Sunday, February 28, 2010

اندک اندک جمع مستان می رسند


زینت این پست کاری از مانا نیستانی که نیاز به شرح ندارد

در خانه دکتر محمود خان همه به صفحه تلویزیون میخ شده بودند و با دیدن فیلم های سیتمائی مثل از این جا تا ابدیت و بازی خیره کنند مونتگمری کلیف و سوژه جذاب فیلم گاه اشک می ریختند و گاه شادی می کردند و هیچان نشان می دادند، از پنجره خانه همسایه شان پیدا بود، از خانه حاج لباسچی هم درختان حیاط خانه دکتر دیده می شد همین باعث شد که آن ها هم بزودی یک گیرنده تلویزیون خریدند. اما در همان شب ها که در خانه دکتر محمودخان هیجان بود و اشک و شادمانی، با دیدن همان فیلم در خانه حاجی حاضران خشمگین و گاهی با غضب نیمه کاره و هنوز فیلم تمام نشده بر می خاستند و می رفتند بخوابند.

از دورانی می گویم که یک فرستنده تلویزیون آمده بود به تهران، که متعلق به مستشاری نظامی آمریکا بود و به زبان انگلیسی دو سه ساعتی در روز برنامه پخش می کرد. فقط خانه حاج لباسچی نبود خیلی از خانه ها کسی را نداشتند که زبان فیلم های آمریکائی را بفهمد، تلویزیون را خریده بودند که از قافله عقب نمانند. جعبه جادوئی جذاب آمده بود گوشه اتاق. و غوغائی بود شب های شنبه و یکشنبه که فیلم سینمائی نشان می داد.

آن جا که واکنش ها به فیلم طبیعی بود و هیچ عصبیت و نومیدی راه نداشت خانه هائی بود که یکی زبان می دانست و برای بقیه می گفت قصه کجا می رود. اما همچنان که قهرمانان داستان فیل در تاریکی مولانا هر کدام حدسی درباره فیل می زدند، در خانه حاجی هم همین بود، به حدس و گمان فیلم جلو می رفت و هیچ گاه آن چه رخ می داد با حدس و گمان کسانی که شمعی در کفشان نبود جور نمی آمد.

یکی می گفت این یارو به زن آرتیست نظر دارد، و پیش بینی می کرد که سرنوشتی دردناکی در انتظار اوست، آرتیسته تکه تکه اش می کند این ناکس را. اما لحظاتی بعد که آن یارو و آرتیسته با هم دوستانه گپ و گفت داشتند پیشگو نتیجه می گرفت که این آمریکائی ها بی غیرتند. در اثر زبان ندانی خواهر قهرمان قصه همسر او فرض می شد بنابراین معلوم نبود گفتگوی بسیار دوستانه این "خواهر" یا جوان همسایه چطور باید تحمل شود. برای همین دائم شنیده می شد که این فیلم ها بی سروته است. بنجل است. و به کارگردان و هنرپیشه و تهیه کننده فیلم ناسزا بار می شد. میهمانان خسته و نومید از جلو تلویزیون بر می خاستند. گاهی به آمریکائی ها بد می گفتند و هیچ نمی دانستند چرا در خانه دکتر محمود خان چنین نومیدی و عصبیتی حکمفرما نیست.

همچون امروز
این واقعه که در سال های سی در تهران رخ می داد در این روزها به یادآوردنی است. در جنبش اعتراضی سبز نیز در این هفت ماه کسانی زبان قصه را ندانستند، از ظن خود یار این جنبش شدند، باور نکردند که این جنبشی است در داخل مجموعه جمهوری اسلامی با همه ضوابطش، به قصد پاک کردن بدعهدی ها و تندروی های دولت فعلی، برای در خواست زندگی بهتر و آزادتر، نه بیش از این. باور نکردند که کم اند آن ها که در ایران خیال تغییر نظام در سر می پزند، و ندانستند که اگر هم چنین خیالی در سرهائی باشد عبرت آموزی روزگار کار خود را کرده و همان ها هم معتقدند ابتدا بهترست چاه کنده شود بعد منار دزدیده. نفهمیدند که مردم ایران در صحنه واقعی با درد واقعی و شکنجه واقعی و تیر واقعی زندگی می کنند، با پول واقعی هر روز بی ارزش شونده خرید می کنند، بنابراین چنین نیست که گویا بازیگران یک نقش اند و خریداران تئوری هائی که هیچ کس ضامن اجرای آن نیست.

آن که خواهر آرتیسته را معشوق یا همسر وی فرض کرده بود، از زبان ندانی، به قاعده وقتی می بیند وی گردن آویز دیگری است، باید به زمین و اسمان بد گوید و به بدعهدی کارگردان و حتی زمانه بی درد خشم گیرد.

این روزها پرست فضای مجازی از کسانی که خشمگین اند و گاهی نومید. بیشتر همان ساده دلان دور مانده از واقعیت های جامعه اند که منتظر بودند با یک تکان دیگر بنا فرو ریزد، و فرونریخت.

به باورم چنین نومیدی و خشمی در بدنه اصلی سبز، در جوانانی که منتظر فرصت اند تا به ترتیبی بهتر و روشن تر، بی خدشه و کم هزینه سخن خود را به کرسی بنشانند وجود ندارد. به باورم کم خبران ساده دل و اسان گیرند که جز نومیدی نصیب نبرده اند البته هزینه ای هم بر دوش جنبش گذاشته اند. اما باک نیست. در مقابل دست ها رو شده است. اگر در یک طرف مقابله خطای محاسبه مشهود شده، در سوی دیگر ننگ بر چهره هائی نشسته که پاک شدنی نیست همان ها که خشونت وارد صحنه کردند، همان ها که بیمارگونه منتظر بودند تا جوانان مردم را بی بالاسر و مانع در چنگ خود ببنیند. همان بیماران که گویا سال ها بود در انتظار بودند تا بخشی از جامعه را لینچ کنند. انگار هواداران کوکلوس کلان بودند که به سوتی نیمه شبان با طناب دار، و آتش زنه زین می کردند که آدمیانی را زجز بدهند، شکنجه کنند و سرانجام بر درخت بیاویزند.

گرفتار فرزندان
من یکی وقتی جمله آقای کلهر را خواندم که گفت من همه چیز را می گویم شرطم همین است و به خوشامد کسی کار ندارم برای همین هم حقوقم در صدا و سیما قطع شده و زندگیم پریشان شده، دلم لرزید. اما دریغا بر غفلت شما اگر تصور کنید که تنها مهدی کلهرست که حوادث این چهار سال خانه اش را ویران کرده است، خبر ندارید در خانه بزرگان چه خبرست. نگاه نکنید به ژست های مغرور که برای حفظ شغل می گیرند، همه نگرانند که مبادا فیلمشان منتشر شود، همه نگرانند مبادا بچه هایشان سئوال کنند. می نویسند آقای هاشمی گرفتار فرزندانش شده، انگار خودشان نشده اند. در حالی که به تعداد دانشجویان و جوانان با کار و بیکار بمب های ساعت شمار در خانه مشغول کارست.

بنابراین چه جای یاس. خواهید دید قبل از نوروز زندانیان جنبش سرفراز به خانه باز می گردند تازه حالا مانند بهزاد نبوی و مصطفی تاج زاده هنرهای تازه از همسران و بچه هایشان کشف کرده، تازه رنگ شادی به بنیان زندگیشان خورده. یک دم تصور کنید مهندس موسوی در این بیست سال که نامی از وی نبود خوشبخت تر بود یا حالا که جامعه ای و بگو دنیائی وی را شناخته اند به آزادی خواهی و صلح دوستی.

و حالا که کار بدین جا رسید نگاه کنید به دولت مردمگرا که کارش به جائی رسیده که در سفرهای استانی گروهی با پلاکاردهای ضد دولت دنبال ماشین می دوند و سی چهل تائی گارد هم از سر وکله رییس دولت به هوایند و نگران. از سوی دیگر به دهان گشاد ها نگاه کنید کوچک ابدال هائی که حوض دیده هوس شنا به سرشان زده امثال کوچک زاده و سید حمید زیارتی که سی سال است به هر سازی رقصیده مگر جای شجاع الدین شفا را به او بدهند و می پندارد به اندازه کافی نصیب نبرده، چنان که گمان ندارم کسی مانند ایت الله خامنه ای یک بار وی را بار داده باشد. حالا آمده و پیشنهاد اعدام های دهه شصت را برای سبزها داده، تا مگر صدایش شنیده شود. یا امثال شجونی و محمد یزدی که دردی دیگر در جان دارند که آنان که باید می دانند و پوشیده نیست.

اما دیگرانی که هر از گاه برای عرض ادب دمی می جنبانند عجب خام هستند و عجب بی فکر که می بیند آنان که هم عزیزتر بودند و هم با اهمیت تر و موثرتر و بزرگ تر، اینک گاه در نوشته ها سکه یک پول می شوند و نامشان بازیچه کوی. می بینند و عجب که به فکر نمی افتند که با خودشان چه خواهد شد. به خود نمی گویند ما که نه چنان پیشینیه ای داریم و نه چنان هزینه ها داده ایم و نه فرمانده جنگ بودیم و نه مشاور و محرم بینان گذار بنگر کارمان به کجا خواهد کشید.

باری اگر نومیدی هست متعلق به کسانی است که صحنه را نمی شناسند و در خیالی بودند که نشد، این نومیدی مال صاحبان اصلی میدان نیست، همان ها که یا در زندان اند و یا در راهرو های دانشکده و دادگاه سرگردان. آنان خوب می دانند که آینده متعلق به فروتنان و زجر دیدگان و سر به داران است. آنان نومید نیستند.

شرمساری نیز از آن سبزها نیست، بلکه از آن کسانی است که رسوا شدند. طشتشان از بام افتاد.

آنان شرمسارند که آسان دین و دنیا را با هم فروختند و دیگر دمشان در کس نمی گیرد. قبول ندارید صبر کنید در انتخابات در پیش. یا باید چنان مهندسی انتخابات را جلو ببرند و چنان تیغ آقای جنتی را تیز کنند که با چند هزار رای مسخره شوراها و مجلس را پر کنند، و یا اگر خدا یارشان باشد و عقل در سرشان اندازد، کنار می کشند و رای مردم را خواهند دید. همان مردمی که در همین انتخابات و با همه دخالت های شورای نگهبان در سی سال گذشته سه بار مغروران را بور کرده اند.

پس اندک اندک جمع مستان می رسند. در انتظار باشید که امیدواران می رسند و روشنی به شب باز خواهد گشت و گرما به دل ها و سبزی به بهار.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, February 24, 2010

شورشی ناپیدا

این قطعه ای است . به نظرم از هر شعری شعرتر که همسر فیض الله عرب سرخی این مرد آرام سروده است. تاریخ شعر زمانی است که هفت ماه از زندانی شدن همسرش گذشت، نه زودتر آزاد شد چون کلامی نگفت، یعنی نداشت بگوید که بازجویش را خوش اید و وظیفه خود را تمام شده بداند. عرب سرخی از آن چهره های بینان گذار نظام است که سهمی هم نخواست و در سختی های اول کار جانش در دست بود و اینک زندانی از راه رسیدگان است. همسرش به این ها و به سرنوشت نمی گرید در این قطعه . انگار به جوانتر ها می گرید و نگران چیزی بزرگ تر و چیزی دردناک ترست.

من بی اجازه در نوشته مریم خانم دستی بردم . کوتاه و بلندی کردم . گیومه های حرامزاده را برداشتم و بعد هم دیدم توضیح هم لازم نیست. اسامی که در شعر آمده اگر اهل دلی پیداست که اشاره به کدامین هاست.

شورشی ناپیدا
من دلم می خواست بسرايم برايت قصيده ای، به بلندای آفتاب عمرمان، ديدم چه کوتاهست
...همسرم ! آرام جانم دل من خواست به تصوير کشم
قصۀ عشق و دلدادگيمان، اما چه قاصر بود قلم...خواستم فرياد کنم غصۀ دوری و هجرانمان، لکن درگلو شکست ...سرودم و رسم کردم و فرياد زدم

نه برای من و تو
که درونم غوغاست
شورشی نا پيدا
قلب دلتنگ مرا ، به تپش می دارد
و من از گوشۀ خلوتکده ام ، ديده ام بس عشاق
که اسير ستم و مکر و دروغ
بينشان ديوار ، ميلۀهای زندان
ديده ام شان هريک ، با غزلواره ای از عشق و صفا
به بلندای طلوع
و چه زيبا ديدم عشق و شيدايی را به شکوه مهتاب
و شنيدم رازها ، از دل فريادها ، که گذر می کند ازفاصله ها...

من به چشمم ديدم عشق مهرک به شهاب
و سپهر ی که چه بی رحمی ها ، به طفوليت خود تجربه کرد

من گواهی بودم اوج دلدادگی مهسا را ، با شکوه صبرش
از پس سيل جفا ، که فرو ريخته بر مسعود ش ...

اشکهايم باريد در غم هجر حسين
که پرستو ی دلش ، بال وپر ريخته هر سو می رفت
تا ز دلبند اسيرش خبری يافت شود

همه ديدند چه با عشق و محبت ژيلا
همدل و همره يارش بهمن
غم نوع بشر و محرومان
آتشی افروخته ، در دل اين دو غزال عاشق

آسمان دل من ابری شد
آن زمانی که کيان نيز گريست
و خدا شاهد بود صبر زيبای فهيمه ، دل پر دردش را
که چه آرام و متين مرتضی را غزلی خواند ز مهر ...
قلب من سخت فشرد ، دلم از غصه گرفت
که نگاه حجت ، از درون سلول
بندها را کاويد ، تا به سلول نفيسه برسد

و دگر قصۀ من نيست فقط
غزل عشق من و فيض الله
که حکايت باقی است
تا کبوتر ... تا عشق

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, February 22, 2010

رتبه های غرورآفرین

آنان که بوده اند و دیده اند می دانند که این دردی است قدیمی. دولتمردان به آسانی دروغ می گویند و متملقان به آسانی آن را توزیع و تکثیر و بلکه تقویت می کنند. توجیه این است که به ملت روحیه بدهیم اعتماد به نفس بدهیم درست می شود. می بینید که بیش از یک قرن است عمل نکرده تا رسیده به آخرین دولتمرد ایرانی رییس دولت نهم و دهم جمهوری اسلامی.

محمود احمدی نژاد هر هفته سخنی می گوید که هیچ قدرتمند بزرگی که تاریخ ساز هم باشد نگفته است مانند هفته پیش که گفت من رسما اعلام می کنم ایران از ابرقدرت های جهانی است و کسی یارای ایستادگی در برابرش ندارد"

و همین گفته هاست که آدمی را وادار می کند تا به جست و جو درآید. حاصل جست و جو درباره رتبه ایران در دوران دولت احمدی نژاد این هاست دوست جوانی از رادیو زمانه استخراج کرده و برایم فرستاده است:
رتبه های بالای جدول:
رتبه ی سوم خطرناک ترین کشور برای وبلاگ نویسان
خودکشی زنان : رتبه سوم جهان
رتبهٔ دوم در زمينه اعدام
رتبه اول در آمار مهاجرت نخبگان، ميان 91 کشور


رتبه های ته جدول:
آزادي مطبوعات : ايران رتبه ۱۷۲ از ۱۷۵كشور
زندانی کردن روزنامه نگاران :بافاصله بعید اول در جهان
رتبه ۱۶۸ در زمینه فساد دولتی
رتبه 88 از نظر شاخص توسعه انساني
گذرنامه جمهوری اسلامی در آخر جدول جهانی اعتبار
رتبه ۱۲۳ جهان در تامین سلامت مردم
از نظر نرخ تورم در میان 225 کشور، 219 بوده است.
بالاتر از آنگولا در «انتهای جدول» جاذبه های تجاری
سهم زنان در مدیریت: رتبه جهانی 101 میان 120 کشور
رتبه 144 فضای کسب و کار جهان
رتبه جهانی در سرعت اینترنت: 186
رتبه 172 از میان 176كشور را براي آزادي رسانه

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, February 21, 2010

موضوع انشا: خارجی ها


عکس از مجتبی قوانلو قاجار است که در جاده نیشابور به مشهد گرفته است

این انشا را مهدی برایم فرستاده گفتم شما هم بخوانید در این سرما و اسفندی که به نوشته یکی از عزیزانم امید در آن نیست، شاید بد نباشد.

پدرم همیشه می‌گوید "این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند"

البته من هم می‌خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد.
خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج می‌دانم.
تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند. برای همین هم پسر همسایه‌مان آمریکا را مثل کف دستش
می‌شناسد. او می‌گوید "در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند"

مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار
کرد و بعد... البته آن قسمت‌های بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران
هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین
برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.
ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف
کرده‌ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را
بقل می‌کنند و بوس می‌کنند.. اما در فیلم‌های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند. همین کارها
باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.

در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور مجبور می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش
می‌شوند. مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک خانواده‌ی کارگری بوده، اما تا می‌فهمند که
نخبه است به او خیلی بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع می‌کند. پسر همسایه‌مان می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع
نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.
> از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم.. ما خیلی تمبل و تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل
کرده‌ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه‌مان شنیدم که در خارج جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم
نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌های پسر همسایه‌مان از بی بی سی هم مهمتر است..

ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می‌گوید "تو به خر گفته‌ای زکی". ولی خارجی‌ها تیز هوشان
هستند. پسر همسایه‌مان می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی
اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می‌روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای
تعسف دارد.

این بود انشای من

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, February 14, 2010

دختر کوچولو پرسید

آدمی اگر بخواهد آثار خوب گذشتگان را بخواند، اگر صدسال هم بخواند باز به نکته ای بر نمی خورد که از این که قبلا آن را نخوانده شرمسار می شود. به خیال خود همه نوشته های کسی مانند برتولت برشت را خوانده بودم تا دیروز که دوستی این تکه کوتاه را فرستاد.
دختر کوچولو پرسيد:

اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر مي شدند؟
آقای كي گفت : اگر كوسه ها آدم بودند،
توی دريا براي ماهي ها جعبه های محكمي مي ساختند،
همه جور خوراكي توی آن مي گذاشتند،
مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد.
برای آن كه هيچ وقت دل ماهي كوچولو نگيرد،
گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا مي كردند،
چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !
برای ماهی ها مدرسه مي ساختند وبه آن ها ياد مي دادند
كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند
درس اصلي ماهي ها اخلاق بود
به آن ها مي قبولاندند
كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است
كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند
به ماهی كوچولوها ياد مي دادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند
آينده ای كه فقط از راه اطاعت به دست مي یاييد

اگر كوسه ها ادم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند،
ته دريا نمايشنامه به روی صحنه مي آوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه مي رفتند.
همراه نمايش، آهنگهاي مسحور كننده يی هم مي نواختند كه بي اختيار
ماهي های كوچولو را به طرف دهان كوسه ها مي كشاند.
در آنجا بي ترديد مذهبی هم وجود داشت كه به ماهي ها می آموخت
زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, February 13, 2010

ششم بهمن و 22 بهمن

بهمن ماه بود، در همین میدان آزادی، که نامش آن زمان شهیاد بود. در همین جا که آقای احمدی نژاد پریروز سخن راند سکوئی زده بودند. برف می بارید و گاه هم آفتاب طلائی می نشست. مطابق رسمی که از اول تولد این میدان گذاشته شده بود، هر سال روز ششم بهمن همین بود. روی سکو تصویر بزرگی از شاه گذاشته بودند و هویدا رییس دولت و وزیرانش در اطراف عکس با لباس های خوش دوخت و کلاه و شال گردن همرنگ از تظاهرکنندگان سان می دیدند.

اینک سی و سه سال از آن روز می گذرد. اما انگار همین دیروز بود. تظاهرات ششم بهمن به مناسبت "سالگرد انقلاب شاه و ملت" بود، به ادعای گویندگان خوش صدای رادیو و تلویزیون که متونی که از پیش نوشته شده را می خواندند هزاران نفر از مردم شاهدوست و میهن پرست برای قدردانی از "رهبری داهیانه شاهنشاه آریا مهر" گرد می آمدند. در طول روز صدها بار این وعده شنیده می شد که دروازه تمدن بزرگ گشوده شده و دیری نیست که ایران جزء پنج قدرت بزرگ جهان خواهد بود. مردم هلهله می کردند.

دسته دسته کارگران، دانشجویان، کشاورزان و دسته های مختلف مردم با پلاکاردهائی که نشان تحسین و تجلیل آن ها از فرمان های انقلابی شاه داشت دور میدان می گشتند و چون جلو جایگاه می رسیدند که در دیدرس دوربین های تلویزیونی بود، شوری نشان می دادند و هویدا نخست وزیر و وزیرانش که زمانی خانم فرخ رو پارسا و همیشه خانم مهناز افخمی به عنوان اولین زنان عضو کابینه در میانشان بودند به آن ها پاسخ می دادند. در هر زمان وزیری که رژه دستگاه تحت سرپرستی او نزدیک بود از جایگاه پائین می رفت و با معاونان و مدیران کل در جلو صف قرار می گرفتند. دست تکان می دادند و از بلندگوها شعارهای میهنی پخش می شد. این مراسم از ساعت ده صبح شروع می شد و بدون توقف تا دو بعد از ظهر ادامه داشت و تنها شبکه سراسری تلویزیونی کشور آن را پخش می کرد و مردم هم جز دیدن آن چاره ای نداشتند. بعد از پایان پخش مستقیم مراسم بود که یک فیلم سینمائی چقدر می چسبید. شبکه دوم تلویزیون که در آن زمان فقط در تعدادی از مراکز استان ها قابل رویت بود، همواره می کوشید تا همزمان با آن پخش مستقیم برنامه ای نداشته باشد که تماشگران بتوانند به آن پناه ببرند و از دیدن تظاهرات ششم بهمن محروم شوند.

چادر پذیرائی
پشت جایگاه رسمی یک چادر زده بودند که هم بخاری باغی بزرگی در آن بود که محیط را گرم می کرد هم میزی میانش بود و رویش چای و قهوه و شیرینی، غذاهای سبک و کوکا و پپسی و فانتا و دوغ ابعلی چیده شده. دولتمردان داخل جایگاه هر چند وقتی می رفتند به چادر که هم گرم شوند و هم قهوه و چای یا غذائی بخورند. هویدا چون در دیدرس دوربین ها بود کمتر مجال می یافت اما هر ساعت چند دقیقه ای برای کشیدن پیپ سری به چادر می زد. خبرنگاران که در همان اختناق مطلق و سانسور منظم هم دنبال سوژه می گشتند، در چادر یقه بزرگان را می گرفتند و سئوال می کردند.

سال 54 خبرنگار جوانی در همان جا و در فرصتی که پیش آمد از امیرعباس هویدا که به حسن خلق مشهور بود و خبرنگاران می توانستند با وی چک و چانه بزنند سئوالی پرسید. هویدا که ارکیده اش بر یقه پالتو بود و بوی توتون کاوندیش پیپش در چادر پیچیده بود،سری تکان داد و خبرنگار آهسته و به طریقی درگوشش گفت: "دو دور دور میدان گشتم امروز، یک گروه ثابت هستند که می آیند و به جای کارگران و کشاورزان و دسته های مختلف جلو دوربین تلویزیون در میدان رژه می روند". هویدا مانند همیشه انداخت به شوخی و با نقل یک مثل فرانسه به این معنا که این حرف را به من گفتی اما به همسرت نگو، گفت خب خواسته اند عده کمتری را در این سرما به زحمت اندازند، برای دولت آوردن ده برابر این هم کاری ندارد. خبرنگار جوان تصدیق کرد اما ادامه داد: "پس این ها که می گذرند حقیقت را می دانند، وزیران هم که می روند سر صف و رژه می روند آن ها هم می دانند. ما هم می دانیم، شما هم می دانید، آن ها هم که پای تلویزیون نشسته اند خوب می دانند، می ماند فقط یک نفر که ..." پیدا بود اشاره خبرنگار جوان به شاه است که از صبح می نشست پای تلویزیون و این گونه برنامه ها را با عشق و دقت نگاه می کرد و گاه با تلفن دستوراتی ابلاغ می کرد و فردایش هم پیام تشکر و قدردانی می داد.

هویدا در آن زمان دوازده سال بود که ریاست دولت را به عهده داشت و این طولانی ترین رییس دولت همه تاریخ ایران بود و هست، در حقیقت او یک سیاستمدار اروپائی بود، ادبیات و تاریخ فرانسه را بیشتر از ادبیات و تاریخ ایران می شناخت و به گفته خودش در اثر یک تصادف در هجده نوزده سالگی و برای فرار از گیرافتادن در دست نازی های آلمانی و در حالی که خیلی هم فارسی نمی دانست [اما عربی، فرانسه، آلمانی و انگلیسی را مانند زبان مادری تکلم می کرد] ایرانی شده و به تهران آمده و زمان جنگ در تهران به سربازی رفته بود. پیش از آن فقط یکی دو سال در تهران مانده بود. او با تمام روشنفکران زمان از سارتر و کامو تا آیزا برلین آشنائی در حد رد و بدل کردن نامه های خصوصی داشت، اندی وارهول و فرانسیس بیکن را می شناخت و با فیلمسازان معتبری مانند ژان لوک گودار و بونوئل و فلینی آشنا بود. آخرین رمان ها و کتاب های پرفروش جهان را می خواند و به روز بود. این خصلت ها وی را از بقیه متملقان درباری متمایز می کرد گرچه که از خوشامدگوئی شاه و اطاعت محض از او چیزی کم نمی گذاشت.

با این خصوصیات بود که در جواب سئوال نامعمول خبرنگار جوان، عصا را برداشت یعنی می خواهد بر سرش بزند که نزد. در همان حال گفت سرت بوی قرمه سبزی گرفته، گفته بودی می خواهی برای تحصیل بروی آمریکا، خب برو. و نگاهی هم به اطراف انداخت که یعنی مراقب حرف زدنت باش.

یک ماه بعد، از تصادف روزگار خبرنگار جوان همراه هویدا به سفری به بلژیک رفت. در بروکسل، شهری که هویدا آن جا درس خوانده بود و از همه بخش هایش خاطره داشت، روزی که در محل اقامتش یک میهمانی عصرانه داده بود که هم کلاس های سابق خود را بببند، خبرنگار جوان را به گوشه ای فراخواند، بیرون از سالن، زیر آلاچیقی. و بی مقدمه گفت بله درست گفتی فقط یکی این بازی را باور کرده است ولی مگر همین کافی نیست؟ مگر همه چیز بنا به خواست او نیست. مگر او نیست که برای همه تصمیم نمی گیرد. مگر همه این وضعیت را نپذیرفته اند پس چه عجب اگر سعی می کنیم که او راضی باشد.

خبرنگار که بیست و چند سالی بیشتر نداشت،متاثر شده بود که گفت: "ولی آخه این وضعیت قابل دوام نیست. قرن بیستم است مردم دیگر خیلی چیزها می فهمند با این همه رفت و آمد که با دنیا دارند".

هویدا پکی به پیپش زد و گفت: "همیشه تاریخ ایران همین طور بوده و تازه مگر در بقیه جهان سوم و مشرق زمین چه خبراست. آن جاها هم همین اوضاع است باز خوب است مال ما [یعنی شاه] با سواد و سیاستمدار و دنیا شناس است و علاقه زیادی هم به پیشرفت و ترقی کشور دارد."
خبرنگار فقط پرسید: "تا کی این طور خواهد بود یعنی؟"

هویدا با خنده گفت:"به عمر من نمی رسد اما حتما شما در کشور بهتری زندگی می کنید. اگر قابلش باشید البته" و این آخری را با جمله ای عربی، شاید آیه ای از قرآن همراه کرد، شاید به این مضمون که سرنوشت جوامع همان است که مردمش سزاوارند.

آن ها که آن زمان را به یاد دارند می دانند که هویدا بارها و بارها نقل کرده بود که وقتی به کشور برگشته [سال 1320] در هر قسمت کشور باید به یک پست از کشورهای خارجی برگ عبور یعنی ویزا نشان می داده، به دلیل آنکه کشور تحت اشغال خارجیان بوده . این را همیشه به عنوان وهن می گفت. در دلش بود که این تجزیه کشور و افتادنش به دست شوروی و انگلیس و آمریکا بابت سقوط رضاشاه بوده و نتیجه می گرفت که شاه وجودش مغتنم است چون امنیت آورده و پای خارجی ها را قطع کرده است. و بعد با افتخار می گفت: "حالا این ایران است که برای مستشاران خارجی ویزا صادر می کند و بر خلیج فارس حکومت و تسلط دارد". این نشان می داد که در ذهن وی اطاعت از شاه لازم بود چون که بی او استقلال کشور از دست می رفت. از سوی دیگر نشان می داد که از نظر وی آزادی و حقوق شهروندی هم تا زمانی که مردم خود بدین حق واقف نشده اند و آن را طلب نمی کنند بالاخره توسط یکی مورد تجاوزقرار می گیرد و غضب می شود.

سی و سه سال بعد
اینک سی و سه سال از آن بهمن گذشته است. همه آن قدرتی که شاه مطابق قانون مشروطه فاقدش بود ولی خلاف قانون اعمال می کرد اینک آیت الله خامنه ای مطابق قانون اساسی جمهوری اسلامی دارای آن است. و اگر اعمال می کند بر او حرجی نیست و راست می گویند کسانی که معتقدند تمامی این قدرت قانونی را آقای خامنه ای به کار نمی گیرد. پس طبیعی است اگر کسانی او [یعنی ولایت فقیه ] را ضامن حاکمیت ملی می گیرند. و مانند هویدا باور دارند که اگر ایشان نباشد حاکمیت ملی از دست می رود، دوباره خارجی ها برای هر بخش کشور ویزا صادر می کنند. از قضا همین کسان استدلال دوم هویدا را هم باور دارند در مورد آزادی و حقوق شهروندی.
در این تشابه و بازسازی انگار سی و سه سال به هیچ گرفته می شود، فریادهای انقلاب، خواست هائی که تا مجال یافت در دوم خرداد خود را نشان داد همه به هیچ گرفته می شود.

یک شباهت دیگر هم در دو وضعیتی هست که ذکرش آمد. تز "تهاجم از طریق رسانه های تحت تسلط یهودی ها" که شاه معتقد بود کمونیست ها و غربی ها با هم از آن استفاده می کنند [نگاه کنید به آخرین مصاحبه شاه با دیوید فراست، حتی احتیاط روحانیون سیاست پیشه در کلامش نیست و به صراحت می گوید یهودی ها بر جهان مسلط شده اند، در حالی که احمدی نژاد هم از صهیونیست ها می گوید و ادعا دارد که ما با مردم یهودی کاری نداریم] خوب می دانم که این ادعا با تبلیغاتی که در این سی سال گوش همه را پر کرده نمی خواند اما ارجاعتان می دهم به مدارک و اسناد و از جمله فیلم مصاحبه های شاه، و توجه کنید به خاطرات علم که نشان دهنده وسعت بیگانه ستیزی شاه است. و از آن مهم تر گستردگی تز "دشمنان دشمنان" و تئوری توطئه های جدی که هر چه بهای نفت بالا رفت اوج گرفت، به طوری که شاه در گفتگوهای خصوصی با وزیر دربار و مشاور خود همه رجال دوران را وابسته به یک قدرت خارجی می خواند و در موقعیت های دیگر اسدالله علم را هم انگلیسی می خواند.

سخن آخر اینکه به گمانم در تحلیلی که امثال آقای جنتی از حکومت موجود دارند و اطاعتی که از مردم می طلبند فقط یک استدلال دارند که سابقه پیشینی ندارد و قابل درک و فهم هم هست، بقیه استدلال هایشان را حتی روحانیون با تجربه هم قبول ندارند. آن یک استدلال عبارت است از اینکه: اسلام برای ایرانیان ظرفیت بزرگی از تحمل ساخته است. به زبان دیگر به تولای اسلام بسیار کارها می توان با ایرانیان کرد که بی آن نمی توان. چون نام امام زمان پیش آید اکثر مردم ایران گوینده را باور می کنند. تحملش می کنند. این امری است که در این سی و یک سال اثبات شد و آخر بار احمدی نژاد هم از همین حس مردم استفاده کرد و هنوز هم بر همین ساز می زد. بعضی معتقدند قبول این امر بدان معنا نیست که تا ابد می توان هر بلائی بر سر ایرانیان آورد و هر فرمانی اگر به نام محمد پیامبر ابتدا شود و با یاد امام زمان متبرک گردد همه چیز تمام است. شاهد هم اینکه در تجربه احمدی نژاد که از صندوق پاندورای [قوطی لوطی غلامحسین] آقای جنتی به در آورده بود و دستگاه آقای خامنه ای هم به استقبالش رفت، مشاهده می شود که بیشتر دینداران و هواداران جمهوری اسلامی نگران شده اند، از قضا با روشی که دستگاه تبلیغاتی مورد تائید رهبری برگزید، نگرانان مطمئن تر شدند که جای نگرانی دارد.

22 بهمن امسال
با این مقدمه طولانی اگر تنها گریزی بزنیم به روز، باید گفت دولت و دستگاه برنامه ریز و اجرائی امنیتی و انتظامی و اطلاعاتی [که بیشتر تحت نظر رهبر است] در 22 بهمن شیرینکاری کرد که اگر یک دهم این کار و این هماهنگی را دولت می توانست در خدمات و اقتصاد و فرهنگ به اجرا گذارد بسیاری از مشکلات حل شده بود. این مجموعه با یک برنامه ریزی هماهنگ توانست آرایش صحنه را چنان کند که در مجموع سبزها دیده نشوند در حالی که چهارصد خبرنگار و عکاس خارجی بودند. این به معجزه می ماند که جز با محصور کردن خبرنگاران، بستن اینترنت، گرفتن امکان کار از موبایل ها، از شهر راندن سر شاخه ها، با ممانعت از حضور موسوی و کروبی و پرکردن زندان ها و خشونت بخشیدن به تهدیدها میسر نمی شد. نزدیک هزار اتوبوس هم چنان که عکس های آسمانی گوگل نشان می دهد در کار بوده و از صبح علی الطلوع انسان هائی را رسانده اند.

در ساده ترین صورت مساله، با این پیروزی که آقای خامنه ای هم چند ساعت بعد با تبریک خود در حقیقت پاداش مجریانش را مسلم کردند، اینک چه باید کرد. سئوال این است.

یک نهایت همان است که مضمون سرمقاله روز سه شنبه کیهان خواهد بود برای صدمین بار اعلام مرگ سبز، دفن سبز. و افزودن یک کیلومتر دیگر بر تومار درخواست محاکمه سران فتنه. اصلا بگذار تعارف را تمام کنیم . دستگیری مهندس موسوی و مهدی کروبی. در روزهای بعدی نشاندن مصباح یزدی بر راس مجمع تشخیص مصلحت و گماردن محمد یزدی به ریاست مجلس خبرگان. ارتقا مقام مرتضوی به وزارت دادگستری و دادن اختیارات وسیع تر از این به آقای جنتی برای انتخابات آینده. کیش دادن برای مهاجرت بقیه روزنامه نگاران جوان و در زندان نگاه داشتن زندانیان پیر. قدرت نمائی تمام، چنان که آن سردار در تلویزیون گفت به ترتیبی که برای دو دهه خیال جمهوری اسلامی راحت باشد.

راه دوم همان است که برخی معتقدند عقلا از ان راه می روند. با این پیروزی، طلب خشونت طلبان [که علمدارشان نوعا کیهان است] پرداخت شده به حساب می آید. سازمان صدا و سیما شروع کند به میدان دادن به دارندگان تفکرهای مختلف، نه الزاما کسانی که قبلا دارای شغل بوده اند بلکه دگراندیشان از هر نحله ، همین ها که شعر های به طنز می گویند، مقالات استدلالی در باطل بودن نظرات دولت دارند، اقتصاددانان، کارشناسان مسائل سیاست خارجی و فرهنگی. همزمان فضای کمی و کیفی فعالیت روزنامه ها آزاد شود، و پایان دادن به ماموریت محمد علی رامین [به گمانم همین وزیر ارشاد خوب می داند چه کند گرچه در این اواخر مجبور شد در ماجراهائی که به رامین مربوط است سخن ها بگوید که کاش نمی گفت]. فضا دادن به احزاب سیاسی که از خمودی به در آیند. احزابی که بتوانند تظاهراتی در جاهای هر چند بزرگ [ولی نه خیابان] برپا دارند و خود مسوولیتش را به عهده گیرند. کمی راه گشودن به انتشار کتاب ها و دادن مجوز های بیشتر به فیلم ها و تئاترها. نمایشگاه ها و کنسرت ها.

در این راه رهبر جمهوری اسلامی، به آرامی هزینه کسانی مانند آقای جنتی و سعید مرتضوی را از دوش بر می دارد. امکان می دهد که از اختیارات بی قاعده استصوابی کاسته شود و امکان انتخاباتی واقعی تر فراهم آید. آنان که می گویند مجلس ششم تکرار می شود یادشان باشد مجلس ششم برای دفاع از نظام مقاوم تر از مجلس قبلی و فعلی بود گرچه برای دفاع از آقای خامنه ای نیامده بود. دیگر اینکه اعضای مجلس ششم از غربال آقای جنتی گذشته بودند.

دیرنیست و بزودی زود متوجه خواهیم شد که کدام یک از این دو راه در حوصله دستگاه حکومتی فعلی به ریاست و حاکمیت آقای خامنه ای می گنجد. همین جا میزان کارآمدی و عمر ولایت فقیه هم تعیین می شود. ثابت خواهد شد که ظرفیت و توان جمهوری اسلامی به تیم ویژه تفنگداران است و به بسیج اتوبوس ها و بسیجیان یا به میزان اقناع و ظرفیت تغییر. همین جا آشکار می شود که آیا باید همچنان به هزینه کردن سرمایه از اسلام ادامه داد. همان کاری که احمدی نژاد با صندوق ذخیره ارزی کرد.

فقط یک فرض
اهمیت نتیجه گیری از روز 22 بهمن امسال چندان است که می توان به بازی خطرناکی دست زد و فرض کرد سی و سه سال قبل، هویدا خطر کرده و همان نکته را که به مغز کوچک خبرنگار جوان رسیده بود برای شاه باز می گفت و شاه هم دستور می داد این بازی و بازی های مشابه تعطیل شود. می گفت به گونه بهتر و طبیعی تر نظرسنجی کنیم تا معلوم شود اصلاحات [معروف به انقلاب شاه و مردم] چقدر مطلوب مردم است. کدام کار حکومت را مردم خوش ندارند. می گذاشت کمی روزنامه ها آزاد شوند و به این ترتیب معلومش می شد مردم از چه در عذابند و در صدد چاره بر می آمد. و در یک شرایط فوق العاده چه خواهند کرد.

آیا آن بهتر بود یا همان که رخ داد. نه اقتصاد ایران بهره دید، نه عدل، نه مسلمانی، نه اعتبار ملی، نه هزاران که کشته شدند، نه فرصت های بزرگ که از دست رفت و نه شش میلیون آواره و مهاجر. اما فقط یک اتفاق افتاد. انقلاب تجربه بزرگی بود. تجربه ای به عظمت هزینه هائی که برایش داده شد. انقلاب ایران تاریخ و حافظه تاریخی ایران را تکان داد. چه تکانی، چه خوابی، گاه به کابوس ره می برد و گاه به رویا می ماند. اما در یک حاصلش نمی توان تردید کرد، هیچ حادثه ای چون انقلاب ما را به هم نشان نداد و عادت نداد که از رویا به در آئیم و پا بر زمین بگذاریم در واقعیت ها زندگی کنیم. گرچه هنوز هم بسیاری از ما بر همان قرارند اما هیچ گاه به اندازه امروز آماده معالجه نبوده ایم. مهیای بهبود نبوده ایم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, February 12, 2010

بوی نمی در مشام محله


این طرح کار محسن ظریفیان است، گوسفند متفکر را بنگرید و زیبا نگاهی است

از حاج حسن معمار کسی حرف بی ربط نشینده بود، از زمان های خیلی دور محترم محله بود
کتیبه گنبد مسجد نشان می داد که این مسجد کهن در سال های وبائی و زلزله نزدیک به ویرانی بوده اما به همت معمار باشی پدر حاج حسن بازسازی شده. او که متانت و نیک اندیشی را از پدر به ارث برده بود هر وقت مصلحت اندیشی می کرد کمتر روی حرفش حرف زده می شد. تا زد و احتشام دیوان مرد محترم و خیر محله و متولی مسجد، صبیه اش را شوهر داد. و مهندس وارد خانواده آن ها و وارد محل شد. مهندس ذاتا شلوغ بود و حرف نشنو، به همه کار محله کار داشت و از جمله مدام به بناهای های مسجد و حسینه و خانه های محله ایراد می گرفت و به هر بهانه حاج حسن را سکه یک پول می کرد.

درست در همین دوران میرمحمد پیشنماز مسجد هم عمرش به هشتاد رسید و رفت، یک آخوند جوانی از قم فرستادند که از جنس داماد احتشام دیوان بود و نرسیده خود را آیت الله خواند. بزودی با مهندس همدست شد. دیگر کار درست شده بود و در هر فرصتی ناسزائی به بزرگان و شیوخ محل گفته می شد و آن ها را بی احترام می کردند، معمار همه این را می دید و به دل نمی گرفت. می گفت خدا عاقبت احتشام دیوان را به خیر بگذراند. همین را هی تکرار می کرد.

قصه رسید به آن زمستان سخت که برف تا بالای بام کوچه عاشق ها رسیده بود. می گفتند این همان سیاه زمستان است که بوم غلطان را از نفس می اندازد. سخت بود سخت تر هم شد چون که با کارهای مهندس و پیشنماز جدید دیگر محبتی در محله نمانده بود. دریغ از همدلی و رسیدگی به داد فقیران. حسرت شب های جمعه و درس مسجد. کجا گل ریزان برای کمک به بی بضاعت ها. صفا از محل رفته بود و دیگر حتی بچه ها هم دانه و خرده نان به پشت بام ها نمی بردند برای پرنده های گرسنه. مدام تن بیجان گنجشککی، با یخ زده شانه به سری می افتاد در حیاط ها یا در رهگدر بازارچه. زد و خداوند به مهندس فرزندی داد و گفتند قرارست ولیمه شب جمعه داده شود. میهمانی بزرگی که مدت ها بود محله در انتظارش بود.

دو روز مانده به روز ولیمه، اهل محل دیدند که معمار با یک جعبه شیرینی دم در خانه احتشام دیوان ایستاده و منتظرست تا در را باز کنند. دعوت کردند به شاه نشین، که احتشام دیوان نشسته بود پوستینی به دوش داشت و منقل آتشی جلویش بود و تازه در بخاری فرنگی دیواری هم هیزم انداخته بودند. سلام علیکی و حاجی نشست. آمده بود به آقای احتشام دیوان بگوید صدائی می شنود و بوئی به مشامش می رسد که نگرانش می کند و آن هم بابت شاه نشین خانه اوست. می گفت سی سال از ساخت این خانه گذشته و می ترسم چاه زیر خانه دهن باز کند. آن هم در این روزهای شلوغ.

احتشام دیوان دماغی بالا کشید اما سری گرداند که بوئی نمی شنوم. و وقتی حاج معمار عزم رفتن کرد دید که او از کنار دیوار شاه نشین می رود. شبش مهندس که آمد خانه موضوع را با او در میان گذاشتند زهرخندی زد و گفت خلای خانه اش پر شده . خواست بخنداند اما احتشام دیوان مجال نداد، صدا کرد نوکر و کلفتنش آمدند و فرش را کنار زدند. وسط پنجدری به اندازه یک بادیه گود افتاده بود که او را به فکر برد. اما مهندس مسخرکی کرد که این چاله کرسی زمستان است آقا. شما چرا به حرف این مرد محل می گذارید. و خودش رفت در همان جای چاله ایستاد به بالاپائین جهیدن.

روز ولیمه رسید. اول از همه هم آیت الله مسجد روضه ای خواند و بعد حسن طلا سیاه بازی کرد و باز مجال شد که سنگی به کلبه پیران زده شود. احتشام دیوان را خوش نیامد پیدا بود که از کدام گورست، مهندس سر در گوش آیت الله کرکر خنده داشت. اما با همه این ها تذکر معمار کار خود کرده بود. به اصرار خانم احتشام دیوان میز بزرگی آوردند و گذاشتند وسط پنجدری که کسی آن وسط ننشیند. بساط سفره را هم در اتاق کناری انداختند. مادر بچه هم در اتاق کرسی خانه نشسته بود. جمعیت آمدند و ولیمه خوشی گذشت. فردایش که مانده ولیمه دیشب را در مسجد نذری می دادند، احتشام دیوان دستی به پشت معمار زد و گفت بحمدالله مهندس همه کارها را انجام داده بود و ولیمه به سلامتی گذشت. حاجی گفت پاداش خیرات و مبراتی است که یک عمر کردید کسی برایتان بد نخواسته. اما بفرمائید مهندس یا معماری بیاید و کف پنجدری را معاینه کند که خیالمان راحت شود. بسپرید تا آن وقت کوچک ها زیاد شادمانی نکنند تا بوی نم هست.

آن دو مرد نمی دانستند که در همان زمان نعره حبیب در پنجدری خانه احتشام دیوان پیجیده بود. چنان بلند نعره زد که کلاغ ها از بالای درخت خرمالو پریدند. همه خانه ریختند به پنحدری، رباب کنار اتاق داشت گیس می کند . گفتند کسی به اتاق وارد نشود، زمین زیر پای حبیب باز شده بود و او به همان قالی بند بود که آرام آرام گود می افتاد.همه قرآن سر گرفته بودند. تا طنابی آوردند و حبیب همان طور که می لرزید بست به کمرش و او را کشیدند. خانم احتشام دیوان قرآن سر گرفته بود و به فکر ولیمه پشت هم می گفت خدایا شکرت چه خطری از سرمان گذشت.

چنان که فرش بزرگ پنحدری بیرون کشیده شد و چشم ها به دهانه چاه افتاد و بوی تند و گند چاه در خانه پیچید تازه محله از وحشت به دل پیچه افتاد

زمستان رسیده است، سالگرد انقلاب چون شب سمور گذشت و لب تنور گذشت، ولیمه تمام شد. اما بوی نم هنوز در مشام هاست. احتشام دیوان بهترست به اصلاح بنائی بیندیشد که به چند موزائیک بندست. که تفال زدم حافظ فرمود:

سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به امید تو ویران کردم

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, February 10, 2010

پریشان تر از اردوی مویت



طرح از آن که گلرخش نام نهادم

روز 22 بهمن دو گروه آدمیان در میدان می آیند، آنان که به فرمان آمده اند و آنان که به مردمی گام در این میدان نهاده اند. که حافظ شیراز وقتی از نسیم صبح سعادت خبر می داد گفت تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت/ به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی.

آنان که خود آمده اند، به مردمی نه به فرمان، می توانند هوادار احمدی نژاد باشند و یا سبز. نه آنان دیوند و نه شما جاسوس، این چشم لوچ بدبین کیهانیان است که مردم را چنین به خشونت تقسیم می کند. این ها دو دسته از مردم ایرانند که برخی شان باور دارند حرکات و رفتار احمدی نژاد را بعضی وی را غاصب ریاست جمهوری و باعث وهن ایرانی می دانند. این هر دو مردمان در تظاهرات 22 بهمن با هم خواهند رفت با هم خواهند خواند، سرنوشت رویائی شان آن است که در کنار هم گام بردارند و راه همدیگر را نبندند و باور کنند که جان هر کدامشان به هم وابسته است و بی آن دیگری چیزی کم دارند. بدانند که اگر آن دیگری نبود، تفاوت نبود و رقابت نبود، مزه ای نداشت سیب زندگی.


در مقابل این دو گروه دسته ای هستند که اگر امروز دوران پادشاهی باقی بود از جانبازان اعلیحضرت بودند و در فهرست حقوق بگیران دفتر روابط اجتماعی دربار، همان ها که گردن می کشند و گاهی جان می دهند و وسیله قدرتمندان هستند. تاریخ را بخوانید تا بدانید رضاخان را چه کسانی رضاشاه کردند. اینان خیلی همت کنند سرنوشتشان همانند سعید امامی است یا سعید مرتضوی یا سعید عسگر. اینان هیزم بیارانند. گاهی لباس شخصی نام می گیرند گاه گروه خودسر و اینان را باید پائید . اینان را باید رسوا کرد. اینان را باید شناساند. ورنه مردمی که هوادار احمدی نژادند همان هستند که بی وجود و حضورشان دموکراسی برپا نمی شود.
چرا اینان لازم اند
در اخرین انتخابات اکثریت رای دهنده تهرانی به احمدی نژاد رای نداد – حتی اگر نتایج اعلام شده توسط شورای نگهبان جنتی را یکدست بپذیریم -. همان سی و چند درصدی که به ادعای وزارت کشور آقای صادق محصولی و شورای نگهبان هوادار احمدی نژاد بودند بی تردید اینک ریزش کرده و کاسته شده اند. به زحمتی می توان گفت مردمی که دیدند در برابر چشمانشان با آن ها و دیگران چه رفتاری می شود. دیدند رقیبان انتخاباتی را به دادگاه مسخره عمومی کشاندند، دیدند مردمان محترمی را که سال ها زمام دولت را در دست داشتند و محرم اسرار بودند به چه زحمت و آزاری انداختند. دیدند که یک گروه برای ماندن بر سر کار، به چه زبونی و دروغ و حقارت تن داده، چطور همه عدالت جوئی های انقلاب را بی اعتبار کرده و همه گذشته را به حراج گذاشته، دیدند که چه بر سر اقتصاد آورده. دیدند با ادعای حمایت از فقیران و محرومان چه حمایت ها از سرمایه داران کردند. قیمت ها را دیدند چه شد و وعده ها را دیدند به چه روز افتاد. پس عجب نیست اگر ریزش کرده باشند.دیگر همان سی در صد هفت ماه پیش هم برای آقای احمدی نژاد نمانده در تهران.

در چنین پسزمینه ای قرارست سالگرد انقلاب برگزار شود، رهبران سبز وقتی از مردم سبز خواستند به تظاهرات بروند به درست فرصت دادند تا دروغگویان رسوا شوند. یعنی این ها رای مردم را که خود اعلام کرده بودند باور ندارند، یعنی این ها مردمی را که به دعوت حکومت رای بودند لایق زنجیر می دادند. با دعوت رهبران این عیان می شود و آن ها را در مقابل وضعیتی دشوار قرار داده اند. پس روز 22 بهمن امسال از ترس حضور سبزهاست، که حریف به زحمت افتاده و صد برنامه چیده که خبرنگاران خارجی را طوری سامان دهد که هیچ صحنه نباید را نبیند. و حالا خواهیم دید این خبرنگاران وقتی رفتند چه ها خواهند نوشت.

وحشت شان از این است که اگر تظاهرات تهران نمونه همان باشد که در انتخابات جلوه کرد، و حقیقت را نشان دهد و نشان دهد که دولت احمدی نژاد بیست درصدی بیشتر هوادار ندارد در تهران، آن وقت فاجعه خواهد شد. طشت برخی ها از بام خواهد افتاد، مردم هزاران بار به بزرگی و شعور مصطفی تاج زاده آفرین خواهند گفت که با دفاع نکردن از خود در دادگاه بازی نمایشی را لو داد. شرط گذاشت که هر گاه شکایت من از آقای جنتی مطرح شود از خود دفاع خواهم کرد.

اصلا بیائید فرض کنیم که انتخابات خرداد امسال درست و دقیق همان بوده است که وزارت کشور و شورای نگهبان [بگو صادق محصولی و احمد جنتی اعلام کردند و رهبر جمهوری اسلامی هم تنفیذ کرد] و بیائید فرض کنیم که مردم تهران چنان ساده لوح اند که تبلیغات و دادگاه و اعترافات همگی را باور کرده اند و هیچ از ارادتشان به آقای احمدی نژاد کم نشده است. در چنین صورتی روز 22 بهمن در برابر چشمان خبرنگاران و مردم جهان و از جمله هلی کوپترهای صدا و سیما، میزان هواداران احمدی نژاد و تعداد سبزها باید آشکار شود، همان نسبت 53 به سی و چند. اگر دولت این را بگذارد دیگر حتی قبولاندن این که در انتخابات گذشته تقلب شده هم دشوار خواهد بود. اگر نه... به همین سادگی حضور شما زحمت افزای متقلبان و متعصبان و خودخواهان می شود.

راه حل مشکل
پس دولت فخیمه با خزانه پرپول نفت که در اختیار دارد برای جلوگیری از رسوائی بیشتر دو کار باید دست زده باشد. یکی آن که به هر وسیله آدمیانی را از اطراف به تهران آورده باشد. دیگر این که فضای رعب و امنیتی چنان ایجاد کرده باشد که سبزها احساس کنند اگر به راه پیمائی بروند خوف دستگیریشان هست. همان کار که وزارت اطلاعات احمدی نژاد در دو هفته گذشته با پشتکار انجام داده و به همه فعالان دانشجوئی که از قضا همه شان را هم دستگیر کردند و با وثیقه آزادند اخطار کرد که اگر در تهران باشند اطمینان نداشته باشند به انفرادی برنمی گردند. در آخرین لحظات از فرمانده نیروی انتظامی خواستند در تلویزیون اعلام کند که اگر دستگیر شد کسی تا نوروز آزاد نمی شود.

اما قدرت سبز به کجاست. به سادگی قابل شمارش است که نهضت سبز چه دارد. اول و بزرگ تر سرمایه اش این که حریف را واداشته تا منتهای خشونت و بدکرداری و پریشانی خود را نمایش دهد.صحنه دادگاه صد نفره را به یادآورید. نگاه های بهت زده حجاریان و نبوی و تاج زاده را که از انفرادی آورده شده بودند و نمی دانستند برای چه فراخوانده شده اند. اول بهت زده بودند و هر چه نمایش به سوی آخر می رفت دیگر هیچ چیز مانع لبخنده لیلاز و زیدآبادی و نبوی نمی شد. دریافته بودند که حریف خود را به چه نقطه ای رسانده و در کجای تاریخ برای خود جا ذخیره کرده است. اعدام این دو جوان و پراکنده گوئی هایشان را درباره پرونده جوانان. این از آن تصمیم های جسورانه بود که به همین زودی گریبان چند تن از جانبازان دولت احمدی نژاد را می گیرد.

قدرت سبز به همین هزاران نفری است که بعد از انتخابات زندانیشان کردند . قدرت سبز به زندانی بودن دکتر ملکی، علیرضا بهشتی، دکتر یزدی، بهزاد نبوی، و 65 روزنامه نگار جوانی است که همین چند روزه به زندان انداخته شدند. قدرت سبزها به چشم های دو دو زن دکتر تاجیک بود که صدها و هزاران سبز با دیدن آن در فضای مجازی به صدا آمدند که "دکتر تاجیک عزیزی. چه خوب کردی که به مصاحبه تن دادی".

قدرت سبز به استیصالی است که در اردوی مقابل انداخته که سرگردان و خود باخته هر لحظه یک طرح می دهد و به سرعت به کار می اندازد. زمان ندارد این توهمات ابداعی را وارسی کند. سرگیجه گرفته است.

اما باتوم اما گلوله اما شکنجه. آیا این ها امکانات ترساننده دولت است. اگر کسانی بر این باورند کافی است نگاه کنند به دلهره های حریف. به دروغ های سرهم بندی شده که از ترس بی جراتی ساخته اند. این روزها – گرچه کمتر حوصله می کنید – اما حتی برای کار مطالعاتی نوشته هایشان را بخوانید. دیگر نمی توانند مهار کنند ماشین دروغ سازی را. جوان می نویسد دیشب مهندس موسوی با همسرشان زد و خورد کردند. آن یکی از کروبی قصه می بافد، همزمان از جانب هاشمی رفسنجانی نامه به رهبری می سازند. جعل می کنند که خاتمی در نامه به رهبری از موسوی و کروبی بدگوئی کرده. هیچ باک از اعتبار و آبرو ندارند. در یک فرآیند پوچ رسوا هر چه می خواهند از قول مردم جهان می نویسند. نه ترسی از آبرو دارند و نه باکی از خدا. به دام افتاده می بینند خود را و استفاده از هر وسیله ای برایشان مجاز شده است.

روزنامه ایران ادعا می کند که ایران به گواهی آمار سازمان ملل سومین کشور دنیا از نظر رشد توسعه است. این همه متخصص خواهند پرسید رشد توسعه کدام است. بعد هم کدام رتبه بندی کدام مرکزی در سازمان ملل. اما زحمت زیاد لازم نیست در خبر آمده کشور اول این فهرست مصرست. یکی از فقیر ترین و عقب افتاده ترین کشورهای جهان، و البته برای وزن شعر نوشته شده چین دوم است.این دروغ بی منبع روزنامه دولت را چه کسی باید باور کند. امروز خبر داده اند سال آینده هیچ حقوقی افزایش نمی یابد تا بودجه دولت را توجیه کنند فردایش تیتر بزرگ زده اند که حقوق کارگران افزایش می یابد. این همه سروصدا کردند برای پرکردن فرم های خانوار و آن را همه پرسی دولت خواندند و درباره ضریب صحت آن بزرگ نمائی ها کردند، به یک فشار مجلس و افکار عمومی رییس دولت اعلام داشت خوشه بندی به طور کلی کنار گذاشته شد. یعنی میلیاردها تومان آمارگیری پر. امروز اعلام کردند توپولف به دستور احمدی نژاد از ناوگان هوائی کشور حذف شد فردایش حمید بهبهانی در پاسخ این سئوال گفت توپولف دو نوع است یکی خیلی خوب است و دیگری را داریم بررسی می کنیم. و نگفت هواپیمائی را که ارفلوت از ناوگان خود حذف کرده آیا همچنان جان مردم ایران خواهد گرفت یا نه.

لقمه گلوگیر هسته ای
و این ماجرای آخر که برای پوشاندن تسلیم در تبادل اورانیوم درست شد. نمایش دستور رییس جمهور به رییس سازمان انرژی اتمی که همانند فتحعلی شاه که فرمان بمباران اروس را داد در برابر دوربین های تلویزیون فرمودند صالحی بیست در صد. فورا.
یعنی کسی نمی داند جمله سه روز قبل احمدی نژادچه معنا داشت وقتی در برنامه تلویزیونی گفت تبادل اروانیوم را بعضی بدبین ها این طور تحلیل می کنند که ممکن است آن ها اورانیوم را بگیرند و معادلش را ندهند. خب ندهند بهتر ما . وضعیت ما بهتر خواهد شد.
معلوم شد نگرانی دو هفته قبل صادق خرازی درست بود وقتی نوشت ممنون از تلاش های هیات مذاکره کننده هسته ای اما یادتان باشد این غنی سازی اصل ماجرای ماست و برایش هزینه ها پرداخت شده مبادا قربانی اهمال و بی اطلاعی دولتمردان شود.
و یادم باشد عبدالله رمضان زاده چند ساعت قبل ز دستگیری در نطقی که سندش موجود هست و در اینترنت قابل دسترسی گفت می خواهند تسلیم شوند و معامله کنند برای همین ما را باید بگیرند. و می گیرند. و گرفتند. و مقدمه این تسلیم فراخواندن محمد علی رامین به معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد بود. یعنی روزنامه منقدی هم نباشد و حمام را قوروق کنید یکی در خزینه آواز می خواند تا در گوشش صوت داودی جلوه کند.

گفتم دروغ می بافند و هیچ ابائی ندارند. همین دیروز کیهان در سرمقاله اش نوشته وزیر دفاع آمریکا به صراحت گفته ایرانی خوب و معتدل آن است که به گلوله ای کشته شده باشد" و یکی دیگر از سران آمریکا گفته ایران را باید از روی زمین برداشت.باید به نویسنده گفت ممکن است شما از شدت گرفتاری و احتیاج چنان به روسیه باج بدهید که داده اید اما شش میلون ایرانی مقیم خارج از کشور نمرده اند، اگر چنین یاوه ای از زبان آقای گیتس بیرون آمده بود الان بمباران انتیرنتی بود و او را از گفته چندان پیشمان می کرد که صد بار عذر خواسته بود. جز آن که آزادیخواهان خود آمریکا گوینده چنین سخنی را [درباره هر ملتی گفته باشد به زنجیر خواهند کشید].

این بی سروسامانی حتی طلسمی را که نزدیک ترین مشاور احمدی نژاد از سفرهای پانزده روزه به هند [شاید هم کشمیر] همراه آورد باطل کرده است و این همه از انفاس شما سبزهاست.
امروز در خیابان ها حتی در نگاه دیگران خواهید یافت راز این همه قدرت را. نیازی به هیچ نشانه نیست. و اگر خوفی هست از بی تابی جوان هاست که تحت تاثیر شعارهای بی اساس در اندیشه این که روز سرنوشت فرداست، کاری کنند که حریف می خواهد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

صدائی از فردا

این نوشته آیداست که دیشب نوشته است. بخوانیدش صدائی از امروز و فردا

به فردا می اندیشم
بیست و دوم بهمن ۱۳۸۸
به غلظت فریاد بدن های به هم فشرده ای که در بینشان نیستم
به لذت صفوف اول، گاز اشک آور، دل به هم خوردگی
به جدا افتادن از زیستن تجربه ی برابری
به جا ماندن از قطار دگردیسی شهروندانی که در نگاهشان عشق را مفهومی دیگر یافتم
به خیابانی می اندیشم زیر و رو، که شهروندان زیرزمینی اش به رو آمده اند تا غاصبان رویش به زیر زمین پناه برند

دوستی می گفت در خارج از کشور شهید می شویم فردا

فرداشهید خواهم شد از تاریخ خیابان های شهرم، چه نیستم
شهید حسرت... شهید غربت از قلب حادثه... شهید صفحه ی ۱۴ اینچی سیب مکینتاش
اندرونم پرواز می کند مدام روی خیابان های تهران مثل تصویر هلیکوپتری
اخبار ساعت ۸ شب ۲۲ بهمن هر سال این سی و یک سال
کانال یک
دو
سه
ما چه بیشماریم

خیال، امید، لبریز

تصویر می کنم آینده را از وصلت تکه خاطرات تصویری ۲۲ بهمن این ۳۱ سال و تکه خاطرات امسال از خرداد
تا بهمن
از نامه های رفقا تصویر می گیرم
از خاطراتشان که تکه تکه لابلای خاطراتم از هلیکوپتر فیلم گرفته ام
از انقلاب تا آزادی
صف زنجیره ی انسانی به هم فشرده از خرداد تا بهمن
گروه سرود دبستان 'امید انقلاب' که سرگروهش بودم
و دوازده سال پس از من خواهرم سرگروهش بود
جایزه گرفتن از دست مدیر
از جشنواره ی فجری که امسال نگرفت
از حافظه ی چت گوگل میل
از خانه ی نیافته و پروژه های نا تمام از خرداد تا امروز
از دل به هم خوردگی گاز اشک آور
ازتعلیق
از زندان
از گلوله - از مرگ

تصاویر هلیکوپتری خیابان های تهران مقابل دیدگانم رژه می روند
تظاهرات میلیونی از پیش از تولدم تا فرداهای دور امتداد یافته است
زمان و مکان به هم پیچیده اند و عشق ورزی می کنند در پس معرکه از انقلاب تا آزادی از خرداد
تا بهمن
و تاریخ از نو زاییده می شود

صفحه ی ۱۴ اینچی محو می شود
خاطرم نیست کدام تصویر وامدار پیغام محمد رضا بودقبل انتخابات، کدام از دل نامه ی نازنین در آمد و کدام از موبایل آرش تصویر برداری شده بود
مگر نه اینها خاطرات من اند
جملگی؟

تاریخ من حافظه ای تصویری است در وصلت کلمات و تصاویر جمعی مان از گذشته ای پیش از آن که زاییده شدیم
ما پیش از آن که زاییده شویم زاییده شده بودیم

و هر یک به هیات ما به خیابان می رویم در این عشق بازی خیابانی زمان و مکان در خاطرات زنجیر شده مان
چونان تصاویر هلیکوپتری از تظاهرات میلیونی
از انقلاب تا آزادی از خرداد
تا بهمن
و تاریخ از نو زاییده می شود

خاطراتمان به هم گره خورده اند
خاطرم نیست کدامش تو بودی کدام من
تمامی این روزها را دست در دست، زنجیر شهروندانم بوده ام
از انقلاب تا آزادی
گروه سرود امید انقلاب
از خرداد تا بهمن

فردا من در خیابانم
دستت را زنجیر دستم کن
نامه ات تجربه ی زیسته من است
لبخند پیروزمند خیابانی ات به اندازه ی نیمروی اجباری ۸ صبح می چسبد
و تاریخ دیگر بار زاییده می شود
به وسعتی فرای ۱۴ اینچ در میان صفوف بدن های به هم فشرده از سر شوق نعره خواهم کشید
صدایم را می شنوی رفیق؟

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, February 6, 2010

چراغ می افروزم

جمله ای خواندم به انتخاب آقای یحیی تدین از زرتشت که به باورم در این شرایط که ما هستیم به کار می آید. کاش معنا و عمق این نظر را نسل ما هم می دانست که با تندی های خود زمان را تبه نمی کرد. زرتشت فرموده
ستيز من تنها با تاريكيست، من براي نبرد با تاريكي شمشير نمي كشم،
چراغ مي افروزم
.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, February 1, 2010

براي آن که خوب بود و رفت

سالروز مرگ احمدست، احمد بورقانی که اگر بود لابد در کنار دوستانش بود. بی گمان دوستانش در همان بندها که هستند به یادش می آورند در این شب ها. این نوشته کوتاهی است که در غم از دست دادنش نوشته بود امروز در اعتماد هم می توانید بخوانید

هيچ نگو. نه اشک بريز، نه غصه بخور، نه دماغت را بالا بکش، اگر دلت مي خواهد چشمانت را ببند فقط. بايست اينجا کنار ديوار و چند دقيقه مجالم بده تا برايت حکايتي بگويم از آن که دستانش از ابتذال شکننده تر است، از مرگ. واقعي ترين، طبيعي ترين و عادي ترين پديده عالم. لازم ترين هجران ها که با خود تيزترين دردها را مي آورد در حالي که خوش ترين رهايي ها در آن است. اگر براي همگان نيست باورم اين است که براي احمد بورقاني بود. که دو سال از رفتنش دارد مي گذرد و هنوز داغش تازه است.

به سبک خودش اگر قرار باشد با شوخي و بذله ادامه دهم بايدم گفت؛ «راستي اگر مرگ نبود و الان هيتلر و کلئوپاترا و ناپلئون پير و جد اندر جدمان همه شکسته در خيابان ها ولو بودند يا در خانه سالمندان بسته چه دنياي عجيب و بدي بود. چه دنياي بي رحمي مي شد. نه بابا همين بهتره بيا بريم ختم.»

در جايي خواندم جمله يي که گويا از نلسون ماندلاست. نوشته بود فرقي نمي کند گودال آب کوچکي باشي يا درياي بي کران. زلال که باشي، آسمان در توست. احمد از دوستداران ماندلا بود. سه سال قبل در تلفن از او پرسيدم «مسافري مي آيد اگر قرار باشد چيزي برايت آورد چه باشد بهتر است»، گفت کتابي. گفتم چه کتابي. گفت کتابي که خوب ماندلا را معرفي کرده باشد. و اضافه کرد که من مسحور اين آدمم. اگر نمي گفت هم مي توانستي فهميد که کسي مانند احمد به کسي چون ماندلا نمي تواند دلبسته نباشد. اگر حافظه ام درست به ياد آورد بورقاني، پيش از ماندلا مدت ها محو شخصيت مهاتما گاندي بود.

آري آدمي را بيداري هايش مي سازد و خواب هايش نشان از آرزوهاي اوست. در خواب هاي احمد بورقاني گاندي و ماندلا بود. در جامعه يي که بيشتر صداي آنها مي شنويم که در خواب شان اگر نه هيتلر، مي توان ديد که استالين زنده است. ضدغرب، ضدسرمايه داري، قهرمان جنگ و سختگير با دشمنان خلق. بورقاني نه خوابش و نه بيداري اش شبيه به اکثريت ما نبود. با آنکه سهام الدين در اولين نوشته وبلاگش درباره رفتن پدري مانند احمد بورقاني به خود تسلي داد که شايد خيري در اين بود با خود زمزمه مي کنم هرگاه که به يادش مي آورم؛
چرا عمر تيهو و دراج کوته
چرا زاغ و کرکس زيد در درازي


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook