Friday, May 25, 2012

سفر دراز دختر کوچک فرمانفرما

این مقاله را در رثای ستاره فرمانفرمائیان برای سایت بی بی سی فارسی نوشته ام زهرا جمشیدی، یک سال بعد از آن که موفق به ورود به دانشکده علوم احتماعی دانشگاه علامه طباطبائی شد، تابستان سال 1379 در برابر پاگرد طبقه اول ساختمان اصلی دانشکده، سینه به سینه قائم مقام آن موسسه ایستاد و بی مقدمه از این جا شروع کرد که آیا درست است که شما می خواستید خانم ستاره فرمانفرمائیان را اعدام کنید. مقام دانشگاهی نگاهی به قد و قواره دانشجوی نوجوان انداخت و گفت اعدام نه، اما انقلاب شده بود، اما می خواستیم او را زندانی کنیم، می گفتیم درباری است. می دانستیم نیست اما می گفتیم ساواکی است. انقلاب شده بود، انقلاب می دانید چیست. خانم جمشیدی پنج سال بعد دکترای خود را از دانشگاهی در پاریس گرفته است. تز دکترایش درباره ستاره فرمانفرمائیان بنیادگذار مددکاری اجتماعی در ایران است. در مقدمه کتاب خود از زنی نوشته است که نمی توانست آرام بنشیند. او چنان که خود نوشته شرح دیدارش با قائم مقام دانشکده را برای "ستاره خانم" نقل کرده است و او در پاسخش گفته است "شما نقش مددکار اجتماعی را خوب بازی نکردید. مددکار باید مخاطب خود را به راهی بهتر بکشاند و زندگی بهتری به او تعارف کند. چرا به همین آقای دکتر نگفتید چقدر خوب است که شما هستید و کاری را که ستاره می خواست دنبال می کنید. شما می دانید در همان دوره کار ما که انقلاب هم نشده بود چند بار ساواک در کار ما خرابکاری کرد، یک بار درخواست تخریب مدرسه را داده بودند و وقتی توانستم به کمک ملکه خطر را از سر استادان و مددکاران دور کنم یک دسته گل خریدم و رفتم به دیدار رییس ساواک و گفتم آمدم تشکر کنم که چقدر به ما محبت دارید و آمدم شما واسطه شوید که یک مرکز در شهرنو درست کنیم". جمله ای دیگر از ستاره [ بر وزن مهپاره] فرمانفرمائیان در هشتاد و پنج سالگی: "مددکار باید به هر کاری تن بدهد تا اجتماعش را بهتر کند. این آدم ها اشتباه می کنند که فکر می کنند با تغییر حکومت یا دولت و از راه سیاست باید جامعه را بهتر کرد. نه، این درست نیست. باید رفت و از ته ته جامعه شروع کرد. باید ریشه های درد را شناخت وگرنه یک روز قاجار، یک روز پهلوی یک روز هم جمهوری... در اتاق های تهران نشستن فایده ندارد. هیچ اتاقی فایده ندارد، میز آدم را تنبل می کند. باید رفت در این حلبی آبادها در جائی که پشتی ندارد نشست و از این مرد جوان پرسید چرا این قدر بچه درست می کند. باید به زن ها نه گفتن را یاد داد. باید به مرد ها یاد داد که محبت و مردانگی به سیلی نیست که به گوش زن و بچه شان می زنند. برای این کار اگر لازم است باید در مسجد نشست، اگر لازم است باید به شهرنو رفت، باید نترسی اگر تمام تنت شپش بگذارد، اگر نگذارد که نمی فهمی شپش یعنی چی. ". ستاره را چه کسانی ساختند سه مرد زندگی "ستاره خانوم" را ساختند. عبدالحسین میرزا فرمانفرما پدرش، دکتر جردن اولین کسی که مددکاری را به او شناساند و دیگری مهاتما گاندی که از وی در عمل یاد گرفت. اولی به او جرات پرواز داد، دکتر جردن به او راه دانستن را آموحت و الگوی گاندی برایش در عمل همه آن جرات و غرور را معنائی مردمی بخشید. چنین بود که یکی از دخترهای کوچک فرمانفرما، چندان که سایه پدر از سرش پرید ماجراجوترین فرد از 32 نفردختر و پسر فرمانفرما شد. در آخرین سال های حشمت قاجار و شوکت عبدالحسین میرزا فرمانفرما، در شیراز به دنیا آمد، کوچک بود که دریافت سنتی دیرپا به دخترها می گوید زودتر بزرگ شو، آداب همسری بیاموز و به خانه بخت برو و از شوهرت اطاعت کن. حتی وقتی در قلعه باشکوه فرمانفرما ساکن هستی با معلم، خیاط، راننده، آشپز، شیرینی پز و حتی محضر سرخانه... اما اگر پسر خانواده باشی می توانی مطمئن باشی که یک روز به شاه نشین فراخوانده می شوی و امر پدر ابلاغ می شود که به فرنگ بروی و آدم شوی. چه رویائی است این آدم شدن. اما چه باید کرد که تا شاهزاده زنده است این سرنوشت را نمی توان برای دخترانش در نظر داشت. اما همین دخترها، بعدها چنان پریدند انگار مشق این پرواز را به امر فرمانفرما کرده بودند. چنان که بزرگ ترین دخترش مریم [فیروز] با خود و روزگار چنان کرد که اول زن ایرانی بود که از دادگاه نظامی حکم اعدام گرفت. و در هفتاد سالگی هم زندان را خوشآمد گفت. اما ستاره از زاویه ای کاملا دور از خواهربزرگش مریم فیروز، به زندگی نگریست و رویاهای خود را شکل داد. هر چه خواهر بزرگ مقتدر و گستاخ بود، ستاره غمخوار اما نه فقط سنگ صبور بلکه چاره ساز. او در همان روزگار شوکت فرمانفرمائی هم در قصر بزرگشان محرم خدمه و کارکنان بود و هنوز جوان بود که اجازه گرفت تا همراه همسر سفیر آمریکا در تهران [که گروهی از همسران دیپلومات های مقیم تهران را برای کارهای خیریه گرد آورده بود] به گودهای جنوب شهر برود که هزاران تن در حاشیه برکه ای از لجن و انواع بیماری ها، آن جا می لولیدند. خانم دریفوس که یک داروی زخم سر [کچلی] از آمریکا با خود آورده بود ستاره را دستیار گرفت آن دو گاه تا نیمه های شب با دستکش های سفیدی در دست به مداوای فقیران مشغول بودند. او زمانی خود را به دکتر ساموئل جردن [بنیاد گذار مدرسه آمریکائی و دبیرستان البرز] دوست پدرش رساند تا بپرسد آیا قصد ندارد دبیرستان دخترانه دایر کند، دکتر جردن برایش گفت هنوز ایران مساعد نیست باید اول مراکز آموزشی صنعتی و علمی دایر شود بعد نوبت به فعالیت های اجتماعی برسد. سئوال بعدیش از دکتر جردن این بود که شنیده ام در ایالات متحده دانشکده هائی هست برای یاد دادن نحوه کمک به مردم، آمریکائی خوش به دل خندیده بود که "به شرط آن که آدم بتواند خودش را به ینگه دنیا برساند". و ینگه دنیا رویائی دور بود که هنوز صد مرد ایران برای تحصیل خود را به بدان جا نرسانده بودند. تا ینگه دنیا سه سال بعد وقتی در لوس آنجلس در خانه دکتر جردن را کوفت، حتی برای آن مرد هم باورکردنی نبود که خودش را رسانده است. اما مگر به همین سادگی بود. برای این که به آرزوهایش برسد باید اول از همه مواهب فرمانفرمایی می گذشت، که گذشت. با خواهر بزرگ درگیر شد، و سخن محمدولی میرزا جانشین فرمانفرما را نشنیده گذاشت و رفت چمدان کهنه دایه اش را برداشت چند تکه لباس و یک کفش راحتی دست دوز چرم مشکی در آن گذاشت و دو کتاب، یکی سرگذشت فلورانس نایتنگل. همان اول وقتی در زاهدان بی آب و علف ناگزیر شد در قهوه خانه ای بخوابد آغاز ماجرا بود. باید شش روز می ماند تا قطار هند برسد و در این فاصله به دستیاری یک پزشک هندی امکان اقامت در بیمارستان مختصر زاهدان را پیدا کرد. از هندی که برای استقلال له له می زد باید می گذشت، پیروان گاندی را دید و با آن ها روزها گذراند تا خسته و از پا افتاده با چمدان کهنه دایه به بمبئی رسید و بی هدف در خیابان می رفت که یکی از خانواده بزرگ نمازی او را شناخت. در همان جا مطیع الدوله حجازی که از زمان حکومت فارس فرمانفرما را می شناخت، برایش قصه گفت. مرد نرمخو برایش گفت که اگر مداومت کند خودش قصه خواهد شد. و قصه شد دختری تنها در یک کشتی فرانسوی، وقتی با اصابت موشک های ژاپنی نزدیک بود همه به کام مرگ بروند و این بار در یک کشتی آمریکائی که خواهران راهبه، زخمی ها و بیماران را از صحنه جنگ می برد. صحنه آزمایش زندگی فرارسیده بود. شش هزار نفر در کشتی و چهل و دو روز راه. وضعیت جنگی، ناله بیماران، بیماری، شب های تاریک و درد. در این میان فقط او بود که نمی خوابید تا ساحل پیدا شد. اما نیویورک نبود بلکه به بندر ملبورن استرالیا رسیده بودند. و سرانجام 135 روز بعد از آن که در ایستگاه راه آهن تهران، از همه چیز بریده بود توانست خود را به دکتر جردن برساند، لباس های پاره را از تن به در آورد و به دانشگاه برود تا دو سالی همان را که دوست داشت بخواند. در همه این مدت برای آن که از تهران چیزی درخواست نکند زمین شست، آشپزی کرد، مدل کلاس های نقاشی هالیوود شد. و همان جا بود که از تهران بهترین خبر رسید. دختر دایه اش برای او نوشته حالا دیگر عادی شده است که دختران همراه با چمدانی از تنقلات و سفارش نامه ها و چک های مسافرتی با بدرقه خانواده راهی تحصیلات می شوند. ستاره خانم شما راه را باز کردید. چهار سال بعد از روزی که با دکتر جردن به دانشگاه رفت وقتی از دانشگاه شیکاگو فوق لیسانسش را گرفت مشاور و متخصص آموزش امور اجتماعی شده بود و از سوی دانشگاه به خاور دور سفرها کرده و با تجربه بود وقتی به استخدام سازمان ملل در آمد. ملکه عالیا در بغداد یک مدرسه خدمات اجتماعی می خواست سازمان ملل وی را فرستاد. حالا دیگر اردن و لبنان و مصر، شیخ نشین ها و کشورهای مسلمان منطقه عملش بود. در این فاصله که نبود، رضاشاه سقوط کرده، محمدرضا شاه همبازی بچگی شان پادشاه شده بود، پسرعمه اش دکتر مصدق یک نهضت بزرگ به راه انداخته بود که سرانجام با تحرک انگلیسی ها و امریکائی ها به خشونت کشیده بود. اما کشور در ریل افتاده بود. این را در یک میهمانی در هتل التحریر کنار دجله، رییس سازمان برنامه ایران به او گفت. ابوالحسن ابتهاج اول وقتی فهمید این خانم جوان عضو هیات سازمان ملل ایرانی است به حرف آمد. پیشنهاد بازگشت به شهری بود که بی بدرقه رهایش کرد. بعد دوازده سال اینک ابتهاج به او می گفت از این مدارس در ایران لازم داریم. مقصد: تهران بازگشت ستاره فرمانفرمائیان در سال 1335 به زادگاه، برای او بدان معنا بود که می تواند رویاهایش را جامعه عمل بپوشانم. تا آن زمان با کس نگفته بود که در این همه سفر که برای آموزش مددکاری اجتماعی رفت، از تایلند، چین، مالزی و هونگ کونگ تا عراق، اردن، لبنان، سوریه و مصر، هر وقت در میان انبوه فقیران و بی سوادان و چادرنشینان می ماند، به ایرانی ها فکر کرده بود. با خود گفته بود چرا آن جا نیستم. با حضور دختر سرکش و چموش فرمانفرما در تهران، آموزشگاه خدمات اجتماعی و تربیت مددکار شروع به کار کرد. چندان که جانی گرفت فکر مراکز رفاه خانواده در سرش افتاد برای نگه داری کودکانی که مادرانشان شاغل بودند، همان جا دریافت برخی از این مادران در شهر نو شاغلند. جائی که کسی حرفش را نمی زند. انگار در این شهر نیست. وقتی اول بار به کلانتری شهرنو خبر داد که قصد دارد برای یک تحقیق همراه با دو تن از دختران دانشجویان چند شبی را در قلعه به سر برد، افسرنگهبان موکول به کسب اجازه از مقامات بالا کرد، اما ستاره تلفن روی میز کلانتری را برداشت از سپهبد نصیری رییس شهربانی خواست تا دستور بدهد. همان مامور حکومت نظامی که چند سال قبل در به در دنبال خواهر بزرگ او مریم می گشت و سایه اش را با تیر می زد. در این دوران هر دیداری، هر حادثه ای،هر نامه ای و حضور در هر میهمانی برای ستاره فرمانفرمائیان تنها این ارزش را داشت که سنگی بر سنگ بنای کاری بنهد که می خواست. کاری برای سامان دادن به روسپی ها، برای رسیدن به خانواده معتادان، برای کنترل جمعیت، برای فراهم آوردن وسیله تحصیل نادارها و حقوق زنان. با تجربه ای که در سی و پنج سالگی اندوخته بود و همتی باورنکردنی، آن قامت نحیف از صبح می تاخت. سیل جوادیه که در زمان خود چهره کریه پایتخت را با فقر چرکین و کشتارگاه خونینش را اشکار کرد برای او فرصتی بود، دو هزار متر زمین رایگان گرفت و صدهزار تومان هم از کسی که تازگی ملکه کشور شده بود. انگار شهبانو را برای او رسانده بودند وقتی مرکز رفاه خانواده جوادیه را افتتاح کرد، از آن پس با کمک شهبانو چهل مرکز از آن دست در تهران و شهرستان‌‌‌ها و در محلات فقیرنشین و پرجمعیت شهرها ساخت. در این میان وقتی تحقیقش درباره روسپی گری منتشر شد، به گفته خانم فرخ رو پارسا، جامعه مردسالار از شرم عرق کرد. ستاره برای کسی گریه نمی کرد. راست یا دروغ می گفت آخرین بار برای پدرم گریستم و عهد کردم دیگر گریه نکنم و باور کردم که آدمی چاره ساز است و گریه کار آدمی نیست بلکه باید چاره ساخت. یک خانه ساده روستائی در گلندوک برای خود تدارک دیده بود برای دور ماندن از اشرافیت و تظاهر، خانواده و همکلاسانش را اگر می خواست برای آن که کمکی کنند، دانشکده اش را گسترش دهند، وسیله برای جلوگیری از بارداری فراهم کنند. صبح های زود در ستیغ کوه های شمال شرق تهران دیده می شد که می رفت و زیر لب حرف می زد و چند روز بعد اثرش معلوم می شد. خانم الهه صدری از دانش آموختگان مددکاری شرحی نوشته است از اولین روز در تیرماه سال 1349 که آگهی پذیرش دانشجو مدرسه عالی خدمات اجتماعی تهران را خواند و رفت ببیند کجاست و " خانم لاغر اندامی با موهای خاکستری و چهره‌‌‌ای بسیار مصمم و چشمانی نافذ در پشت میزی نشسته بود. به محض ورود، با لبخندی مهربان و پذیرا از من استقبال کرد. زنی کاملا بی‌‌آلایش، جدی و صبور. او مرا خطاب قرار داد و گفت که: «اگر می‌‌‌خواهی در این مرکز درس بخوانی و مددکار شوی باید بدانی که با مردمی اشنا خواهی شد که جلوی چشم تو استکان و نعلبکی‌‌‌ها را در یک کاسه آب می‌‌شویند و برایت چای می‌‌ریزند و تو باید بدون آن‌‌‌که ناراحت شوی و خم به ابرو بیاوری در اتاقی که کف آن تنها با یک زیلوی مندرس پوشانده شده، بنشینی و همراه آنان چای بنوشی و به مشکلات و دردهای آنان گوش کنی و برای حل مشکلات‌‌شان، صادقانه به آنان یاری رسانی". سیستم پوسیده اداری، ناکارآمدی، فساد، نادانی همه سد راهش بودند اما حریف ستاره فرمانفرمائیان نمی شدند. صدها تن به نیروئی که او در وجودشان کشف کرد مددکار اجتماعی شدند، در شکل گیری سپاه دانش و بهداشت موثر بود، ده ها هزار از جوانان در آن بسترها آماده حضور در زندگی بهتر شدند. از دو راه و پایان این قصه دردناک است. ستاره فرمانفرمائیان و خواهرش مریم خانم، هر دو وفادار به پدر، هر دو ثناگوی او، از دو راه گذشتند تا زندگی را نه چنان که سنت می خواست بسازند. روزی که ستاره بی بدرقه در ایستگاه راه آهن تهران تمرد را به نهایت رساند مریم خانم چشم و چراغ شهر بود و در خانه مجلل خود میزبان ادیبان و شاعران و سیاست پیشه گان، روزی که ستاره به ایران برگشت خواهر بزرگ حکم اعدام گرفته و فرار کرده بود به دنیای کمونیزم. و بیست سال بعد روی که انقلاب شد و خواهر کوچک هر آن چه را ساخته بود گذاشت و رفت مریم خانم در هیات یک قهرمان آماده می شد تا همراه شوهرش نورالدین کیانوری با استقبال رفیقان حزب توده به کشور برگردد. آن دو خواهر هفتاد سال همدیگر را ندیدند. مریم فیروز 22 اسفند 86 در تهران درگذشت و ستاره فرمانفرمائیان دوم خرداد 1391 در لوس آنجلس، هر دو نود سالی عمر گذراندند و هر دو در راهی که رفتند پیشرو بودند و شهره شدند. نگارنده این نوشته روز 23 بهمن 1357 در مدرسه علوی، در آن هیاهو که کس کس را نمی شناخت از پنجره صدای زنی را شنید که بلند می گفت "حاج آقا زن ها مثل مرد ها ایستاده نمی توانند ب...اشند". و این صدای ستاره فرمانفرمائیان بود. دو تن از همان ها که در مدرسه اش به آنها مددکاری آموخته بود وی را با مسلسل از پشت میزش دستگیر کرده، به مرکز انقلاب آورده بودند. اتهام جاسوسی برای آمریکا، همکاری با ساواک، تحکیم نظام طاغوتی، سفر به اسرائیل و ... و... هنوز شهرنو که ستاره فرمانفرمائیان بر سرش آن همه عمر گذاشت در آتشی که ایت الله خلخالی بر افروخت سوخته بود، هنوز کاوه گلستان آن دخترک سوخته را روی دوش نگرفته بود گریان، هنوز جنون به نهایت نرسیده بود. فردای آن شبی که ستاره فرمانفرمائیان در حیاط کوچک کنار مدرسه علوی بر بار اموال مصادره شده و آمده از همه جا بیتوته کرد سید احمد خمینی و سید دیگری از فرزندان ایت الله طالقانی دست به کار شدند. او نجات یافت اما مددکاران اجتماعی ایران مادرشان را از دست دادند. همان کسی که تصویرش به عنوان یکی از زنان اثرگذار جامعه آمریکا، در دانشگاه هاروارد، قرار دارد و در کتاب تاریخ آن دانشگاه از او به عنوان یکی از زنان پیشرو در علم مددکاری یاد شده است. اما گرچه نامی از وی بر ساختمانی در ایران نیست، حتی بر آن مرکز رفاه خانواده جوادیه، اما هزاران تن مانند دکتر زهرا جمشیدی به یادش هستند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, May 19, 2012

باز مونیخ به فینال رسید سرهنگ

امشب مسابقات جام باشگاه های اروپاست و بایرن مونیخ و چلسی از آلمان و بریتانیا به فینال رسیده اند. این گونه حوادث پر خریدار در جهان، برای هر علاقه مند، شوری دارد و در عین حال، مثل هر خاطره ای، یادها را فرامی خواند از دور و نزدیک . بار پیش که بایرن مونیخ به فینال رسید برای من یادی است و خاطره ای که از صبح در سرم می چرخد. درست در چنین شبی در سال 2000 رحمت شامل حال زندانی شماره 13254 اوین در انفرادی 209 شد و بعد از چهل و چند روز به بند عمومی – سالن شش آموزشگاه شهید کچوئی – منتقل شد. در این فاصله تنها یک بار به هواخوری و یک بار ده دقیقه ای به ملاقات با همسرش رفته بود. در دفترم نوشته ام "هیچ هتل پنج ستاره ای در جهان این قدر نمی ارزد. به خواست همبندیان، مسئول شوفاژ خانه آموزشگاه، که مدیرعامل یکی از بزرگ ترین کارخانه های سازنده وسایل خانگی است، این تنعم را میسر فرمود، انگار به حجله می بردند. حوله خود و ریش تراش در دسترس بود. هیچ سونا و جاکوزی و حتی غوطه خوردن در آب های کارائیب، این چنین مطبوع نبود". از حمام که به در آمدم، سرهنگ و مهندس که هر کدام را سرنوشتی متضاد این جا در یک اتاق و روی تخت های مشابه روبرو هم قرار داده، میهمانی ترتیب داده و قهوه ای دم کرده بودند و بویش در سالن پیچیده. از اتاق های کنار هم حلوائی رسید و بوی زعفرانی مزید شد. صبح همان روز گمان نداشتم چنین جلالی را، چه رسد که بزودی کشف شد امشب فینال جام باشگاه های اروپاست و من از دنیا بی خبر اصلا نمی دانستم چه شده و کدام معجزه ها رخ داده که سرانجام تیم محبوب من منچستر یونایتد رسیده است با بایرن مونیخ به فینال. در نمازخانه که جمع شدیم نیم ساعتی تا به عادت قبل از انفرادی، زندانیان نیتی کنند و تفالی، و چند غزلی برایشان بخوانم این قدر بود که دانستم به علت حضور علی دائی در بایرن، زندانیان میلی به پیروزی تیم آلمانی دارند. آن جا جای آن نبود که تمایل خود را به یونایتد آشکار کنم. اما در اتاق 99 که آن جا صاحب آب و گل بودم و در تخت طبقه سوم این همه مدت چمدان و لباسم را نگاه داشته بودند دوستان، امشب هم میهمان متعین، جای پنهان کردن نبود. بازی که شروع شد ابراز احساسات کردم که سرهنگ آ. سرهنگ نازنین مهربان ما، به صدا در آمد به التماس که شازده خواهش می کنم حرفش را نزن. زندان جای لاف در غریبی است لابد من هم لافی زده بودم که شازده صدایم می کردند یا به تاسی از شمس چنین بود. من به سخن سرهنگ می خندیدم و بازی هیجان انگیز نگاه می کردیم و می چسبید، ولو شده در تخت، بی خبر از فردا و از یاد برده شب های پیشین. گهگاه وکیل بند تقاضا می کرد صدا را پائین آورید که رییس حفاظت نرسد و مزاحم شود. چنین بود تا به فاصله دو نیمه بازی رسیدیم دور دیگری قهوه گشت و سرهنگ دلخور از این اختلاف ایدئولوژیک که با من پیدا کرده، دوباره باب کرکری را گشود و من هم با شوخی دنبال می کردم. اما گوئی جدی بود. می پرسید مگر ممکن است که یک ایرانی وطن خواه طرفدار تیم انگلیسی باشد. من می گفتم ایرانی وطن خواه، جنابعالی که سرهنگ توپخانه ای با مدال شهامت چرا طرفدار یک تیم آلمانی آن هم مونیخی شده ای ب. سرهنگ رگ آریائی اش جنبید و گفت بله برای این که این ها همخون ما هستند. گفتند درست است شما بور هستید اما همخون این ها از کجا شدید. این چه خونی است که از خاورمیانه راه افتاده تا وسط اروپا. همین طور گفتیم و گفتیم . همین کارها را کردی اما سرهنگ شوخی نمی کرد تعصب داشت و من نمی خواستم آزارش بدهم . اما او اصرار داشت مرا هم تعصب آریائی ببخشد، در یکی از پیچ های کرکری سرهنگ مهربانم به گفت همین کارها را کردید که گرفتندتان. این انگلیسی ها با این سوابق ننگین شان در تاریخ ایران... یک باره اتاق ساکت شد. و سرهنگ انگار گناهی بزرگ کرده باشد از جا پرید به بوسیدن و عذرخواهی. گویا در عالم لوطی گری با خود گفته بود که نباید سخن همان روزهای کیهان و دادستانی را تکرار کند. در بازگفتن علت نفرتش از تیم انگلیسی به ماجرای کودتای 28 مرداد هم نزدیک شد. گفتم کودتا به منچستریونایتد و دیوید بکام چه ربط دارد تازه سرالکس فرگوسن انگلیسی نیست اسکاتلندی است. سرهنگ معتقد بود همه از یک پارچه اند این هم کلک آن هاست. و چه شبی گذشت به زندانیان اتاق 99 آموزشگاه شهید کوچوئی آن شب، مسابقه تا بعد نیمه شب هم کشید. هنگامی که ماهی بعد آن جا را ترک می کردم هنوز سرهنگ و مهندس بودند و سخت بود جدا شدن از آدم هائی که دو فصل را با آن ها در یک اتاق گذرانده بودیم که معمولا آدمی با نزدیکانش هم چنین نزدیک نمی شود و نمی ماند. سرهنگ مهربان من افسر توپخانه بود که در سال 1355 به علت تعصب در ایران دوستی از ارتش استعفا داده و به کار تجارت فرش مشغول شده بود، اما بعد از حمله عراق به ایران، همه تجارت را رها کرده و داوطلبانه به جبهه رفته بود و بعد از مدتی اسیر شده و در یک اردوگاه مخصوص که برای اسیران دارای درجه و مهم اختصاص داده بودند زندانی ماند برای نه سال. سرهنگ آزاده ما، از من دو سالی کوچک تر بود، اما به چهره شکسته می نمود، خاطرات تلخی از دوران اسارت در عراق داشت. بگو چرا در زندان بود، خودش چیزی نمی گفت اما دیگران گفتند که او به شکایت شرخری که نسبت دور خود را با بیت رهبری وسیله کرده، برای چند صد میلیون تومان چک بی محل به زندان است. سرهنگ در بنیاد آزادگان نقشی مهم داشت و با زنده یاد ابوترابی آشنائی نزدیک سالیان، اما به آرامی و نجابت حبس می کشید و خود می گفت اگر آقای ابوترابی ناگهان و در اثر آن تصادف رانندگی از دنیا نرفته بود، نمی گذاشت این جا باشم. مهندس هم سرگذشتی دیگر داشت. هر کدامشان قصه ای و کتابی. در همه جهان شب های زندانیان پر قصه است اما گاهی قصه ها، چنان است که نوحه خوان اوین می گفت از هیچ کجای این همه دادخواهی به سوی خدا نمی رود. اما گوئی فریادرسشان نیست. شب هائی که بی خبر می گذشت. حتی بی خبر از زیر زمین که در آن جا کسانی در سلول های تنگ بی خبر از جهان، آشفته و پریشان غلت می زنند. صدای فریاد ها بلند است چه گلی را به هدر دادیم ما. افسوس که سرهنگ نماند که حالا تلفن کنم و خبر بدهم که تیمش با یک تیم انگلیسی افتاده باز، و من می توانم این بار با او همنوا شوم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, May 15, 2012

درسی دیگر از مصدق

زندگی سیاسی و اصلی دکتر مصدق، گرچه از نوجوانی او و بعد از مشروطیت آغاز شد اما در حقیقت از اواسط سال 1299 در نقطه بایسته قرار گرفت. این زمانی بود که از اروپا برمی گشت، در میانه راه، حاکم فارس شد. از این جا به بعد نه وزن خانوادگی و نفوذ و دارائی های مادر و دائی و بستگانش، بلکه درایت خودش در کار بود. از این جاست که رفتار وی را می توان الگو و معیار گرفت. کوتاه زمانی بعد از اولین باری که سمت مستقل گرفت در حکومت فارس، کودتای سوم اسفند رخ داد که او برای سه ماه به تبعید خودخواسته رفت. بعد سه سالی در دولت های مختلف و کم عمر وزارت گرفت، با سلطنت سردار سپه مخالف بود اما وی را مرد کاردانی و قاطعی می دانست و وجودش را برای مملکت مفید. حتی با وی قراری گذاشت برای حمایت از اصطلاحاتش . با جمهوری شدن کشور هم مخالف نبود. وقتی با دیکتاتوری رضاشاه مخالفت کرد دانست تن به تبعیدی سخت داد، نه مانند سلیمان میرزا اسکندری در خانه ماند و دربست و هیچ کس ندید بر اساس تهدیدی که شنیده بود، و نه مانند مشیرالدوله و وثوق الدوله به تتبعات علمی مشغول شد و در حاشیه قدرت ماندنی، نه مانند تیمورتاش و نصرت الدوله و سردار اسعد [که هر سه از دوستانش بودند] با رضاشاه همدست شد. سرنوشتی که انتخاب کرد بیشتر او را به سوی مرگ می برد. و چند بار مرگ را تجربه کرد تا شهریور 20 که در تبعیدگاه بود که متفقین حمله آوردند و رضاشاه گریخت. با این همه، بعد از شهریور 20 دکتر مصدق با فرزند رضاشاه نه که دشمنی نیافت بلکه مهربانه و با احترام راه رفت. ده سالی آزادی های نسبی را گاه در مجلس و گاه در احمدآباد، آزاد گذراند تا روزی که رقیبانش به خیال خود دام گذاشتند و او بعد 28 سال به دولت برگشت و نخست وزیر شد تا آهن داغ اجرای قانون ملی کردن صنعت نفت در دست او قرار گیرد. به این ترتیب فاصله سال های 1299 تا 1345 یعنی از چهل و پنج سال عمر مفیدش، سی سال در زندان و تبعید و حصر گذشت. با این همه مصدق یک اصلاح طلب لیبرال بود و هیچ گاه نگذاشت کینه سی سال حبس و تبعید او را از زی یک اصلاح طلب هوادار قانون خارج کند. درسی دیگر ااین مقدمه به قصد یادآوری از بخشی دیگر از زندگی سیاسی کوتاه دکتر مصدق آمد. باری بعد از سقوط دولت مصدق، دادگاه نظامی، حبس او و تیرباران دکتر فاطمی وزیر خارجه اش، و جفای برخی از همکاران و رفیقانش از سر ترس، اما او استوار ماند گرچه تندی هم پیشه نکرد. در سال چهل، مصدق پیر و شکسته دل در احمدآباد در حصر بود و جز خانواده نزدیک کسی حق ملاقات با وی نداشت. در این زمان، علیرغم خواست شاه، دکتر علی امینی به صدارت رسید [امینی منسوب دکتر مصدق و وزیر کابینه اول او بود و بعد از 28 مرداد در دولت سپهبد زاهدی وزیر دارائی بود و عاقد قرارداد کنسرسیوم] . در آمریکا دموکرات ها به ریاست جان کندی به دولت رسیده بودند و فضا ایجاب می کرد که همپیمانان آمریکا از اختناق به در آیند. امینی پیام هائی برای سران جبهه ملی فرستاد. چنین می نمود که دولت او آماده دادن امتیازهائی به احزاب مخالف و منقد است منتها با رعایت اعتدال و از جمله ملاحظه حساسیت های شاه. برخی از سران جبهه ملی که در غیاب دکتر مصدق تشکیل شده بود، به کین جوئی رفتاری که حکومت کودتا با دکتر مصدق کرده بود، با تکیه بر تحلیل هائی مانند این که با حکومت کودتائی هیچ راهی نباید رفت، حاضر به هیچ نوع همکاری با دکتر امینی نبودند و دست دوستی را پس زدند. آن ها معتقد بودند فقط پس از برگزاری انتخابات کامل آزاد می توان مذاکره کرد. از جمله شعارها که دادند این بود که وقتی رهبر ما در حصر است چه جای شرکت در انتخابات، آن هم انتخاباتی که عاقد قرارداد کنسرسیوم برگزار کند. در این زمان از درز ملاقات های خانوادگی، نوه دکتر مصدق که دانشجوی حقوق بود برایشان خبر برد از مهندس بازرگان و خلیل ملکی که سران جبهه ملی جدید احزاب آنان را به جبهه راه نداده بودند و هم شرح حکایت های جبهه ملی دوم و اساسنامه اش و پس زدن دست امینی. وقتی شرح این حکایت به دکتر مصدق برده شد پاسخ وی تعجب ها برانگیخت. مرد بزرگ از یاد نبرده بود که جای او جای اصلاح طلبی است و جای مدارای بر اساس قانون، بنابراین نامه ای نوشت و نشان داد که نه از نحوه رفتار جبهه با دکتر امینی خشنود است و نه از خشک طبعی آن ها که نهضت آزادی و حزب سوسیالیستی خلیل ملکی را در خود نپذیرفته بودند. لابد یکی به اتهام تحجر و تقید به دیانت، و دیگری به جرم این که ملکی از ثابت قدم ترین سوسیالیست های ایرانی، عضو پنجاه و سه تن و از بنیادگذاران حزب توده بود. مصدق بر این دو تن هم صحه نهاد. با نهیب وی جبهه ملی دوم منحل شد. دولت امینی که سقوط کرد هر نوع فعالیت ملی گرایان و مصدقی ها ممنوع شد، چنان که چپ ها و دیگر گروه های سیاسی. ساواک به شدت مراقب این امریه بود. دکتر مصدق در همان تبعیدگاه در زمستان سال 1345 درگذشت. این نمونه از رفتار دکتر مصدق را در یاد نگاه دارید تا بنگریم که آن پیر در خشت خام چه دیده بود. دوازده سال بعد از مرگ دکتر مصدق، حکومت مقتدر شاه به نفس نفس افتاد. طرح های اقتصادی و دروازه تمدن بزرگ شکست خورد و ارتش هم کاری از پیش نبرد. از اطرافیان پادشاه، کسی طرحی و نفوذی و اعتباری نزد مردم نداشت که بتواند راه چاره ای بیابد، همه راه ها رفته شد و به بن بست رسید تا کسانی به یاد پادشاه آوردند که در صندوق نیروی انسانی پاکدست و شریف، یاران دکتر مصدق مانده اند. اول دست به دامان دکتر غلامحسین صدیقی استاد محترم جامعه شناسی و وزیر کشور مصدق شد . شرط صدیقی این بود که شاه در کشور بمانید اما در کارها دخالت نکنید، شاه ماندن در کشور و داشتن مقام فرمانده قوا و جلوگیری از تخلف احتمالی ارتشیان را نپذیرفت. می خواست برود. بعد به یاد دیگران افتاد، پس به فکر دکتر سنجابی آخرین دبیرکل جبهه ملی و وزیر دیگر مصدق افتاد. سنجانی در حصر ساواک بود، بنا به نوشته ها ناصرمقدم وی را به کاخ برد. در این موقعیت شاه بر این تحلیل استوار شده بود که روحانیون نخواهند توانست کشور را اداره کنند و بعد از راندن وی، چپ ها روی کار می آیند و ایران "ایرانستان" می شود، همین را به دکتر سنجابی گفت و از وی پرسید من بد کردم اما شما چرا با کشور خودتان این طور می کنید چرا به دنبال آخوندها راه افتاده اید. چرا خطر را نمی بینید. بیائید دولت را بگیرید من هم می روم مگر همیشه نمی خواستید که من دخالت نکنم. بفرمائید. دکتر سنجابی به پادشاه شکست خورده و بیمار که کس نمی دانست سرطان در وجودش تا کجا رفته گفت [نقل به مضمون] اعلیحضرتا ساواک شما سال هاست ما را تحت نظر دارد و نگذاشت بیشتر از سه نفر گرد هم آئیم، ارتباط ما را با مردم برید، ما یک جلسه نداشتیم، آخرین جلسه مان همان است که در زمان دکتر امینی برپا شد و دستور دادید که ارتش حمله آورد، پس تعجبی ندارد که الان کسی ما را نمی شناسد با چه نیرو و امکاناتی در مقابل کسانی بایستیم که هزاران مسجد دارند و میلیون ها هوادار که اطراف شهرهای بزرگ را پر کرده اند و در روستاها و شهرهای کوچک هم اکثریت دارند. با این ترتیب شاه به یکی از معاونان وزیر دولت مصدق، شاپور بختیار متوسل شد و او تصویری از دکتر مصدق بالا سر نهاد و اعلام کرد که با پایداری بر اصول آن مرد دولت تشکیل می دهد. پیروان همان کس که با ان شدت رانده شده بودند در آن شرایط سخت انقلابی می توانستند کشور را از فروپاشی و یا به گفته شاه تبدیل به "ایرانستان" شدن باز دارند. در همان زمان آیت الله خمینی هم که رهبری انقلاب را در دست داشت و خود حاضر نبود سمتی بپذیرد، باز به یک مصدقی متوسل شده بود. مهندس مهدی بازرگان. حکایتی دیگر مهندس بازرگان زنده یادش، سال ها بعد از آن دیدار پادشاه و دبیرکل جبهه ملی، در تحلیل و تفسیر وقایع انقلاب گفت من اگر جای شاه بودم در آن دیدار به سنجابی جواب می دادم شما هم وقتی که شرایط دکتر امینی را برای فعالیت محدود نپذیرفتید به این سرنوشت تن دادید، تنها من نبودم که خطا کردم. شما نیز با تندروی خود راه مصالحه را بستید. و پانزده سال طلائی را از صحنه دور ماندید. دکتر مصدق در همان پنجاه سال قبل [به دوران دولت امینی] درست دیده بود آینده را، وقتی تندروها را عتاب فرمود. هنوز بعد از نیم قرن می بینیم که حکومت های صدام، قذافی، بن علی و مبارک از آن رو خود را و مردمشان را به چنین خواری و پرادباری دچار کردند که در دوران قدرت و دیکتاتوریشان به هیچ راه حل بالقوه ای امکان رشد ندادند. حتی سوریه که مردمی ترین حکومت ها را در میان دیکتاتوری های عربی داشت، از این بلیه در امان نبود. اما لازمه قرار گرفتن جامعه در وضعیت ثبات، تنها بدان نیست که حکومت ها جانشینان خود را در آستین پرورش دهند بلکه به وجود سیاست پیشه گانی مانند دکتر مصدق هم هست که از زی اصلاح طلبی به در نیایند. مهندس بازرگان بعد از هشت ماه ریاست دولت موقت جمهوری اسلامی، وقتی تحملش تمام شد و استعفا داد و رفت، به گفته عزت سحابی به همه همکارانش گفت هر کس را که شورای انقلاب قبول دارد بماند. کشور را نگذارید بی قانون شود. ما چریک نیستیم. نگارنده یک زمان مهندس بازرگان را دید که از جلسه ای برای تعیین تکلیف مهندس امیرانتظام باز آمده بود، شکسته بود، درد می کشید. به خصوص وقتی می دید که امیرانتظام دارد بی سببی در زندان می ماند و به او ستم می شود، چیزها شنیده بود که پشتش را لرزانده بود؛ اما حاضر نبود گامی بردارد که معنایش به هم ریختن کشور و قانون باشد. بعد ها دانستیم که جواب سازمان مجاهدین خلق را که از وی دعوت کرده بود به ماندن در خارج و قبول رهبری آن ها چه داده است. مردان بزرگ کم نبوده اند که از نام و اعتبار خود گذشته اند برای مصلحتی که امکان دارد در زمان خود نادیده نشود. اصلا آنان بزرگ بوده اند به همین خاطر که کینه و خشم در خود راه نداده و همواره در حد دریافت خود مصلحت خلق جسته اند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, May 14, 2012

دکتر مصدق الگوی تنظیمات اصلاح طلبی

شصت سال است که مردم ایران علیرغم حکومت ها که چشم دیدن دکتر مصدق را نداشته و ندارند، هرگاه نگران سرنوشت و آینده خود می شوند به او و یادگاران رو می کنند که الگو و نماد وطن پرستی است. پیش از او الگو و برانگیزاننده مردم در روزهای سخت، شخصیت های دینی یا اسطوره ای بوده اند. اصلاح طلبان قهرمانان بلند آوازه و موثر تاریخ ایران اند، اگر قائم مقام نام داشته اند یا امیرکبیر، میرزا حسین خان سپهسالار بوده یا میرزا علی خان امین الدوله، دکتر مصدق، علی امینی یا مهندس بازرگان. انقلابیون و تندروها ویران کرده اند و هر چه ویرانی است از آن هاست که قرن ها بر این خاک زجرکشیده حکم رانده اند، و اگر آبادانی هست از آن کسان است که اصلاح طلب و مصلحت اندیش بوده اند. نگاه کنید به نقش آن ها در همین هفتاد سال، رضاخان پهلوی که می توانست در بالای فهرست اصلاح طلبان ایرانی جا بگیرد با برانداختن اولین و تنها پادشاه دموکرات کشور که دموکرات بودنش حاصل کشته ها و مقاومت های مردم در انقلاب مشروطیت بود – عملا دستاورد آن انقلاب بزرگ را از میان برد و چون سلطنت و حکومت [یعنی دولت ] را با هم در دست گرفت دیکتاتور شد و چون دیکتاتور شد دیگر در زمره اصلاح طلبان جا نمی گیرد. پانزده سال طلائی زمان بعد از جنگ جهانی اول را که جهان قدرت ضعیف بود و امپراتوری عثمانی و روس در همسایگی ایران مضمحل شده بودند، موقع جهش بود و دموکراسی به دست آمده ایران می توانست جان بگیرد، به قدرت طلبی رضاخان که وجود مغتنمی برای ایران می توانست بود به هدر رفت. در پایان کار رضاشاه و در حالی که به همتش بسیار چیزها هم ساخته شده بود امنیت و راه و انتظامات اداری و شهرنشینی پادار شده بود، همان ضعفش که به دیکتاتوریش انجامید باعث شد متفقین مانند موش مرده ای بیرونش انداختند. تاریخ به ما می گوید سقوط و فرار رضاشاه که همزمان با اشغال تهران توسط نیروهای روس و بریتانیا رخ داد می توانست فاجعه شود، تنها به یک دلیل نشد. وجود بزرگ مردان اصلاح طلب که صلاح مملکت را بر کینه خود ترجیح می دادند. وقتی رضاشاه عاجز درمانده عذرخواه به خانه فروغی رفت که پیر و رنجور در حبس خانگی بود و به او متوسل شد، نوه فروغی در را بروی دیکتاتور در هم شکسته باز کرد. همان که پدرش را بیهوده و بی دادگاه و بی دفاع رضاشاه دستور داد بکشتند. اما فروغی لگام زد و نگذاشت کینه ها بجوشد. انگلیسی ها به او پیشنهاد تاسیس جمهوری دادند. همه شرایط فراهم بود اما مرد ادیب صلاح را در این دید که فرزند رضاشاه در سلطنت بماند و چنین پنداشت با این جوان سوئیس رفته دمکراسی هم به دست می آید، ساختمان قدرت هم از هم نمی پاشد. به دنبال فروغی، احمد قوام السلطنه و دکتر مصدق هم از تبعید به در آمدند. آن ها هم انقلابی نبودند و وارد گود شدند و ابائی نداشتند که در مقابل فرزند جوان رضاخان تعظیم کنند و او را شاه بخوانند. که این است شرط بزرگی. مگر گاندی چه کرد، مگر ماندلا چه کرد. اما باز چنان که می دانید طبع قدرت طلب و سلطه جو که هیچ با ذات اصلاح طلبی همسو نیست بازی را راند تا جائی که در بیست سال آخر سلطنت همان جوان سوئیس رفته هم تبدیل به دیکتاتوری شد. کسی که با افتخار می گفت کشور را به تنهائی و بی مشاور اداره می کنم و فرصت طلائی تاریخ که همه کشورهای صاحب نفت با آن آبادان شدند، از دست رفت. و چون باز با این تندروئی کشور به لبه سقوط رسید محمد رضا شاه هم جائی جز خانه اصلاح طلبان پیرو دکتر مصدق نداشت. دکتر سنجابی رهبر جبهه ملی پیشنهاد دیرهنگام وی را با دلایل معلوم نپذیرفت، دکتر صدیقی شرطش ماندن شاه بود و سرانجام شاپور بختیار پا جلو گذاشت. اما خیلی دیر شده بود، از عهده دکتر علی امینی و عبدالله انتظام و دکتر شایگان و دیگر اصلاح طلبان خیراندیش هم کاری ساخته نبود. تازه انقلابی بزرگ که فرصت را برای دفن سلطنت غنیمت شمرده بود هم باز به میراث مصدق آخرین اصلاح طلب متوسل شد، به مهندس بازرگان. و اصلاح طلبان توانستند از آن مهلکه انقلاب و خون جوشی کشور را به سلامت برهاندند. همه چیز داشت روال عادی خود می گرفت. اما تندروها باز به خرابکاری وارد میدان شدند. چوبه های دار، گروگان گیری، دعوت جهان به دشمنی، لغو قرارداد ساخت نیروگاه اتمی به این شعار که طاغوتی است و یادگار پادشاهی، تدارک حمله به تخت جمشید و پاک کردن زمین از آثار سلطنت از جمله شاهنامه فردوسی، کشاندن کشور به لبه جنگ داخلی از یادگاران تندروهائی است که در هیات حکومتگر یا حکومت خواه وارد میدان شدند و جشن بزرگ مردم ایران را تبدیل به میدان خون و شهادت طلبی کردند. تندروهای خودی بزودی همدستانی همچون صدام حسین یافتند و حاصلش فرورفتن در جنگ، به هدر دادن خون هزاران جوان مسلمان. افراط طلب ها جز این نیستند، و هر چه بر زبانشان باشد، هر چقدر بوتوکس بر چین و چروک ها بزنند و کسوت بیارایند همین قدر که نفرت می آفریند و وعده بهشت دروغین می دهند جز دوزخ از آنان نمی ماند. با جملاتی شبیه "من شما را دوست دارم" "من همه شما را دوست دارم" "من نوکر مردم هستم" "ایرانیان بهترین مردم جهان هستند" کینه و نفرت و فریب می سازند و برای هدر دادن منابع، به همراهان و آشنایان و باند خود فرصت غارت می دهند و این ها تنها کسانی نیستند که به طفیل پول نفت یک چند حکمرانی می گیرند و خود را در صدر جهان می بینند.دشمنان تندرو آن ها هم در به هدر دادن موقعیت ها با آنان سهیم اند. تاریخ می گوید ایرانیان که هفتاد سال است حکومتگران "ملت نجیب" خطابشان می کنند، زمانی که سرنوشت و هویت شان به موئی بسته باشد از اصلاح طلبان میانه رو دعوت می کنند. بزرگ ترین دیکتاتورهای ایرانی سرانجام به در خانه فروغی می روند و یا آهن تفته و سرخ حکومت را در کف یکی چون شاپور بختیار و یا مهندس بازرگان رها می کنند. این نقش اصلاح طلبان است که به جز خیر مردم نمی بینند. نظری به بالا ندارند. و قرنی است که ترمیم تمام خرابی های تندروها به عهده اینان بوده است. از زمانی که نسیم آزادی از حوالی مدیترانه به آسیا هم رسید جز همین امثال گاندی و مصدق و خاتمی نبودند که سرزمین هایشان را به سامان رساندند. گروه مقابلش جنگ ساخت، ترور وارد میدان کرد، وعده بهشت داد، مردم را کوتاه مدتی هم فریب داد اما سرانجام طشتش به زیر افتاد و باز مردم به نسلی تازه از اصلاح طلبان و میانه روها متوسل شدند. اینک همان روزگار رسیده است. گره خوردن و فروبسته نمودن صحنه سیاسی و اقتصادی کشور، به مردم نوید می دهد که نزدیک است روزهای اصلاح، روزهای بازگشت اختیار به مردم، روزهائی که هر کارمند ساده ای هوس دیکتاتوری نکند، و ثروت مردم صرف انقیاد همان مردم نشود، هر بی سروپائی خود را در آن مرتبه نبیند که سوار بر سیاره ای مردم را بره وار به دنبال خود بکشاند و این نقش عجب را مدام در جام جهان نمایش به نمایش بگذارند. در این میان خطا می کنند کسانی که ایران را همین نمایش دروغ می بینند و می دانند، ایران این سرزمین فریب و وعده نیست. ایران ما هزاران دانشمند جوان است، هزاران راهساز و مهندس عمران اند، هزاران تولید کننده و اقتصاددان، پزشک و مهندس. همان ها که در سخت ترین شرایط، با ندانم کاری و بی برنامگی دولت و تحریم جهانی دارند کاری می کنند که بی مزد و منت است و گرفتار مخدوم بی عنایت اند. سال هائی است که گرفتار طاعونی شده ایم به اسم پوپولیست دریده که آدمی شرم می کند از هویت خود، به گمانم جا دارد بر همان نکته ای تامل کنیم که خشایار دیهیمی در "شهامت مدنی" نوشت. بر اصل شهروندی خود و حقوقی که حکومت در مقابل ما دارد و حقوقی که ما در مقابل حکومت داریم. من گمان دارم و بر این گمان دلایلی دارم که یک سال و نیم آینده زمان جان گرفتن دوباره پیکره اصلاح طلبی است، این بار تجربه بزرگ دو جنبش را هم در ذهن دارد. جنبش دوم خرداد و جنبش سبز. که هیچ کدامشان نمرده اند. شعله هایشان در جان هر خانواده ایرانی که یکی از نسل جوان دارد فروزان است. این نور ها روزی نه دیر و نه دور، یکدیگر را خواهند یافت و دوباره سرودی چنان در میدان آزادی سر خواهند داد. به گمانم غلط نیست که در برابر هر حرکت اصلاح طلبان و نمادهای امروزی شان به کتابچه زندگی مصدق برگردیم. آیا با آن تطبیق دارد. بزودی یکی از درس های وی را با هم می گشاییم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook