Thursday, November 8, 2012

بعد چهل سال


دوست دارم نازنین. چهل سالی هست او را می شناسم و هر چه از او در خاطر دارم خوش  است. شش هشت ماهی در سال را در این نزدیکی هاست، اما بهار و پائیز ایران را هرگز از دست نمی دهد. گاهی تلفن می کند از خانه اش  در کوه پایه های مازندران و گاهی در گرمای هوا خبر از سرمای ویلایش در ییلاقات تهران است که چه خاطرها با هم داریم  تازگی آن باغ را چنان ساخته  شبیه به خانه پدری است با آلاچیق و درخت توتی در میان و  کلاغی های دور باغچه. می نویسد و ترجمه می کند با دقت و حوصله. پیش از آن که محبت کند و  نوشته اش را برایم بفرستد در مجلات تهران خبرش را می خوانم و یا مصاحبه هایش  را. گاهی برایم از نمایش هائی می نویسد که در صحنه تهران دیده، گاه عکس از  گالری هائی نقاشی می فرستد که  بازدیدشان کرده و استعدادهائی که کشفش شده  است. گاه مجسمه ای می خرد از نورسیده ها برایم عالی، تابلوهائی که خلاقیت شگفت آوری در آن ها هست.

بابت این ها چقدر مدیون او هستم. اما تازگی ها گاهی در دیدارهائی که دست می دهد آن قدر خوشمان نیست. تقصیر من است می دانم. چند باری است که وقتی خبر می دهد که رسیده به یوروپ و دیدار میسر می شود بعد از رد و بدل کردن زعفران و خاوریار سوغاتی، و گاه کاری دستی و تولیدی از داخل، سخن نا به خود به مسائل سیاسی می رسد. و این زمانی است که تلخ می شود. به منی که می شناسد ریز متلک می گوید و گوشه می زند. نگفته اما گویا به نظرش همدست ظلالمان  شده ام.

این دفعه چهار تا از کتاب های خودش را که منتشر شده آورده بود همه روشنگر و خواندنی. لذت می بردم و ابراز خوشحالی می کردم که کتاب هائی چنین منتشر می شود هنوز.  اما رفیق شفیق من موافقت نداشت بهتر می دید که سیاهی ها و تبه کاری اه بگوئیم و  حواس همه  جمع باشد که کار را یکسره کنیم. کلامی رد و بدل شد از انتخابات آینده چنان غضبناک برخورد کرد که ترسیدم. معتقد بود در زیمبابوه که سخن گفتن  از انتخابات  معنا ندارد. اشاره ای به دوم خرداد کردم "حماسه" را "خرناسه" گفت جمله ای از آقای خاتمی نقل کردم  صفت تندی به ایشان و همه اصلاح طلبان داد که از کوته فکری است که کسانی هنوز به سید خندان دلبسته اند. از تاج زاده گفتم، متهمم کرد که جوزده شده ام و هنوز فکر می کنم هر که زندان رفت، طاهر شده است.

در یک کلام، دوستم ناامید است و من امیدم را از دست نداده ام. تا این جا فهمیدنی است. دلم نمی آید متهمش کنم که یک ماسک خریده  که وقتی وارد محروسه جمهوری اسلامی می شود بر چهره می زند، و وقتی از آن  دور می شود، برش می دارد. اما دیگر نمی دانم وقتی چنین بدلگام است ماسکی بر چهره دارد یا وقتی  پائیز و بهار می رسد و از تلفن صدایش را می شنوم . وقتی با غضب سخنی می گوید که معنایش این است که حتی اگر احتمال حمله نظامی و تجزبه هم باشد  بهترست از ادامه وضعیت فعلی، آیا ماسکی بر چهره دارد یا وقتی با کدخدای محل ویلایش حرف می زند، یا با مسئول بازبینی کتاب در وزارت ارشاد. می دانم که او با علم و تعمد ماسک برنمی دارد، دوست من ریاکار نیست. اما به گمانم عادی شده است این گونه سری با سکندری و دلی با دارا داشتن، بخشی از زندگی شده است. دیگر نامش ریاکاری نیست. نوعی رادیکال وجدانی است.

یک چیز را هم نتوانسته ام درک کنم. از مواهب حضور در زادگاهمان، که  سزاوار آن است، آیا لذت نمی برد. اگر می برد چگونه است که به این راحتی به ویرانی رویاهایش رضایت می دهد. به قاعده باید به او غبطه بخورم اما چطور. او که این همه ناراضی و خشمگین است. هیچ راهی هم نیست که وارد مقولات گزنده نشویم. به هر واردی گذر می کنیم خاردار است و چیزی در آن است که ما را در برابر هم قرار می دهد بعد از چهل سال دوستی.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook