Tuesday, August 30, 2011

راز نفرت در نگاه مردمی رام


این مقاله ای است درباره وضعیت بشار اسد که برای صبح آزادی نوشته ام که دو روز پیش منتشر شد.
ست هوز یکی از بزرگ ترین سیرک سازان جهان، و بنیان گذار سیرک سیار در آمریکا بود. او که فیل ها به اشاره اش می رقصیدند، شیرها به فرمانش می جهیدند و اسب ها بال پرواز می گرفتند. او می دانست موجودات سرکش وقتی در نهایت خضوع، در مقابل تماشاچیان از رام کننده اطاعت می کنند، چه نفرتی در نگاهشان هست، و به چه فکر می کنند.

در فرهنگ حکمرانی تا بخواهی شرح قدرت است و انقراض. جهان پر است از بروتوس ها و سزار ها، اسفندیارها و رستم ها، اگر هم در واقع نبودند، شکسپیر و هوگو و بالزاک در خیالشان ساختند. اما قصه سکندر و دارا را فرعون ها و سزارها نمی خوانند یا دیر می خوانند. در نیم قرن اخیر تاریخ جهان ، تاریخ واقعیت ها، نه رمان های تخیلی، آن قدر بالا و پست دیده، آدمیانی را در اوج و مدعی مدیریت جهان و در حضیض لاغر و بی جان، که دیگر حدیثی مکرر است بازگفتن آن.

آخرین حکایتی که بر ما ایرانیان گشوده شد، سی و دو سال پیش. و همان است سرگذشت حسنی مبارک و بن علی. همین است ماجرای قذافی که در زمانی که این نوشتار به قلم می آید هنوز مقاومت می کند برای فهم این راز. بهانه او و صدام برای ماندن و جان خود و دیگران را گروگذاشتن در این بازی، حضور نیروهای خارجی است. آنان در تفسیرهای خود فقط نیروهای هم پیمان آمریکا را می بینند. حال این که چنین نیست. نه در طرابلس امروز و نه در بغداد زمان سقوط صدام، نیروهای آمریکائی در گلوی مردم فریاد نکاشتند، به آنان تیراندازی و به آتش سوزاندن پوسترهای دیکتاتور را یاد ندادند. این همان نفرتی است که ست هوز می دید و خودکامگان نمی بینند. اما بشار اسد به هزار نشانه حق دارد خود را از صدام و بن علی و مبارک و قذافی جدا بداند. اما چنین پیداست که او نیز راز نگاه رام شدگان را نخواند وقتی با انتخابات وی شادمانه به خیابان ها ریختند. گمان رفت سوریه دیگر بی عضوی از خاندان اسد ماندنی نیست. و گمان رفت که تک تک مردم هم این می دانند. او وارث محترم یک تراژدی است که خود در ایجادش سهمی نداشت. از قضا جهانیان هم حاضر نبودند سهمی از فاجعه به او بدهند. بیانیه هفته گذشته آمریکا و اتحادیه اروپا، دیرترین واکنش جهان غرب نسبت به تظاهرات و کشتاری به این وسعت است. مبارزان سوری بارها غرب را متهم کرده اند که نگاه دوگانه دارد و رعایت بشار را می کند. برعکس سخنی که ما در ایران می گوییم در غرب کسی خواستار سقوط بشار اسد نبود.

راز نفرت
دقیقه ها در تراژدی به شتابی بیشتر می گذرند. شاید زمانی که این نوشتار خوانده می شود بشار اسد رییس جمهور اصلاح طلب سوریه هم پی برده باشد که راز آن نفرت چیست. او یازده سال قبل، به اکراه و به اصرار بستگان و اعضای حکومتی سوریه پشت فرمان ماشینی نشست که پدرش آن را برایش به ارث گذاشت. حافظ اسد، پدر بشار آخرین سیرک باز موفق خاورمیانه عربی بود. حتی همان در روزهای پایانی قرن بیستم، وقتی حافظ اسد در برابر سرطان مقهور ماند باز کس گمان نداشت روزی تصویرهای وی در خیابان های شامات، پاره شود و به آتش نفرت بسوزد. آن هم نه چنان که بر سر رقیب همسایه صدام آمد بعد از دخالت نظامی خارجی. اینک مردمی که رام و خوشحال می نمودند، مردمی که پنجاه سال است، جز خانواده اسد کسی را بالای سر ندیده و به امید کسی جز آنان نخفته اند در خیابانند و کشته می شوند و از نفرت دست نمی شویند.

در این میان چیزی که برای مردم فریادزن و مشت بر آسمان اعتباری ندارد این است که اعتبار سوریه امروز در دنیای عرب و در جهان، از برکت سیاست مطمئن حافظ اسد به دست آمده است. از همین روست که تحلیلگرانی معتقدند شورش های سوریه تا همین جا یک اصل هشتاد ساله را شکست. همان اصل که عبدالناصر را قهرمان بزرگ اعراب کرد و همان اصل که هشتاد سال است یک راه برای عزت اعراب بازگذاشته، ضدیت با اسرائیل. غاضب فلسطین و ارض اقدس و آواره کننده میلیون ها فلسطینی. حافظ اسد ثابت قدم ترین و وفادارترین مدافع فلسطینی ها، و پایدارترین دشمنان اسرائیل بود، حتی محکم تر از ناصر. حافظ اسد بیش از دیگر رهروان عبدالناصر [از کاریکاتورهائی مانند قذافی و صدام تا نسخه بدل هائی مانند انورسادات] حق داشت ردای قائد کبیر را بر دوش اندازد. هیچ عرب دیگری این مدال افتخار بر سینه ندارد، حتی فلسطینی ها که خود قربانیان تشکیل سرزمین یهود هستند. آن ها هم بعد از انورسادات به گفتگوهای صلح و سازش پیوستند بی آن که مردم عرب از نفرت خود به همسایگان یهودشان چیزی کاسته باشند. اما حافظ اسد پیش از مرگ فقط یک بار، آخر از همه، به مذاکرات صلح رفت و آن جا هم چیزی گرفت و چیزی نداد.

گناه بشار
اینک همگان حق دارند از خود بپرسند اگر گناه حسنی مبارک تائید کمپ دیوید و فساد فامیلی بود، گناه قذافی، دهان گشادی، بدکاری، بازی با نظم جهانی و نشستن در راس یک سیستم فاسد و یاغی، بشار اسد به کدامین گناه همسرنوشت خودکامگان فاسد عرب شده است. در یک سال گذشته همین سئوال در ذهن دولتمردان دمشق و حامیانشان چرخیده است. در بیان رسمی یک پاسخ بیشتر به این سئوال داده نشده. همان که محمد الصحاف وزیر تبلیغات صدام گفت و همان که موسی ابراهیم این روزها در طرابلس می گوید و برگرفته از الگوی گوبلز است. توطئه خارجی، پاسخی است که آخرین پادشاه ایران هم در کتابی که در تبعید نوشت به عنوان عامل اصلی انقلاب ایران پیش می کشد.

به نوشته سرژ میشل در شرق "توطئه خارجی"، معنائی دارد مانند "نمی دانم" یا "ناتوانم از درکش". اما اگر توطئه خارجی نیست، چند ماه درگیری مردم سوریه با حکومت چیست. کدام نفرت در وجود سوری ها چنین ریشه دوانده که هزارشان کشته شدند و رام نشدند و به خانه نرفتند.

آن بخش از حکومت های خاورمیانه که از بهار عربی جان سالم به در برده اند، تعبیر قابل قبول تری برای انقلابی دارند که همچون نسیم آزادی که دهه هشتاد بلوک شرق را در هم کوبید، به عمر خودکامگان بزرگ این منطقه هم پایان داد و هنوز هم کارش تمام نشده است. آنان تازگی ها از تعابیری مانند "انقلاب شبکه های ماهواره ای آمریکائی" بهره می گیرند، که ملایم تر از تعبیر "توطئه خارجی" است. اما هنوز عنصر اصلی را ناگفته می گذارد. همان راز نگاه مردم رام.

ورنه چگونه است که انقلاب به سوریه رسیده، آمریکا و اروپا [و حتی اسرائیل] هرگز علاقه مند به تغییر حکومت بشار اسد نبودند، سال قبل در مخیله شان هم نمی گذشت که در نهانخانه سوری ها چنین فریادی ذخیره شده باشد. اصولا و در همه چهل سال گذشته هنر حافظ اسد این بود که در خط مقدم جبهه مقاومت علیه اسرائیل، با یک سیاست خارجی درخشان، بهترین روابط را با شرق و غرب داشت. بشار اسد که پیشینه پدر را هم در سرکوب مردم نداشت، تا همین چند ماه قبل برای مردمش و برای مردم عرب و برای افکارعمومی غرب محبوب ترین رهبر عربی و مظهر تحول و تغییر در منطقه ای بود که به نظر می رسید به داشتن آقائی بالای سر خو گرفته است. حتی نشریات جناح چپ و روشنفکری اروپا می نوشتند بشار با تمیزکاری ماشین پدرش، منطقه را به دنبال خود خواهد کشید و حقوق مردم را به رسمیت خواهد شناخت.


درس های مک لوهان
اما هزار تنی که کشته شدند بر این تاریخ خون پاشیدند، دستگاه رهبری به جا مانده از حافظ اسد که روس ها بنیان گذارش هستند وقتی لوله های تفنگ را به سوی مردم گرفت، دیگر زمانه کشتار حماس نبود، این بار تصویر بشار اسد هدف قرار گرفت. این بار امید مردم به این جوان صلح جو و خیرخواه در هم شکست. امروز که آمریکا و اروپا به بشار هشدار داده اند که دیگر با کشتار نمی توان ادامه داد، در حقیقت کوشیده اند آینده سوریه را با خود نگاه دارند. همچنان که به بهترین متحد منطقه ای خود آخرین پادشاه ایران هم زمانی هشدار دادند که مردم یک سال بود در خیابان ها فریاد می زدند.

باید به خودکامگان امروز و فردای منطقه نسخه ای از کتاب "آینه های جیبی مک لوهان" داد. او که پیامبر رسانه های الکترونیک خوانده شده اول بار کشف کرد چندان که دوربین های تلویزیون در صحنه ای ظاهر شد، یک سریال تلویزیونی شکل می گیرد که مهم نیست نامش چیست و اهمیتی ندارد که در بخش اخبار این تلویزیون ها پخش می شود.سریالی که یک طرف آن مردمند با دست خالی و طرف مقابلشان آدم بدهائی با تفنگ و تانک و نفربر که چون می کشند "آدم بد" قصه اند. نقش این فیلم ها در خاطر مردم از پیش معین است. و اگر این روشنگری را ادامه دهیم باید گفت وقتی پاره کردن تصویری در نهانخانه مردم آرزو می شود، که کسی سالیان می ماند. وقتی بالارفتن از دیواری و فروریختن قصری مطلوب مردمی می شود که خود در خانه های کوچک می خوابند که کسانی در آن قصرها برای سال ها ساکن باشند. مدیریت چرخشی و انتخابات آزاد تنها راه حل بیرون کردن این آرزو از سرهاست. تانک و توپ نیست. این کشف امروزی دنیای الکترونیک با تعبیر سنتی قدرت در جوامع آسیائی و آفریقائی تفاوتی کلی دارد.

در آن فرهنگ سنتی وقتی امیری روی مهر خود حک می کرد خاقان بن خاقان بن خاقان یا سلطان بن سلطان بن سلطان و نشان می داد که سده هاست خاندانش بر اریکه قدرت سوارند، این بر اعتبار می افزود و مردم را به فرمانبری می خواند. آن فره و آن هاله را که در شاهنامه هم برای خاندان های حکومتگر تصویر شده در پرتو پرژکتورهای تلویزیون های ماهواره ای، بی ارزش شده و چنین می نماید به ضد ارزش بدل شده است. اینک دوره رای به حسین اوباما است و نیکلای سارکوزی مجاری الاصل. مردم سالاری ها اگر هم خاندانی دارند آن ها را در جعبه آینه ای دور از قدرت گذاشته اند. آن ها اگر هم رفتنی باشند روزی با رای مردم و انتخابات آزاد است.

چنین می نماید که دولت بشار، درس مقابله با انقلاب نرم را از چین و تجربه های نزدیک تر آموخت که اینترنت را ممنوع کرد و خبرنگاران خارجی را هم راه نداد و راه دسترسی به اطلاع رسانی آزاد و انتقال تصویر و صدا را بست. اما انقلاب انفورماتیک با گستردگی وسایل ضبط و فیلمبرداری، اگر در ببندی از روزن سر برآرد. وقتی مردم پایداری کردند مقاومت ها شکست. دشوارتر این که معلوم شد بینندگان شبکه های امروزی خبری، وقتی تصویری نرسد با پخش عکس و تصویرهای محو و مخدوش کاربرد بیشتری دارند چون به تخیل بینندگان امکان می دهند که بدترین وضعیت را تجسم کند. و شاید فرزندان تحصیل کرده قذافی همین را خوانده بودند که به خبرنگاران خارجی اجازه و امکان دادند که در لیبی باشند و تصویر هم بفرستند اما تصاویری حساب شده و کاشته شده در برابر دوربین [به دنبال هر بار بمباران هواپیماهای ناتو، حکومت قذافی خبرنگاران را به تماشای بیمارستان های ویران و بچه های زخمی و مادران نالان برد]. کم کم این تصویر سازی در شبکه های غربی نگرفت و بینندگان جهانی دست قذافی را خواندند و دیگر هیچ کشته ای از اثر بمباران ناتو را باور نکردند.

فرشتگان حقوق بشر
فیلم های زنده و یا بازسازی شده دیگر مدتی است که بیننده شبکه های جهانی را به نقطه ای رانده که بدهای قصه معلوم اند و مردم اعتراض کننده هم فرشتگان در نظرند که برای حقوق بشر می جنگند و کشته می شوند. حالا هزاری قذافی و حسنی مبارک و بشار فریاد بزنند که اینان اراذل و اوباش اند. گیرم اسناد هم نشان دهد که در میدان التحریر قاهره چه جلافت ها در کار بوده، یا در شلوغی بغداد موزه این شهر غارت شده و در حمله مردم به قصرهای طلائی صدام و خانه اعوان قذافی چه ها رخ داده است. هزاری صدام به فرزندان بیاموزند که ریش بگذارد و خود قران به دست بگیرد و سیگار برگ را فراموش کند، هزاری سیف فرزند خوش پوش و زنباره قذافی ریش بگذارد و به هیات جوانان خیابانی بن غازی در آید. باز از آرشیوها عکس آنان با فراری و لامبرگینی، سیگار برگ و همراهان بینکنی پوش به در می آید. چون این تصویری است که مردم می خواهند.

یک باره نگاه می کنی همه رخت چرک ها روی بند پهن است. انگار نه همین قذافی بود که سه سال قبل با لشکر دختران محافظ بزک کرده اش، به جهان که سفر می کرد و چادر مجلل قبیله ایش را هم می برد، و باکی نداشت که جهانیان بدانند که در همان چادر وان شیر می گیرد. انگار نه همان قدافی است که وقتی با شکایت یک زن فیلپینی پلیس سویس فهمید فرزند او در ویلای مجلل خود، برده داری می کند و زنان را آزار می دهد، دستور داد احضاریه پلیس سویس را پاره کنند، از مردم خواست کالاهای سویسی را تحریم کنند [اما خود و فرزندانش ساعت های پاتک فیلپیس و پیاژه را باز نکردند] و سفارتخانه را بست و همین طور شیر نفت را. فرزند دردانه هم اعلام داشت که بزودی سویس تجزیه می شود.

از همین روست که داستان های جنگی این روزها در لیبی کسی را در غرب شگفت زده نمی کند. اگر شگفتی هست حال مردم سوریه است یازده سال بعد از مرگ حافظ اسد.

اسد که بود
حافظ اسد یک علوی ملی گرا و سوسیالیست بود. در جوانی خلبانی آموخت و به همان راهی که حسنی مبارک رفت، خلبانی چیره دست شد که هم با انگلیسی ها جنگید [ در جنگ سوئز یک هواپیمای انگلیسی را انداخت، چنان که حسنی مبارک در جنگ شش روزه با اسرائیل، یک جت دشمن را سرنگون کرد و نوشته اند تنها خلبان عرب بود که به چنین موفقیتی دست یافت]. حافظ اسد درس را در مسکو خواند، فرانسه می دانست و با انگلیسی ها دشمن بود. وقتی داشت در قاهره درسش را ادامه می داد سیاسی شد و سوسیالیست شد. هر چه یافت همان جا یافت اما علوی بود و بارش با سنی ها در یک جو نمی رفت. همین هم او را در قاهره به زندان انداخت. وقتی به دمشق برگشت آن قدر از روزگار آموخته بود که در حزب بعث به مدارج بالا برسد و طولی نکشید که در کودتای بعثیون به فرماندهی نیروهای مسلح رسید، سال بعد وزیر دفاع و شش سال بعد نخست وزیر. شغلی که کمی در آن ماند و سرانجام در آغاز دهه هفتاد به ریاست جمهوری سوریه رسید و در سال های پردردسر جنگ سرد سی سال قائد ماند. و در مشایعت او ترانه خواندند که نامت با نام شامات یکی شد. با تفاوت های کوچکی که از بافت بین النهرین مایه می گیرد، سرگذشت حافظ اسد با صدام حسین یکی بود.

حافظ اسد اما هیچ تجمل و اشرافی گری نداشت، به فساد مشهور نبود. خانواده اش کمتر در صحنه خودنمائی کردند. دختر بزرگش بشرا اهل سیاست نشد اما شوهرش فرمانده گارد ویژه محافظ ریاست جمهوری بود. پسر بزرگش بسیل که می گفتند جانشین مسلم پدر است، در زمانی که حافظ اسد با سرطان دست و پنجه نرم می کرد در یک تصادف رانندگی درگذشت. بشار پسر دوم چشم پزشک شده و در لندن با آسما همسرش زندگی می کرد، سه فرزند داشت و چنین می نمود که خیال قدرت ندارد. در کارش موفق بود و همسرش یک کارشناس اقتصادی و بانکدار دارای شغل خوب. مجید پسر سوم خانواده از کودکی بیماری داشت. حافظ یک بار ازدواج کرد و هرگز رفتار غیرعادی مخصوص حکام عرب از او سر نزد. نوشته اند بشار زمانی که پدر به او تکلیف کرد به دمشق برود و در حزب فعال شود، به معنای آماده شدن برای جانشینی او در قدرت، ماهر پسر چهارم را پیشنهاد کرد که دو سال از او کوچک ترست. نظامی است و فرمانده گارد جمهوری. اما قرعه به نام بشار نوشته شد.

دو هفته پیش یکی از نزدیکانش در مجله ای انگلیسی بازگفت که بشار، قبل از این که به ریاست جمهوری برسد در جلساتی که با سران ارتش و همکاران پدرش داشت برای آنان گفت که خود را مناسب این شغل دشوار نمی بیند، نظامی نیست و از نظامی گری بیزار است. آن ها راضیش کردند که به اصلاحاتش تن می دهند.

کسی از این گفتگو های در پرده خبر نداشت اما انگاری مردم سوریه در چشمان این جوان بلند قد بور چیزی دیده بودند که به فاصله اندکی بعد از مرگ پدرش و بعد از انتخاب وی به ریاست جمهوری، قلب های خود را گشودند و با هلهله به خیابان ریختند و ده بار بشار و آسما را به ظاهر شدن بر بالکن عمارت ریاست جمهوری مجبور کردند. نشریات عرب نوشتند حافظ اسد هم در زندگی توانست اسب خود را از میان اتش ها بگذراند و هم بعد مرگ. گمان می رفت او با انتخاب بشار، به نقطه ای رسید که نه قذافی، نه صدام، نه سلاطین و شیوخ و نه حتی عبدالناصر و سادات به آن نرسیدند. در روزهای سیاه مرگ حافظ اسد نوشتند دمشق به اشک حافظ را بدرقه کرد و با لبخند به پیشواز بشار رفت. سلطان درگذشت، زنده باد سلطان.

بازیگر قهار
حافظ اسد، و یادگارانش که اینک بازیچه کودکان کوی سوری ها شده اند بخشی جدانشدنی از تاریخ عرب اند. این خلبان کشوری را که نفت نداشت و در همسایگی اسرائیل دشمن بود و در کنار دشمنی دیگر با نام عراق ثروتمند و دارای نفت، چنان اداره کرد که گفتند وزارت خارجه اش وزارت نفت وی بود. اعتبار دانشگاه های سوریه را که در میان کشورهای عرب از همه قدیم ترست نگاه داشت. بازی بزرگ وی بین دو ابرقدرت بود آمریکا و شوروی. سودای سوریه بزرگ را با ریشه گرفتن در میان قبایل لبنان به یک عینیت سیاسی بدل کرد. دو دشمن داشت عراق و اسرائیل. و از همین رو با همه استقلال رایش در صدر فهرست کم شمار دوستان منطقه ای ایران قرار می گرفت. جمهوری اسلامی دوست تر از سوریه نیافت. اما حافظ با دست خالی وزنه ای بود در سیاست منطقه که قدرت های دیگر را به احترام وامی داشت.

اما در سیاست داخلی، هیچ گاه حکومت حافظ اسد بی نیاز به مشت آهنین نشد. جنبش های اسلامگرا را با همان خشونت سرکوب کرد که لیبرال های غربگرا. کمونیست ها را چنان کوبید که روشنفکران معترض را. اما چنین می نمود که سوری ها می دانند این همه برای آنان می کند. حافظ اسد در پایان قرن بیستم عمرش تمام شد و نماند تا آن نفرت را که ست هوز می دید در چشم رام شدگان خود ببیند. این دشواری برای بشار ماند که به اصرار به دمشق رفت و اینک دور از خانواده اش که تاب این روزگار نداشتند و به لندن بازگشته اند، یکه مانده در قصری که روزگاری نریختنی می نمود. اعراب که در ساختن ضرب المثل چیره دستند لابد فردای سقوط بشار اسد خواهند ساخت هیچ کس ابدی نیست حتی ابن اسد. چنان که هم اینک ساخته اند هیچ کس راحت نمی زید، حتی ابن تریح.

اما تراژدی را قهرمانانش نمی سازند. سازندگان تراژدی در صحنه نیستند تا لحظه موعود برسد. و اینک رسیده است.

سقوط حکومت بشار اسد، حتی سال قبل هم خواست و تمنای هیچ دولتی نبود. حتی زمانی که بهار عربی موج در موج درگرفت سقوط پادشاهان اردن، مراکش و بحرین و روسای جمهور الجزایر، تونس، یمن و لیبی بیشتر احتمال داده شد تا سوریه. در جهان اگر کسانی هم در آرزوی سقوط حافظ اسد بودند، با انتخاب اسد به جانشینی اش، در صف امیدواران جا گرفتند. اما اینک خطر بعد از قذافی دور سر بشار می گردد. دوستانش هم خوش گمان نمانده اند. در میان اعراب محکم تر از جای بشار جائی نبود، حتی شاهان صاحب هزار میلیارد دلار هم حق داشتند به موقعیت بشار حسرت بخورند که می گفتند ارثیه پدر، آبروست.

سخت گیری های اسد
در چهل سال قدرتمندی حافظ اسد بر سوریه کس مانند وی خرس های روسی و فیل های آمریکائی را به بازی نگرفت. کشوری کوچک و بی نفت را در نقطه ثقل و حایل دو ابرقدرت نگاه داشت. هم پیمان روس ها بود اما به کیسینجر گفت اگر اف چارده بدهیم ما بدمان نمی آید با شما وارد گفتگو شویم، آمریکائی ها از روس ها تاجرهای بهتری هستند. اما متحد خوبی نیستید. وقتی کیسینجر انورسادات را به رخ حافظ اسد کشید جواب شنید هر وقت یک دانشجو در وسط دانشگاه قاهره فریاد زد زنده باد اسراییل، من هم فردا صبحش به تل آویو می روم. دمشق حافظ اسد مامن تندترین مخالفان اسرائیل و حکومت های هم پیمان آمریکا و اسرائیل بود، از ایرانیان مبارز با حکومت سلطنتی تا دسته های تندرو و چپ رادیکال فلسطینی، نامداران دوران چریکی دهه های پنجاه تا هفتاد میلادی پاسپورت سوری در جیب داشتند. اما چندان که گامی برای گفتگو با یک سوری معارض برمی داشتند، چنان بر آنان سخت می گرفت که از زندگی سیر می شدند.

در دوران حکومت پادشاهی در ایران، در حالی که بخش عمده ای از جناح مذهبی مخالفان شاه از حمایت های اسد برخوردار بودند، یک شب به میهمانی شاه به تهران آمد. برای همین یک شب چندین میلیون بشکه نفت نیم قیمت از شاه گرفت و چند میلیون بشکه هم رایگان. بدهی ها با سقوط رژیم پادشاهی در ایران منتفی شد. بعد از انقلاب هم با همه نزدیکی که جنگ ایران و عراق قوتش بخشید اما تنها برای شرکت در کنفرانس سران کشورهای مسلمان، در اولین روزهای دولت خاتمی به تهران آمده. این بار اشتراک منافع چنان بود که یک روز به تهران نیامده میلیون ها بشکه نفت گرفت که هنوز در فهرست بستانکاری های شرکت ملی نفت بالاترین رقم هاست.
بیست سال قبل، در پایان کنفرانس مادرید، برای اولین و آخرین بار حافظ اسد در مصالحه ای بر سر صلح خاورمیانه شرکت کرد. نقل شده است در همان کنفرانسی هم دولت ها شرایط حافظ اسد را پذیرفتند، رهبران شوروی و آمریکا دو ابرقدرت زمان، حاضر بودند و اول آنان توافق را ضامن شدند. قبل از کنفرانس مادرید شش تن از سران عرب یکی یکی به دمشق رفتند تا اسد را راضی به شرکت کنند. همان زمان یاسرعرفات هم مدت ها بود که رادیکالیسم فلسطینی را در باغچه گل سرخ کاخ سفید واشنگتن ذبح کرده بود دو بار به دیدارش رفت، مسلمانان غیرعرب هم از وی خواستند. به چنین سنگینی حافظ اسد پا به کنفرانسی گذاشت که گورباچف و ریگان میانجی اش بودند. سالخورده بود و به پیرهای درزی می مانست که عبائی بر دوش در قهوه خانه ای در جنوب لبنان خسته لمیده باشد، چشم به زیتون زارهای کهن.

مراسم و تشریفات تمام که شد، نوشته اند اسد دستی به پشت گورباچف زد و به مترجم گفت به ایشان بگوئید راهی رفتی و به دورانی پایان دادی تا کجا می خواهی ببری این ماشین را. تا مترجم جمله وی را ترجمه کند اضافه کرد ما می گوییم نور به هر سوراخی بتابد اول مار و موش ها بیرون می زنند بعد اگر گنجی باشد ظاهر می شود، اولی مسلم است و دومی محتمل. گورباچف شنید و خندید و فقط گفت دنیا نیاز به تحول دارد. آن گاه خطاب به اسد گفت رییس، نسل تازه جهان یک جور دیگرند. حافظ اسد سری تکان داد شاید به این معنا که دیگر فرصتی برای درک این جهانم نیست. شاید از همین نشانه ها بود که حافظ وقتی مرگش مسلم شد بشار را خواست و او را با ژنرال های سوری دست در دست گذاشت. آیا گمان داشت بشار از این نسل است و می داند جهان یک جور دیگرست.

بشار در لندن
اما یازده سال بعد از مرگ حافظ اسد او نیز به سرنوشت همه خودکامگان دچار شده در گور راحت نماند. جانشینش بشار قابل تصورست اگر بخت یاریش کند به لندن برود و کلینیک چشم پزشکی دایر کند. در حالی که گورباچف چنان تغییر جهان را جدی گرفته که هفته گذشته هشدار داده است که پوتین می خواهد روسیه را به عقب برگرداند. آیا گورباچف بر این سر است که تغییری که این نسل می خواهد همان است که نسل بعدی خواهان آن است.

گویا درس های گورباچف و حافظ اسد دیگر به کار نمی آید. حکومتگران مشرق زمین باید درسی دیگر بیاموزند و تا دیر نشده راز نگاه رام شدگان را بخوانند.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, August 29, 2011

هیلا را باید شلاق زد


حکم را شنیده اید آیا. حکم هیلا صدیقی را. چهار ماه حبس. قاضی پیرعباسی به شاعر جوان ما ستم کرد و پنج سال تعلیق داد و حکمی چنین متین و گویا را به تعویق انداخت. هم ستم به شاعر محکوم کرد و هم به جوانانی که قرارست با این حکم ها دریابند با کدام عدل سروکار دارند و بدانند که در دل بی رحم آن فرشته چشم بسته عشق نیست. برای عدالتخانه نظامی مدعی انقلاب فرهنگی و منادی عدل در جهان، کدام کار واجب تر از حبس شاعری جوان.

باید شلاق زدش شاعر را. بایدش به بند کشید ورنه خدای ناکرده باید مختلس و مفسد هزار میلیاردی به بند کشیده می شد، ورنه خدای ناکرده باید جاعلان و دروغزنان و آنان که مردمی سرفراز را به این روز انداخته اند بندی می شدند که مبادا آن روز.

قاضی باید در حکم می نوشت برای هر بیت شعری که شاعر سروده، باید هر صبح شلاقی بخورد شاعر، روزی یک ضربه. تا قاضی وارد عرصه تاریخ شود و جای آنان بنشیند که مسعود سعد را به حصارنای فرستادند و آنان که دهان فرخی یزدی دوختند، امانش دادند و جانش گرفتند. تا شایسته جانشینی کسانی باشد که برای کشتن میرزاده عشقی و ملک الشعرای بهار تیرانداز فرستادند.

قاضیانی که این روزها و این ماه ها جوانان این دیار را – وقتی نحیف و رنگ پریده از بازداشتگاه هائی مانند کهریزک به دادخانه فراخوانده می شوند، دست و پا در بند و زنجیر – محکوم می کنند تا کلاس و درس بگذارند و همبند بدکاران شوند، قاضیانی که شاعران را مستحق حبس می دانند آیا شب ها در سوله کهریزک می خوابند و از جهان بی خبرند. اینان جوانان مسلمان منطقه را "ارحل" گویان در خیابان های قاهره و بن غازی و دمشق نمی بینند. اینان از جان جوانان نجیب ما که چشم به اصلاح دوخته اند چه می خواهند.

باید هیلا را روزی یک شلاق زد که مولانا فرمود جان من است این، هی بزنیدش. و با هر شلاق باید عسس ها، اتهام شاعر جوان ما را فریاد کنند تا خلق را خبر شود و فراموش کس نشود که این طایفه ثناگوی تبرند و عشق تبر از سرشان به در نمی شود. اتهام شاعر جوان ما، اتهام بزرگ و غیرقابل بخشایش او چیزی جز این نیست که در زمینی زاده شده که در آن شاعر را محکوم می دانند. او را باید شلاق زد تا دیگر از عشق به سرزمینی نگوید که در آن دزد و بی سواد و دروغزن بر صدر می نشیند. او باید با شلاق بهای آن را بپردازد که به دورانی زاده شده که قرار بر انقلاب فرهنگی بود و قرار بر صدرنشینی اهل فضل ادب، اما دریغا،چندان که بر خرقدرت سوار آمدند همه دفترها به آب شسته شد و آن همه شعر و روایت، مضحکه شد و دیوان شاعران تنها به کار تظاهر در مقابل دوربین های تلویزیون آمد. کتابخانه با کتاب های زرکوب تنها برای پوشاندن خشونت در پشت صحنه، دکور نطق های مطنطن در وصف محبت و وحدت و ایمان.

راست گفته است شیخ انصاریان، باید پاکدامنان و پاکدستان از خیل اهل علم از مردم عذر بخواهند، و حلالی بطلبند از باب آن چه وعده دادند و اینک مارها از آستین به در آورده اند. هیلا صدیقی را باید شلاق زد چون در شهری زاده شد و در شهری هوای شاعری کرد که قاضیش شعر نمی داند. عدالتخانه اش وصل به گذرعاشقان نیست، نبش دوستاقخانه حاکم است. و برای رسیدن به آن باید از بازار رمالی و دروغزنی گذشت. چرا که رونق از آن بازار می گیرند.

اما نویدتان دهم که روزگار چنین نمی ماند، نه دور و نه دیر، جوانان ما غزل خوانان و غزل گویان هم مجلس را از متملقان پاک خواهند کرد و هم دیوان را از دزدان، واعظان پاکدامن را به منبر خواهند نشاند و شان دین و حرمت شعر و وزن عدل را به آنان باز خواهند گرداند. اگر جز این شود باید کتاب را به آب اشک شست و از ایمان توبه کرد، باید دیوان حافظ و مثنوی را به آتش کشاند. یعنی همه آن چه واعظان بر منبر گفتند همه تزویر بود؟.

نویدتان دهم که روزی این همه احکام که به برگ کینه نوشته اند، به فتوای عقل و عشق لغو خواهد شد. آن قاضی را که چنین ظلمی بر شهر روا داشته محکوم خواهیم کرد تا 26 سال، به تعداد سال های عمر هیلا، دیگر شعر نخواند و دیگر نامی از زهرا اطهر نبرد، حتی در نهان، سخن از خطبه زینب نگوید. قاضی در دادگاه ویژه بازبینی احکام جهول محکوم می شود به زندگی در خانه خود اما بی کتاب خدا و بی هیچ دیوان شعری.

در آن روز از قاضی پیرعباسی پرسیده خواهد شد آیا می دانست چه کس را به حبس می فرستد و باز هم چنین حکم نوشت. و این در برابر چشمان خلق پرسیده می شود.همان جا باید قاضی شهر شاعران بگوید که به کدام آئین و مکتب است، از کجا درس گرفته، از کدام معلم، از کدام کتاب آموخته چنین بازی تلخی با عدالت و عدالتخانه. در ماه رمضان این قاضی باید بگوید آیا از رمز ایمان چیزی شنیده است.

قاضی پیرعباسی با انشاد حکمی چنین عادلانه در حق شاعر جوان ندانسته به شاعران پیام می فرستد تملق بگوئید، مدیحه بسازید، خارمغیلان را حریر بخوانید، قاتلان را فرشتگان کنید، از کلام خدا شهادت ناکرده بگیرید. زمینیان را آسمانی خطاب کنید. چکار دارید به سخن مردم، در زمانی که خوابزدگان حکومت دارند. چکار دارید شعر بسرائید از خواب خوش بیدارشان کنید. به جای این قصیده ای با ردیف ریا و تزویر بسرائید تا صله تان برسد سکه سکه، خلعتتان برسد هزار هزار، در جعبه جادو نشانتان کنند احسنت گو و آفرین شنو بارگاه.

قاضی با انشاد حکم چهار ماه حبس برای هیلا صدیقی به او می گوید مگر ندیدی دکتر مصطفی بادکوبه ای را که این راه را سالیان پیش رفت و روزها بود که شهادتین را ادا می کرد تا پا از خانه بیرون نهد، اینک در هواخوری اوین با محبوسان قدم می زند و مگر ندیدی رهایش کردیم چون زندانیان داشتند از راه به در می شدند.

اما تو هیلا، تو جان فروغی همان که دست هایش را در باغچه کاشت، تو سبز شده ای و حالا چشم سیمین بانوی غزلی که دیگر نور از چشمانش رفته است. به همین جوانی شایسته فردائی. به همین نازک خیالی. مبارکت باد این حکم.

قاضی حکم شاعر، نمی داند اگر شاعران جوان ما که هزارانند، و او را از آنان خبر نیست چون در بارعام ها نیستند، سکه نمی گیرند، صله نمی پذیرند، زینت المجالس نیستند، هر یک قطعه ای در مدح این حکم و صادر کننده اش بسرائند و به بال کبوترهای قاصد دنیای مجازی بسپارند، با همه صعوبت وزن پیرعباسی، آن گاه این نام دیگر از ذهن ها به در نخواهد شد و در تاریخ ادب این ملک خواهد ماند. قاضی مجال شعر ندارد لابد وگرنه معنای این سخن مدرس را که به ملک الشعرا گفت در می یافت "من باج به شغال نمی دهم اما یک جوری زبان این رفیقت را ببند". مقصودش عشقی جوان بود. و تازه این مدرس بود. و تنها عشقی و ایرج میرزا نامش برده بودند به طعنه، چه رسد به آن ها که قصه ظلمشان همه گیر است.

باری خواستم بگویم: جناب قاضی
به احتیاط قدم نه که آبگینه شکستی.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, August 19, 2011

بازم، رییس نظمیه آخه این چه وضعیه


این مقاله را که وقت درگذشت علی حاتمی نوشته بودم این هفته در سالمرگ او برای مهرنامه فرستادم که صفحاتی را به شاعر سینمای تاریخ اختصاص داده بود

وقتی علی حاتمی تن رها کرد، بعد بیماری، بعد رسیدن به عرفانی ناب، بعد تمرین رها کردن و
مکاشفه در دل سپردنی دیگر، هیچ قلم نمی رفت تا کلمه ای در رثای او بنویسم که عمری را می شناختمش، خوبش می شناختم. این دل آواره و هرجائی را. از همان اول هم شتاب داشت. با اشک وقت به خاک سپردنش گفتم شتابت برای این بود. اینکا سبکی و بی وزنی مطلق. انگار باز رندانه خنده ای کرد در پاسخ.

همان شب در یادداشت هایم نوشتم: باز یک بار دیگر این ماجرا رخ داد، کسی از اهل این دیار را تا بود قدر ندانستیم و وقتی رفت هزاران نفر به تشییع آمده بودند و چه غوغای دکانداری و مصادره نام و ... که گویی در این کار تواناتریم تا قدردانی در زمان بایسته. حتی کسانی که در بودن علی حاتمی او را طاغوتی و صاحب دکان سمساری و متخصص نبش قبر فراماسونها و ... لقب داده بودند، به تجلیل افتادند. باز مرگ پرده پوش آمد.

و همان شب گشتم و در کتابچه آبی یادداشتی دیگر یافتم. متعلق به دورانی که علی در رنج تن بود و تکیده چنان که انگار می خواهد محو شود و هیچ نگرانی جز سرنوشت لیلا نداشت.

کمی مانده تا سی سال شود. ظهر روزی دل جلو اداره نمایش منتظر داود رشیدی بودم که تازه از فرنگ بازگشته بود و صحنه تاتر ایران با وجود او رونقی و به در انتظار گودو جانی گرفته بود. آن روز جوانی لاغر همراه با داود از پله های اداره تئاتر پائین می آمد، کتابچه ای مثل کتابچه مشق بچه ها را در دست لوله کرده بود. گمنام بود و گرم و علاقه مند. عاشق نمایش و نمایشگری. داود رشیدی وقتی شهر منتظر بود تا گودویی دیگر را به صحنه برد، نمایشنامه این جوان را در تئاتر سنگلج به صحنه برد.

در شب های تمرین، آن جوان، نویسنده نمایشنامه حسن کچل یعنی علی حاتمی با پرویز فنی زاده جفت شده بود. یکی از همین شب ها، در کنار نرده های پارک شهر، دریافتم که حافظه اش گنجینه ترانه ها و متل های متروک است. تمام شدنی نبود با ریتم می خواند و پرویز، آن استعداد ناب سیال، همراهی اش می کرد. نمی دانم از کجا این همه ترانه از یادرفته را جوریده بود و غبار ۱۰۰ساله را از آن ها پاک کرده بود، هرجا گیر می کرد، درجا می ساخت. و فقط وقت خواندن آن ها بود که بر حجب و حیایش فایق می آمد. به این ترتیب بچه خیابان ری، دانشجوی هنرکده، عاشق نمایش های ضربی، وسط صحنه هنر شهری پرید که در نیمه دهه چهل، تاتر و نمایشش هم به دنبال ادبیات و شعرش رنگ یاس و نومیدی گرفته بود. این بدیهی ترین واکنش شکستی بود که ده سال پیش از آن /کودتای ۲۸ مرداد/ بر آرمان های نسل بعد از جنگ وارد آمده بود. در شادترین و آهنگین ترین لحظه های هنر، در آن سال ها، تلخی شکست و تباهی احساس می شد. چنان که ترجمه های رایجش سارتر و کامو بود، مجسمه هایش هیچ پرویز تاونلی، گرافیکش خنجرهای معلق در فضای مرتضی ممیز، تاترش در انتظار گودو، ادبیاتش عزادارن بیل ساعدی و شعرش خنجر و درخت و خاطره شاملو. آری چه در ضربی های شهر قصه بیزن مفید و چه در حسن کچل، علی حاتمی کسی بود که به حال دیو می گریست و دیوی که از حسن تمنا می کرد شیشه عمرش را به زمین بکوبد، همیشه یک مضمون تکرار می شد. علی خود می گفت: پا به پای شادترین ترانه می توان گریست.

بعد از حسن کچل، علی حاتمی آشنای شهر شد، فقط مانده بود که یکی مثل علی عباسی پیدا شود و امکان آن را پدید آورد که خواب های رنگین علی و آن ترانه ها و واگویه ها در قالب سینما شکل گیرد که پیدا شد. بعد از چند فیلم کوتاه تبلیغانی راهی سینما شد و سینما از او رنگین. در همین زمان بود که علی حاتمی علاقه ای سیری ناپذیر به خواندن بلکه بلعیدن ادبیات کلاسیک و تاریخ ماقبل از معاصر پیدا کرده بود. شاید هیچ کس مانند او، سطر به سطر روزنامه اعتمادالسلطنه را نبلعیده باشد. ادبیات و تاریخ را تصویری می دید، و دکوپاژ شده. در همه فیلم هایی که ساخت، آشنایی اش با توده و فرهنگ مردم آشکارا بود، حتی پیش از آن که در ساختن فیلم متبحر شود، پرداخت صحنه های عاطفی و مردم آشنا در طوقی و بابا شمل مردم را به سینما می کشاند. تا آنکه سرانجام در سلطان صاحبقران آرزویش برای تاریخ سازی، جامه عمل پوشید و از متن توده به تصویر کردن داخل حصار دربار و حرمسرا، پولتیک و تشریفات رفت. و از عهده برآمد.

اگر دایی جان ناپلیون ناصر تقوایی را استثنا کنیم، سلطان صاحبقران تنها سریال تلویزیونی جدی بود که سال ها بعد از آمدن تلویزیون به ایران اثر این رسانه را نشان داد. سلطان صاحبقران جیغ مورخان پرابهت را درآورد، گویی پیش از آن کسی به خود جرات نداده بود تا به تاریخ دست آندازی کند و نگاه تاریخی منتقدان هم در حد تاترهای تاریخی لاله زار متوقف مانده بود که هنوز سریال پخش نشده، تیغ برکشیدند. آن یکی اندازه قد امیرکبیر را، دیگری لباس مخصوص سلام ناصرالدین شاه راه، سومی قیافه قهرمان های سریال در شباهت با امین السلطان و امین الدوله و دیگران را زیر سوال برده بود. ناگهان مورخان به طرفداری از ملیجک و ناصرالدین شاه و امین السلطان به صحنه آمدند. اما علی حاتمی کاری کرد کارستان، تاریخ محمل و بهانه او بود. هرچه فریاد زد، من مستندساز نیستم، تصرف در زمینه تاریخی حقق من است کسی گوش نداد. با همه بدعهدی ها، با آن که سریالی چنان پرهزینه و زیبا سیاه و سفید ضبط شد، با آن که طرفداران نظریه شاه کشی می آموزد با پخشش مخالف بودند، علی حاتمی جامعه ای را پای تلویزیون نشاند، تا به مرگ امیرکبیر بگریند و به زالو انداختن به مقعد همایونی بخندند، و از تنهایی ملیجک غصه بخورند و بر دلاوری میرزا رضا آفرین بگویند، اشرافیت خط و نشان کشید و اشراف زادگان کار را به شکایت کشاندند. این شد سرنوشت علی که دیگر دامن تاریخ را رها نکرد و متقدان آماتور و حرفه ای هم او را رها نکردند تا آخرین بار در هزاردستان که ده ها مورد یافتند که اصالت تاریخی رعایت نشده است. اما دیگر پس از سی سال علی حاتمی به این خرده گیری ها خو کرده بود.

شاید باور نکنید، علی بالاخره هم این دوله ها و سلطنه ها را نشناخت و مرد. او کاری به واقعیت ها نداشت، کشف یک ترانه و ضرب المثل و مثل و نقل کوچه و بازار برایش ارزشی برابر با کشف یک چاه نفت داشت. چنان که شبی تلفن کرد، این تصنیف دوران ناصری را یافته بود: رییس نظمیه آخه این چه وضعیه! سال ها این بیت، بعد از سلام و علیک، مدخل گفت و گوهایمان بود. گاه در لحظه های شاد همدیگر را رییس نظمیه می خواندیم و گاه در لحظه های غم و درد، مثل روزی که زنگ زد تا آن خبر دردناک را بدهد که پرویز فنی زاده خرقه تهی کرده است، باز همان بیت از آن ترانه قدیمی، بر زبانش جاری بود. منتها این بار به آهنگی محزون انگار اعتراض و فریاد و آه رییس نظمیه، آخه این وضعیه! و گریست. علی حاتمی، ستایشگر سنت و گذشته بود و این عشق ستایش آمیز را حتی نثار اشیای قدیمی می کرد گویا در گذشته زیبایی و اصالتی می یافت و در گذشتگان صداقتی. به یک چراغ موشی، گفتگوی عاشقانه و معصوم پدری با فرزند، زنی با شوهر، دوستی با دوست، به یاس های لای سجاده مادر بزرگ، هندوانه در حوض، لاله ای کنار پنجدری، رحلی کنار ارسی، قلمدانی، خط خوشی، قلمتراشی... دل می بست روحش متعلق به دوران پلاستیک و ماهواره و جین نبود.

حتی وقتی سوته دلان و مادر را ساخت که از فضای قجری بیرون بود، باز هم گلدان شمعدانی، لاله، تخت شیرازی و شعرگونه گفتن و قدیمی عاشق شدن را دید. در دهان قهرمان هایش چه ملیجک بودند، چه امیر، چه سلطان بو، چه میرزا رضا، امین السلطان بود یا ستارخان، عضو کمیته مجازات بود یا شعبون... شعر و ترانه و محبت می کاشت. و آن قدر در این کار پافشرد که امضایش شد مهر استاندارد اصیل سازی در سینمای ایران.

او را یه یاد می آورم، دی این سی سال، همیشه همه چیز را در کادر و تصویری و برای سینما می دید. صدای پای سهراب را فردای روزی که آرش در آمد خواندم، از این شعر ده ها تصویر گرفته بود و می گفت پدری که تار می زد و تار می ساخت. نقاشی که قفس می فروشد، پاسبان های همه شاعر هوس کرده بود همین را بسازد، در قالب فیلمی. اگر سهراب اجازه می داد آماده بود. در کنار کتاب ورق ورق شده روزنامه اعتمادالسلطنه، ده ها صحنه را ضربدر زده: خاصه تراش همایونی، پیران باکره در حرمسرا، معین البکا، حمام کردن ملیجک...

سرانجام دنیا را به شکل ساخته هایش در آورد، همچون مادر کارهایش را کرد، شکر و زعفران حلوا را گذاشت، نماز خواند، دور و بری ها را با هم و با سینما مهربان کرد و در تشییع جنازه اش دیدم که منتقدان و مخالفانش هم به دیگران دوخته شده بودند، علی سرانجام زری همسر و همدلش را عزت الدوله کرد در مرگ امیر، لیلا ثمره عمرش را لیلای دلشدگان کرد و در غم فراق گریان و رفت.

وقتی روزنامه ای که بارها دشنامش داد، درگذشت او را به عنوان کارگردان نامدار سینمای ایران درگذشت خبر داد، به رندی اش پی بردم، مگر نه آن که دو سه سالی بود افتاده بود در پی یافتن معنای رند و هرچه را در هرکجا درباره حافظ و رندی حافظ نوشته شده بود، خواند. تا رند شد. مگر نه در میان انبوه آن ها که جلو تالار وحدت برای تشییع جنازه او گرد آمده بودند، از دشمنانش هم بسیار بودند.

در حیاتش او را چنان که باید تحویل نگرفتند. هیچ کس را تا زنده هست ارج نمی نهیم. رادیو تلویزیون که پس از مرگ او سنگ تمام گذاشت و یک هفته ای به هر ترتیب نامش را تکرار کرد، در اوج بیماری علی، وقتی که طبیبان دست از جان او شسته بودند، جشنواره سیما را برپا کرد. از همه تقدیر بایسته شد و دریغ از نامی از علی حاتمی محتضر، سازنده شهرک سینمایی که بیشتر سریال ها در آن فیلمبرداری می شود، سازنده هزار دستان، سازنده قصه های مثنوی، سازنده سلطان صاحبقران و ... همه برای سیما.

می شد صحنه ای مانند یادآوردن از ساتیا جیت رای محتضر در مراسم اسمار ۱۹۹۱ را تکرار کرد و لبخندی بر لب های دعاگوی علی حاتمی در بستر مرگ آورد و هم خوراکی برای روزهای بعد فراهم آورد.
باری، علی حاتمی صاحب صدها طرح و فکر، در زمانی درگذشت که فیلم جهان پهلوان را تنها تا جوانی غلامرضا تختی پیش برده بود، سه ملکه برفی و آخرین پیامبر را هم نوشته بود جز آن که در آن دفترچه مشق، صدها ترانه، نکته و گوشه یادداشت کرده بود که باید زمانی تصویر می شد و نشد.

تازه علی داشت دروازه های ورود به بازار جهانی فیلم را پیدا می کرد، قصد نداشت و نمی توانست از پنجره فستیوال ها و جشنواره های صاحب نام وارد آن بازار شود. حیف شد. وقتی در آن ازدحام جمعیت و سینه زنان جنازه او را، ربوده از دست همسر و دخترش به گور می نهادند، صدایش را شنیدم که از زبان من می گفت: رییس نظمیه، آخه این چه وضعیه؟!


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, August 9, 2011

زندانی ما را آزاد کرد بختیار


به گمانم سه شنبه بود، دوازدهم دی 1357، همراه با جمعی از سردبیران و دبیران مطبوعات به خانه دکتر بختیار رفتیم، شماره هفده کامرانیه. پیش از آن به این خانه رفته بودم، راه را می شناختم اما در آن زمان دلم شور می زد. باور نداشتم شایعه ای که شنیده بودم درست باشد. شب پیشش مهندس قباد ظفر درگوشی این خبر را گفته بود. اما در عین حال راضی بودم به امید این که زندانی من هم از حبس به در می آید.

اما آن بعد از ظهر پائیززده آفتاب زردی پهن شده بود بر حوضخانه، کسی وارد شد همراه حاج مانیان و یک عکس بزرگ دکتر مصدق را بالای سکوی میانی حوضخانه هموار کرد و دقایقی بعد بختیار که رسید همان جا نشست. تعمد داشت نشان دهد این کار تازه تاثیری بر ارادتش به دکتر محمد مصدق ندارد و به قول خودش لر باج به شغال نمی دهد.

هیچ کدام از خبرهائی که شاپور بختیار در آن دیدار داد برای شنوندگانش که ما روزنامه نگاران بودیم خوش آهنگ تر از این نبود که "هیچ کس حق هیچ نوع سانسور و ایجاد محدودیت برای مطبوعات را ندارد، بروید روزنامه هایتان را در آورید". نگاه من چرخید به صورت محمدعلی سفری دبیر وقت سندیکا و عملا رییس شورای اعتصاب روزنامه نگاران، گل از گلش شکفته بود. روابط سفری با جبهه ملی حکم می کرد که از پیش خبر داشته باشد. اما هیچ چیز نمی توانست شادمانی غلامحسین صالحیار، سردبیر همیشگی مان را پنهان دارد. او در این زمان سردبیر روزنامه اطلاعات بود. دلش لک می زد زودتر از اعتصاب به در اید و آن دو کلمه را تیتر اول کند. و من در اندیشه زندانی خود بودم.

مطبوعاتی ها در کابینه بختیار
دکتر سیروس آموزگار، از زبان بختیار شنیدیم، وزیر مشاور کابینه خواهد بود، یعنی مثلا مسئول اتاق فکر، سمت مناسب برای کسی که وی را از قدیم به دادن طرح های کارآمد و کارساز می شناختیم. گمان کردیم مسعود برزین هم معاون نخست وزیر و رییس نهاد نخست وزیری می شود که اصلا برای آن کار ساخته شده بود، خود از حضور تورج فرازمند در آن روز در خانه بختیار گمان بردیم که وزیر اطلاعات و جهانگردی خواهد شد. اما به دلایلی که معلوممان نشد تورج فرازمند وزیر نشد و ناگهانی مدیریت سازمان رادیو تلویزیون را هم رها کرد و راهی فرودگاه شد، سفری بی بازگشت. مسعود برزین به رادیو تلویزیون رفت و شد سومین مدیرعامل بعد از آقای قطبی. و دکتر اموزگار شد وزیر اطلاعات و جهانگردی.

همه این تغییرات ظرف دو روز. حالا شاپور بختیار جانی گرفته بود و روحی دمیده بود در چهارده نفری که به قرار گرفتن در آن مسندهای سخت تن داده بودند. از همه جا سنگ فتنه می بارید اما این چهارده اعتماد به نفسی عجب یافته بودم. همین بود که دکتر آموزگار مجال ندارد سئوال هائی را که داشتم بپرسم آن روز فقط گفت صبح زود این جا باش قبل از رفتن به وزارت خانه می روم به خانه دوممان [مقصودش روزنامه اطلاعات بود] و بعد با هم به سازمان [مقصودش رادیو تلویزیون بود].

دکتر آموزگار و من در روزنامه ها و در رادیو و تلویزیون، بی آن که کارمند یا در استخدام باشیم، کار می کردیم و روزنامه نگار مستقل بودیم. حضور او در مقام وزیر دولت تازه در موسسه اطلاعات جز ادای احترام به روزنامه ای که همه مان از آن جا به در آمده بودیم یادآور تحول بزرگی بود که با روی کار آمدن دولت بختیار ایجاد شده بود. پایان اعتصاب شصت روزه مطبوعات.

بیست سال بعد از آن تاریخ، دکتر عطالله مهاجرانی هم وقتی به همان وزارت منصوب شد [منتها با نام فرهنگ و ارشاد اسلامی] اول به محل موسسه اطلاعات رفت و پشت میز کوچکش نشست و بعد به محل کارش در وزارت خانه.

در اتومبیل وزارتی که همراه وزیر جدید به سمت ساختمان جام جم روان بودیم مرور کردیم سه وزیر پیشین را. داریوش همایون مدیر عامل و بنیان گذار آیندگان که یازده ماه وزیر ماند و اینک در زندان بود، دکتر محمد رضا عاملی تهرانی [پزشک شریف عضو حزب پان ایرانیست که سال ها در مقام اقلیت مجلس سخنرانی های شیرین و وطن خواهانه اش را شنیده بودیم] و آخر هم سپهبد سعادتمند [معروف به تیمسار آی به چشم، با لهجه لاهیجی] که در دولت ازهاری در این میز نشست و از همه آن کابینه به کاری که می کرد واردتر بود با صداقتی استثنائی. و اینک دکتر آموزگار یکی دیگر از خانواده قلم، همیشه منقد و مخالف اما امیدوار و خندان.

یادمان بود که آن هر سه وزیر پیشین چه نقشه ها داشتند تا وضعیت بازبینی مطبوعات را دیگرگون کنند، مطبوعات را سامان بدهند، از دخالت ساواک جلوگیری کنند، منتها راست می گفت دکتر آموزگار، فقط اشکال این بود که اراده ای در بالاتر ها برای تامین آزادی مطبوعات فراهم نبود. و در زمستان خیلی چیزها عوض شده و خیلی ها پوست انداخته بودند.

زندانیم ازاد شد
با آمدن بختیار و آن پیام که آزادی مطبوعات درش درج بود زندانی من هم از زندان آزاد شده، با ما در اتومبیل وزارتی بود و من از زبانش سپاسگزار دولت بختیار که موجب آزادیش شد. دکتر آموزگار زندانی مرا در دست گرفت، ورق زد، سبیلش تابی خورد.

این زندانی یک مجله بود به نام همان مجله ای که در سال های بیست جنجالی بود و احمد دهقان مدیرش را ترور کرده بودند، تهران مصور. در اندازه مجلاتی مانند تایم، اکسپرس یا اشپیگل. به همان سیاق سیاسی و گزارشی. فکرش از جلسه ای پیدا شد که دکتر عاملی تهرانی به عنوان وزیر اطلاعات دولت شریف امامی به دیدار مدیران مطبوعات توقیف شده آمده بود با این مژده که مشکلی برای انتشارتان نیست.

تهران مصور، امید ایران، سپید و سیاه و فردوسی از جمله مجلاتی بودند که به هوای انتشار دوباره افتادند. من با قراردادی که با مهندس عبدلله والا مدیر مجله و جانشین احمد دهقان بستم، دست به کار شدم قصدم این بود که کاری یگانه کنم. شبانه به دیدار علی خادم عکاس با سابقه رفتم و به او گفتم که قصد دارم عکسی از دکتر مصدق را روی جلد بگذارم. کاری که 25 سال است هیچ مطبوعه ای نکرده. پیرمرد از خوشحالی گریست. پرسید فکر می کنی زمانش رسیده است، گفتم آری. و عکسی یگانه به رایگانم بخشید که روی جلد گذاشتیم.

فردایش یک کولاژ درست کرد و فرستاد که ارتشبد نصیری را نشان می داد که دارد ماده انفجاری در زیر پای شاه کار می گذارد. پس فردایش یک کولاژ دیگر فرستاد که با نخست وزیران سابق شوخی می کرد. وقتی به چاپخانه رفتم تا عکس یک رنگ مصدق را برای جلد آماده کنم تیراژ را از بیست هزار معمول به دویست هزار ارتقا دادم . گمان این بود که چنان مجله ای به هر تعداد در ساعت نخست نایاب می شود.

اولین شماره تاریخ انتشارش روز هشتم آذر شد، اما اعتصاب روزنامه نگاران نخواست که منتشر شود و در انبار چاپخانه صبح امروز زندانی شد. تا نخست وزیری بختیار که زندانیم آزاد شد، در همه مدت اعتصاب هر روز همچون ملاقات کنندگان به زندان سر زدم. سیروس آموزگار که در مقام تازه نگهبان عهدی بود که شاپور بختیار با روزنامه نگاران بست، آن روز در ماشین وزارتی مغرور نگاهی به صفحات مجله می کرد. حرفه ای پرسید: چند تا چاپ کردی.
هر چه حضور وزیر کابینه دکتر بختیار در روزنامه اطلاعات، با شوق همراه بود و با شوخی و خنده و شعر، دیدار در ساختمان پخش جام جم شوقی و شوری نداشت. خبر آزادی بیان و بی سانسوری برای روزنامه نگاران پایان رنج ها بود، اما رادیو تلویزیون یک موسسه دولتی که حدود دویست افسر ارتش بخش فنی اش را اداره می کردند و تنها دویست نفر از چند هزار کارکنانش بر سر کار حاضر بودند، به این سادگی نبود که به پیامی آزاد شود.

پاشا سمیعی و سه تن دیگر که اعضای مدیریت موقت سازمان رادیو تلویزیون بودند و پیدا بود نگران اند، به استقبال وزیر آمدند و از دیدن من که از جمع اعتصابیون بودم خوشدل نبودند. در روزهای بعد آشکار شد که نگرانی شان به جاست. در آن چهل روز که دولت بختیار بود و آزاد بودیم یک بار هم به دستور شاپور بختیار کار به شورای اعتصاب سپرده شد که بازگشت آیت الله خمینی را به وطن پوشش دهد و پخش زنده کند. اما همان اول کار، وقتی اعتصابیون حاضر نشدند سرود شاهنشاهی پخش کنند، صدای فرستنده های سیار قطع شد و بعد از دقایقی با دخالت گارد نظامیان، پخش مستقیم قطع شد و سرود شاهنشاهی از ناکجائی پخش شد و تدبیر بختیار که می دانست مردم در خانه مراسم را تماشا کنند بی نتیجه ماند و اثرمعکوس داد. آن افسر گارد که حمله آورده بود به محل پخش، به شاپور بختیار ناسزا می گفت و بختیار خود وقتی دید تصویر مراسم ورود قطع شد، تلفن کرده بود فریاد می کشید و عامل این اقدام را به بی وطنی متهم می کرد.

شصت روز حیاتی که نبودیم
اما روزنامه ها به مژده ای که شاپور بختیار داد که دولت هیچ دخالتی در کارتان نمی کند، ایستادن را جایز ندیدند و به هوا پریدند. دوان دوان راهی محل کارشان شدند. چرا؟ آنان شصت روز بود که غیبت داشتند. شصت روز حساس. مگر چه خبر بود.

اول تهران و بعد شهرهای بزرگ دانشگاه دار، در شباهتی خیره کننده به انقلاب های مردم سالار که سال ها بعد در اروپای شرقی رخ داد، خیابان های خود را تبدیل به مظاهر آزادی کردند. هر گوشه بحث و جدل بود، هر گوشه ای بساط یک گروه سیاسی، کاست هائی که نام های ممنوع با خود داشتند. مردم مقاومت ساواک را شکسته و همه ممنوعه ها را حراج کرده بودند. در هر سالن و محفلی یکی از زندانیان آزاد شده بالا می رفت و لب می گشود و هزاران تن با غریو و فریاد شوق خوشباششان می گفتند.

چنین صحنه ای، چنین نمایشی، چنین نهضتی، بزرگ ترین بنگاه های خبری را به فکر اعزام خبرنگار و عکاس به تهران انداخته بود. نه فقط هتل اینترکنتینانتال که بیشتر پانسیون ها و هتل های تهران آتش گرفته و تب زده پر بود از خبرنگاران و عکاسان و فیلمبرداران صاحب نام. اما روزنامه ها و مجلات صاحب نام ایرانی در اعتصاب بودند. اهل قلم با حسرت می خواندند که لوموند و هرالدتریبیون و واشنگتن پست می رسید و گزارش هائی از تهران در صفحه اولشان، و از خود می پرسیدیم ما کجائیم.

به تعبیر یک روزنامه نگار آن روزگار: ما که یک عمر برای رسیدن یک ساعت زودتر به میدان های خبری جهان سر و دست می شکستیم حالا که انقلابی آمده بود پشت پنجره هایمان، به خواب رفته بودیم. روزنامه نگاران نمی خواستند این صحنه را ترک کنند، ناهماهنگی در نظام چنین نتیجه داد.

روی کار آمدن دولت نظامی به ریاست ارتشبد ازهاری که به سرعت برق و باد در شعارهای مردمی خیابانی به مضحکه "نوار که پا نداره" تبدیل شد مهم ترین اثری که داشت نشان دادن ضعف حکومت و تصمیم گیری ها بود. در مقدم دولت نظامی، شاه به مردم گفت صدای انقلابتان را شنیدم و مژده اصلاح امور و روی کار آمدن یک دولت مطلوب و برگزاری یک انتخابات آزاد را داد، و دومین گام اساسی دولت نظامی این بود که جمعی از وفاداران نظام را به زندان انداخت بلکه دل انقلابیون را به دست آورد و سومین اثرش نادیده گرفتن تفاهم مطبوعات با دولت شریف امامی بود که مطبوعات را به اعتصاب کشاند.

خبر ناآرامی های ایران در همه جهان پراکنده بود اما در ایران به دلیل منحصر بودن وسیله اطلاع رسانی به رادیو لندن [برنامه 45 دقیقه ای شبانه بی بی سی فارسی] خبر ها فقط به گوش کسانی می رسید که رادیو موج کوتاه داشتند . وزارت خارجه دولت ازهاری و دفتر مخصوص پادشاه ، در چند پیام محرمانه از پرویز راجی سفیر ایران در بریتانیا می خواستتند از هر طریق بی بی سی را خفه کند.

روزنامه ها اگر بودند و اگر آزادی آن ها تضمین شده بود مذاکراتی که داریوش همایون بر آن "گفتگو برای شکست و هزیمت" نام نهاد، چنین در پرده نمی ماند. جامعه شهری در می یافت که در ملاقات پادشاه با دکتر سنجانی دبیرکل جبهه ملی و داریوش فروهر معاون وی چه گذشته است. نقش و حضور ژنرال هویزر که پادشاه [به گفته سپهبد ودیعی فرمانده نیروی هوائی و میزبان هویزر] گمان داشت یک کرومیت روزولت دیگرست و یک سوپرمن اعزامی از واشنگتن برای نجات نظام پادشاهی است، روشن می شد.

روزنامه ها اگر بودند و آزاد بودند برخی از فرماندهان نظامی شهرستان ها تا روز 25 بهمن در انتظار کسب دستور از مرکز با مردم درگیر نمی ماندند. روزنامه ها اگر بودند از ملاقات های فرماندهان نظامی با علمای محل باخبر می شدند. در می یافتند که سپهبدها در اصفهان با آیت الله خادمی و گاهی طاهری، در تبریز با آیت الله قاضی طباطبائی، در یزد با آیت الله صدوقی، در آبادان با آیت الله جمی، در شیراز با آیت الله دستغیب، در مازندران با آیت الله روحانی و در رشت با آیت الله ضیابری چه می گویند و چرا می گویند.

روزنامه نگاران، هنگامی که بختیار آن آتش گداخته را در کف گرفت، در همان دیدار در حوضخانه خانه وی نشان دادند که چه عطشی به شکست اعتصاب و چه علاقه ای به ورود به صحنه حساس انقلاب احساس می کنند. هیات مدیره سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات که اعتصاب روزنامه نگاران را رهبری می کرد و شورای اعتصاب رادیو تلویزیون که همین کار را در آن سازمان پیش می برد، در آن روزها خود جلوه ای از کل جامعه بودند. گروه های مذهبی، ملی و چپ به دیدارشان می آمدند، با تشویق و تحسین تملقشان را می گفتند. اما تفاوتی در میان بود.

نمایندگان جناح مذهبی وقتی با پیام دعای آیت الله خمینی از نوفل لوشاتو، به دیدار هیات مدیره سندیکای نویسندگان مطبوعات رفتند چکی هم به مبلغ چند میلیون از جانب بازاریان برای توزیع میان روزنامه نگاران بیکار شده همراه داشتند. مدیریت اعتصاب در رادیو تلویزیون و در مطبوعات چنین هدیه ای را نپذیرفتند و خلاف استقلال طلبی خود دیدند.
اما چهره های مشخص جناح های ملی و چپ پولی نداشتند تا هدیه برند بلکه از اعتبار خود خرج می کردند، اعتصابیون خوشتر داشتند با چهره های ملی در صحنه ها ظاهر شوند و عکس بگیرند و با چهره های از زندان به در آمده چپ، در گوشه ای ملاقات کنند.

خودتان بتی دیگر تراشیدید
آن آزادی که شاپور بختیار نویدش را داد، می توان گفت از قطع پیمان های نظامی با آمریکا، انحلال ساواک و واگذاری بنیاد پهلوی به عنوان وقف، دستگیری عده ای از سرمایه داران و یا مدیران دولتی که گمان سوء استفاده از مقام در موردشان می رفت پراهمیت تر بود.

اما شنبه وقتی روزنامه ها درآمدند بعد از شصت روز، مردمی که خبر را از بی بی سی فارسی و از دهان ها شنیده بودند، در برابر دکه های روزنامه فروشی صف کشیدند، بر بالای صفحه اول این روزنامه ها، برای نخست بار عکسی از آیت الله خمینی بود و متن یک نامه یا فتوا که انتشار روزنامه ها را اذن می داد و بلامانع می خواند.

شاپور بختیار همان روز در تلفنی به سردبیر یکی از روزنامه ها به زهرخند گفت من به پیروی از مقتدایم دکتر مصدق آزادی شما را ضامن شدم و گمان نداشتم نامی از من و دولت من خواهید برد چرا که این آزادی را مردم به شما داده بودند، هدیه من نبود، اما افسوس هنوز این از در نرفته، خودتان بتی دیگر ساختید و به سجده اش مشغول شدید.

اما بختیار کار بزرگ تر در پیش داشت بزرگ تر از آن که از روزنامه نگاران دلگیر شود. او تمامی حواسش متمرکز به این بود که رای اعتماد از مجلس بگیرد و شاه برود. شاید به این باور که با رفتن شاه دلیل اعتراض ها و اعتصاب ها از میان برود و زمینه برای اصلاح امور و هم مذاکره و گفتگو، باز شود.

در فرودگاه موقع بدرقه شاه، پادشاه با چشمان پراشک و درهم ریخته سئوال ارتشبد قره باغی را که از پیش هویزر آمده بود و از او کد رمز را می پرسید بی پاسخ گذاشت فقط یکی از حاضران روزنامه اطلاعات را به دستش داد که از وی به عنوان "شاه" نام برده بود بی هیچ لقبی، نه اعلیحضرت نه همایونی، نه آریامهر و نه شاهنشاه، به بختیار گلایه کرده بود که مگر قرار نبود که تا من هستم رعایت همه مقررات و اصول را بکنند. کسی باز نگفته است که بختیار در آن دم چه پاسخ داد.

فردای بعد از رفتن شاه، در صفحه اول روزنامه آیندگان، نکته کوتاهی نوشتم. متنش این بود:

اینک او رفته است...
ما مانده ایم و ایران
ما مانده ایم به هم پیوسته اما پریشان.
رهبری را از خودکامه گرفته ایم، به خودکامگیش واننهیم.
خودکامه چیزی نبود، با خودکامه جنگیدن کاری سترک نبود.
شهید نمی خواست.
خودکامگی را دفن کنیم.
سئوال امروز این است: به جای خودکامه چه بنشانیم.
و پاسخ این است: اندیشه را.
در کاخ های سرفراز خانه هایمان هر چقدر کوچک و تاریک و سرد، تاج بر سر اندیشه بنهیم.
تاج بر سر اندیشه بگذاریم از امروز.
از امروز صبح نه احساس، که اندیشه رهنمون ما باشد.
اینک او رفته است. خودکامگان می روند. این سرنوشت محتوم آن هاست. اما خودکامگی نمی میرد مگر در اندیشه هایمان برانیمش.


آخرین کلام
همان روز در تلفن گفت: این حرف ها اگر فقط برای خوشامدگوئی نیست یک برنامه عملی برای اجرا می خواهد. متفکرانه گفت راندن خودکامگی از سر. و افزود: کاش همه به این عهد بمانیم.

تلخند و طعنه ای در کلامش بود. و این آخرین خاطره است از صدای او در ذهن روزنامه نگاری که فرزندش را شاپور بختیار روز 22 دی، به نام نامی مردم، از بند آزاد کرد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, August 8, 2011

بختیار، بعد از فروپاشی رسید

اوایل آذر ماه سال 1357 در یک سخنرانی در سالن وزارت کار گفتم حکومت مانند کسی است که از طبقه سی و ششم آسمان خراشی رها شده اما هنوز به زمین نخورده تا استخوان های خرد شده اش دیده شود ... این حس، از چندین جا مایه گرفته شده بود. یا به چشم دیده می شد یا از بازیگران اصلی شنیده می شد و یا از جلسه ها و دیدارهائی برمی آمد که هر ساعته شده بود. و هم از آزادی زندانیانی که در خیابان ها چشم در چشم زندانبان و شکنجه گران خود شده بودند.

اعتصاب شصت روزه مطبوعات که تا اعلام نخست وزیری شاپور بختیار طول کشید، مهم ترین اثری که داشت این بود که برای حکومتگران فرصتی ایجاد کرد تا زودتر از تحلیلگران سیاسی و مردم عادی شکست و فروپاشی را دریابند و به مذاکره و مصالحه با انقلابیون بروند. آن ها که در خیابان های تهران و شهرهای بزرگ کشور بودند در آذرماه 1357 نمی دانستند که فروپاشی نظام سلطنتی یعنی صعود جناح مذهبی انقلابی. و نمی دانستند این اتفاق افتاده است، اما سران قدرت های جهانی ذینفع و هم مدیران ارشد حکومت پادشاهی خوب می دانستند کشتی شکسته، و فهمیده بودند باید با چه کسانی وارد معامله شوند.

اول حکایت

پادشاه خود وقتی متاثر از حوادث بهمن 1356 تبریز جعفر شریف امامی را برای نخست وزیری برگزید جز توهم نزدیکی به هواداران بریتانیا، بیماری معروف به دائی جان ناپلئون که باعث می شد نظر به مرتبه بالای شریف امامی در تشکیلات فراماسونری داشته باشد، روابط شریف امامی با قم، روحانی زادگی او و سابقه کارش در هفده سال قبل که نخست وزیر شد و وقتی که در مراسم تشییع جنازه آیت الله بروجردی حاضر شد، این ها در نظرش بود.

جعفر شریف امامی که فرمان نخست وزیری گرفت، عاقل تر ها دریافتند عقربه به کدام سمت مایل است. او تا به عمارت نخست وزیری رفت قمارخانه ها را بست، بلیت بخت آزمائی را تعطیل کرد، حزب فراگیر رستاخیز را از احترام انداخت و در برنامه کار دولتش گفت قصد سفر به عتبات و بازگرداندن آیت الله خمینی را دارد.

چنین بود که وقتی هفده شهریور رخ داد نگاه ها کمابیش بدان سمت بود تا زمانی که آیت الله خمینی هم خود را به پاریس رساند. به این ترتیب نه که یک شاخه از انقلاب رهبری یافت بلکه در صحنه رسانه ای جهان، پادشاه ایران جایگزینی پیدا کرد. آشکار گشت که قدرت در این کشور نفت خیز[به زبان دیگر کلید چاه های نفت] در دست که خواهد بود. همین یک نشانه برای جلب توجه همگانی به سوی جناح مذهبی انقلاب، کفایت می کرد.

از آن زمان چهره های مختلف – شاغل یا بازنشسته، محبوب یا مغضوب پادشاه، سلطنت طلب یا ملی گرا و حتی مذهبی – در چندین نقطه به مذاکره با کسانی رفتند که گمان داشتند به رهبری مذهبی راه دارند. طرف های مذاکره اول کار آیت الله شریعتمداری، آیت الله طالقانی، آیت الله منتظری، فلسفی واعظ بودند. کم کمک و بعد از رفت و آمدهائی که به نوفل لوشاتو صورت گرفت مهندس مهدی بازرگان، دکتر سنجابی، داریوش فروهر، دکتر یدالله سحابی، دکتر غلامحسین صدیقی، دکتر علی امینی هم مشغول گفتگو شدند.

در این گفتگوهای دور از چشم توده، در خلا رسانه ای، مهم ترین اطلاعی که رد و بدل می شد این بود که پادشاه می خواهد برود و فروپاشی نزدیک است. از بالاترین سطوح که شخص پادشاه و شهبانو باشند، مذاکرات میانجی گرانه جریان داشت تا نخست وزیران پیشین [ همه زنده ها به جز امیرعباس هویدا که در زندان بود]، فرماندهان نظامی از جمله سپهبد ناصرمقدم آخرین رییس ساواک، ارتشبد فریدون جم، رییس پیشین ستاد نیروهای مسلح و داماد بزرگ رضاشاه، ارتشبد عباس قره باغی آخرین رییس ستاد نیروهای مسلح، ارتشبد حسین فردوست رییس سازمان بازرسی شاهنشاهی و دوست نزدیک و از بچگی شاه.

در این میان ویلیام سولیوان آخرین سفیر آمریکا، آنتونی پارسونز سفر بریتانیا، حتی سفیر اتحاد جماهیر شوروی، رییس ایستگاه سیا وکا گ ب در تهران، گاه گاه به دعوت شاه به کاخ نیاوران می رفتند. آن ها به این ترتیب بیش از هر کدام از درباریان و وفاداران، از تصمیم های شاه و وضعیت روحی و جسمی وی باخبر می شدند. گزارش های آنان به واشنگتن و لندن و مسکو دقیق ترین گزارش هاست، گرچه برداشت های غلط هم در آن فراوان است.

سفارتخانه های خارجی که تا یک سال قبل هیچ صاحب مقامی بدون اذن قبلی دفتر مخصوص و ساواک حق حضور در آن ها نداشت، روزهای پرکاری را می گذراندند. صدها تن از رجال و فرماندهان نظامی و سرمایه داران، اگر نه در مسیر دریافت روادید برای خود و خانواده، برای مشورت و اطلاع یابی به دفاتر خارجیان می رفتند حتی دیپلومات های ایتالیایی و ترک و پاکستانی هم سرشان شلوغ شده بود.

رفت و آمدهای سفیران کشورهای بزرگ با شاه و مقامات ارشد نظام، وقتی به گزارشی منجر شد که ویلیام سولیوان فردای جمعه سیاه [هفده شهریور1357] به واشنگتن فرستاد "فکر کردن به آن چه فکر ناکردنی می نماید" دیگر می شد دید که در رستوران های خلوت و شیک بالای شهر تهران، دور از چشم ساواک که ریسش خود گوشه ای دیگر مشغول مذاکره بود، کسانی مشغول بحث با خارجی ها و یا ناراضیان مشهور درباره آینده کشور بودند.

ملاقات های حقیقت یاب

پادشاه از آغاز انتصاب نظامیان به دولت، هر روز با کسانی از پیران معمولا رنجیده و عزلت گزیده ملاقات می کرد علی دشتی، عبدلله انتظام، علی امینی، دکتر غلامحسین صدیقی، احمدعلی بهرامی، امیرتیمور کلالی مشهورترین این ها بودند، ولی روسای سابق دانشگاه ها و دانشکده ها و وزیران و سفیران پیشین هم به این ملاقات ها دعوت می شدند. معمولا در اول هر دیدار پادشاه می گفت"خیلی شکسته و پیر شده اید، از زمانی که شما را ندیدم" که نشان می داد شاه از تغییر ناگهانی وزن و سلامت و چهره خود خبر ندارد. و معمولا بعد از مقدمات با این جمله پادشاه مذاکره جدی می شد "نگوئید من گفته بودم، حالا چه باید کرد، کشور در خطرست". با هر کدام از این ملاقات ها، یکی به جمع مذاکره کنندگان با جناح مذهبی افزوده می شد.

اداره شنود ساواک تا مدت ها گیج بود، چرا که از طریق شنود تلفن ها در می یافت که "عناصر خطرناک" مشغول گفتگو با پادشاه و انتقال این گفتگو ها به روحانیونی هستند که آن ها هم هنوز نامشان در فهرست "عناصر خطرناک" است.

بعد از آن هر چه رخ داد نشان از تلاش حکومت برای به دست آوردن دل علما داشت، از مذاکرات پشت پرده سیاسی تا ملاقات های میانجی گرها و یا کسانی که تصور می کردند ملاقات پادشاه با آنان معنایش این است که باید بین حکومت و ناراضیان میانجی شوند. نقل شده است دکتر کریم سنجابی آخرین رهبر جبهه ملی به پادشاه که از وی می خواست که نخست وزیری را بپذیرد و در مقابل ارتجاع مذهبی بایستد گفته بود ما تا همین الان به دستور اعلیحضرت از داشتن دفتری با دو میز و صندلی محروم بوده ایم، در میان جوانان متحدی نداریم هواخواهی نداریم، با کدام سازمان به مقابله با کسانی برویم که مسجد و حسینیه در سراسر کشور پایگاه و دفتر آن هاست.

در چنین شرایطی انگار همه بازیگران در ایران و در جهانی که تازه متوجه خطر در کشور بزرگی مانند ایران شده بود، دنبال فرصتی می گشتند تا خود را برای بعد از فروپاشی آماده کنند. ارتش به فرمان شاه عملا در کوچه پسکوچه شهرهائی که نمی شناخت گم شده بود و بازیچه جوانان، هیچ گروه سیاسی وجود نداشت که سازمانی داشته باشد. حزب توده مجموعه ای پیران و سالخوردگان بود که یا در کشورهای کمونیستی و گرفتار سرنوشت خود بودند یا سالخوردگانی که از کار سیاسی فقط تعقیب حوادث و گفتگوی منظم را می دانستند، دو گروه چریکی که به اعتبار کشته هائی که در درگیری با ساواک داده بودند [چریک های فدائی خلق و مجاهدین فدائی خلق] نامشان در همه شهرها برده می شد، باز سازمانی نداشتند مگر یک سری عادات و آداب مخفی گری، برای کار علنی در درون یک جامعه انقلابی فرصت لازم داشتند و مجالی هم برای سامان دهی نیافتند.

نظام فروریخته

این همه نشان می داد در یک ماه پایانی حضور پادشاه در ایران، حکومت فروریخته بود، گیرم حضور شاه در کاخش مانعی برای فروریختن بود. نشانه دیگرش این که بیشتر چهره های سیاسی با شناختی که از قدرت خیابان ها پیدا شده بود، دنبال یکی از سران جناح مذهبی می گشت برای گرفتن امان، یا اطلاع یافتن از شکل آینده. اگر روحانی و روحانی زاده ای در خانواده ای بود، بی عنایتی به این که با جناح مقلد آیت الله خمینی مربوط هست یا نه، طرف مذاکره و معامله و مصالحه شدند.

در شهرهای مختلف کشور خیلی پیش از آن که صدای انقلاب توسط پادشاه شنیده شود روحانیونی مرجع دادخواهی ها و محل رجوع مقامات دولتی و مردم شدند و از عزلت به در آمدند. در آن زمان استانداران به عنوان تدبیری برای حفظ آرامش استان گاه گاه به دستبوس کسانی رفتند که بعد از انقلاب به عنوان امام جمعه و یا نماینده ولی فقیه در استان ها برگزیده شدند. فرماندهان نظامی هم بعدها به همین روند پیوستند.

خیلی پیش از آن که شاپور بختیار لایحه انحلال بخش سیاسی ساواک را به مجلس ببرد، با اجازه آخرین رییس ساواک سپهبد ناصر مقدم، روسای ساواک استان ها و شهرهای بزرگ مشغول گفتگو با روحانیون شدند و بسیاریشان در این مرحله برای خود خط امان گرفتند.

وقتی شاپور بختیار پذیرفت که نخست وزیر شود بدون اصرار بر ماندن شاه، مائده ای آسمانی برای شاه بود که آرزو داشت نه مانند پدرش خم شده عقب یک اتومبیل و پنهانی از تهران برود، نه مانند محمد علی شاه قاجار پناه برده به یک سفارت خارجی. او در عین حال به سرنوشت ناصرالدین شاه قاجار هم می اندیشید که در لباس شاهی به دست یک ناراضی که تحت تاثیر یک فقیه قرار گرفته بود ترور شد. برای آخرین پادشاه جز هوسی نمانده بود. هوس این که مانند احمد شاه به احترام و با سلام بالاترین مقام نظامی کشور، بدرقه شود. گیرم آخرین شاه قاجار در سفر بی بازگشت آخر، هنگام عبور از قم با پیشواز رییس حوزه علمیه روبرو شد و دعای سفر گرفت، و چنین امکانی برای محمدرضا شاه دیگر وجود نداشت.

تا شش ماه پیش از آن هم مراجع بزرگ قم و مشهد، هنگام بازدید وی از این شهرها در خانه خود یا در صحن حرم، به دیدارش شتاب می کردند، اما دیگر در سال 57 پیام های دربسته می رسید اما جرات ملاقات نبود برای همین هم آیت الله خوئی که وی را رییس مذهب تشییع و بالاترین مقام علمی شیعه می گفتند، در کربلا ملکه ایران را پذیرفت و دعا کرد، اما حمایت علنی دیگر مقدور نیست.

این همه گوشه ای از صحنه ای بود که خلاصه ترین توصیفش این که نظام از هم پاشیده بود و حتی جانشین خود را نیز تعیین کرده بود. و اگر کسانی از خادمان خود را نیز در زندان نگاه داشته بود تا دست بسته تحویل انقلابیون دهد از سر بی نظمی و بی تصمیمی بود، نه مطابق برنامه ای و بر اساس تفاهمی.

یکی از فرماندهان ارتش در یکی از دادگاه های اول انقلاب گفت "برای فرار هم هر حال یک نقشه راه و یک تدبیر لازم است وگرنه فرار خیلی خطرناک خواهد بود. ما نقشه فرار هم نداشتیم چون فرماندهمان به فرار فکر نکرده بود و اجازه نداده بود دیگران هم به آن فکر کنند".

گفتگو با جانشینان

در آستانه اعلام نخست وزیری بختیار،کنفرانس گوادالوپ با حضور سران کشورهای غربی، کاری جز تائید گزارش ویلیام سولیوان نکرد و یک اعلامیه کمرنگ حمایت از دولت غیرنظامی تازه [ که خبرش را به صورت کلی تهران ارسال داشته بود] صادر کرد و چنین پیداست که تصمیم گرفتند دولت های غربی هم از هر طریق می توانند با جانشینان پادشاهی گفتگو کنند. بنا به گزارش نظامیان بهترین حالت برای غربی ها این بود که ارتش ایران [بدون لزومی به وفاداری به نظام پادشاهی] دست نخورده بماند و از کشور و نظام بعدی در مقابل کمونیزم دفاع کند.

بلافاصله بعد از کنفرانس گوادالوپ، نمایندگانی از وزارت دفاع آمریکا و بریتانیا و فرانسه راهی تهران شدند که مطمئن شوند صورت حساب خریدهای نظامی [قطعی و غیرقطعی] پرداخت خواهد شد.

آمریکا ژنرال هویزر معاون ژنرال هیگ سرفرماندهی ناتو را راهی تهران کرد و در روزهای بعد هر روز برنامه کار وی تغییر یافت. در آغاز سفر او، نه فقط پادشاه و هوادارانش گمان کردند نجات دهنده ای می آید بلکه مسکو هم هشدار به دخالت نظامی آمریکا داد و آیت الله خمینی هم اعلام داشت که خبر از تدارک کودتای نظامی دارد اما صلاح آمریکا نمی بیند به چنین کاری دست بزند.

هویزر هم نوشته است که اگر از واشنگتن برنامه کاری برای وی تعیین می شد حتما باید زمانی هم برای پیاده کردن آن در نظر می گرفتند.

بدین ترتیب سوپرمن هم زمان می خواست و برخی از انقلابیون هم به تصور آن که دادن مهلت به نظام از هم فروریخته، از صدمات و کشته ها و ویرانی جلوگیری می کند و انتقال را راحت تر عملی می سازد، با آن موافقت داشتند. فقط یک نفر بود در نوفل لوشاتو که از جمع بندی اخبار هم فروپاشی را دریافته بود و هم ارزش زمان را. آیت الله از یکسانی درخواست های نماینده آمریکا و فرانسه، شاپور بختیار و فرماندهان نظامی به این نتیجه رسیده بود که باید این زمان را ندهد. وی در حالی که ابتدای کار گروه هائی را برای دیدن دوره های شش ماهه و یک ساله به اطراف عالم گسیل داشته بود، از اواخر دی ماه فشار آورد که باید به تهران رفت. حتی در زمانی در یک مصاحبه گفت ملت ایران با کشورهائی که به شاه راه دهند تقابل نخواهد داشت. یعنی هر چه زودتر راه باز کنید برای تکمیل هزیمت نظام. کسی که ظرف دو ماه رهبری انقلاب را بدون کمتر زحمتی به دست آورده بود و مشهور جهانی شده بود، دیگر خیال آن نداشت که وقت را به هدر بدهد. همان روزها خطاب به "آقای آمریکا" گفت چطور از کسی که نمی تواند خود را در تهران حفظ کند و دیوار کشیده به دور خود و قوروق نظامی ایجاد کرده انتظار دارید منافع شما را حفظ کند. مردم ایران منافع شما را بهتر حفظ می کنند [نقل به مضمون].

زمانی که بختیار آمد

زمانی که شاپور بختیار مامور کابینه شد و تنها شرط شاه این بود که خودش زودتر برود، از نظام پادشاهی چیزی نمانده بود. اصولا نظام بدون پادشاهی که تمام امور را نظارت و مدیریت می کرد معنا نداشت. مدیری نداشت که تصمیم گیری بداند. اولین باری که جلسه مشترک دولتمردان و نظامیان را [در دولت شریف امامی] تشکیل داد، جلسه به مضحکه ای تبدیل شد تا فریاد کشید مساله جدی مملکت در خطرست شوخی نکنید. در این جلسه فقط یک طرح به میان آمد. همان که منوچهر آزمون گفت دستگیری و اعدام دولتمردان پیشین. طرحی که دولت ازهاری پیاده اش کرد و موجب اعدام آزمون و هم سپهبد مقدم [مخالف طرح] شد. طرحی که حتی صفت قدردانی از وفاداران را از پادشاه گرفت. و او را در روی این صندلی تاریخی نشاند که برخلاف انورسادات رییس جمهور مصر، وی مقامات وفادار به خود را در زندان ها گذاشت تا طعمه خشم انقلابیون شوند. و خود از کشور رفت. ناخدائی شد که وقتی کشتی آتش گرفته را ترک گفت که خدمه و مسافرانشان در آن بودند.

شاپور بختیار، بر اساس یک برداشت تاریخی [تاریخ ایران و تاریخ معاصر اروپا] وارد نبردی شد که همه قدرت ها در آن پیشاپیش به رقیبان تفویض شده بود. سنگری که وی اعلام داشت برای حفظش پایداری خواهد کرد قبلا در یک سیستم دیکتاتوری حرف نشنو و عبرت نپذیر و مغرور ویران شده بود. او تنها یک امید داشت و در جست و جوی نقشی در تاریخ آخر قرن بیستم [که حقش بود] بدان یک امید ماند. بختیار می پنداشت وقتی حاضر به برگزاری همه پرسی برای تعیین نظام آینده شود خواهد توانست با ترساندن آیت الله خمینی از ارتش و ارتش از آیت الله خمینی پیروز شود.

بختیار بر این اساس که تصوری اروپائی از تحولات بزرگ است، گمان داشت نه تنها دوستش مهندس مهدی بازرگان بلکه آیت الله خمینی هم موافقت خواهد کرد. گمان داشت تنها مشکل تیمسار بدره ای است که وقتی احتمال چنین کاری را شنید اسلحه کشید و فریاد برداشت تا ما هستیم کسی نباید سخن از تغییر نظام کند.

همین ارتشی که یک سویش یک افسر متعصب اسلحه می کشید در سوی دیگرش ارتشبدان و سپهبدان قبلا خط امان از علما و چهره های نظام آینده گرفته بودند.

با رسیدن شاپور بختیار به نخست وزیری، و خروج شاه از کشور، تماس ها و مذاکرات بخش های مختلف حکومت با جناح مذهبی شتاب بیشتری گرفت. دیگر کسی مانع سفر شبانه بالاترین مقام نظامی کشور به قم نبود. سرهنگ سیف عصار که در سال 1343 از سوی ساواک آیت الله خمینی و پسر بزرگش را به تبعیدگاه بورسا در ترکیه برده بود، مامور شد از آشنائی دیرین با احمد خمینی استفاده کند و نظر آیت الله را درباره آینده ساواک بپرسد.

عبدالله انتظام دولتمرد با سابقه که پانزده سال را در معزولی گذرانده و درویش بی ادعائی بود، به مدیریت عامل شرکت ملی کردن نفت گمارده شد، دو تن از اعضای شورای انقلاب که آیت الله خمینی تعیین کرده بود از وی خواستند این سمت را بپذیرد. از همان زمان یک اتاق هم برای نمایندگان آیت الله خمینی [مهدس بازرگان، حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی، مهندس صباغیان و...]در نظر گرفته شد که مامور بودند اعتصاب کارکنان صنایع نفت را به ترتیبی ساماندهی کنند که به ارتش بنزین نرسد اما مردم در سرما بی سوخت نمانند.

دفتر مرکزی انقلاب

بختیار فرصت نیافت که سامانی به مذاکرات مربوط به فرار بدهد. بر اساس یک تفکر اروپائی گمان داشت وقتی مهندس مرزبان نماینده خود را به پاریس بفرستد با خطی از آیت الله طالقانی که با رهبر انقلاب گفتگو کند نفس این خبر که نخست وزیر حاضرست به پاریس بیاید جذاب و اغواکننده خواهد بود. چنین می بود اگر در صدها نقطه مذاکراتی چنین برقرار نبود. در این زمان میزان اطلاعات دفتر مرکزی رهبری انقلاب از نخ های متعددی که اتصال می جستند بیش از بختیار بود.

دفتر مرکزی انقلاب در برخلاف تصور ها با آیت الله طالقانی نبود، بلکه با دکتر بهشتی بود که با نظمی خیره کننده و دیدنی اداره اش می کرد، اول هر ساعت، با تلفن اخبار را به نوفل لوشاتو می رساند و دستورها را دریافت می کرد، نمایندگانی از مراکز دولتی و خدماتی و استان های مختلف کشور، حدود پنجاه نفر در خانه وی کشیک می دادند. در سالن پذیرائی خانه اش گوش تا گوش نشسته بودند. ضبط صوت های کوچکی برایشان خریداری شده بود که با اشاره دست دکتر بهشتی آن را فشار می دادند و صدای گوینده ضبط می کردند، گاهی فاصله رسیدن این پیام ها و برنامه عمل ها به دورترین گوشه های کشور کمتر از یک روز بود. این جا نه مانند خانه خیابان تنکابن [منزل آیت الله طالقانی] محل دیدارهای سیاسی و شروع راه پیمائی ها بود، نه مردم شب و روز برابرش جمع بودند به دادن شعار، این جا دفتر کار واقعی یک موجودیت سیاسی بود که می دانست بزودی قدرت را در دست خواهد داشت. چند کارت تردد حکومت نظامی هم در اختیار بود که بعد از قوروق هم رفت و آمد ممکن شود.

شاپور بختیار شاید قبل از نشستن بر صندلی نخست وزیر در ساختمانی که همه در آن حسرت "آقا" را می خوردند و او کسی جز امیرعباس هویدا نبود، به مذاکره با قدرت آینده امید بسته بود. اول از همه پیام رسانش دکتر علی امینی بود که گذرنامه سیاسی اش را که پانزده سال بود توقیف کرده بودند صادر کردند و به پاریس رفت تا در دیدار با آیت الله خمینی وی را راضی به مصالحه ای کند. امینی به پاریس رفت، اما قبل از رسیدن آیت لله خمینی در یک سخنرانی گفت حتی دکتر امینی هم اگر با این ها وارد گفتگو شود از چشم ها می افتد. امینی تا این جا تنها کس از دولتمردان سابق بود که با چنین لحنی مخاطب قرار می گرفت. امیدواری دیگر بختیار به ترکیب شورای سلطنت بود که با کسب نظر بخشی از جناح مذهبی تعیین شدند و گمان می رفت سید جلال الدین تهرانی رییس این شورا به سابقه آشنائی حوزوی با آیت الله خمینی، سفیر با نفوذی خواهد شد که زمانی خواهد خرید برای همه.

وقتی هم دکتر علی امینی از صحنه بیرون پرید و از ادامه ماموریت صرف نظر کرد، و هم سید جلال استعفا داد و برای همیشه به خانه اش در ورسای رفت، بختیار خود راسا دست به کار شد. و هیاتی را به پاریس فرستاد تا زمینه را برای سفر او به پاریس، بازگرداندن آیت الله و برگزاری همه پرسی تعیین نظام فراهم آورد. امیدش چنان بود که با اولین خبر خوشی که از مهندس مرزبان رسید خبر "سفر قریب الوقوع نخست وزیر به پاریس" به خبرگزاری ها داده شد و در تهران هم برخی به رقص و شادمانی پرداختند. ضربه خرد کننده را اعلامیه ای وارد آورد که از نوفل لوشاتو دیکته شد و دکتر بهشتی نوشت. آیت الله بدون استعفا از سمت و بدون غیرقانونی خواندن نظام پادشاهی کسی را نمی پذیرد.

تلاش بختیار که دیگر امید چندانی نداشت مگر به معجزه ای دور از تصور، با رسیدن آیت الله خمینی به تهران ادامه یافت. این جا پیام ها زودتر می رسید و جواب ها هم، خیرخواهی مانند مهندس بازرگان هم در کار بود، گروهی از بازاریان جبهه ملی هم در هر دو اردو بودند. اما چه می توانست کرد با حریفی که قدرت را داشت و زمان نمی داد.

کشتی بزرگ نظام به گل نشسته بود. همان کشتی که تا یک سال قبل هم ناخدایش گمان داشت دروازه تمدن بزرگ را گشوده و خود را در استانه قرار گرفتن در مقام پنجم صنعتی جهان می دید، و گفته می شد زرادخانه ای دارد که حتی اسرائیل دردانه آمریکا در منطقه از آن بی بهره است. همان کشتی که فرمانده اش سه سال قبل به رهبران کشورهای اروپائی و آمریکائی درس مدیریت و رهبری می داد و آنان تملقش را می گفتند.

ناخدا دون کیشوت

بختیار در اتاق فرمان این کشتی مجلل و از دور تماشائی، 37 روز ماند، در حالی که همه افسران مشغول مذاکره و مغازله با مالکان بعدی بودند، بیشترین وزیرانش را به وزارت خانه ها راه ندادند، روزنامه هائی که وی آزاد کرده بود، خبری در همراهی وی ننوشتند، این آزادی کسی را به سوی رییس دولت جذب نکرد.

می گفتند و می نوشتند بختیار دون کیشوت وار شمشیر بر سایه آسیای بادی زد، اما خود می گفت نگهبان سنگری است که پدرانمان آن را ساخته اند. مقصودش قانون اساسی مشروطیت بود که صمصام السلطنه پدربزرگش از بانیان آن بود.

اما تقدیر بخش دیگری از سرگذشت صمصام السلطنه را برای او رقم زد. همچنان که صمصام السلطنه بعد از برکناری [در سال 1297] هم خود را رییس الوزرا می دید و حاضر به شکستن مهر و فراموش کردن آن عنوان نشد تا بود. این نوه هم آن قدر بر عهد خود با قانون مشروطیت گفت تا شنید که ارتشبد قره باغی چند ساعتی است در اتاق خود نیست.

و آن قدر امیدواری خود را حفظ کرد که دیگر صدای مرگ می آمد. صدای کسانی را شنید که مرگ او را می خواستند و نگهبانی که می گفت در محوطه هیچ وسیله نقلیه نمانده و فقط یک هلی کوپتر مانده آن هم برای چند دقیقه دیگر. خلبانش دارد می رود. سیل به خیابان پاستور رسیده بود. تلفن دفتر ارتشبد قره باغی هم همچنان بوق اشغال می زد، از دو ساعت قبل.

اما شاپور بختیار یک سند دارد که فیلمی است که هژیر داریوش فیلمساز در سیزده بهمن سال 1357 ضبط کرد، فیلمی که گفته شد برای تاریخ ضبط می شود و در زمان خود اجازه انتشار نداشت. در آن فیلم که به زبان فرانسه سخن می گفت، آخرین نخست وزیر نظام پادشاهی به تاکید گفت می داند آن چه امروز مردم ایران می خواهند مانند سیلی او را و دولتش را خواهد برد.

شاپور بختیار به شهادت گفته هایش در فیلم هژیر داریوش دریافته بود که کشتی به فرمان وی نیست و موج های هایل آن را از هم می پاشد، حتی کشته شدن خود را هم گمانه زنی کرد. امیدی هم نداشت به نجات اما می خواست اثری در تاریخ بگذارد و به آیندگان نشان دهد که بیشه ایران خالی نبوده است.

بیست سال بعد از مرگ دردناک آخرین مدافع قانون اساسی مشروطیت، می توان پرسید تاریخ چه تصویری از وی در خاطر دارد. از مرغ توفان که خطاب به مردم ایران گفت آن کس که گفت بهر تو مردم دروغ گفت/ من راست گفته ام که برای تو زنده ام.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, August 3, 2011

به فرمان من: همه اخم


با یک مقدمه می خواهم به آب بازی برسم.
در آغاز دهه چهل، حادثه پانزده خرداد سال ۱۳۴۲ که رخ داد ما بی‌خبر بودیم اما کم کم حالیمان شد که چیزهائی در دل حکومت تکان خورده است. تازه ده سال از کودتای بیست هشت مرداد می‌گذشت. ماجرائی که ابعادی جهانی پیدا کرد و همچنان از مسائل مهم دوران بعد از جنگ است.

ایران در همان سال‌های اول بعد از جنگ جهانی، با باج خواهی استالین و ماندن سربازان ارتش سرخ در آذربایجان، یک سال در صدر کشمکش‌های دنیا نشست و به تعبیر برخی از بزرگان اصلا باعث شروع جنگ تازه‌ای به نام جنگ سرد شد. شکایت ایران از شوروی، قهرمان جنگ که به رهبری استالین در همه دنیا می‌درخشید، اولین امتحان سازمان تازه تأسیس ملل متحد بود. رجال ایرانی به بهترین وجهی از آن ماجرا بهره گرفتند، همه رقابت ها و حتی دشمنی‌های داخلی را به پای حاکمیت ملی و تمامیت ارضی کنار گذاشتند و آذربایجان درست یک سال فرقوی و جدا از ایران ماند و در ۲۱ آذر سال ۱۳۲۵ همه چیز به جای خود برگشت.

پنج سال بعدش نهضت ملی کردن نفت رخ داد و در جریانش، هر از گاهی خیابان شهر‌های بزرگ محل اجتماع‌ها و راهپیمائی‌ها بود. باورش دشوار می نماید امروز اما در عکس‌های آن دوران، فاصله ۱۳۲۵ تا ۱۳۳۲، پیداست؛ زنان ساده شهری در کنار زنان چادری آرام و شادان شعار می دهند، مردان از هر طبقه اما مرتب با بازوبندهای مشخص انضباط راهپیمائی را محافظت می‌کنند، پلیس کناری به تماشا ایستاده و حتی نمایندگانی از ارتش هم سوار بر جیپ مراقب‌اند. این باور دشوار اما واقعیت دارد. مگر در نهضت مشروطیت با آن همه اثرگذاری چه شد. در آنجا هم کسی به کسی حمله نکرد. مردمی به مسالمت می‌رفتند شاه‌عبدالعظیم تحصن می‌کردند و نماینده‌شان با دربار گفتگو می‌کرد. به نتیجه شان هم رسیدند.

این حوادثی که دو سال پیش، خرداد ۸۸ بعد از انتخابات ریاست جمهوری، رخ داد و تصاویرش تمام دنیا را در برگرفت از چند جهت جانگزا بود. از خود پرسیدیم یعنی در ایرانی که اول قرن بیستم با نود و هشت درصد بی‌سواد، مردم می توانستند اعتراض کنند و خشونت نبینند و سخره جهان نشوند، دولت‌ها هم بلد بودند مردم را نکشند و الزاما هم به فروپاشی نرسند، اینک بعد از صد سال این همه هنر از یاد رفته است! یعنی با این همه ادعا ایران شده‌ است شبیه به جوامع عقب افتاده دوران جاهلیت. شده‌است الگوی تحرکات تازه اما تلخ خاورمیانه و حالا روزنامه‌ها، به درست یا غلط، می‌نویسند سوری‌ها با مستشاری ایرانیان دارند مردم را گاهی روزی صد نفر می‌کشند به گناه اینکه دست خالی راهپیمائی می‌کنند و آزادی می‌خواهند و صلح می‌جویند. چه راهی درازی به عقب برگشته ایم.

یعنی جماعتی به عنوان حکومتگر و مسئول نظم و امنیت عمومی می خواهند به ما بگویند مردمی که صد سال پیش هم در عین بی سوادی با هم زیستن را می‌دانستند، حالا عوض شده‌اند. در آن زمان که بخشی از اروپا هم دیکتاتوری بود و اصولا هشتاد درصد کشورهای دنیا به نوعی دیکتاتوری داشتند، انقلاب مشروطیت ایران الگو شد، حالا که هشتاد درصد کشورهای عضو سازمان ملل به نوعی مردم سالاری رسیده‌اند، شده‌ایم الگوی کدام رفتار؟!

داستان را ادامه دهم.
پنج سال نهضت ملی کردن نفت که در افتادن با یک غول سرافراز جنگی یعنی بریتانیا بود، چندان اتفاق تندی نیفتاد. گاهی درگیری بود، روزنامه‌ها هم منعکس می‌کردند، مجلس هم زبانش باز بود، دولت استیضاح می‌کرد. می‌گفتند سیا و ام‌آی۶ هم دسیسه می‌کردند، کا‌گ‌ ب شوروی هم بیکار نبود. رزمناو بزرگ انگلیسی آمده و روبروی پالایشگاه نفت آرایش حمله نظامی گرفته بود اما دکتر مصدق به درست به سرتیپ کمال نوشت: خونسرد، و از حسین مکی می‌خواست مردم را تهییج کند برای ملی کردن ولی نه علیه انگیسی‌ها که مبادا اتفاقاتی افتد و مردم ایران وحشی جلوه کنند در چشم جهان.

ده سال بعد از ۲۸ مرداد و سقوط دولت مصدق، وقتی ماجرای پانزده خرداد سال ۱۳۴۲ اتفاق افتاد که نوشته و گفته می شود شروع انقلاب اسلامی بود، یک روز تیر و تیراندازی بود و عده ای که به صد نرسید [مطابق آمار بنیاد شهید] جان دادند هفت هشت نقطه تهران تخریب شد بعد ها آشکار گردید در پیشوای ورامین و در تهران کمتر از هفته گذشته در شهر حمای سوریه کشته شده‌اند.

اما پانزده خرداد 42 چیزی را در دل حکومت پادشاهی تکان داد. تا آن زمان اصلا کسی به شورش خیابانی فکر نمی‌کرد. بعد از آن روز ارتشبد جم در مقام رییس ستاد ارتش و بعد دیگران به فکر افتادند که پلیس باید باید برای روز مبادا مجهز شود. فکرش در جلسات مطرح شد و حاصل آن که چند افسر فرستاده شدند به کشورهای هم پیمان غرب تا مقابله با شورش های خیابانی را بیاموزند چنین بود که یک سال بعد وقتی اعتصاب رانندگان تاکسی در اعتراض به اصلاحات اقتصادی دولت حسنعلی منصور موقع امتحان سیستم بود. دولت در وضعیتی مانند یونان امروز زیر فشار اقتصاددانان غربی می‌ بایست یارانه‌ها را سامان دهد،‌‌ همان کاری که حالا هر روز کاپ افتخارش بالای سر محمود احمدی‌نژاد می چرخد، به همین جهت دو ریال به بهای هر لیتر بنزین افزوده گشت اما شهر‌ها تحمل نکردند-. یک روز دیدیم جیپ‌های ارتشی با یک آرم خوش‌خط نسعلیق «تاکسی دولتی» در خیابان‌ها ظاهر شدند و مردم شوخی کنان با آن ها به محل کارشان رفتند. این حادثه مقدمه‌ای شد تا جناح مذهبی حسنعلی منصور نخست وزیر را ترور کرد و کشت.

اما پاسخ آن اعتصاب و این ترور از سوی حکومت نه کشتار بود و نه غضب، قیمت بنزین گران نشد و یارانه ها ماند تا پنجاه سال بعد دوستان همان بخارائی عامل ترور منصور، به حکومت برسند و حذفش را تبلیغ کنند. اما در آن زمان با خشن شدن صحنه، قیمت ها به وضع قبلی برگشت، شاه در نطقی گفت «مگر منصور چه کرده بود.» و ویترین فروشگاه فردوسی را سیاه پوش کردند با عکسی از منصور و این جمله شاه. درست همان که چهل سال بعد در هاردوس لندن دیدیم وقت مرگ دایانا و دودی الفائد. در مقدمه این تصمیم ها سناتور‌ها که نیمیشان توسط شاه انتصاب شده بودند و نیمی توسط مردم انتخاب، فریاد برداشتند که چرا این همه فشار به مردم، دو ریال برای هر لیتر بنزین و یک ریال به بهای بلیت اتوبوس‌ها افزودن زیاد است و مردم محروم چه کنند. عده ای به ملاقات شاه رفتند. دادگاه عاملان ترور حسنعلی منصور تشکیل شد، البته دادگاه نظامی و کار غلط این که بدون وکیل. اما در نهایت بخارائی جوانی که ماشه را چکانده بود اعدام شد و بقیه به زندانی رفتند که عکس هایشان در هنگام هواخوری و ملاقات با خانواده هست و خود حکایت می کند که زندانشان [وقتی دوره محکومیت را می گذراندند از چه قبیل بود]

آرایش نظامی جیپ‌ها وقتی اعتصاب بنزین با نوشته تاکسی دولتی یک تجربه بود و بعدش جلسات انتظامی امیران ارتش زیاد شد و گفتگو از این بود که باید پلیس سپر داشته باشد، چماق داشته باشد و آب‌پاش داشته باشد، نه اینکه مانند سرباز‌ها فقط تفنگ داشته باشد، گرچه اجازه تیر به آسانی داده نمی‌شد و تیر هم از کمر به پائین بود.

‌همان سال‌ها بود که سپهبد محسن مبصر در مقام رییس شهربانی کوشید درس‌های تازه‌ای را که افسران پلیس در اروپا و آمریکا خوانده بودند به عمل نزدیک کند. بنابراین طرحی به پادشاه داد و بودجه و ملزوماتی خواست که در روز مبادا... اما [به شرحی که در خاطرات ارتشبد جم و سپهبد مبصر آمده]، شاه با دیدن کلمه بازوکا در میان فهرست درخواست‌های شهربانی فریاد کشید: برای چه... لازم نیست. و با وجود اینکه رییس شهربانی سلام داد و اطاعت کرد و گفت هر طور صلاح می‌دانید، اما بددلی در وجود شاه افتاده بود و مبصر به همین دلیل رفت. بعد‌ها ارتشبد جم داماد بزرگ رضا شاه و محرم خانواده سلطنتی هم از ریاست ستاد به دلیلی مشابه کنار رفت. و دیگر طرح مقابله با شورش‌ها هم به دستور شاه منتفی شد.

به همین دلیل بود که پلیس در حکومتی مانند ایران سلطنتی با آن ارتش مقتدر، وقتی در سال ۵۶ مردم باز به خیابان‌ها ریختند اصلا توان و ملزومات و نقشه راه و تدارک مقابله با آن‌ها نداشت، آموزش ندیده بود. و باز غافلگیر شدند و ارتش را به خیابان‌ها آوردند. شاه اصلا باور نداشت که مردم روزی علیه وی تظاهرات خواهند کرد، آن هم در این تعداد. جا خورد و وقتی واقعیت را دریافت به فاصله یک روز برای مردم پیام فرستاد که صدای انقلابتان را شنیدم. اما کسی به گوش نگرفت تا او به غربت رانده شد و حکومت پادشاهی منقرض شد. سه پادشاه پیش از او تبعید شده و در غربت مرده بودند. در مجموع سه تا به خواست مردم و یکی به خاطر باخت در مجادله قدرت.

اما درسی که بعد از انقلاب از سرنوشت حکومت سلطنتی در ذهن‌ها ماند و در اذهان حکومتگران تازه بتواره شد، این بود که باید هر آن مراقب خیابان بود، شورش‌های خیابانی مقدمه فروپاشی است مبادا غافلگیر شویم. در سال‌های اول، درگیری‌های قدرت داخلی و جنگ خارجی توجیهات نسبتا قابل قبولی بودند برای تجهیز مدام پلیس و در عین حال مقابله خشن با هر نوع اعتراض. اما کم کم عادت شد. چنان شد که پلیس مجهز کم آورد، کمیته ساخته شد، کم بود سپاه پاسداران هم به میدان کشانده شدد، باز کم بود بسیج هم آمد، باز کم بود لباس شخصی‌ها هم آمدند. یعنی حکومت همه قدرت خود را، با هر تعریفی که داشت، در مقابل خیابان یعنی در مقابل مردم دید.

اینک وقتی سخن از چرائی گسترش جرم و جنایت می‌رود، سردار فرمانده نیروی انتظامی به درست در مجلس می‌گوید این گستردگی وظایف امکان رسیدن به وظیفه اصلی پلیس -بگو حفظ امنیت مردم- را زمین گذاشته. رییس پلیس به مجلسیان گفت: بودجه لازم است، نفرات لازم است، با سرباز وظیفه نمی‌توان کاری به این بزرگی را سامان داد. و چنین است که کار دولت و مجلس و نیروهای مسلح و چه و چه، همه شده است مراقبت از حکومت. بپرسید در برابر چی. جواب این خواهد بود که در مقابل دشمن خارجی. و چون سئوال را ادامه بدهیم معلوم می‌شود که مشکل همه مردم‌اند. حکومت در حالی که می‌خواهد در مدیریت جهانی دخالت کند مهم‌ترین کار را دفاع از خود در مقابل مردم، در محل تجمع آنها می‌داند.

مسابقات فوتبال دارد مصیبت می شود. برخی بهتر می بینند ریشه فوتبال بخشکد که ناگزیر به هنرنمائی نشوند. فیلم‌های پرخریدار خیلی خطرناک‌اند، ناگهان در سالن مردم برای پگاه آهنگرانی شعار می دهند، سهل است از شلوغی استفاده می‌کنند. حرف‌های نباید می‌زنند. سطح خیابان فقط متعلق به هواداران است که شعار بدهند. و دنیا نیز باید این همه را نبیند و نقاط ضعف را شناسائی نکند.

چنان شده است که رییس دولت دیگر به سفر استانی نمی رود، دفعه آخر، ناسزاها زیاد بود و یک نبشی انفجاری که زیر سبیلی رد شد. سفرهایی که خبرش فردایش منتشر می‌شود، ناگهانی است و بعد قهرمان نوحه خوانی برای جمعیت را سوار بر ماشین ضد گلوله نشان می‌دهد. مطمئن‌ترین جا برای رییس دولت انقلابی شده است سفر به نیویورک. البته به جز محروسه پاستور که گاهی آن جا هم احساس امنیت نمی‌کند. نیویورک خوب است چرا که آنجا مردم ایران نیستند. اگر هستند هم چه باک، محافظت از سران کشورهای عضو سازمان ملل به عهده پلیس آمریکاست.

این مقدمه بود و ذی المقدمه این که در همین زمان از کثرت کار، پلیس مأمور شده که جوان‌های رفته به پارک برای آب‌بازی را به جرم غیرقابل بخشایش شادی جمعی دستگیر کند. باید گفت افزوده شدن وظیفه‌ای تازه به وظایف پلیس مبارک باشد. دشمن در لباس آب‌بازی و شادی آمده و ما باید نیروی خود را جمع کنیم با فرمان «همه اخم». همه چهره‌ها درهم به محل مأموریت برویم. اما در این حال آیا به قول قدیمی‌ها راه آب به روباه یاد نداده اید؟!

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook