رازي بر راز و رمزهاي موجود افزون نشود.

اول بايد روشن كرد كه آنچه در كتابخانه مجلس به امانت نهاده شده بود، نه اعترافات دكتر بقايي- از جمله درباره قتل افشارتوس رئيس شهرباني دكتر مصدق- بلكه مجموعه‌اي از مدارك و اسنادي بود كه بقايي در تابستان سال 32 كه نگران شده بود مبادا با سلب مصونيتش به اتهام دست داشتن در توطئه قتل افشارتوس دستگير شود، از ميان اسناد خود دستچين كرده و توسط حسين مكي به كتابخانه مجلس داده بود تا به ادعايش[كه خود شيطنت و تهمتي در آن بود ] به دست هواداران دكتر مصدق نيفتد و مانند اسناد خانه سدان از بين نرود. در اين سال‌ها كه خاطراتي قيمتي مانند آنچه سرهنگ سررشته دار نوشت خوانده شده و تحقيقاتي دقيق مانند آن چه جناب كاوه بيات منتشر كرد درباره حادثه قتل افشار توس به طبع رسيده و هم اعترافات خطيبي به خط خودش در برابر چشم‌ها نشسته ديگر رازي چنان وجود ندارد كه برمجموعه دانسته‌هايمان بيفزايد جز اينكه هر كس دكتر بقايي را مي‌شناسد مي‌داند كه حاضر به پذيرش گوشه‌اي از اين ماجرا نمي‌شد، چه برسد او كه حقوق خوانده بود اعتراف بنويسد و در جايي عمومي‌مانند مجلس به وديعه بگذارد. دكتر بقايي نه كه چنين بدهكار حقيقت نبود بلكه همه كوشش خود را براي مخدوش كردن حقيقت نهضت و وجود كساني مانند احمد قوام و دكتر مصدق به كار برد. من كه ساليان دراز به شهادت دوستان بعضي حاضر هم با مرحوم حسين خطيبي نوري و هم شخص دكتر بقايي كلنجار رفته‌ام مگر كلمه اي از دهانشان بيرون كشم خوب مي‌دانم كه بقايي نه كه خود نمي‌گفت و يادگار نمي‌نهاد، بلكه تا مي‌توانست خطيبي و بلوچ قرايي را هم منع مي‌كرد. دو بار تلاش من براي به حرف كشيدن دكتر بقايي- يك بار به پايمردي شاپور زندنيا و بار ديگر در خانه دوستم مسعود افتخار به شرحي كه قبلا نوشته‌ام- به جايي نرسيد. اما در جلسه دوم نكته اي دستگيرم شد كه اين جا مي‌تواند به كار آيد براي كساني كه پيگير سرنوشت ماجراي وصيتنامه دكتر بقايي هستند.نكته اين است كه آري اسنادي بود و در كتابخانه هم به وديعه نهاده شده بود اما در دوره اول مجلس توسط كسي از مجلس خارج شد و دوباره نزد دكتر بقايي برگشت.در مدرسه علوي و در آن عرصات روزهاي اول انقلاب فرصتي يافتم تا از مرحوم دكتر جواد سعيد، صحت و سقم شايعه‌اي را كه آن روزها شنيده بوديم جويا شوم. شايعه اين بود كه شاه قبل از خروجش از ايران تعدادي از اسناد مجلس را خواسته و به دربار منتقل شده است.

دكتر سعيد آخرين رئيس مجلس قبل از انقلاب، در همان حال كه در مدرسه علوي نشسته و منتظر بود كه با كساني ملاقات كند و اصلا تصوري نداشت از آن چه در انتظار اوست برايم گفت كه نه فقط سندي از كتابخانه مجلس خواسته و خارج نشده بلكه در دو شب آخر اقامت شاه در ايران، خبر داده‌اند كه چند صندوق سند از جانب شاه كنار گذاشته شده تا در مجلس نگهداري شود. به قرار گفته دكتر سعيد، تيمسار نشاط آخرين فرمانده گارد مامور اين انتقال شده بود.در روزهاي بعد دكتر جواد سعيد و تيمسار نشاط اعدام شدند و راز اسناد نامكشوف ماند. باز زماني كه انتخابات مجلس اول برگزار شد، هنوز هيات‌رئيسه موقت حتي انتخاب نشده من خود را با ياري مرحوم مهندس بازرگان به دكتر سحابي رساندم كه شده بود رئيس سني و همين موضوع را مطرح كردم كه دكتر به مهرباني گفت چند روز صبر كن بعدش به رئيس واقعي بگو. ما را رياست همان كتابخانه هم نمي‌دهند.

پس ديگر جست و جو ميسر نشد. تا در گفت‌وگوهايم با بقايي امري كه گفتم برايم كشف شد اين بود كه اسنادي كه بقايي در سال 32 به كتابخانه مجلس سپرد بعد از نزديك سي سال به او بازگشته است. اين اسناد مسلم به دكتر بقايي برگشته بود و در زمان گفت‌وگو نزدش بود، مانند خيلي چيزهاي ديگر كه خود مي‌گفت بعد از رفتن شاه از كشور از نهانخانه‌اش در كرمان به درآمده است. دكتر بقايي در زماني كه اين را گفت، حتي بازگفت كه چه كسي اين خدمت را به او انجام داده و اسنادش را بعد از سال‌ها به او بازگردانده است. او گفت من بازگو نمي‌كنم گرچه بر اهل نظر پوشيده نمي‌ماند.

اما اينكه اين اسناد امروز كجاست، به قاعده سرراست ترين نشاني دادستاني انقلاب است كه دكتر بقايي آخرين ماه‌هاي عمر خود را در اختيار آنان در زندان اوين گذراند. در آن زمان مجموع اسناد و مداركش به دادستاني منتقل شده بود و قصد تهيه كتابي با عنوان خاطرات بقايي[همانند خاطرات ارتشبد فردوست و كيانوري ] وجود داشت كه اجل مهلت نداد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, January 20, 2007

گنجی بماند یا برگردد؟


امروز درست ده ماه از روزی که اکبر گنجی، بعد نزديک به شش سال از زندان بيرون آمد می گذرد و درست 190 روز از روزی که از کشور خارج شد. و یک ماهی می گذرد که درباره او سئوالی نمی شود. پيش از آن روزی نبود که به نحوی درباره او سخن نرود و پرسيده نشود "اکبر می خواهد چکار کند" يا "گنجی می خواهد برگردد؟" و يا برعکس "گنجی می خواهد بماند؟"، این سئوال از داخل و خارج ايران بر سر همه کسانی می باريد که به نحوی با وی آشنا بودند.


ازدحام سئوالات تکراری و بی پاسخ، در چهارمين ماه از حضور وی در خارج از کشور، همان زمان که در آمريکا بود، کم کم مفری يافت. "شنيده ام که گنجی می خواهد تلويزيون ماهواره ای راه بيندازد"، "شنيده ام که قصد دارد يک سازمان سياسی در خارج از کشور درست کند" " می گويند آمريکائی ها از وی دعوت کرده اند که رهبری جنبشی را به دست بگيرد".

و چنين است که می توان گفت پنج شش ماهی، از نيمه خرداد تا همين چندی قبل، گنجی که برای دريافت جايزه روزنامه نگار سال 2006 جهان از کشور خارج شد و راهی مسکو، و از آن جا به دعوت ايرانيان و مراکز دانشگاهی به چند کشور سفر کرد، خوراک تازه و دلشمغولی سياسی ايرانيان – بيش تر در ميان جمع چهارميليونی مهاجران و کم تر در ميان اهل سياست در داخل کشور – بود.

در همان ماه های اول، زمانی که بعض نفرات برای نزديک شدن به گنجی و ديدار با "اسوه مقاومت" و "مظهر قهرمان تاريخی پايداری در برابر ظلم" از خود شوق ها نشان می دادند و رنج سفر را به خود می خريدند و به استقبالش می رفتند، از شمال آمريکا تا جنوب اروپا در برابر آن اشتياق چیزی نبود، اين سئوال که گنجی آيا می خواهد بر گردد يا نه، مطرح بود. در حضور وی و يا در غيابش به هر مناسبت به ميان می آمد. ايجاد بحث می کرد. بحث هائی از سر محبت و دلسوزی هم برای گنجی و هم برای وطن. عده ای را نظر بر اين بود که وی بايد حتما برگردد، و بر می گردد. اين گروه معتقد بودند که هر نهال باروری محل رشد و زندگی اش همان خاکی است که در آن باليده. گروهی با اشاره به چند نام سابقا مشهور که با فشار نهادهای بين المللی از بند رسته و از کشور خارج شده و جايزه های معتبر حقوق بشری دريافت داشته اند می پرسيدند حالا آنان کجا هستند، نقش و اثرشان چيست. و از همين رو نتيجه می گرفتند که گنجی بايد برگردد. در نقطه مقابل گروهی از سر مهربانی و صلح دوستی معتقد بودند که گنجی کار خود کرده است، آن رنج ها که خود و خانواده اش کشيدند سهم اوست از جنبشی که ديگران هنوز سهم خود را در آن ادا نکرده اند. " چقدر معصومه خانم برود جلو زندان و دلش بتپد که آيا او زنده می ماند يا نه. بس است حالا ديگر نوبت ديگران است". عده ای هم عقلائی بر همين رای بودند. به نظر آنان جنبش ازادی بخش و دموکراسی خواهی ايران نياز به زبان باز و شفاف دارد، و چه کسی بهتر از گنجی برای چنين سخنگوئی، پس بهترست بماند و با بودنش نقطه اتحاد و اتفاقی بين گروه های مختلف باشد.

بخشی از گروه اول – هوادارانش بازگشت گنجی به وطن – نه که با استدلال های گروه دوم مخالفت داشته باشند اما می گفتند اين گنجی که ما می شناسيم از خطر پرهيز ندارد، از مرگ نمی هراسد و به حرف ما گوش نمی کند. هر چه هم بگوئیم، معلوم است که باز می گردد.

در اين ميان زمان می گذشت. و زمان در گذشت خود هر روز شفافيتی به فضا می داد و از جمله آن که گنجی سخن می گفت. مصاحبه می کرد و می نوشت. و در هر کدام از اين نوشتن ها عده ای از جمع علاقه مندان وی دور می شدند و از آن کم. گروه های دفاع از گنجی که در جريان اعتصاب غذای وی تشکيل شده بود آهسته آهسته و با هر حرفی که او زد، لاغر و کم تعداد شدند، البته گاه هم عده تازه ای می رسيدند و وی را تشويق می کردند. نه آن که ستادهای هواداری تصفيه شوند، بلکه عده ای ساکت می شدند، به فکر می افتادند. اما شعرها از حماسه خالی می شد. قهرمان ظاهر شده بود و راز سر به مهر نبود ديگر.

ماه های اول، در جريان ديدار گنجی از چند شهر اروپائی، او که نه به ديدار مناطق توريستی و ديدنی می رفت و نه موزه ای و مرکزی را می ديد، بلکه مدام در حال مصاحبه و توضيح برای برنامه های آينده و پاسخ گوئی به کسانی بود که داشتند برنامه می گذاشتند که به شهری دعوتش کنند، هر جا می رفت چند هزار نفری گرد می آمدند تا قهرمان خودشان را ببينند، عده ای تا او را می دیدند سراغ معصومه خانم همسرش را می گرفتند که در شب های اعتصاب غذا و زندان انفرادی با صدای دردکشيده وی خو کرده بودند. خیلی ها از دخترهایش می پرسیدند. هم از کيميا و هم از رضوانه. بعض خانم ها که عکس وی را در حال اعتصاب عذا تکيده و در حال نزع ديده بودند، تا چشمشان به او می افتاد نمی توانستند جلو اشک خود را بگيرند.

در همين موقع و در لندن بود که ابراهيم نبوی برای اول بار تلنگری به چينی نازک خيال ها زد. در دانشگاه سوآز و پيش از سخنرانی گنجی در گفتاری به طنز از کسانی گفت که با ديدن او ناراحت شدند چرا که شعرهای حماسی شان که به عنوان سوگنامه شير در زنجير سروده بودند، با بيرون آمدن گنجی از زندان بدون مصرف مانده، و با زنده ماندنش سوگنامه ها و وداع های حماسی را باطل کرده است. عده زيادی خندیدند. برای نبوی دست زدند. اما ظاهرا از آن کسان که مخاطب طنز تلخ نبوی بودند، کسی در سالن نبود. چون در ماه چهارم همين اتفاق افتاد.

اصلا به نظرم دردسر از همين لندن شروع شد. در اين جا بود که گنجی طرحی را که از هنگام خروج از کشور در سر داشت بر زبان آورد. چنان که معمول اوست بی آن که قبلا با کسی سخن گفته باشد، اعتصاب غذای سه روزه ای را به ايرانی ها پيشنهاد داد برای جلب نظر جهانيان به مساله زندانيان سياسی ايران و تقاضای آزادی زندانيان سياسی وعقيدتی. و به عنوان الگوی نقص حقوق بشر در ايران، از سه تن نام برد که در آن زمان بدون وکيل و بدون محاکمه در زندان بودند: مهندس موسوی خوئینی [از جنبش دانشجوئی]، رامين جهانبگلو فيلسوف و نويسنده [از جنبش روشنفکری]، و منصور اسانلو دبير سنديکای کارگران شرکت واحد [از جنبش کارگری]. و سرکلاف باز شد. بعضی پرسيدند که چرا اکبر باطبی در اين ميان نيست، بعضی معقتد بودند که اصلا بايد فقط عکس دکتر اميرانتظام را گذاشت، برخی اعلام داشتند که اگر نام ناصرزرافشان در ميان نباشد در مراسم نخواهند آمد و عده ای هزاران اعدامی سال های شصت را به ميدان کشيدند اصلا داستان از همين جا شروع شد. مهم تر اين که عده زيادی به نظرشان رسيد که در لندن اتفاق ها افتاده و گنجی تحت تاثير چپ ها [ یا توده ای ها] قرار گرفته، بعضی نوشتند گنجی متعلق به ملت ايران است و نبايد مخصوص اصلاح طلبانی باشد که شکست خورده اند و او را هم از خود رانده اند [کذا]. به زبان ديگر، اعلام اعتصاب عذای سه روزه که گنجی آن را از لندن برد به نيويورک در برابر سازمان ملل، پايان ماه عسل بود، بيرون آمدن از توهم و برخورد با واقعيت. و باز به زبان ديگر وی هر روشی در پيش می گرفت، چون به هر حال آن چيزی نبود که عده ای می خواستند، شکاف آغاز می شد.

تا اين جا گنجی قهرمانی بود که هر جا بود تلفن محل لحظه ای بیکار نبود. و ايرانی ها که همه جای دنيا امروز به صورت جمع های مهاجر فراوانند، به هر وسيله از وی دعوت می کردند. از شهرهای عمده اروپائی و آمريکائی، به کشورهای دور رسيده بود کار. بعضی جلسه و سخنرانی نمی خواستند، پيشنهاد می کردند که در خانه ييلاقی آن ها مدتی میهمان باشد و استراحت کند. می گفتند اين سهم اندک ماست از رنجی که به خاطر ما برده است.

آمادگی گنجی برای گفتگو با هر ايرانی بدون توجه به پيشينه و شناسنامه سياسی شان، و رد ملاقات با مقام های سياسی و دولتی خارجی که از همان روزهای اول ورود به اروپا اعلام داشت و بر آن ايستاد، از زاویه ای مساله زا شد که تصورش را نمی کرد. کمتر کسی با حذر گنجی از ملاقات با مقامات دولتی و سياسی خارجی مخالفتی کرد، گرچه برخی با ملاقات وی با رييس جمهور آمريکا موافق بودند اما اصرار چندانی به آن نداشتند. اما گفتگوی کسی مانند وی با همه ايرانی ها، هزينه ساز شد. ناگهانی يک توقع چند وجهی از گوشه و کنار روئيد که اول سئوالی ساده بود: چرا گنجی در فلان شهر با فلان کس ملاقات کرده و لابد فلان نظر وی حاصل ملاقات او با فلان عنصر سياسی است. اما در گذر ايام سئوال ساده تغيير وجه یافت و شد : ما با هم صحبت کرده بوديم انتظار نداشتم که بعد از گفتگو با من گنجی با فلان آدم هم ديدار کند. چنين توقعی برای گنجی تعجب آور بود. تعجب آور هم هست به خصوص که در مورد کسی است که به حرف استادان وهمراهان ساليان خود گوش نمی کند. صاحبان اين ادعا در حقيقت شناختی از گنجی نداشتند. اما به هر حال زمينه جدی بسياری از دلگيری ها و مخالفت های بعدی شدند. کسی که با فرستادن پيام و اصرار و واسطه کردن اين و آن با گنجی ملاقات کرده و گنجی هم – با وجود مخالفت های اعلام شده دوستان داخل کشور – به ديدار وی رفته بود، عکس يادگاری را تکذيب کرد. شوخی نبوی که گفته بود بگذار چندی بگذرد عده ای عکس ها و نامه هایشان را پس می فرستند، درست درآمد. از اين جا شروع شد و رفت تا جائی که شاعرانی که بلندترين و باشکوه ترين اشعار را هنگام اعتصاب غذای وی سروده بودند، گنجی را منصور حلاج و کاوه ديده بودند، ابتدا به نقدهای دلسوزانه پرداختند و سپس رودربايستی را کنار نهاده و نوشته ها پيشين از ياد برده و به گناه وسعت مشرب از درگاهش راندند و تازه کشف کردند که هر کس گذارش برای يک روز به سپاه پاسداران افتاده باشد از اقوام "ضحاک" است و مناسبت خود را انکار نمی تواند کرد.به زبان ديگر بيش تر کسانی که – در زمان گرفتاری گنجی و اوج نامداری وی – از همصدائی خود در ماجرای کنفرانس برلين اعتذار جسته بودند، دوباره به همان مقام درآمدند و برخی حتی از بر هم زنندگان آن کنفرانس جلوتر هم رفتند.

اين حکايت دوستداران آزادی در خارج از کشور بود. در داخل کشور داستان کاملا به گونه ای ديگر بود. گنجی اصولا از زمانی که به حرف اين استاد و آن بزرگوار گوش نداد و اعتصاب های خود را پی گرفت، نشان داد که سهم خود را از همراهان سابق جدا کرده است، بی آن که از دوستی فروگذار کند، نه او و نه دوستانش. اما ديگر آشکار شده بود که هر دو طرف، بر دوش هم باری هستند، گنجی حاضر نبود هزينه محافظه کاری ديگران را بر دوش بکشد و معتقد بود که همه بايد شفافيت داشته باشند و عللی را که برای تباهی کشور می شناسند درست و صريح اعلام دارند. بيش تر اصلاح طلبان هم اعتقاد داشتند که تا همان جا به اندازه کافی هزينه تک روی های گنجی را داده اند و ديگر دليلی برای اين کار نیست. اما اميد همه اين بود که دست کم اکبر اين سنگ آخر را در ديزی ها نيندازد و با عبور از خط قرمزها و گفتن سخنان "تند و بی فايده و بی اثر و بی موقع"، راه بازگشت خود را نبندد. اين دلنگرانی ها از اولين روزی که گنجی از تهران خارج شد مانند موجی از تهران برمی خواست، تا کم کم چنین شد که اصولا ديگر بردن نام گنجی در رسانه های داخلی به حداقل رسيد وعملا بايد گفت که نظريات سياسی که می داد در تهران امکان درج نيافت. آخر بار مصاحبه و گفتگوهای وی با کسانی مانند نام چامسکی و گیدنز، نامداران عرصه فلسفه و جامعه شناسی، در رسانه های داخلی انعکاس اندکی يافت. اما همزمان با چاپ و انتشار انتقادهای ايرانيان مقيم خارج از کشور، انتقاد از گنجی هم از رسانه های داخلی حذف شد، جز گهگاهی چپ های سنتی که در مصاحبه های خود اشاراتی کردند. جز اين ها فقط يک بار، مقاله ای جدی در ايران حوانده شد و آن هم نوشته دکتر صادق زيبا کلام بود که با عنوان قهرمان سازی های کاذب از دستگاه امنيتی و اطلاعاتی ايراد می گرفت که چرا برای رسانه های جهانی و نهادهای حقوق بشری قهرمان می سازند. تکيه اين مقاله بر گنجی و خانم عبادی بود. کسانی هم جواب دادند به آقای زيباکلام.

دومين موج نقدها وقتی برخاست که گنجی جمله مشهور نلسون ماندلا را تکرار کرد "ببخش اما فراموش نکن" به اين ترتيب وی تکليف خود را با خشونت های اول انقلاب و اعدام های دهه شصت روشن کرد. با انتشار اين سرخط ، در حالی که کم نبودند کسانی که وی را تحسين کردند، بسياری از مشروطه خواهان که در زمان گرفتاری گنجی، از او حمايت کرده و ماجرای وی را پوشش های وسيع خبری داده بودند و از اول خروج وی از کشور هم علاقه خود را به حمايت از وی اعلام داشته بودند، ديگر رعايت را لازم نديدند. قبلا به جهت آن که گنجی گفته بود من جمهوری خواهم، مورد گلايه قرار گرفته بود، اما اين بار پيشنهاد "بخشش" برایشان سخت دشوار بود. نه فقط تنها کسانی که سخت ديده بودند در آن دهه، بلکه بسياری که اصلا سخت ندیده بودند هم لاززم دیدند در اين موقعيت فرياد بردارند که بخشش خبری نيست و از گنجی پرسيدند از طرف کی نمايندگی دارد برای بخشش.

گنجی در جواب آن ها که به اعتراف وی به جمهوری خواه بودن ايران می گرفتند، می گفت "مگر من آدم نیستم نمی توانم نظر سیاسی داشته باشم. بايد کاملا بی مسلک باشم. آخر چرا. من هوادار حقوق بشر و حقوق آزاد همه انسان ها مطابق منشور حقوق بشر جهانی هستم که گروه های سياسی و مسلک ها و مرام ها را شامل می شود. اما خودم جمهوری خواهم." اما مخالفان می گفتند گنجی با گفتن اين جمله حساب خود را از ما جدا کرده و ديگر قهرمان نیست بلکه يک آدم عادی است. مبارک باشد اما به ما مربوط نيست.

روزی شنیدم که گنجی همراه همان خنده های ساده و معصومانه خود به کسی می گفت پس شما هم نمی توانید هوادار آزادی باشید چون مشروطه خواه هستيد. [و اين را سئوالی می گفت] طرف مقابل هم هی می گفت ولی من گنجی نیستم. گنجی هم می گفت مگر من کی هستم.

باری از اين گونه امور چون بگذريم و آن ها را عادی و طبيعی بگيريم که لابد در بقيه جوامع دنيا هم مثال دارد و ما نمی دانيم، می رسيم به بخش مهم تر حکايت که در آمريکا رخ داد. و آن اعلام مخالفت صريح گنجی با سياست های نومحافظه کاران آمريکا – از جمله تهديد به حمله نظامی به ايران و تحريم و محاصره اقتصادی – بود. يک گروه به نسبت قوی و با نفوذ معتقد بودند اصلا لازم نيست گنجی در اين باره نظری بدهد، بالاخره سياست ورزی هم جای خود را دارد. همه حرف ها را که نباید گفت.

چنين است که کم کم سروصدا ها – چه مخالف و چه موافق – خوابيد، گرچه نه کامل.

با اين همه بايد گفت سفر شش ماه و ده روز پيش گنجی به عنوان کسی که فکر می کند، کار می کند، مبارزه می کند و می خواهد برای جامعه اش مفيد باشد، دريچه ای تازه به روی او گشوده است. او می گوید من رهبر جنبش نیستم و يک عضو ساده آنم، روزنامه نگارم. می پرسی پس چرا جمله ای مانند رهبر انقلاب گفتی که "بايد برود" می گويد اين را هم اخباری [ بر وزن اجباری] گفتم. اما ديگران با همين جمله و با جملات مشابه بر گفته ها و نحوه بيان وی اين خرده می گيرند که او ادعای رهبری دارد. فارغ از اين که اين و آن چه می گويند و اين گفتن ها در داخل و خارج کشور چقدر متفاوت است، بايد گفت که گنجی را به عنوان مدافع صادق و صميمی حقوق بشر و دموکراسی عمده نهادهای جهانی و فعالان حقوق بشر جهان می شناسند. اما اين که امروز آيا بيش تر از ده ماه پيش، در دل ها جا دارد، قابل ترديدست. بايد تحقيقی صورت گيرد تا نشان دهد که اين سفر کمابيش پر ماجرا، چه اندازه از وی کاسته و يا بر وزن او افزوده است. اما بی ترديد بر تجربيات وی افزوده است.

هنوز زودست که دشمنان آزادی و دموکراسی خوشحال شوند که با رفتن گنجی به خارج از کشور از دست يک مخالف سمج و از جان گذشته خلاص شدند. او هست و حضور دارد و يکی از شاهين های ترازوی حقوق بشر در ايران است. او کسی است که هزينه زيادی برای آرمان های خود پرداخته و در عين حال، تک تازی هايش بسياری از ديگران هواداران آزادی را هم رنجانده. گرچه اين رنجش چنان نيست که باز دشمنان ازادی بر آن داو بنهند.

اینک برای من که روزگاری با طرح سئوال "گنجی بايد با بوش ملاقات کند يا نه" بحثی در انداختم ، اين خود موضوعی تازه و جذاب ديگری است. سئوال جديد اين است" گنجی بايد برگردد يا بماند".

برای آنان که بخواهند در اين موضوع نظری بدهند ذکر چند نکته بد نيست. درستش اين است که اکبر گنجی، در داخل و خارج از کشور گروه و دسته و جمعيت و حزب و جناحی را مدافع و همراه خود ندارد. حتی اصلاح طلبانی که ساليانی دراز را با وی در يک طريق پيموده اند. ابتدا همگی به بندی که دکتر سروش از ذهنشان گشود، اهل حلقه کيان و يا دايره روشنفکری دينی شدند، بعد در جريان حرکت نام و نشان ديگر گرفتند، مدت هاست خسته از تک روی های او، حسابشان را جدا کرده اند. اگر گنجی را يک سو و همه اصلاح طلبان را – به فرض – در سوی ديگر جا دهيم مدت هاست که پيداست که از اين دو سو جز زيان به هم نمی رسد. از همين رو با همه سابقه مودت بار هم نمی کشند، گرچه نسبت به سرنوشت هم بی اعتنا نيستد. اما اين بدان معنا نيست که کسی با گنجی هم نظر نیست. از قضا چنين پيداست که کم نيستند جوانان و دانشجويان که سخت جانی و پايداری وی را عزيز می دارند و علاقه مند او هستند و نبايد تعدادشان را همان صد و ده نفری ديد که هنگام بيهوش شدن گنجی و حرکتش به سوی مرگ در اعتصاب عذا، جلو بيمارستان ميلاد جمع شده بودند.

اما حفظ پيوند گنجی با اين گروه و رساندن صدایش به همفکران – هر چقدر هستند به تعداد – نياز به وسايل ارتباطی [ رسانه و يا محل سخنرانی و درس ] دارد که در اختيار وی نيست و تصورش هم در داخل کشور غیرممکن می نماید. می ماند اين که وی در خارج از کشور بماند. اما باز بايد پرسید از اين سوی مرز چگونه صدايش تکرار شود و به گوش ها برسد، وقتی پیام رسان ها همه همگی شرطها و شروطها دارند.

شايد وقتی پاسخ سئوال "گنجی برود يا بماند" را در ذهن جست و جو کنیم، بعض گره های ديگر هم باز شود. شايد مقدمه آسيب شناسی جنبش دموکراسی ايران از همين جا آغاز باشد

عکس اول مطلب هم يادگار روزهائی است که گنجی در لندن بود. دارد با عنایت فانی از دبیران بخش جهانی بی بی سی گفتگو می کند. معلوم نیست من چرا این قدر نگران هستم. یادم نیست چه می گفت. در گوشه ای آقا مصطفی رخ صفت هم مثل بیش تر ایام عمر غرق در مکاشفه و مطالعه هستند اما به نظر می رسد کمی از حواسشان مصروف اطراف است
.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, January 18, 2007

از همت بلند به جائی ....


جانشين نيوتون و گاليله روی صندلی،عنوان مقاله امروز ويژه نامه اعتماد است که اگر در روزنامه نخوانده ايد در دنباله همين صفحه ببنيد
Professor Stephen Hawking

او را پديده بزرگ قرن خوانده اند، اما هنوز کم است. نيوتون معاصر، شاگردان اينتشين در پرینستون گفتند او شبيه ترين کسانی به آلبرت کبيرست، او خنديد. اينک صاحب همان کرسی است که در 1663 اسحق نيوتون در آن درس می داد، در کمبريج . اما هشتصد عنوان و مدال و جايزه بين المللی را از آن خود کرده است. باز وقتی بگوئی می خندد. چنان ساده است که می توان به او ئی ميل کرد و از وی مساله پرسيد. چنان ساده است که در يک برنامه زنده تلويزيونی درباره خصوصی ترين مسائل يک انسان حرف زد چون يکی از شاگردان پرسيده بود، چطور بچه دار شدید. او بزرگ ترين دانشمند زنده جهان است البته در علوم طبيعی. ورنه در علوم انسانی دادن صفت ترين آسان نيست. گرچه استفن هاکينگ در مقابل اين القاب هم می خندد. خنده ای که يک لحظه از لبان اعجوبه بزرگ قرن و استاد برجسته ;کمبريج پاک نمی شود.

وجودش از دیدنی های کمبريج است که گفته اند به وجود آدم هائی که صدها سال است روی سنگفرش هایش راه می روند زنده است. هفته پیش می خواستم به کمبريج بروم تنها برای اين که او را ببينم . با خودم گفته بودم من روزنامه نگارم و بايد اين پديده قرن را ببینم. صاحب کتاب باورنکردنی "تاريخ فشرده زمان" را ببينم. اما نشد چون درست شصت و چهارمين سالروز تولدش بود.

استفن هاوکینگ. مردی که به کهکشان نگاهی دارد که هيچ يک از ميلياردها انسان قبل از او و همزمان با وی نداشته اند. مردی که چنان نظر انيشتین [نسبيت] را درس می دهد انگار خودش واضع آن است. قاه قاه می خندد. مردی که خنده ای ديگرگونه دارد. اما اين ها هنوز شمه ای از شرح همت بلندش نيست.

استفان هاوکینگ فلج است. چه شوخی بدی. در بيوگرافی رسمی اش نوشته اند که در هشتم ژانويه 1942 [درست سیصد سال بعد از مرگ گاليله] به دنيا آمده است. بيست و يک ساله بود که دريافت ديگر نمی تواند درست راه برود. در عکسی که از مراسم ازدواحش با جین در سال 1965 برداشته شده، راست ايستاده اما عصائی در دست دارد. پیداست راه رفتنش مشکل شده است. يک سال بعد از آن ديگر قادر به حرکت نبود. گفتند حداکثر سه سال می ماند. خنديد. علم طب همين را می گفت. نود و هفت در صد از آن ها که به فلج نوع او گرفتار آمده اند که مرگ عضلات است، بيش از دو سه سال زنده نمانده اند.هنوز هم وقتی از آن روز سخن می رود، می خندد. از آن زمان چهل سال گذشته و او مانده و حالا در سالگرد تولدش شگفتی ساخت.

وقتی درباره اين بيماری که عملا او را به لخته گوشتی بدل کرده حرف می زند سخنش روشن است " تقريبا همه کسانی که به اين درد مبتلا هستند در همان سال های اول می ميرند اما من ماندم چون ماموريت داشتم به شما بگويم که در کائنات چه می گذرد."

خبرنگاران منتظرش بودند که شگفتی بيافريند. هر گاه مصاحبه مطبوعاتی می گذارد. اين کسی که صدايش در نمی آید جز با دستگاهی که تقويت کننده است و باز هم مفهوم نیست تا وقتی از کامپیوتری بگذرد که کلماتش را تا اندازه ای واضح کند، هيچ بخش از بدنش هم حرکت ندارد و سی و هشت سال است که به اين صندلی چسبيده چنان سخن می گويد که از هيچ شصت و چهارساله ای بر نمی آید اين همه پراميد و اين همه پرکار. استاد حتی گردنش روی تنش بند نیست. به پشت سری سه طرفه ای بندست. هيچ عضله ای به کار نيست. صندلی به سفارش کمبريج مخصوص وی طراحی شده و يک کامپیوتر است و او روی آن زندگی می کند و از جمله کار کامپیوتر اين است که هر چه او گفت ضبط کند. او وقت و بی وقت می گوید. ضبط و توسط دفتری پیاده می شود، به گفته مدير کمبريج اين ها برای صدها سال موضوع تحقيق است. با صدائی که به پارازيت می ماند، از رازهای سر به مهر خلقت و آفرينش گوید. آن هم به زبانی چنين شيرين و همه فهمی.

در سالروز تولديش صندلی وی را آوردند و همان لبخند به لبش بود که همیشگی است چند نکته گفت که می تواند آدمی را به گنجايشی که دارد، و به بلندای همت خود واقف کند. اول آن که نشان داد تمام روزهای سالش پرست. "سه ماه ديگر کتابی که برای کودکان گفته ام منتشر می شود، "رمز پنهانی جورج برای ورود به کائتات" و هفت ماه ديگر آخرين تحقيقاتم "طرح بزرگ فلسفه علم". کاری که مجامع بزرگ علمی جهان در انتظار آنند. چنان که شاهکار وی " تاريخ فشرده زمان" تاکنون ده ميليون نسخه به فروش رفته است.

تا بدانی که همت بلند چه می کند، بايد شرح احوال هاوکينگ را بخوانی. او ازدواج کرده است دو بار. سه دختر دارد و يک نوه . هيچ ماهی در سال در کمبريج نمی ماند. مدام به دعوت دانشگاه های معتبر جهان برای سخنرانی و تدريس های کوتاه مدت در سفرست. سفرش هم از هتل به هتل نيست. می گردد دنيا را. به بازديد می رود. اما هم اينک مشغول تدارک آخرين سفرست. "طول سال جاری بايد بی وزنی را تجربه و تمرين کنم. چون در سال 2009 به فضا خواهم رفت به عنوان توريست و تمرين برای اين کار سخت است. بايد از برنامه های ديگر کم کنم و مشغول تمرين ها شوم. آخر در آن زمان شصت وهفت ساله خواهم بود".

از حکايت زندگی استفن هاوکينز چند درس می توان گرفت. اول همان همت بلند. دوم کاری که کمبريج با وی می کند. اين درست است که کامبريج با داشتن چنين استادی آوازه جهانی می گيرد. کتاب هايش به فروش می رود و بخشی از عواید آن به دانشگاه می رسد. او عضو هيات مديريت دانشگاه است. در همان کرسی که اول بار با سرمايه سرمايه داری به نام لوکاس در سال 1663 ايجاد شد و اسحاق بارو در آن درس داد و شش سال بعد اسحاق نيوتون بر سر آن نشست. هاوکينز اينک پشت همان ميزخطابه صندلی اش را می گذارند که نيوتون آن جا درس می داد.

اما مهم تر اين که دانشگاه همه مخارج زندگی اين استادش را تامين می کند چون بايد وی را داشته باشد و به وی امکان گفتن بدهد. به اين ذهن خارق العاده امکان دهد که در کائنات بکاود. اين کاری است که مراکز علمی بايد بياموزند.

اما اين هوس آخر سفر به فضا و ديدن فضا در شرايط بی وزنی، از ارتفاع 360 هزار پائی با سرعت 2500 مايل در ساعت سه برابر سرعت صوت، کاری پرخرج است. او قرارست در مجموعه ای سفر کند که ريچارد برانسون صاحب موسسه تجاری ويرجين [شرکت هوائی، موبايل و بانک] به راه انداخته و اولين هواپيمای فضائی است که از سال 2008 مسافر به فضا خواهد برد. در بخشی از اين برنامه خانم آنوش انصاری شريک است. برونسون اعلام داشته در دومين پرواز موسسه او به فضا استفن هاوکينک هم خواهد رفت. مخارج اين کار صدهزار پاوند است اما سر ريچارد برانسون پذيرفته که افتخار بردن استاد هاوکینگ را داشته باشد. " چه کسی برای ديدن فضا و از آسمان نگریستن به زمين سزاواتر از همان کس که بر فاصله بيگ بنگ تا آفرينش انسان اين هم تامل کرده است.

و اين کاری است که سرمايه داران ايرانی بايد بياموزند. بخش خصوصی بايد درگير شود در خدماتی اينچنينی. البته که اعانه و خيريه از قديم ترين سنت هاست و معمول در شرق. اما به ظاهر کاری که برانسون می کند همان است که ملوک هنرپرور و دانش دوست، خواجه نظام الملک ها به کار برده اند.

اما هنوز درسی که بايد از زندگی هاوکینگ آموخت باقی است. اين ها همه کم است برای کسی که در فلح کامل به سر می برد چون اعلام داشته است که نيمی از وقت خود را وقف خدمت و جمع آوری پول و اعتبار برای موسساتی می کند که بر بيماری وی کار می کنند. فلج کامل. او در اين زمينه هم کم کم کارشناس شده است. می گويد "فهميده ايم که اين بيماری از دی ان ا ست. هم از اين رو بايد معالجه را هم از همان جا دنبال کرد. اما گروه کينگز کالج که در اين زمينه پيشتاز هستند. گروه کالج کينگز را يک مسلمان شيعه رياست می کند از خانواده چلبی، دکتر عمار. و هم اوست که می گويد تحقيق درباره دی ان ا مانند آن است که دویست جلد دفترچه تلفن را جست و جو کنيم برای يافتن يک غلط املائی. اين همه جلو رفته ايم و از جمله پيدا شدن شناسنامه دی ان ا انسان به منزله آن است که توانسته ايم حوزه جست و جو را به چند صفحه کاهش دهیم".

چقدر دنيا برای بعضی انسان ها گسترده است، چقدر تنگ در عين حال.

سووال: جز همت بلند، جز داشتن مراکز علمی پرسابقه، جز داشتن سليقه و ذوق خدمت و برنامه برای صيد برترين ها، کدام عامل است که باعث می شود در جوامعی هاوکینگ ها پرورش می یابند و جوامعی صادر کننده مغزها می شوند.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, January 16, 2007

گلایه از ...

به باورم باید از آقای باهنر گلایه داشت بابت جمله صريحی که روز پيش گفته است در باب اين که مانع از سئوال نمايندگان از رييس جمهور خواهد شد، کاری که سخنگوی جامعه مدرسين حوزه علميه قم هم آن را مفيد ارزيابی کرده است. در حالی که در شرايط فعلی، به صدا در آوردن زنگ بزرگ تنها کاری است که می توان کرد که شرايط موجود دو سال و نيم ديگر قابل تحمل باشد.

نايب رييس مجلس که سال های دراز تجربه حضور در قوه مقننه دارد خوب است بگويد به جای استفاده از اين راهکار قانونی برای توجه دادن دولت به خطاهايش، و بيدار شدن چه پيشنهاد بهتری دارد که آقای احمدی نژاد را متوجه وخامت شرايط خود کند و کشور را از دادن هزينه بيش تر معاف دارد. اگر بپرسيد چرا چنين نگاه تيره ای به دولت يک سال و نيمه وجود دارد، در پاسخ صد دليل می توان آورد که يکی اين رضايت مدام ايشان از حرکات خود و ناديده گرفتن تمام قواعد پذيرفته شده در جوامعی است که انتخاب و قانون در آن نقشی دارد. سیاه دیدن همه جهان و سفيد مطلق ديدن خود، آن بيماری مهلکی است که در يک سال و نيم گذشته همه علائمش آشکار شده است. اين نوشته های سرکار خانم رجبی که تائيد صريح آقای احمدی نژاد و تائيد ضمنی آقای مصباح يزدی را همراه دارد، به باورم بيش از آن که برای نشان دادن علائم بيماری به کار آيد و چنان که معمول است طنزپردازان را راضی کند، نشان از آن دارد که کسانی چه در مغزشان می گذرد که انتشار آن را به عهده خانمی گذاشته اند که به هر حال از مصونيتی برخوردارست. از همين رو قابل پيش بينی است که اگر عاملی اين جمع را از واقعيت و اندازه های خود و محدوديت هایشان با خبر نکند، در آينده نه چندان دور، همين مجلس مجبور خواهد شد دست به کار بررسی عدم کفايت شود. اين را اگر از زبانی ديگر نشنيده ايد، اين جا خوانده باشيد.

سئوال از رييس جمهور، درست ديده است جناب باهنر، مرحله تندی است ولی مگر در عالم واقع الان کشور در مرحله تندی نيست. نگاه کنيد به اختلافاتی که تا پيش از آشکار شدن پديده ای چنين، پنهان می ماند، و در نهايت گاهی حل می شد. ببنيد که شکاف ها تا کجا خود را بالا کشيده است. اگر پيش بينی قانونی که رای يک چهارم نمايندگان مجلس را ايجاب کرده است، برای چنين روزی نيست پس برای کدام موقع است.

آقای باهنر اثر و نفوذ کلامی اگر در دولت دارد خوب بود مصرف آن می کرد که رييس جمهور برای گزارش سالانه پيشرفت اقتصادی و نسبت اعمال دولت با برنامه چهارم توسعه به مجلس برود. تهيه آن گزارش موجب می شد که سرانجام آن چه را آقای احمدی نژاد در سر دارد آشکار شود و مجلس هم واکنش نشان دهد و تمام. همان که چندباری هم در اول کار دولت بيان شد اما ظاهرا کسانی نصيحت کردند که عمل کن و مگو. منظورم بی اعتقادی به برنامه هاست که به گفته آقای احمدی نژاد "همان هاست کشور را به اين پايه رسانده است" اين ضديت با برنامه همان است که دولت را واداشته تا آقای فرهاد رهبر را هم تحمل نکند. چه راه حلی برای يک تصور باطل چنينی وجود دارد که رييس دولتی بی اعتقاد به برنامه ای که قانونا موظف به اجرای آن است، هر روز دنبال راهکاری برای ناديده گرفتن قانون و برنامه ها باشد. دنبال گذاشتن مجلس و کشور در موقعيت اضطراری و اجبار. مگر داستان بنزين و اين لايحه اخير که قرارست امروز مطرح شود و در آن عملا اجرای تبصره 13 مصوبه مجلس را به بعد از دوره اين دولت محول می کند، چه معنا دارد. آقای باهنر بگويند که معنايش چيست جز بی اعتنائی کامل به قوه مقننه و بعد به دست خود قوه مقننه بی اعتبار کردنش.

گيرم اين شيطنت تلخ، مانند چند باری که دولت مجلس را در موقعيت باريک گذاشته و صندوق ذخيره ارزی را خالی کرده، به نتيجه رسيد و نمايندگان نگران از امنيت و نارضايتی توده ها عليه قانون قبلی خود رای دادند و بدون آن که تبصره 13 و شعارهای ديگر لغو شده باشد، لايحه جديد که به بهانه سامان دادن به مصرف سوخت و ... تهيه شده رای آورد، آيا آقای باهنر تصور می کند که اصولا چرخ کشور در وضعيت موجودی که بدان گرفتارست به اين ترتيب چرخيدنی است.

اينک وقتی شرايط کلی کشور به نظر گرفته می شود، آن چه آزار دهنده تراز همه می نمايد، تهديدهای آمريکا نيست که کمی بيش تر از سابق شده است. آرايش جنگی در کنار مرزهای کشور نيست که قبلا قابل تصور بود. حتی وضعيت دردناک گرانی و تورم نيست، کمی موضوع تمام شدن ذخيره ارزی هست اما اين هم باز تمام اسباب نگرانی نيست. بلکه به نظرم بدتر از همه تصويری است که از ايرانی ها در نقاطی از دنيا ثبت شد. تصويری همانند دوران ايدی امين در اوگاندا که همواره می خنديد و می گفت ببين چقدر هوادار دارم که تمساح ها هم اگر فرمان بدهم دهان می بندند. از جمله های معروف ايدی امين هم يکی اين بود که هر روز از لندن برايم نامه می نويسند و از من می خواهند راه حلی برای مشکلشان پيدا کنم.

پيشنهاد می کنم کسانی که نخوانده اند شرح اعمال ايدی امين را بخوانند، کنفرانس هائی که برپا می کرد. رفتاری که داشت و سفرهای داخلی و خارجی که می کرد.

به باورم اين تصويری که از ما شکل می گيرد بدترين بخش تجربه ای است که داريم می کنيم.

به باورم آقای باهنر و همه کسانی که هوادار و هواخواه اين دولت هستند، بهترست اجازه دهند زنگ ها به صدا در آید. تا اگر احتمال شنيدنی هست، به کار آید. جلوگيری از به صدا درآمدن زنگ ها، هيچ کمکی به خوابزدگان نمی کند.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, January 10, 2007

استاندار غلط می کند

مقاله امروز روز را در دنباله همین ستون بخوانید

شعبان جعفری، بعد از کودتای 28 مرداد تاج بخش لقب گرفته و شده بود صاحب مدال و القاب، و به پاداش عمل دارای يک باشگاه ورزشی در سنگلج، اما به هر حال شعيان بود و هر چه حرف های سياسی می زد و پختگی نشان می داد اما باز هم او را شعبان بی مخ می خواندند.

از جمله حکايت ها که در مورد او نقل کرده اند يکی هم اين بود که زمانی دستور داده بود میز پينگ پونگ را ده سانت از هر طرف بزرگ تر بسازند تا این قدر توپ ها به خارج نرود. و هر چه به او گفتند اندازه میز استاندارد است، وی می گفت "استاندار" غلط می کند روی حرف من حرف بزند.

حالا حکايت سردار ذوالقدرست که از کسوت مقدس سپاه، به پاداش عمليات پيچيده در انتخابات سوم تيرماه سال 84 به ميدان سياست وارد شده و در مقام قائم مقام وزارت کشور قرار گرفته اند. در حالی که آقای ثمره هاشمی مشاور عالی رييس جمهور، معاون سياسی و رييس ستاد انتخابات است، سردار اين هفته در برابر افکارعمومی ظاهر شد تا گزارشی درباره انتخابات اخير به مردم بدهد. و از جمله به يادها آورند که اين بی طرفانه ترين انتخابات همه تاريخ ايران بوده است.

اما هنوز چند دقيقه از ادعای بزرگ سردار درباره بی طرفی نگذشته، معنايش هم آشکار شد. چرا که قائم مقام بی طرف وزارت کشور بی طرف فرمود در نتيجه انتخابات 80 درصد منتخبان انتخابات شوراها، اصول‌گرا و 18 درصد از آنها مدعی اصلاح‌طلبی و دو در صد هم مستقل بوده اند. اين تقسيم بندی و درصد گيری درست مانند آن است که اعلام فرمايند که حضرات آيات مصباح يزدی و محمد يزدی و خوشوقت و امامی کاشانی [رويهم] بيش ترين آرای خبرگان تهران را به دست آورده اند و آرای مدعيان هاشمیت و روحانيت [ نه آقای هاشمی و حسن روحانی] در رديف بعدی است.

از آمار و ارقام درباره امنيت انتخابات و اضافه حقوق ها و ميزان آرا و حضور مردم که بگذريم. بخش عمده گزارش سردار ذوالقدر به ساخت صندوق های رای یکدست و تميز اختصاص داشت که به گفته ايشان هيچ کدام از دولت های سابق عرضه نداشتند درست و تمیزش را بسازند، و لابد در عوض وقت و نيروی خود را بی هوده صرف نگهداری آرای امانتی می کردند. همه تلاششان بر اين بود که صندوق ها از حوزه ديد ناظران خارج نشود حتی برای لحظه ای. چه برسد به يک شب و چند شب.

به نظر می رسد از ديدگاه قائم مقام وزارت کشور در انجام وظايف شرعی و قانونی وزارت کشور مسائلی مانند باز شدن پلمپ ها، نبود صورت جلسات، تعويض ناظران مزاحم و راه ندادن نامزدها، ريز و درشت کردن خبرنگاران و عدم تطبیق صورت جلسات با هم اموری کاملا بی اهميت است، جمع بندی آرا بر حسب جناح و گروه اهميت دارد که آقای ذوالقدر انجام داد و به اين نتيجه رسيد که رايحه خوش خدمت دولت که قبل از آن که آرا خوانده شود، مطمئن به نتيجه، اعلام کرده بود که شورای تهران آقای قاليباف را برکنار می کند با فهرست چمران و شيبانی و خادم که هوادار حمايت از گروه کار بدون توجه به علائق سیاسی شان بودند هيچ فرق ندارند، البته همه اصولگرا هستند. گروه مقابل هم [که رائی نياورده و آرایش متعلق به مستقل هاست، در حالی که آرای مستقل ها از نظر سردار متعلق به اصولگرایان بوده است] نه فکر کنيد اصلاح طلب هستند، بلکه مدعی اصلاحاتند. چون اصلاح طلب هم در عمليات پيچيده قرار شده بچه های خودمان باشند. هم شاگرد اول و هم شاگرد دوم و سوم خودمان هستیم.

البته از شوخی که بگذريم اگر باز هم جناب ذوالقدر اصرار داشته باشد به بی طرفی، بايد به يادشان آورد. که آن چه رخ داده با استاندارد انتخابات در خود جمهوری اسلامی هم نمی خواند. چرا که در همين وزارت کشور جمهوری اسلامی، در دوره اول رياست جمهوری وقتی که آقای هاشمی و اعضای حزب جمهوری اسلامی وزير و مسلط بودند انتخابات برگزار شد معاونان وزارت کشور هم رضازواره ای و مصطفی ميرسلیم هر دو از هيات موتلفه بودند اما نه نامزد حزب جمهوری اسلامی بلکه ابوالحسن بنی صدر رای اول را آورد و احمد مدنی رای دوم را . سال ها بعد در حالی که آقای عبدالله نوری وزير بود و کسانی مانند آقای عطریانفر معاون، در انتخابات مجلس سوم ، جناح راست برنده شد. بعد ها در حالی که آقای بشارتی از جناح محافظه کار وزير کشور بود و اعضای هيات موتلفه در بخش های مختلف وزارت خانه مسلط، دوم خرداد شد و آقای ناطق نوری نبرد بلکه محمد خاتمی برد. در همين وزارت خانه در حالی که جانشين آقای نوری [یعنی موسوی لاری ] وزير کشور بود و جانشين مصطفی تاج زاده [ یعنی مرتضی مبلغ] معاون و رييس ستاد انتخابات، دکتر معين و مهدی کروبی نامشان از صندوق به در «یامد و آقای احمدی نژاد رييس جمهور شد.

البته نبايد از استانداردها سخن گفت چون که اين بار اگر سردار قائم مقام وزير کشور بگويد استاندار غلط می کند در کار ما دخالت کند، راست هم می گويد. جرات ندارد نه استاندار و نه استاندارد. تنها سئوال اين است که اين مصاحبه و اين به رخ کشيدن بی اعتنائی ها به رای و نظر مردم. این کینه افروختن ها، آيا عملی پخته و بايسته ای است در شرايط عمومی ايران. آيا اين است پاسخ اميدوارانی که با همه ناسازی سازها اما اميد خود را به صندوق و رای و انتخابات از دست نمی دهند. آيا شنيدن اين صدا که در لابه لای کلمات خود پيام می دهد که رای مردم حتی ارزش تزئین و رعايت ظاهر را هم ندارد، به صلاح است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

آينده عراق، ميراث صدام


مقاله امروزویژه نامه اعتماد را در دنباله همین مطلب بخوانید


صدام مرد، حالا بگوئیم به جهنم رفت یا بگویند شهید شد. دريچه زير پايش گشوده شد و او هقی کرد. همان کار که همه کسانی که به دار آويخته می شوند می کنند بی اختيار. و رفت.

اين سرنوشت را او از زمانی که کاردی در دهان شناکنان از شط گذشت و زمانی که اسلحه زير سر در اردن خوابيد. وقتی در زندان عبادی بود و سرانجام روزی که همراه شد با البکر در کودتا عليه قاسم، با خود حمل می کرد. اکثر رهبران عراق از زمان تولد اين کشور همين سرنوشت را داشته اند. شايعه ای است که می گويد بعثی ها از وقتی خون آخرين پادشاه که فيصل هاشمی بود را ريختند. یعنی بار ديگر به خون يکی از بازماندگان پيامبر دست آلوده کردند، جز اين تقديرشان نيست.

اما سئوال مهم برای همه منطقه، برای مردم عراق – چه سنی چه شیعه و چه کرد – برای ايران و اعراب و جهانيان اين است که آيا با اعدام صدام اوضاع در بين النهرين آرام می گيرد و چنان که نومحافظه کاران طلب کرده اند، نوعی دموکراسی در آن جا برپا می شود که هم می تواند الگوی اعراب باشد و هم الگوی مسلمانان. پاسخ مثبت نيست. نومحافظه کاران اگر به راستی هم چنين منظوری در پشت حرکت نظامی شان بود، از بدجائی آغاز کردند. کارشناسان خاورميانه شناس می گويند عراق، بعد از ايران سفت ترين جای بدن خاورميانه است برای کاری که ايالات متحده در نظر دارد.

پس حالا سئوال اين است که ميراث صدام آيا مرده است، يا بعد از مرگ عزت الدوری قائم مقامش که به رهبری بعث تعيين شده، می ميرد. يا به نوعی زنده می ماند. و اگر زنده بماند در کدام پيکره اش رشد می کند.

پاسخ به نظر می رسد اين است که "بعث صدام" از اين پس سرمايه ای دارد که نه سلطنت هاشمی در اين کشور داشت، نه عبدالناصر در مصر، و نه حتی حافظ اسد در سوريه. اين سرمايه عکسی است که پانزده سال پيش برداشته شده و صدام حسين را با همسر اولش نشسته روی کاناپه ای نشان می دهد و دختران و پسران و دامادهايش را ايستاده دورشان. اين عکس الان فقط در بالای اتاق پذيرائی ويلای بزرگ رغد و ويلای مجلل رعنا دختران صدامدر امان نصب نيست. اين عکس با اعدام صدام تبديل شده است به تصوير مقدسی که در پنهان ويلاهای سبز کنار دجله و فرات و خانه های بسياری در سراسر جهان نصب است. همه مردان اين تصوير به تعبير خانواده صدام در راه مادر عربی [ ناسیونالیسم سنی بعثی] کشته شده اند. صدام و عدی و قصی را آمريکائی ها کشته اند و ژنرال حسين کمال و برادرش صدام کمال را باز آمريکائی ها کشته اند. تازه نوه بزرگ صدام هم همراه عدی و قصی کشته شده که در عکس نيست.

اين مجموعه کافی است که پشتوانه حرکت سياسی قبايلی شود که از پيش از تاريخ در بين النهرين با قصه و حماسه و رجز زيسته اند. و انقلاب ها و جنگ ها و صلحشان هم جز بر همين منوال نبوده است. تيری دژادان نويسنده فرانسوی در کتاب معتبرش که درباره اعراب نوشته است سوري های علوی را متمدن ترين و نرم خوترين و عراقی های ساکنان بين النهرين را خشن ترين اعراب خوانده است. شيعيان برای باور آن چه ژاردان گفته دليلی نمی خواهند. سال هاست در محرم به خونخواهی حسين [ع] نواده پيامبر برکوفيان لعن می فرستند.

آن ها که از بيرون به داستان و فسانه خانواده صدام گوش می کنند از خود خواهند پرسيد قصه فرزندان کمال چه می شود. آنان را چگونه می توان در مجموعه شهیدان به حساب آورد. رعنا به اين سئوال جواب داده است به نوشته عذی ميرمعینی در ساندی تايمز.

کمال همشاگردی و دوست نزديک و همولایتی صدام بود. آن قدر نزديک که نام پسر اول خود را حسين و پسر دوم را "صدام" گذاشت و به اين ترتيب افتخارت مصاهرت [دامادی] صدام حسين را از همان بدو تولد نصيب فرزندان خود کرد. حسين کمال در ارتش صدام خوب رشد کرد و بازرس ويژه و محرم صدام بود خيلی زود افتخار آن را يافت که عضو خانواده شود. رغد دختر بزرگ صدام و عزيزکرده وی به حسين داده شد. دختر دوم که رعنا باشد در پانزده سالگی نصيب صدام کمال شد. آن ها وارد خانواده غيرتی صدام شدند که عدی در آن ترک می تاخت. رقابت عدی و ژنرال حسين کمال در حقيقت رقابت بين عدی و رغد بود. دو بار در رقابت های آن دو در اوج جنگ با ايران، عدی خطا کرد. صدام لحظه ای در تنبيه پسر بزرگ کوتاهی نکرد. به زندانش انداخت و دستور داد وی را شلاق زدند و تا زمانی که نزديک پانصدهزار نفر در خيابان های بغداد تا صبح نگذراندند و العفو العفو نکردند، وی را نبخشيد. قبل از آن عدی از دادگاه نظامی حکم اعدام گرفته بود چرا که يکی از محافظان صدام – باز هم از ايادی ژنرال حسين کمال – را شب مست وقتی که می خواست وارد کاخ پدرش شود کشته بود. صبح آن روز، پدر و مادر سرباز کشته شده به دست عدی، در برابر دوربين تلويزيون ديده شدند که وارد کاخ صدام می شوند و مادرش با دیدن صدام فرياد زد. هزار پسرم فدای یک موی تو. با اين صحنه سازی با شکوه که قصه هزار و یک شب باديه نشينان می تواند بود، عدی برگشت اما دو سالی زير دست ژنرال حسين کمال. گاه به نظر می رسيد که قصی نابرادری عدی هم با ژنرال حسين کمال همدست است.

روزگار بدين سان می گذشت تا زمانی که جنگ ايران و عراق با پذيرش قطعنامه سازمان ملل توسط ايران تمام شد و اعراب طلبکار که در هشت سال به صدام پول و اعتبار داده بودند تا در مقابل عجم مقاومت کند، از عراق خواستند که برای ادای ديون خود زمان بندی کند.. صدام نه تنها دينی نمی شناخت بلکه مدعی بود بايد ميلياردهای جديد بدهند برای بازسازی عراق. اين کشمکش با پيام تند صدام همراه شد که شمشیر می فرستاد و ترازو می گرفت و اين ها همه در فرهنگ عرب معناهائی دارد. آخرين پيام صدام به سعودی و شيخ نشين های جنوب خليج فارس [امارات و قطر و بحرين و کویت] اين بود که کاری می کنم که از کرده پشيمان شويد. من خطای آخر عبدالناصر را نمی کنم. و به اين آهنگ عراق به کويت لشکر کشيد و عشوه ای هم برای ايرانی ها آمد و به خيال خود عقبه محکم کرد. او شب قبل از حمله به کویت لبخند سفير آمريکا در بغداد را غلط خوانی کرد و نديد که سرنوشت سومين مجموعه نفتی خليج فارس چقدر برای خاندان بوش که ثروتشان در تگزاس است اهميت دارد. چنان که بعد از آن، راز لبخند ايرانی ها را هم ندانست وقتی که به معاون وی راه دادند که به تهران بيايد و پيام های دوستانه بياورد. در سه چهار روز که سربازان عراقی می تاختند در بغداد شادمانی بود و اختلافی نبود، چرا که سربازان صدام که در حمله به ايران فتحی نديده بودند، در آن زمان جيب ها را از غنائم کويت ثروتمند پر می کردند و بنا به آن شعر عربی هنوز جای نفس باکرگان کويتی روی پوست سينه شان بود. اما چندان که اولين بمب آمريکائی سراغشان را گرفت و فيلم ها سربازان عراقی را نشان داد که زار و برهنه تسليم تسليم سرداده بودند، در اتحاد بغداد هم اختلاف افتاد. طارق عزيز و ديگر ديپلومات های پخته عراقی بالاخره توانستند جنگ را در جائی متوقف کنند و با به رسميت شناختن کويت، حکومت صدام را نجات دهند، اما افسانه صدام شکسته بود. ديگر جنگ با ايران نبود که بر عشق و غيرت عربی استوارش کنند، اين بار کينه اعراق سراغ صدام را گرفت .
تا اين جا همه اسرار صدام نزد دو تن بود عدی و ژنرال حسين کمال [شوهر رغد]، هم انبارهای شيميائی و هم مقدماتی که برای تجديد سازمان انرژی هسته ای انجام شده بود. حتی رمز ذخيره های ارزی صدام در سویس که قبلا دست برزان برادر ناتنی صدام بود گفته می شد به حسين کمال داده شده که شايع بود صدام به او [ و رغد] بيش تر اعتماد دارد تا به عدی.

اين مجموعه با تحريم ها و محدوديت های بعد از حمله به کويت شکست. حسين کمال معتقد بود که عراق نبايد با آمريکا و سياست جهانی بدقلقی کند. و هر بار که اين جدال بالا می گرفت وی با گزارش های خود عليه عدی و ژنرال های تندرو، صدام را در مقابل دو راهی می گذاشت اما در نهايت نظر تندروها را می پذيرفت و کشمکش بالاگرفته و ژنرال حسين کمال مطمئن شده بود به اين ترتيب عراق هدف آمريکائی هاست و سرنگونی صدام هم هدف تعيين شده . در اين موقعيت بود که يکی ديگر از اختلافات تند عدی و او کار را به جائی رساند که نگران جان خود شد. با اختيارات وسيعی که داشت همسران خود و برادرش را با هشت نوه صدام برداشت و در امان گذاشت و خود هم به اتفاق برادرش به حضور ملک حسين رفت و پناهندگی خواست. قبل از آن که ملک حسين هاشمی گامی جلو نهد سفير آمريکا در اردن موفق به ديدار حسين کمال شد.


چه گذشت در آن چند هفته، هنوز کسی را اطلاع درستی در دست نيست. گفته می شود اول از همه همسر صدام [مادر رغد و رعنا] به امان رفتند و بعد هم عدی با شوهر خواهرهایش در حضور ملک حسين ديدار کردند. بعد از آن بود که ناگهان خبری مانند بمب ترکید. قافله به بغداد برگشت.

رعنا در گفتگو با نماينده ساندی تايمز فقط بخش کوچکی را می گوید اما پيش از اين رغد بيش از اين ها گفته است. اما در روايت هر دو آن ها نحوه شکل گيری ماجرا باز نیست. رعنا می گوید مطيع شوهران بوديم و آن ها تصميم به بازگشت گرفتند و از همه خطراتش آگاه بوديم.

بنا به روايت دختران، در بازگشت، دختران و نوه ها به حضور صدام رسيدند و یکی یکی به پاهای او افتادند. صدای گريه تمام تالار را پر کرده بود. و صدام گفت که تنها چاره طلاق است. و روز بعد در محضری که آماده شده بود رعنا با پنج فرزند از صدام کمال و رغد با سه فرزند از حسين کمال جدا و مطلقه شدند. رعنا مادر پنج فرزند تازه 27 سال داشت. روز بعد از امضای اين ورقه، برادران کمال در خانه شان بود که کيفر به سراغشان آمد و آن ها و محافظانشان کشته شدند. اعلام شد مردم اوجعه روستای زادگاه صدام تحمل نکردند خائنین را.

اما در روايت های هزار يک شبی حتی چنين داستانی را با همه پيچيدگی هایش. در حالی که معلوم است که صدام قول عربی داده و به آن وفا نکرده است، تبديل به فسانه ای خواهد شد. چنان که رعنا امروز در زاری برای پدر می گويد پدر مهربانم شوهرم را کشت. اينک هشت نوه صدام برخوردار از ثروت افسانه ای و نام افسانه ای "بابا صدام" نشانه آن هستند که در قصه های شرقی تضادهای بزرگ تر از اين هم قابل حل است. اين پدرکشتگان، همصدا با مادران خود از انتقام می گويند.


اينک برای آينده سازی بعث، شرايط مهياست. غرب بيش از هر زمان قانع شده است که تنها اختلاف شيعه و سنی است که می تواند از هيبت مسلمانان بکاهد و از جنگاوريشان بگيرد. در عالم واقع نه شيعيانی که اينک حق خود را با کمک ارتش آمريکا در عراق به دست آورده اند و نه سنی هائی که اميد دارند حقشان به آن ها بازگشت داده شود، هيچ کدام، به اندازه ای که با گروه مقابل دشمن اند، با آمريکا دشمن نیستند و حتی نه با اسرائيل. که بهانه ای است که در بيش تر کشورهای عربی، حکومت ها با طرح آن، رابطه خود را با مردمانشان محکم می کنند.

علاوه بر آماده بودن غرب برای بادزدن آتش کينه شيعه و سنی که فرصتی به خاندان صدام می دهد، ثروتی که صدام در طول سی سال قدرت بلامنازع خود در عراق جمع و در جاهای مطمئن نهاده است عطش بازگشت به قدرت را در دل آن ها زنده می دارد. طايفه ای که رغد دختر بزرگ صدام را به رياست پذيرفته دارد و شش پسر [نوه های ذکور صدام] در رديف بعدی ايستاده اند و بزودی زود امان را که برای فعاليت های آنان کوچک است ترک خواهند کرد. تا نقشی بازی کنند. شعار اين گروه برتری خون عرب. منظورشان حاکميت بخشيدن دوباره به سنی ها و بازگرداندن مجسمه های صدام به ميدان ها. استراتژی سياسی شان ضديت با ايران [نمی گویند شيعه] و در نهايت تجديد دوستی با آمريکا. کاری که ژنرال کمال می گفت نبايد در آن خست کرد.

اينک خبرگزاری ها خبر داده که با اعدام صدام ژنرال الدوری رهبر حزب بعث عراق شد. همان کس که قبلا هم قائم مقام صدام بود و شريک وی در همه کار و در ورق های کاشته آمريکائی ها بعد از آس صدام، شاه عزت از همه باارزش تر بود. آمريکائی ها می خندند که اين تحت تعقيب سرطانی که اگر هم به دام نیفتد مشکل چندی زنده باشد چه خواهد کرد با حزب منحل شده بعث. اما آمريکائی ها شرق را نمی شناسند.

انگلیسی ها که سال ها شرق را زيسته اند و نقشه راهش را کشيده اند. از جمله همين عراق را ساخته اند. اول بار بر سرش بمب شيمیائی انداخته اند. و هنوز بعض از گزارش های لورنس را از ماجرای تاسيس اين دولت منتشر نکرده اند، نگرانند که افسانه صدام مباد که دستمايه حرکتی ديگر شود. چونان بسياری از قصه ها که افسانه شد اما ماند و در گذر سال ها پررنگ تر شد. جنگ ها ساخت و سرنوشت ملت را دگرگون کرد. از همين روست که گوردون براون نخست وزير آينده بريتانيا، هنوز درباره هيچ مساله خارجی اظهار نظری نکرده اعلام می کند که اعدام صدام به نحوی غيرقابل دفاع صورت گرفته است.

ساندی تايمز در گزارش ديدار هالا جابر نويسنده خود با رعنا دختر کوچک صدام حسين، از تراژدی زندگی دختری می گوید که در پانزده سالگی شوهر داده شد و بعد به دستور پدرمهربان شوهرش کشته شده و او در 27 سالگی با پنج فرزند بيوه شد و حالا چشمانش از اشک سرخ است و بچه هایش تمام تلويزيون های خانه را قطع کرده اند که او فيلم دار زدن پدرش را نبيند. اما "احمد فرزند هجده ساله رعنا خونسرد نشسته و در حالی که غذا می خورد فيلمی را که با موبايل گرفته شده، فيلم لحظه اعدام و فريادهای انتقام را تماشا می کند و از انتقام لبريزست". اين در فرهنگ افسانه ساز قبيله ای معنا دارد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, January 5, 2007

عبرت شرق، عبرت غرب

این مقاله روز شنبه اعتمادملی را می توانید در دنباله بخوانید
با اعدام صدام حسين، در آخرين برگ‌هاي تقويم سال پرحادثه 2006 شايد تصميم‌گيرندگان غربي تصور كنند و تحليلگران غربي بنويسند كه با اين پايان، قدرتمداران شرقي، ديكتاتورهاي خاورميانه، راه و كار خود خواهند دانست، اما نشانه‌اي نيست كه ثابت كند در خاورميانه كسي درسي از حوادث مشابه گرفته باشد.

شايد بتوان گفت شرقي‌ها بيش از ديگران در ادبيات و مثل‌ها و گفته‌هاي روزمره خود از <عبرت> دم مي‌زنند اما نگاهي به تاريخ شرق نشان مي‌دهد كه كمتر از غربي‌ها، از گذشته خود و ديگران عبرت مي‌گيرند. نه فقط تاريخ ادبيات ايران كه پر است از شرح كارگاه كوزه‌گري، و سفارش به نشستن در كنار جو و نگريستن به گذر عمر، يا نظر به برگ‌ريزان درختان پاييزي كه شاعر گفته است <هر ورقش دفتري است معرفت كردگار> بلكه ادبيات پربار شرق سرشارست از اين‌گونه اشارات.

صدام حسين اهل تكريت، نه خيلي دور از كاخ مدائن متولد شد كه شاعر بزرگ ايراني به رهگذران نصيحت كرده است كه سرگذشت ايوان ويران شده آن را <آينه عبرت> بگيرند و پندهاي نو را در دندانه هر قصر ببينند. اما صدام حسين نه كه چنان نكرد بلكه پنجاه قصر ديگر هم بين دجله و فرات ساخت و گاه در ايوان اين قصرهاي مجلل با ديگر پادشاهان و رهبران عرب نشست و شايد اشعار عبرت‌آموز شاعران عرب را هم خواند. تا غروب پنجشنبه كه پايان كار خودش عبرت آموز شد، وقتي كه سرش بالاي دار رفت. تا باز هم شاعران بيايند و از نسل‌هاي بعدي بخواهند كه قصرهاي بلند و كوتاه صدام را آينه عبرت بگيرند.

جامعه‌شناسان در علت عبرت نگرفتن شرقيان از نكته‌هاي عبرت آموز تاريخ، يكي هم اين را مي‌دانند كه مردان صاحب قدرت در شرق تصوير دقيقي از خود ندارند و كسي خود را ديكتاتور و خودكامه نمي‌داند بلكه با عنوان‌هايي مانند <پدر مهربان ملت> يا <ميراث‌دار تاريخ>، خود را در طبقه‌بندي فرضي ديگري جا مي‌دهند كه نيازي به عبرت گرفتن ندارد.

وعلت ديگري كه براي تكرار حوادث مشابه در تاريخ شرق به ميان مي‌آيد علاقه‌اي است كه در شرقيان براي ماندگاري در قدرت وجود دارد؛ علاقه‌اي دوجانبه، هم از سوي حاكمان و هم محكومان كه مردم باشند. قدرتمداران را شيفتگي به قدرت [كه معمولا علاقه به خدمت تبليغ مي‌شود] از عبرت‌گيري بازمي‌دارد و مردم را هم آساني زندگي در زير سايه استبداد.

يك نويسنده ايراني سال گذشته نوشته بود آن كسان را كه در قرون پيشين سر بر دامن شهرياران و حاكمان مقتدر و دائم‌العمر مي‌نهادند، همه چيز را از وي مي‌خواستند و در مقابل به او تعظيم مي‌كردند و دستش را مي‌بوسيدند، مي‌توان فهميد اما بعد از دوران روشنگري كه انسان‌ها به مسووليت و اختيارات خود واقف آمدند، ديگر آن تعظيم و دست‌بوسي‌ها فقط براي فرار از سختي‌هاي زندگي در دموكراسي‌هاست. يك اعتياد زيان آور.

<اعتياد زيان آور> به زندگي در زير سايه اقتدار يك مقتدر، همان است كه مردم عراق گرفتارش بودند و اكثريت مردم خاورميانه نيز هنوز بر همين مدار زندگي مي‌كنند و چرخشي شدن قدرت را به معناي <ضعف> قدرت مركزي مي‌بينند، و كدام جامعه است كه در ضعف قدرت مركزي به هرج و مرج نيفتد. چنان كه هنوز كساني- عجبا از اهل تحقيق هم- دوران كوتاه بي اختياري سلطنت و استقرار دموكراسي همزمان با احمدشاه را، نه دستاورد مجاهدت‌هاي مردم در مشروطيت و حاصل پندآموزي وي از سرنوشت پدر بلكه نتيجه ضعف وي مي‌نويسند.

هم از اين رو مهم‌ترين پيام اعدام ديكتاتور سابق عراق براي عراقي‌ها اين خواهد بود كه ديگر معامله‌اي در كار نيست و صدام برنمي‌گردد و بيهوده اميد به بازگشت وي نبندند و يا بيمناك از آن نباشند. اگر نبود- كه اين بار فيلم وجود دارد كه لحظه به لحظه حكم و اجرايش را نشان مي‌دهد- لابد عراقي‌ها ناگزير مي‌شدند همان كار را بكنند كه چند باري هنگام كودتاهاي سابق بدان دست زدند. يا جنازه را در ميدان التحرير نگاه دارند چند هفته تا همه از شهر‌هاي دور بيايند به تماشا. چنان كه در مورد دو رئيس دولت كردند. يا دور شهر بگردانند و از اين شهر به شهر ديگر و مردم نيز همه جا حاضر براي پرتاب آب دهان، به چهره همان كه تا ديروز برايش هلهله مي‌كشيدند. آيا فيلم و پخش زنده ماجرا احتمال عبرت‌پذيري از سرنوشت صدام را افزون كرده است؟

وقتي شب عيد نوروز سه سال قبل نيروهاي تحت رهبري آمريكا عمليات فتح عراق را آغاز كردند، محمد سعيد‌الصحاف حتي در مقابل پخش مستقيم سي‌ان‌ان هم ايستاده بود و صدام خودش فرداي آن روز به گوشه‌اي از يكي از محله‌هاي فقيرنشين بغداد رفت و براي چهل پنجاه نفري كه برايش دست مي‌زدند سخن گفت، به فاصله چند ساعتي بعد فناوري معجزه ساز، به طور زنده از بغداد فيلم‌هايي نشان داد كه از بالاي جراثقالي پخش مي‌شد كه آمده بود به قصد سرنگون كردن مجسمه عظيم صدام در وسط يكي از ميدان‌هاي بغداد. همين دوربين را اما گزارش مي‌رسد كه ماه بعد باز هم مردم باور نداشتند و حتي تصويرهايي از جنازه‌هاي دو پسر و نوه صدام كه در درگيري با نيروهاي آمريكايي جسمشان پريشان شده بود، به گفته كارشناسان آن جامعه كافي نبود. تا پايان كار كه بالاخره فيلم دزدكي يك موبايل دوربين‌دار كار دست همه داده و عده‌اي را به عزاداري براي صدام تشويق كرده اما به هر حال باور شده كه او رفته است.

بدين سان است كه مي‌توان گفت اگر هنوز قصيده‌اي غرا ساخته نشده تنبه سايرين را، اين فيلم‌ها شرايط عبرت‌آموزي را فراهم‌تر كنند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, January 3, 2007

نمی شنوند اين ها

مقاله امروز ويژه نامه اعتماد را در دنباله اين صفحه بخوانید.

اعدام صدام، با آن که انتظارش می رفت ولی باز هم تکانی داد سر را، در هر کس به نوعی. غربی ها ساده با آن روبرو شده اند که رسم آن هاست، عراقی ها بعضی به شادمانی در خيابان رفته اند، برخی بغض کرده در خانه مانده و می توان پنداشت که گروهی هم از شدت غضب، همسقم و جانفدا شده اند و مطابق پيش بينی همه روزهای آينده بغداد را به آتش خواهند کشيد، گيرم آتشی گذرا، که آرام آرام شعله اش می ميرد

برای ما ايرانيان اما صدام از جنس و حکايتی ديگرست. انسان دوست ترين ايرانی ها، می توان پنداشت که از اين خبر ناخرسند نشدند، چه رسد به جشن و پايکوبی هائی که در خبرست. اما تا قبل از این که اعدام قطعی شود صدائی بلند نشد، لابد بعضی گمان دارند که نبايد سرود ياد مستان داد که به ماجرائی که شيرينی اش نصیب آمريکا می شود دل بست.

با انگشتان انگار تراشيده شده در آن دستان خشن، نازک و نحيف، گهگاه می غريد دادگاه. اما غريدنی نه چنان که وقتی در پوست شير بود، بلکه انگشتان نازک زنانه اش وقت اين نفرين در هوا بی خودی خط می انداخت. سفت قرآن را بغل کرده بود، تا بگويد که بدان ملتجی است، فريبی که پيامی در آن درج بود مر مسلمانان ساده دل را. همچنان که وقتی در کاخ بود اما قدرتش به تنگی نفس دچار شده بود داد "الله اکبر" بر پرچم عراق دوختند، همان موقع که پيام دوستانه هم برای رييس جمهوری ايران فرستاد که قبلا فرمانده جنگ با او بود، جنگی که او برانگيخت. غافل که ايرانی ها آرزوی نابودی اش را دارند و نوکر آمريکایش می خوانند و حرکت تانک های آمريکائی در خيابان های بغداد هم اين تحليل را خط نمی اندازد، چنان که در مورد طالب های افغان ما هنوز همان شعارها را می دهیم و به تغيير موقعيت ها عنايتی نداریم.

باری در دادگاه به هر کس شبيه بود جز خودکامه ای که قصد داشت کارد را چنان در نقشه ايران فرو کند که در پنيری نرم. در آخرين پيامش هم باز از ايران و همدستی ايرانی ها با آمريکا گفت. صدام می دانست که ايران از چه رو جنگ را به او نباخت، از همان عنوان های سيف الاسلام و سردار قادسیه که برخود نهاد می دانست که اسلام و خمينی نقطه حرکت جوانان به سوی جبهه ها بودند؛ اما همين تحليل را هرگز بر مردم عراق برملا نکرد و هميشه علت باطل شدن روياهايش را همدستی آمريکا با ايران خواند. سخنی که گرچه هيچ ايرانی را باور نمی آید اما بخش عمده عراقی ها را باور آمده است و اين را ما نمی دانيم و نمی پذيريم. باری اين ها همه بازی قدرت است، اما فلاکت ديکتاتور يک واقعيت است که در کنه خود زوايائی دارد. بعضی را می توانم گفت.

زاويه اول

نسل فعلی روزنامه نگاران در جهان، آخرين نسلی است که بخت آن دارد که "ديکتاتور" ببيند، گرچه ديکتاتورهای دوران تلويزيون و ماهواره شباهتی به ديکتاتورهای پيشين ندارند، جاندارانی کميابند و نسلشان رو به انقراض. هر کدامشان که به زمين می افتند به جايشان نمی رويد. اين موجودات که نسلشان به تولای حرکت رو به رشد بشر به سوی آگاهی و حقوق انسانی، دارد رو به انقراض می روند بی آن که کسی بر آنان اشکی بريزد، حتی اگر مردمی باشند و خدمت ها کرده باشند به ملتشان. اما چگونه است که برای جلوگيری از انقراض نهنگ و پاندا و پلنگ سفيد و يوز زرد انسان هائی راه پيمائی می کنند اما برای انقراض اين دسته از جانداران دريغ از اشکی.

از اين جمله روزنامه نگاران يکی هم منم. که از صدام تا چائوشسکو و هايله سلاسی، و بسياری از آنان را از نزديک ديده و بر احوال کسانی مانند ايدی امين، مارکوس، موبوتو سه سه سکو، کاسترو دقيق گشته ام. اين جمله کسان فارغ از اين که برای صلاح کشور و ملت خود کاری بزرگ کرده باشند، با رای و يا سوار بر تانک، به قدرت خود يا با کمک خارجی بر سر کار آمده باشند. جدا از اين که با کمک سرنيزه و يا به تولای شعار و تبليغات و غرور فروشی بر پا مانده باشند، سرنوشت جامعه ای را مانند هيتلر تکان داده و به قدرت رسانده باشند و يا مانند هايله سلاسی در فقرشان غرق کرده باشند، نکات مشترکی دارند. نفس خودرائی، همين که بگوئی و بشود، بگوئی و سرها به اطاعت فرود آید، همين که احساس کنی سرنوشت و مقدرات عده ای در کف با کفايت تست، از تو موجودی يکسان و از نوع ديگرمی سازد. ديکتاتورها باور ندارند و هر کدام خود را جدا از ديگری، هر کدام خود را محبوب خلق می نامند.

سيری تمامی ناپذيرشان به شنيدن تملق، شعر و شعار. شيفتگی شان به ساختن مجسمه ها و يا عکس های بزرگ چند برابر اصل و نشاندن آن ها در بستر ابرها، نشاندنشان در ميان کودکان به نشانه معصوميت بی خدشه، شيفتگی شان به ادبيات رمانتيک و عاشقانه و عرفانی، ساختن بناهای بزرگ به نامشان و مست شدن از قرار گرفتن بر صفه ای بلندتر و نشاندن ديگران فرودست خود، ايراد خطابه های آتشين و... از جمله مشترکات آن هاست که از هيتلر تا صدام همه بدان مبتلا بوده اند، از شدت تکرار می توان گفت که از يک خميره اند. اگر مانند هيتلر راضی نشده باشند که جسدشان به دست دشمن افتد و يا مانند صدام حتی بعد از مرگ پسران مانده باشند درمانده و زار در مغاک تا دشمن به دارشان کشد.

زاويه دوم

همه کسانی که به رای و يا به زور در مرتبه های بالای مديريتی جوامع هر چه کوچک گماشته می شوند، علاقه ای آشکار به کارهای بزرگ و خرق عادت و جادوان کردن نام خود و دوران خود دارند. منتها ديکتاتورها چون فقط مرگ را باعث دوری خود از قدرت می دانند، ميل به تغيير تاريخ و رساندن مردمان تحت فرمان خود به بهشت در آنان فراترست. ديکتاتور ها معمولا ملتی، نژادی، کيشی، قومی، یا جمعيتی در پشت سر دارند که آن ها به چشم شبانی دلسوز می نگرند که جز خير و صلاح گله نمی خواهد. حتی وقتی گله صلاح خود نمی داند، فرض بر اين است که آن ها می دانند. همين حس است که به خودکامگان جرات می دهد که دست به جراحی ها و خشونت های فحيع برند. ديکتاتورها تا زمانی که در پوست شيرند گمان دارند که برای نجات ملت آفريده شده اند و در غياب آن ها سنگ بر سنگ بند نخواهد ماند. ديکتاتورها از همين روست که همگی شتاب دارند، همه خود را پدر مهربان می بينند و تصويری که از خود در آينه می بينند نه آن است که ديگران. بيماری خود را پنهان می کنند و مانند صدام با رنگ مو خود را جوان نشان می دهند و یا مانند کاسترو از تخت بيمارستان هم بيانيه ها صادر می کنند، یا خود به خود صادر می شود که، رهبر را باکی نیست و مرگ سگ که باشد که بر او نازل شود..

زاويه سوم

ديکتاتورها وقتی خوشخبتند که مرگ در قصر سراغشان را بگيرد، همان زمان که نگهبان ها مواظبند که هيچ میکروب ناشناخته ای هم از حوالی آن مقام عالی گذر نکند. وقتی خوش بختند که سقوط مجسمه های خود را نبينند و در همين خيال خام بمیرند که اين مجسمه ها ابدی است. آنان که مانند صدام و میلوسویچ این بخت ندارند هرگز به زبان خوش و با پذيرش رای مردم، به اصلاح خود و حکومت خود دست نمی زنند. مرگ دسته اول - مانند مرگ استالين - تا ساعت ها باور شاهدان نمی شود، گرچه جانشين بخت برگشته شان پشت در منتظر. اما اگر از گروه دوم باشند که با شورش مردم و يا حضور سربازان خارجی از صحنه گريخته باشند، مرگشان به سرعت و قبل از آن که اتفاق بيفتد اعلام می شود و هزاران و ميليونی منتظر می مانند تا پيشاپيش آن را به هم تبريک گویند. در هر دو حال ديکتاتور حتی زمانی که هزاران تن بر تشييع جنازه اش صف می بندند و سيه پوشانند، موجودی تنهاست.

بيشتر بخت برگشتگان که می مانند و آن قدر از سر غفلت دير می جنبند که دشمنانشان [ چه مردم و چه سربازان بيگانه] به پشت در کاخ می رسند، مانند مارکوس وصدام و ميلوسويچ خوار می شوند و دنيا برايشان حبس می شود.

محاکمه ديکتاتور، که در روزگاران قديم با زدن سر آن ها رخ می داد و در روزگار مدرن با وکيل و حقوق و محکمه رخ می دهد از اصيل ترين دستاوردهای بشری است. اول بار از نورنبرگ آغاز شد. برای هيتلر آماده شده بودند متفقين، اما گرگ برچسگادن حسرت نگاه داشتن خود در قفس را به دل ها گذاشت، جز گوبلز که چندان فريب شعارهای خود خورده بود که پنج فرزند را هم سم خوراند و بعد راهی شد همراه با فورر، گورينگ هم نگذاشت حکم اجرا شود، حکم گذاران را با خودکشی سينمائی شب قبل بور کرد. و اين دردبار تر از سرنوشت موسولينی نبود که با آن همه غرور فروشی سرانجام چون موش خاکستری در لباس مبدل دشمن، از ته کاميونی بيرون کشيده شد، به شباهتی خيره کننده با سرانجامی که پنجاه سال بعد برای چائوشسکو رقم زده شد، محاکمه صحرائی و جوخه آتش. دوچه همان که گفته بود يک روز زندگی چون گرگ برتر از صد روز زندگی چون بره ، از ترس جان بره ای شد. چنان که صدام.

اينکا صدام، همان که وقتی سرباز آمريکا با چکمه روی سينه اش رفت و چون گوسفندی بر زمينش افکند، مرده بود بدنام، اما کوتاه مدتی در انفجارها و بمب اندازی های هوادارانش در بغداد زنده شد و آخرين قربانيان را به نام خود نوشت آن گاه در برابر دادگاه دستمال خود را به جيب بالای کت گذاشت و بالايش را بيرون داد که پوشت به نظر آید، به يادگار روزهائی که لباس از پاريس برايش می آوردند، اما اين بار بی عزت ايستاد تا خبر اعدامش همزمان با انتخابات آمريکا پخش شود و حکمش در شب عيد مسلمانان به اجرا در آید.

و آخری

يک خصلت بزرگ مشترک ديگر. خودکامگان همه کرند. همه نمی شنوند. ديکتاتورها هيچ يک خود را ديکتاتور نمی دانند و چنين بر اين خيال پايدار و محکم اند که به هر مناسبت ديکتاتورها را به ناسزا می گيرند. همه شان پدر يتيمان، ياور فقيران، مددکار بيوه زنان اند – لقب ها به خود می دهند مهرآریائی، شمشیر اسلام، ترکمن باشی، امپراتور. خلاصه خود را جدا می گيرند و در توصيف خود می پندارند تنها آنانن هستند که جز خير مردمی نمی خواهند. و تا راه و رسم خودکامگی برقرارست جز اين نيست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook