Thursday, July 30, 2009

عکسش نرود در اینترنت

چند روزی بود که خسته از کار برمی گشت. همیشه وقتی می رسید خانه، منور خانم اول یک استکان چای تازه دم جلویش می گذاشت و بعد می رفت که بساط شام را علم کند. در آن فاصله بچه ها می ریختند دور پدرشان و از سر و کولش بالا می رفتند. وحید نقل مدرسه شان را می گفت و این که تیمشان چند تا گل زده به تیم مدرسه قریب، حمیده برایش تعریف می کرد که خانم ناظمشان را چقدر بچه ها اذیت می کنند. اما آن شب انگار در هیچ کدامشان حال و حوصله نبود.

یک اتاق بزرگ داشتند و یک اتاق کوچک، در بالاخانه ای در خیابان نایب السلطنه. زمستان ها که می شد همه زندگیشان در همان اتاق بزرگ بود، همان جا را گرم نگاه می داشتند، منورخانم حتی المقدور نمی رفت آشپزخانه پائین که سرد بود و حوصله روگرفتن موقع آشپزی هم نداشت. در همان اتاق روی چراغ خوراک پزی غذا را گرم می کرد یا اگر ساده بود همان جا می پخت. اتاق کوچک هم بسته بود، رختخواب ها در آن بود و زمستان سرما چنان در آن لانه داشت که به جای یخچال به کار می رفت. هندوانه و خربزه ای که گاهی مرد خانه با خودش می آورد آن جا بود و همین طور غذاهای شب قبل. منور خانم صرفه جوئی می کرد و اسراف را نجس می دانست. همه شان می دانستند که دارند پول جمع می کنند که سرپناهی بخرند یا بسازند. ولی همان جا هم خوش بودند، خانه شان گرم بود، یعنی جز همان یک اتاق که چراغ آلادین کنارش بود هیچ جا گرم نبود اما دلشان گرم بود. صاحبخانه شان هم آدم بدی نبود. شاید رعایت آقا ناصر را می کرد که می گفتند در نخست وزیری کار می کند.

حمیده کلاس دوم بود که یکی از این شب ها، بعد شیرین زبانی موضوع انشایش را گفت "می خواهید چه کاره بشوید". کلاف سخن از آن جا باز شد که دخترک پرسید بابا تو چه کاره ای. پدر به جای جواب گفت کار من به درد زن ها نمی خورد، یک چیز دیگر بنویس. خیاطی، معلمی، اصلا چرا خانم دکتر نخواهی بشوی. وحید گفت با این درس خواندنش. و این را به مسخره گفت. حمیده گفت از تو که نمره هام بهتره. و جدال شروع شد. مادر همان طور که داشت سفره را پهن می کرد نهیب زد که خیلی خوب. از کجا به کجا رسیدید. جواب بابات را بده بگو که می خواهی پرستار بشوی و به مریض ها و پیرها کمک کنی. مگه همیشه نمی گوئی. حمیده پذیرفت اما در ذهنش چه می گذشت که گفت بابا در اداره شما هیچ زنی کار نمی کند. پدر نگاهش را از تلویزیون برگرفت و در حالی که پیدا بود دنبال جواب مقتضی می گردد گفت چرا ولی به درد تو نمی خورد نظافت و امرو نهی.

منورخانم داشت معذب می شد از این گفتگو. پس فرمانی کوتاه صادر کرد: بنویس می خواهم دکتر بشوم و بلند شو برو آن کاسه ماست را بیار، امشب نرگسی داریم. همه گفتند به به و گفتگوی آزار دهنده قطع شد. اما زخمش به تن اتاق ماند.

مدتی بود که پدر دیر وقت می آمد. گاهی اصلا شب ها نمی آمد. در این شب ها امیرعلی پسر صاحب خانه از پائین زنگ می زد و از همان پائین پله ها به وحید می گفت آقایت تلفن کرد و گفت منتظر من نباشید شب کارم. چنین بود که مشق ها نوشته می شد و شام خورده می شد و رختخواب ها پهن. تلویزیون روشن می شد. منور خانم پایش به بافتنی مشغول، بچه ها به تماشای مرد شش میلیون دلاری یا پیتون پلیس و سال های زندگی. و خواب. و درست یکی از همین شب ها بود که صدای تک تک تیراندازی حمیده را از خواب پراند و رفت چسبیده به مادر.

اول شبی هم که مردم رفتند به پشت بام و الله اکبر گفتند، یکی از همان شب ها بود که امیرعلی خبر داد که بابایت نمی آید. وحید هم بلند شده بود که برود پشت بام، منور خانم گفت بگذار بابات بیاید از او بپرس اگر گفت باشد برو. وحید گفت همه بچه ها هستند بزرگ ها هم هستند تو هم بلند شو بیا. مادر گفت من باید مراقب غذا باشم نسوزه. و دیگر نتوانست جلو پسر را بگیرد. مثل همیشه حمیده خواست از برادر عقب نماند بلند شد اما مادر با عتاب گفت تو بشین درست را بخوان. لب و لوچه های دختر جمع بود اما مادر محکم گفت او کلاس نهم است و تو کلاس دومی. درس و تکلیفش را هم تمام کرده. تازه تا تو به خودت بجنبی برگشته. و بعد مهربان تر گفت بعدش مادر در این تاریکی من تنها می مانم.

اما اوج حکایت آن شبی شد که بعد دو روز کشیک بابا ناصر به خانه آمد. منور خانم که می دانست وقت حمام او دو روز گذشته اسباب حمامش را آماده گذاشته بود. مرد بی حرف حوله و لباس زیرهایش را برداشت و رفت حمام ایران وقتی برگشت سفره پهن بود اما او بی حوصله می نمود. سر شام بودند و داشتند کتلت ها را با ماست خیکی و نان سنگک لقمه می کردند که با صدای اولین الله اکبر وحید با دهان پر پرید و کفش را برداشت و خواست از در بیرون برود که پدر با نگاه پرسید کجا. منور خانم فقط گفت الان می آید. و وحید چرخی به خود داد اما هنوز لای در بود که صدا بلند تر شد:گفتم کجا میروی. حالا دیگر صدای الله اکبر کوچه را پر کرده بود. وحید دید که حالا پدرش بلند شده و ایستاده و صدایش هم بلند بود. منور خانم اشاره ای کرد به وحید و گفت خیلی خوب نمی رود... شامت را بخور جانم. اما انگار مرد بشکه اش از جای دیگر پر شده بود که سرریز کرد. با دومین جمله اش منور خانم در را کیپ کرد و با نگاه از او خواست صدایش را بلند نکند. آن شب به سکوت گذشت.

فردا صبجش مرد آن قدر دست دست کرد که بچه ها رفتند مدرسه و فرصت گرفت تا با منور خانم حرف بزند. می گفت شاید مجبور شود برود ماموریت و تاکید کرد که باید مراقب باشی ... اما جمله اش ناتمام ماند چرا که شنید زن می گوید من هیچ جور نمی توانم جلویش را بگیرم، یا با خودت ببرش یا بسپارش به امید خدا و حلالش کن، عادتش نده بی اجازه ات کاری بکند. بابا ناصر اول گفت غلط می کند. اما بعد به یادش افتاد کسی در اتاق نیست و رجزخوانی جائی ندارد. صدایش را آورد پائین انگار که دارد خبر محرمانه ای را ابلاغ می کند گفت ممکن است دستور تیر بیاید. بزننش. یک باره دیدی بدبخت شدیم.

ناگهان آواری بر سر مرد ریخت وقتی شنید: باشد، خونش که از بقیه رنگین تر نیست.

نمی دانست از کی همسرش داخل این کارها شده. اصلا از کی این همه جسور شده. سرش را انداخت پائین و فقط گفت منور. یعنی پرسید منور. و بعد کتش را کشید تنش و کفشش را در راهرو پوشید. دسته ای پول از جیبش بیرون کشید و گذاشت جلو آینه و رفت. اولین روز در همه زندگیشان بود که بی خداحافظی رفت. و ندید و نشنید که منور خانم سرش را کرد توی بالش و زار زد. چنین بود که پرده پرده بالا رفت. هیچ وقت یک باره چادر از سرحقیقت نمی افتد.

پائیز شده بود و هوا سرد می شد و اگر مرد شب کاری نداشت و به خانه می آمد هم دیگر بچه ها نمی ریختند دورش. موضوع انشایشان را نمی گفتند با هم. مرد شش میلیون دلاری نگاه نمی کردند. بلکه شام خورده نخورده رختخواب می انداختند، بچه ها کتابشان را می بردند در رختخواب و خوابشان می برد تا مادر کتاب را از زیر دستشان آرام می کشید. چراغ هم که خاموش می شد حتی در پچ پچ زن و مرد که هر گوش بدان نامحرم است نیز انگار زمستان لانه کرده بود.

و پرده آخر شبی سرد از روی حقیقت کنار رفت. بابا ناصر بعد دو روز غیبت سر شب به خانه آمده با چشمان گودافتاده. برق خیابان نایب السلطنه رفت، تاریکی بر ابهام افزود، هزاران الله اکبر لحافی از اعتراض بر سر شهر کشید، هنوز به این وضع خو نکرده بود که دید وحید و حمیده در اتاق نیستند منور هم چادر سر کرده جلو در اتاق ایستاده و ملتمس او را نگاه می کند. نور گرد سوز سایه روشنی به چهره زن انداخته بود، انگار مجسمه ای از برنز یا سنگ با اراده و وقار. مرد زیر بار این همه داشت خم می شد. صدای خسته اش به گوش رسید که عاجزانه گفت برو، تنهایشان نگذار.

وقتی برق آمد و خانه روشن شد هر سه شان در اتاق بودند انگار این میزانسن داده شده بود تا وحید آرام و با حیا اما محکم سخنش را بگوید.
- بابا برویم یک محله دیگر، یک شهر دیگر...

نفس در سینه ها حبس بود. صداهای دور می آمد. منور سفره را انداخته منتظر جواب بود. صدای حرکت تانک می آمد، صدای خشک زنجیر و صدای کنده شدن آسفالت. و مرد زیر لب پرسید برویم جائی. و بعد توضیح داد:
- که من را نشناسند، برویم جائی که خجالت نکشید برای باباتان.

اول حمیده تاب این گفتگو را نیاورد و چانه اش چرخید. بعد منور بی صدا گریست و با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. و چه بود که به پسر چنین قدرتی را داد که بلند شد و خودش را انداخت روی پاهای پدر و هی گفت: بابا بیائید مادر و حمیده را بردارید و بروید. خواهش می کنم.

کسی نپرسید چرا می گوئی بروید، پس تو چه می کنی پسر. کسی هیچ نگفت. رختخوابی پهن نشد آن شب، هر چهار در آغوش هم خفتند. منور با احساس سرما در اتاق بلند شد در بخاری نفت ریخت و لحاف و پتو روی هر سه شان انداخت.

صبح بچه ها به کار هر روزه رفتند، مرد وقتی داشت می رفت به منور گفت: برو از بانک پول بگیر و بروید شهباز یا ژاله یا تهران نو، حتی سیصد دستگاه خانه پیدا کنید. به آقای قناعتی هم بگو خانه اش را تخلیه می کنیم. بگو من مامور شهرستان شده ام و همین ماه می رویم. گفتگو ها تمام شد.

سه روز یا شاید چهار روز بعد، وقتی بچه های محل آمدند تا خبر را به آن ها برسانند منور و حمیده بغل دست راننده کامیونتی نشسته بودند که داشت زندگی کوچک آن ها را به خانه اجاره ای تازه می برد. خانه ای که وحید هرگز ندید. نام و یادش به کوچه صدر خیابان نایب السلطنه داده شد.

بعد سی سال
و حالا سی سال گذشته. روز صدای گلوله می آید، شب بانک الله اکبر در گوش شهر می پیجد. حمیده خود مادر سه نوجوان است، شوهرش غلامرضا جای پدرش را گرفته. باز صدا می آید، الله اکبر. یکی از پسرها آمده تا نقش وحید را بازی کند. اما زمانه دیگرگون شده، دیگر با تغییر خانه دردی چاره نمی شود.

- آگر عکسش را در اینترنت بگذارند، اگر او تیر انداخته باشد، اگر این شب هائی که نمی آید خانه ...

حمیده بقیه حرف های پسر را نشنید، انگار از پیش می دانست دنباله این حرف به کجا می رسد. یک بار این ها را شنیده بود. ته حلقش خشک شد از تصور تکرار. به جای هر چه گفت: بچه ها فردا بریم بهشت زهرا دیداری از مادربزرگ بکنیم و فاتحه ای هم برای برادرم بخوانیم. و با خودش گفت یادم باشد شب با غلامرضا صحبت کنم. برایش بخوانم که وحید برای پدر نوشته بود باورم نمی شود که تو کسی را تیر بزنی . باورم نمی شود تو بد باشی.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, July 27, 2009

فیل و آهو

این مقاله این هفته اعتمادست

قراردادهاي گلستان و ترکمنچاي بود يا جنگ هاي ايران و روس، داغ جدا شدن بخش بزرگي از شمال غربي کشور بود يا غرور و بدرفتاري روس ها و بلاهايي که در دو مقطع بر سر آذربايجاني ها و خراساني ها آوردند، شايد هم رفتار پرتبختر امثال گريبايدوف و قلي اف بود، يا فقط همسايگي و آن وصيتنامه پطر که مي خواست سربازانش پاي خود را در آب هاي گرم خليج فارس بگذارند. روزگاري پي ير ترودو نخست وزير کانادا با اشاره به همسايگي شان با امريکا گفته بود فقط ما درد همخوابگي فيل و آهو را مي دانيم.

واقع اينکه تا 30 سال پيش که امريکا وارد جغرافياي سياسي ايران شد و شيطان بزرگ شد، اين روس و انگليس بودند که چنان زخم شان با جان و تن ها آشنا بود که ايراني ها دو قرن دنبال سومي مي گشتند که بلکه از دست اين دو نجات شان دهد. گاه سر در پي آلمان بودند و گاه فرانسه، در زمان هايي عثماني بود و بالاخره امريکا.

تاريخ ديپلماسي ايران از زماني که از ابهام افسانه بيرون آمده در اين چالش خلاصه بوده است؛ يعني بعد از کشته شدن آقامحمدخان قاجار که داشت نقشه ايران را در شمال غرب کش مي داد تا برخلاف نظر پطر، ايراني ها به بندر پوتي برسند.

و در تمام اين دوران ترس از انگليسي ها دروني بوده و به افسانه هايي آميخته که گاه خود انگليسي ها بادش مي دادند و نانش را مي خوردند. آنان اگر قائم مقام و اميرکبير و تيمورتاش را هم به قتل رساندند باري به دست شاهان ايران بود، گاهي در مراسم عزاداري کشتگان خود شرکت هم کردند. اما روس ها خشن تر و شفاف تر عمل کردند. و به جز دو دوره جنگ با عباس ميرزا، در موقعيت هاي مختلف صاف در سينه ايراني ها ايستادند. پس چه عجب اگر در آغاز قرن بيستم هنوز باشند کساني که وقتي سخن از روس ها مي رود، کهير مي زنند. هنوز زنان سالخورده خراساني زنده اند که فرداي سوم شهريور 1320 پدران و برادران شان از ترس بلشويک ها آنها را به غار و زيرزميني بردند و محبوس کردند؛ عملاً زنده به گور. مي گويند هنوز اثر گلوله هاي توپ شان به گنبد طلا هست. و هنوز آن تکه خالي است در گنبد امام رضا که کندند و بردند.

اين ترس از روس که روزگاري موجب جدال هاي وسيع بين روسوفيل ها و انگلوفيل ها در صحنه سياست داخلي هم شده بود که دولت مي بردند و مي آوردند، تنها کوتاه زماني ريخت آن هم به روزگار انقلاب کبير و روي کار آمدن لنين بود که امثال ملک الشعرا و نيما دل بسته حکومت شورايي و لنين شدند. و دنباله همين خط رسيد به حزب توده و دل بستن اکثر هنرمندان و روشنفکران به آرمانخواهي هايي که دير نماند.

تا بداني اين نگراني و فوبيا چه اندازه پايدار است، کافي است سرگذشت سه تن از باکفايت ترين رجال ايران به ياد آورده شود که تنها و تنها گناه شان اين بود که زبان روسي مي دانستند.

تيمورتاش وقتي در 55 سالگي به دستور رضاشاه به آن سبعيت کشته شد به گفته دوست و دشمن از باکفايت ترين رجال ايران بود که از عهده دفاع از حقوق کشور در سخت ترين موقعيت ها برمي آمد. بعد از اينکه انگليسي ها به جهت مذاکرات نفت قصد انهدامش را کردند و مقاله يي در تايمز لندن چاپ شد که به منزله صدور فرمان اعدام وي بود، از فکر اينکه يکي از همکلاسانش در زمان تحصيل در سن پترزبورگ غکه به خدمت لنين درآمده و کميسر تجارت خارجي شده بودف دارد براي وساطت به تهران مي آيد، رضاشاه دستور مرگش را صادر کرد.

امان الله خان ضياءالدوله هم درس خوانده روسيه بود و به هوش و استعدادي که داشت تا مقام بالاترين افسر ايراني قزاقخانه جلو رفت. براي آنکه تن به تسليم به خارجي ندهد در کنسولگري انگليس در تبريز در همان محرم سياه خود را کشت. در اين هنگام فرزند 10ساله اش در سن پترزبورگ در يک پانسيون بود. اين فرزند نام پدر جوانمرگ خود گرفت، و شد امان الله جهانباني و سپهبد ارتش نوين، اما نه او و نه فرزندانش با همه هوش و استعداد و دانشي که داشتند در دستگاه سلطنت محرم نشدند. اين دو تا.

سومي احمد ميرفندرسکي بود؛ يک ديپلمات واقعي. در دوران آخرين پادشاه تا بالاترين مقام ها در دستگاه ديپلماسي هم رفت اما چنان که پيرانه سر در گفت وگويي بلند با احمد احرار روزنامه نگار بازگفته است همواره شاه و ساواک به او بدگمان بودند.

اما به همين وسواس ها، به چنين بدگماني هاي گاه بي دليل و سوءظن هاي گاه بيمارگونه، ايراني ها توانستند گربه را در کنار يک فيل بخوابانند؛ فيلي که 70 سال بزرگ ترين زرادخانه جهان را داشت و يکي از دو ابرقدرت جهاني بود. در اين فاصله هرگز به اندازه اين چند سال بي احتياطي نشده بود. پس امروز اگر کساني نگرانند، نگراني شان تنها به سقوط دم
به دم توپولف ها، به بازي تلخ روس ها با نيروگاه بوشهر نيست، از منافعي طولاني تر مي ترسند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, July 20, 2009

خبررسان، خودش در سلول است

برای مازیار بهاری و روزنامه نگاران زندانی

در اطراف حیاطی غمزده و محصور، با درختانی خاک گرفته و تشنه، تکه شکسته های یک سری وسایل ابتدائی ورزشی رها شده که کسی حوصله ورزش و بدنسازی با آن ها را ندارد. هوای تهران بعضی روزها چندان آلوده است که جز با ماسک نمی توان به راحتی نفس کشید. این جا بخشی از زندان مخوف اوین است در شمال تهران، از یک ماه پیش، شب و روز برای زندان اوین میهمان می رسد. دیگر جا کم است و تازه رسیدگان وحشت زده باید در راهروها بخوابند.

در حیاط غمزده و محصور بند ویژه زندان اوین دویست نفر به نوبت – روزی دو ساعت – راه می روند تا نور به چشمانشان بخورد. آن ها حق ندارند در این حالت با همدیگر حرف بزنند و خبرهائی رد و بدل کنند. خبرهائی که بیش تر حدس و گمان آن هاست. چون ارتباط آن ها با همه جا قطع است، نه اجازه ملاقات دارند و نه تلفن.

زندان مخوف اوین، تا سی و پنج سال پیش یک باغ زیبا بود که یکی از نخست وزیران سابق ایران آن را ساخت و در آن جا خرگوش پرورش می داد. اما از آن زمان به دستور شاه این باغ به "ساواک" سازمان ضد اطلاعات مخوف شاه داده شد تا در آن زندانی مدرن با سلول های جداگانه ساخته شود.

آخرین پادشاه ایران که ابائی نداشت که جهان او را حاکم مطلق و مرد اول ایران و منطقه بخوانند، دستور ساخت این زندان را برای جا دادن همان "ده بیست تروریست و خرابکاری"ی داد. او تا آخرین روز پادشاهی اش می گفت مخالفانم از بیرون از مرزهای ایران دستور دارند تا آرامش کشور را به هم بریزند. سی سال قبل مردم ناراضی ایران که معلوم شد ده بیست نفر نیستند و چند میلیون بودند هم شاه را مجبور کردند از کشور فرار کند و هم چند هزار زندانی سیاسی را آزاد کردند.

این روزها هم محمود احمدی نژاد که به نظر مخالفانش مقام ریاست جمهوری را با تقلب در صندوق های رای غصب کرده است آزادی خواهان را "چند نفر خش و خاشاک" خوانده اما فقط در یک ماه اخیر چند هزار نفر دستگیر و به جمع سه هزار زندانی اوین اضافه شده اند.

روز پانزده ژوئن هم دو میلیون نفر در خیابان مرکزی تهران راه پیمائی کردند. این ها خطاب به احمدی نژاد فریاد زدند خش و خاشاک توئی، دشمن این خاک توئی... رای واقعی ما را اعلام کن، دروغگو.

با آشکار شدن اعتراض های وسیع ایرانیان به نتایج انتخابات، دولت احمدی نژاد و حامیان تندرو و خشونت طلبش نشان دادند که قصد پذیرش تقاضاهای مردم را ندارند. آن ها جوان ها و دانشجویان را دستگیر کردند، دستبند زدند و به محل های نامعلوم بردند. در حالی که قانون اساسی جمهوری اسلامی تظاهرات آزاد و مسالمت آمیز را در صورتی که مخالف دین نباشد ازاد گذاشته اما دولت مردم را با گاز اشک آور و باتوم های الکتریکی و چماق از راه پیمائی ها می رانند. دولت اعلام کرده در این روزها هفده نفر در خیابان های تهران کشته شده اند. گفته می شود تعداد کشته شدگان به خصوص در شهرهای کوچک دور بیش تر از این ها بوده است.

گفته می شود یک بخش ویژه در زندان اوین، با استادیو کوچکی که در آن جا ساخته شده مسوولیت دارد که خوراک تبلیغاتی برای رسانه های متعلق به گروه های تندرو فراهم کند. اعترافات کسانی که در سلول های انفرادی نگاهداری می شوند. در این بخش اوین دستگاه های ضبط صدا و تصویر و کنترل و بازبینی جاسازی شده. هدف آن است که به مردم همان چیزی گفته شود که حکومت شاه قبل از سقوط خود می گفت. در تبلیغات جدید ادعا می شود اعتراض های آرام و مسالمت جویانه به تقلب های انتخاباتی یک "انقلاب مخملین" به دستور دولت های خارجی بوده است. زندانیان در شرایط سخت مجبور می شوند که اعترافاتی بکنند که هر گاه فرصت پیدا کنند خواهند گفت که به اجبار و زور از آن ها گرفته شده است.

اما در میان هزاران نفری که توسط نیروهای امنیتی و هواداران احمدی نژاد دستگیر شده اند نزدیک صد نفر هستند که وضعیت ویژه ای دارند. این ها جرمشان روزنامه نگاری است. دولت عصبانی است که چرا خبرنگاران با تهیه فیلم هائی از تظاهرات مسالمت آمیز مردم و برخورد خشنی که با آن ها صورت گرفت دنیا را از وضعیت "خش و خاشاک" های ایران با خبر کرده اند.

دولتی که با از پول مردم که باید به مصرف بهتر کردن زندگی آن ها شود دستگاه های گران فیلترینک اینترنت، پارازیت اندازی روی شبکه های بین المللی ماهواره ای، قطع تلفن های موبایل و سیستم اس ام اس خریداری کرده است تا بتواند هر خبری را که می خواهد به مردم بدهد و مردم را از بسیاری از واقعیت ها بی خبر نگاه دارد، به طور طبیعی روزنامه نگاران را دشمن اول خود می داند. صد نفر خبرنگار و روزنامه نگار و وبلاگ نویس، به دولت لطمه زده اند چون همه تلاش های دولت برای بستن چشم و گوش مردم بی فایده شده است. از همین رو وضع خبرنگاران با هزاران نفری که در جریان تظاهرات مسالمت آمیزشان دستگیر شده اند فقط دارد. خبرنگاران باید اعتراف کنند که موجب شده اند دانشجویان و فعالان حقوق زنان و بقیه "خس و خاشاک"ها به خیابان بریزند، باید اعتراف کنند که با عمل خود موجب شدند که مردم به جای رفتن به سر کار یا دانشگاه تظاهرات برپا کنند و به دولت محبوب و مردمی ناسزا بگویند و متهمش کنند که در انتخابات دستکاری کرده است. خبرنگاران باید اعتراف کنند که جاسوس بوده اند و این خبرها را به دستور سازمان های اطلاعاتی دشمن منعکس کرده اند.

این صد نفر کسانی هستند که گزارش هائی از واقعیت موجود در ایران به دنیا مخابره کرده اند. این ها کسانی هستند که وظیفه حرفه ای خود را مانند هر روزنامه نویس دیگری در جهان انجام داده اند. یک ماه بعد از دستگیری و بازجویی های مدام و شب و روزی، هفته گذشته دولت دو نوع از اعترافات را منتشر کرد. اولی متعلق به روزنامه نگار جوانی با نام امیرحسین مهدوی بود که رسانه های وابسته به دولت برای این که اعترافات وی را جدی نشان دهند او را از اعضای اصلی یک گروه سیاسی اوپوزیسیون جا زدند و از قول وی نوشتند که گروه های منقد دولت احمدی نژاد با دولت های خارجی ارتباط داشته و در پی ایجاد هرج و مرج در کشور بوده اند.

یکی دیگر از کسانی که اعترافاتی به نام وی توسط رسانه های دولتی منتشر شده مازیار بهاری خبرنگار مجله نیوزویک است که در عین حال تحلیلگر مسائل ایران، سازنده فیلم های مستند تهیه کننده کتاب های جالبی درباره ایران به زبان های انگلیسی و آلمانی است. او برای شبکه های معتبر بین المللی مانند کانال چهار تلویزیون بریتانیا و شبکه الجزیره کار کرده است.

مازیار بهاری که از شناخته شده ترین ژورنالیست های ایرانی در رسانه های جهانی است در سه سال گذشته ده ها فیلم مستند از آفریقا، خاورمیانه، آسیای باختری تهیه کرده که نمونه های درخشانی از کار حرفه ای و قضاوت های بی طرفانه و مسوولیت شناسی بوده است. درست با همین تجربه و سابقه گروه زیادی از علمای دینی، دیپلومات ها، متفکران و سیاستمداران [از جمله بسیاری از هواداران جمهوری اسلامی] در مصاحبه با وی نظرات خود را بازگفته اند.

مازیار که از ساختن فیلم مستندی درباره ظلم به انسان ها در آسیای جنوب شرقی فارغ شده است همزمان با انتخابات ریاست جمهوری در محلی بود که هم ارزش خبری داشت و بسیاری از معتبرترین خبرنگاران دنیا به آن جا آمده بودند، این محل در عین حال زادگاه مازیار هم بود. و بدین گونه او سه هفته است که زندان مخوف اوین در شمال تهران زندانی است. جائی که پرست از حکایت ها و صحنه هائی که برای یک روزنامه نگار جذاب است.

بسیاری از روزنامه نگاران جهان حاضرند به قیمت گزاف این فرصت را بخرند که با جوانان آزادی خواه ایرانی که در حال مبارزه با یک حکومت زورگو و مستبدست آشنا شوند و آن ها را در موقعیت یک زندانی ببینند. خیلی از روزنامه نگاران برجسته دنیا مدت هاست که اصرار دارند اجازه بگیرند که خودشان را به تهران برسانند و در هیجان انگیزترین جنبش های سال های اخیر در جهان، حضور پیدا کنند. اما مازیار بهاری از چنین فرصتی بی بهره است.

مازیار بهاری که روزنامه نگاری است با پشتکار و حرفه ای در حالی که در نزدیک ترین لوکیشن نسبت به جنبش سبز ایران به سر می برد، اما فقط صداهای محوی می شنود.

جوانان، دختران جوان، هنرمندان، ورزشکاران و حتی زنان سالخورده به جرم این که یک نخ سبز بر مچ های خود بسته و یک حرکت مسالمت آمیز مدنی را پی گرفته و در خیابان شعار داده اند رای ما چه شد، اول باتوم و شوک الکتریکی را تحمل کردند و بعد هم مانند یک بسته سیب زمینی پرتشان کردند در یک وانت و بردند به زندان مخوف اوین این ها هزار شعر و ترانه بلدند که مضمون همه آن ها عشق و دوستی و دوری از خشونت است. مازیار همه این ها را می شنود اما نمی تواند ثبت کند. هیچ وسیله ای برای ضبط در اختیارش نیست.

سلولی که مازیار در آن قرار دارد یک در یک و نیم مترست و وی در آن تنهاست. کاغدی نیست، و نه قلمی، چه رسد به دوربین و لب تاپی که فیلم ها و مصاحبه هایش را با آن تهیه کرده است. این ها را همه مامورین موقع دستگیری وی گرفته اند و معلوم نیست پس بدهند. اما برای یک روزنامه نگار بدتر از این چیست که شب ها بشنود که یک شعار از همه جای شهر به گوش می رسد و نداند این صداها برای چیست.

راستی این چیست یک شعار واحد که شب ها تمام شب سر می دهند و حتی از سلول های پهلوئی هم بلندست، گرچه مامورین زندانیان را از هر نوع صدا و علامت و رمزی ممنوع می کنند.

ایران آبستن حوادثی است،مازیار بهاری همراه روزنامه نگاران مشهوری که در روزنامه های توقیف شده داخل کشور کار می کنند در زندان است چون حکومت می خواهد صدای جنبش مسالمت آمیز مردم به گوش کسی در جهان نرسد. بهترین راه هم از نظر دولتمردان به زندان انداختن روزنامه نگارانی مانند مازیار بهاری است که به شهادت مقالات و تحلیل هایش، همین یک هفته قبل نوشت ایران در حال گذار از مرحله ای از دموکراسی است و از این جهت از بسیاری از کشورهای خاورمیانه جلوترست. به نظر او حکومت ایران بیش تر از بسیاری از حکومت های منطقه تحمل و مدارا دارد.

اما حالا او در سلول انفرادی است تا اعتراف کند که دولت های خارجی در جنبش اصلاحاتی ایران شرکت داشته اند. او باید اعتراف کند که جنبش جوانان مسالمت جوی ایرانی بدست. او باید توجیهی ارائه کند تا مردم قبول کنند که گلوله خوب است گاز اشک آور خوب است، توقیف روزنامه ها خوب است، زندان خوب است.

و مازیار باید با حسرت و تاسف این ها را اعتراف کند. و در دل اولین جمله مقاله ای را بنویسد که دو سال قبل درباره یکی از کشورهای آفریقائی نوشته بود "ممکن است حتی ندانند دوای دردشان چیست اما چشمانشان می گوید که آزادی است".

مازیار بهاری و همه روزنامه نگارانی که در ایران و در همه دیگر نقاط جهان در بندند اگر هم به اجبار چیز دیگری را اعتراف کنند یک واقعیت را بیشتر قبول ندارند. آزادی بیان دوای درد عقب افتادگی جوامع بشری است. آزادی بیان بیمه کننده جوامع در مقابل فساد و پوسیدگی است. آزادی بیان باغی است که در طول تاریخ هزاران نفر برای سرسبزی آن جان خود را از کف داده اند. سزاوار نیست در زمانی که یک نسل از ایرانی ها فریاد می زنند آزادی، آن ها که باید این صدا را به دنبا برسانند خود در زندان باشند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

کارتون، نمک روزنامه نگاری


با یادی از احمد شاملو، مرتضی ممیز و محمد قوچانی
این مقاله ای است که برای اعتمادملی و بچه های پرشین کارتون نوشته ام

بدیهی ترین تعریف کارتون در نشریه همان نمک است. نشریه بی نمک هم مثل لقمه وقت گرسنگی خوانده و خورده می شود اما مزه ای از آن در خاطر نمی ماند. درست هم همین است. در روزنامه نگاری جهان گرافیک هر نشریه مهم ترین مشخصه آن است حتی وقتی که ساده و خشک است و مانند بولتن های احزاب، و هیچ نمکی ندارد باز هم پیامی در آن است.

جای دیگر نوشته ام . اثر کارتون ها در ذهن خواننده هیچ کمتر از اثر یک مقاله نیست. جز این که در عمل آزموده ایم بسیاری از مواقع مقالاتی نوشته و خوانده می شود که تکرار یک مضمون است و در نهایت فقط خواننده را از نظر نویسنده با خبر می کند و بس. اما در طرح ها و کارتون ها تکرار مضمون به سرعت دیده می شود بنابراین چنین خطائی کمیاب است. چون کارتون بر و روی نشریه است. و تهرانی های قدیمی می گفتند اصل کار بر و روست/ کچلی زیر موست.

به تجربه ثابت شده که وقتی از مردم بپرسی کدام مقاله از روزنامه محبوب خود را به یاد دارید. و همین سئوال را درباره کارتون روزنامه بپرسی. نتیجه چنین خواهد بود که از میان مقالات یکی دو تا در ذهن جائی برای خود گشوده و مانده، اما طرح ها و کارتون های در یاد مانده چندین و چند تاست. جز این که کارتون ها - بعد از تیتر اول هر روزنامه - اولین جائی هستند که نگاه خواننده را به خود می خوانند. به این تاویل اولین مقاله ای هستند که خوانده می شوند. چون کارتون ها هم مقاله اند و نظر. مقاله و نظری که کوتاه گفته شده و به سادگی به بیان آمده است.

دبیرستان می رفتیم و همه حواسمان بود به کتاب هفته. تمام هفته صرفه جوئی می کردیم تا بتوانیم کتاب هفته بخریم. و وقتی به دستش می گرفتیم انگار دیگر غمی نداشتیم و آن را می نوشیدیم، می بلعیدیم، برایمان انتهای خلاقیت بود. ذهن مان را قلقلک می داد اگر اهل قصه نوشتن بودیم یا شعر سرودن، اگر اهل موسیقی بودیم و یا در سر سودای بازیگری داشتیم، حتی آن هامان که نقاش و طراح بودند یا می خواستند بشوند. در کتاب هفته فقط قصه های نویسندگان ترک، فرانسوی، انگلیسی و مجار نبود که خوانده می شد، یا شعر و قصه های ایرانی، بلکه پشت جلدش هم بود و طرح هائی که به هر داستان در تخیلمان شکلی می داد، و معرفی کارتونیست های جهانی. من سامپه را از همان جا کشف کردم و هرشفیلد و لی واین را همان جا دیدم اول بار. و البته که اردشیر محصص را. گزاف نیست اگر بگویم در آن جا شاملو و ممیز داشتند ما را پرورش می دادند و چشممان را به روی کارتون و طرح می گشودند. گرافیک مدرن داشت متولد می شد. و ما شاهد و حاضر این رویداد.

تا به آن جا برسیم، به جز تاریخچه ای طولانی و قدیم، مشروطیت و شبنامه هائی که گاه کارتون های ابتدائی در آن چاپ شده، اولین برخورد ایرانیان امروزین با کارتون است. که گاه آرم و لوگو شده اند. مانند لوگوی روزنامه صوراسرافیل که کارتونی است تحت تاثیر انقلاب کبیر فرانسه که گویا طراحش [که هیچ گاه نامش هم معلوم نشده] خواسته است خاستگاه انقلاب مشروطیت را نشان کند و یا سر به سر کسانی بگذارد که این نسخه را ترجمه کرده و ندانسته برای ایران پیچیده اند، چرا که فرشته آزادی فرانسوی در این لوگو تبدیل به مردی می شود اما در حالی که پیراهن وی را به عبائی یا شولائی تبدیل می کند اصراری در پوشاندن برجستگی های تنش ندارد. این کارتون – لوگو در طول انتشار روزنامه صوراسرافیل هر شماره پوشیده تر شد و زیر فشار متشرعین فرشته مرد شده ریش در آورد، سرداری پوشید، اما طراح یا کاریکاتوریستش برجستگی را که کاری نداشت ترمیمش دست نزد. آیا داشت برای ما امروزیان نشانه می گذاشت از فشاری که بر آن ها وارد می شد. این همان دورانی است که محل روزنامه نیز ناگزیر جا به جا شد. از خیابان ناصری، کتابخانه تربیت رفت به خیابان علاء الدوله محاذی میهمانخانه مرکزی [کذا] و بالاخره رفت به خانه میرزا جهانگیر خان در نزدیک امامزاده یحیی کوچه مسجد فاضل خلخالی [کذا]. عجب است بعد صد و دو سال گویا داریم از هم الان حرف می زنیم. و این است شرط زنده بودن و این است شرط به روز بودن لابد. و این است شرط درجا زدن.

سرانجام روزی خود را انداختم به دفتر کتاب هفته ، به بهانه شعر مشترکی که مرتکب شده بودم با مجتبی مهدوی. در نظرم مثل دفتر همه مجله های دنیا بود، یکی پشت میزی ایستاده بود و سیگار می کشید، موهای فرفری فلفل نمکی و چشمانش از دور فریاد می کرد که همان احمد شاملوست. یکی هم پشت میز داشت کار می کرد، سیگار نمی کشید و با سبیلش بازی می کرد و از دور فریاد نمی کرد که مرتضی ممیزست. و این دو چشم ما را دانستیم یا ندانستیم آشنا کردند. و از آن پس هر نشریه معتبر که در یادها مانده اثر انگشتی از ممیز دارد. از رودکی، فرهنگ و زندگی، امیدایران، بهکام، صنعت حمل و نقل، فیلم، آدینه، تکاپو، گردون، زنان و پیام امروز.

اما حکایت روزنامه ها جداست. آن ها در این پنجاه سال همیشه یا گاه گاه کارتون داشته اند. اما یا مانند روزنامه های راقیه از نظر هنری بی ارزش و از نظر ادبی بی ارزش تر. این کارتون ها همیشه یک بیانیه سیاسی هستند که گویا سردبیر می نویسد و کارتونیست وظیفه دار شکل دادن به آن است. و چنین بود تا جامعه . پس انگار می گویم. بعد از شوری که شاملو در مقام سردبیر در جان من انداخت و چند نشریه ای که من دبیرش بودم، بعد آن پنج نشریه که ماشاله شمس الواعظین سردبیری کرد و شرق و شهروند و اعتمادملی که محمد قوچانی درآورده است.

در چشمان نوجوان پانزده شانزده ساله که داشت عشق به روزنامه نگاری را کشف می کرد، کاری که شاملو می کرد در دفتر کتاب هفته به معجزه ای شبیه بود. صفحه ها که پخش می شد روی میز روزهای چهارشنبه. او بالاسر صفحات سیگار می کشید تک تک کلماتش را وقتی درباره طرح های پیشنهادی ممیز نظر می داد و گاه طنازی می کرد در ذهن دارم. این کلمات از هر درسی مهم تر بود، زندگی من شدند بعدها. و وقتی شاملو داشت قصه ای می خواند و یا چیزی می نوشت به انگلشتان مرتضی خیره می ماندم که قلم [راپید؟] را جور خاصی در لای دو انگشت می گرفت و می کشید و گاهی چه آسان صفحه جان می گرفت. و گاهی [افسوس که وسیله و خیال ضبط این لحظات نبود] که شاملو داشت قهرمان های قصه ای را برای مرتضی تشریح می کرد تا بتواند پیشاپیش طرحشان را بکشد. یک بار که داشت قصه ای ازعزیز نسین طنزنویس ترک را تعریف می کرد خطوط طرح را هم می گفت. یک سردبیر واقعی بود. اثر و سهمش به عنوان روزنامه نگار زیر سایه سنگین شاعریش پنهان مانده است. و شکل گیری گرافیک مجله ای و حضور مطمئن و قائم به ذات طرح و کارتون در نشریات از همین جا شروع شد. از مهری که شاملو به طرح داشت. گاه برای نیم ساعت جا در یک صفحه ساعت ها وادارمان می کرد که لای کتاب ها بگردیم چون چیز خاضی در نظرش بود. اینترنت هم نبود که جست و جو گرت را به کار اندازی.

از آن سال به بعد کمتر نشریه ای است که در یاد مانده باشد که مرتضی ممیز سهمی در آن نداشته باشد البته این به معنای نادیده گرفتن سهم ابراهیم حقیقی، محمد رامهرمزی، قباد شیوا، علیرضا اسپهبد، فاطمه حدیدی، محمد حمزه و هومن مرتضوی نیست.

من چهل سالی کوچک ترین همراه این قافله بوده ام هیچ یک از سی نشریه که ساخته ام بدون اثر قلم داریوش رادپور، کامبیر درم بخش، محمد رضا دالوند و توکا نیستانی نبوده است، حتی یکی. شاملو یادم داد که نشریه یعنی طرح و کارتون. و جدی است. و چنان شد که فرزندم نیما از همان هشت ده سالگی که شاگرد فریده لاشائی بود در نشریات هم کشید.

این مرور – که حتی ارزش نگاهی به تاریخچه کارتون در مطبوعات معاصر را هم ندارد، گذری است و خانه تکانی ذهن، از آن رو لازم آمده است که روزنامه اعتمادملی به همت همه کارتونیست های خوبی که همکارش شده اند یک گام از بقیه روزنامه ها جلو برداشت. هر روز کاری درخور، هر روز یک کارتون ماندگار و جدی چاپ کرد. آفرین بر هادی حیدری و همت او.

در حقیقت خواستم با این وجیزه تبریک گفته باشم انتشار پرشین کارتون را. و درست این است که تقدیمش کنیم به محمد قوچانی و گلی بنشانیم در صندلی خالی او.
<

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

چه باید کرد

این بخش آخر جلسه روز شنبه دانشگاه لندن است. گفته های کوتاهی است . وقتی شنیدم احساس کردم رنگ وصیت دارد. باری سخت است در مراسم عروسی یک نفر فریاد بردارد که شیرینی ها مسموم است و خلاصه هر خبر ناگواری موقع شادمانی خوش نمی آمد. اما گفتنی را باید گفت .

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

هیچ چیز اضافه ای همراه نداشته باش.

نامش را نمی نویسم. چه کار به نامش دارم. از این پس صدایش می کنم به نام گل سرخ، از رمان بی نظیر امبرتو اکو وام می گیرم. مهم این است که راه قلمش به دل باز است و مستقیم. چیزی نمی نویسد جز آن که در دلش می گذرد. نوشته اش را بخوانید. به باورم گزارش صادق و صمیمی است از این روزها.

این را همه میگویند.. هر کدام چند بار ..کفشهای راحت برای دویدن نشانه های کوچک سبز توی جیب ها یا جایی ته کیفت.. اگر که به هم رسیدیم و سبزها زیاد شدند سربندها و مچ بندها را می بندیم.

هیچ چیز اضافه ای همراه نمی برم.بدنم را می برم که در کنار بقیه بدنها آن حجم بزرگ ..آن بدن بزرگ.. "مردم" ..ساخته شود بلکه آنکه توان شمردن رأی مان را نداشته .. و اساسا توان شمردن ندارد ما را ببیند.. حجم مان را.. بدن هایمان را..بدون هیچ چیز اضافه .. با ماسک های آبلیمو زده و کفش های راحتی ..که یعنی می دانیم که ایستاده ای آنجا با همه ابزارهای اضا فه ..با اسلحه های سنگین ..موتور های بزرگ..لباسهای تیره و سپرهایی که معلوم نیست برای دفاع در مقابل کدام حمله همراه توست

جلوی همه مأمورها و معذورهای این روزها راه می رویم.. و خسته نباشید می گوییم.. ایستاده اند در سایه.. بالباسهای نیروی انتظامی.. با لباسهای حامیان جان و مال مردم. حامیانی که این روزها حمایت از خودشان هم نمی توانند بکنند. و گاهی در آن بلبشوی حمله و ترس و فرار ..خودشان هم مشغول فرارند.. رد می شویم از جلوی نیروی انتظامی تحقیر شده امان. و گاهی به چشمهایشان خیره می شویم.. مگر جرقه بزند این اتصال نگاه و معجزه ای شود و نیروی سرگردان انتظامی بشود محافظ جان این بدنهای بی دفاع.. این جان های بدون هیچ چیز اضافه.

مردم راه می روند در سکوت . سکوتشان از مواجه بدنشان با زمختی زور و توحش و اسلحه است. انگار که برای آروم شدن طرف مقابل که حیوان بی قرار یست باید سکوت کنی.. و تکرار کنی در دلت: آروم... آروم... آروم..

راه می رویم از چپ به راست.. با هدایت نیروی انتظامی دوباره بر می گردیم از راست به چپ.. پیر تر ها خسته شده اند.. هوا گرم است روی لبه پله ها می نشینند. مردی با بلندگو و سربازان اسلحه به دست لابه لای بدن ها راه می رود... نعره می زند: "حرکت کنید.. بلند می شید یا ببرمتون"

احتیاجی به نعره نیست..بلندگو هم نمی خواهد.. صدایش به همه جا می رسد.. از لای سکوت می گذرد می رسد به گوش. همه گوشهای مردمی که سکوت کرده اند. که توحش را دور بزنند و حقشان را با حجم این بدن بی شکل برای کسی بالاتر یاد آور بشوند. انگار که آن کس بالا تر انقدر دور شده است که باید بزرگ باشی..خیلی بزرگ که از آن فاصله هم دیده شوی.. شبح مردم در حال شکل گیریست..

در سکوت راه رفتن از چپ به راست و از راست به چپ در فاصله انقلاب تا فلسطین سرها پایین است هراس و اعتماد به نفس در هم تنیده شده.. و مردم در بی اعتمادی به اطرافیانشان که ممکن است لباس شخصی باشد یا مأ موری معذور به چیز بزرگتری اعتماد دارند.. گاهی چشم در چشم می شوند و اگر ذوق و اعتماده ته ته چشمت را به آن چیز بزرگ تر دیدند یعنی که ما با همیم. مردم همدگیر را جستجو می کنند با همین نیم نگاه و گاهی زیر لب گفتن کلامی که لباس شخصی بیچاره نمی داند و نمی تواند که تقلید کند تا شبیه مردم باشد که لباس شخصی اش هم این روزها شناسایی شده است ..تفاوت در لباس ها نیست در نگاه است در نفس است در صدای پاهای هراسناک اما با اعتماد به نفسیست که می دانند باید گذر کرد..باید با بدنت بایستی این تنها راه و آخرین راه است.

ساعتی به این چپ و راست رفتن و این سکوت و هراس می گذرد شعار ها شروع می شود با بلندگوهای بلند و خوش کیفیت نماز جمعه مردم با صدای بلند جواب می دهند. این اولین صدایی است که از ما بلند می شود بین دو شعار هم دوباره سکوت می شود مردم شعار ها را تکرار نمی کنند پاسخ می دهند بلندگوها فریاد می زنند.. عربده می کشند مردم یک صدا پاسخ می دهند پاسخ ها همه مثل هم است بی هیچ هماهنگی همه می دانند.

توده بی شکل تشکیل شده است خیابان در آستانه فتح شدن است..کم کم سکوت شکسته می شود.. صورتها پوشانده می شود شعار ها بلند می شود نوارهای سبز از جیب ها و کیف ها بیرون می آید دستهایی برای ثبت لحظه ها با موبایل بالا می رود.. ترس و هراس همچنان هست و ترکیب شده است با عجله برای تجربه دلپذیره بودن در آن توده سبز و امن . پیره مردی با عجله دست بندهای سبز پخش می کند.. عکس موسوی از کیف ها بیرون می آید آفتاب کم رنگ می شود.. همه چیز کم رنگ تر از دست بندهای سبز است.هیچ کس نمی داند چه می شود.. این ندانستن بخشی از تجربه ای روزهاست..صبح که از خواب بلند می شوی و لباسهایت را می پوشی و بدون هیچ چیز اضافه حتی کارت شناسایی.. بدون هیچ هویتی جز بدنت می روی به سمت جایی که قرار است توده درست شود، نمی دانی چه پیش می آید..

مردم سبز شده اند.. بادکنک های سبز بالا میرود.. سرود می خوانند بدنها.. یکی می شوند در هم می لولند.. بدن بزرگی شکل می گیرد که ما نمی توانی بینیم ..از پسری نشسته روی شاخه درختی می پرسم چه می بینی:.." آدم فقط آدم.. تا جایی که می بینم"

سرخوشی سبز نیم ساعتی ادامه پیدا می کند.. همه جا را گرفته ایم.. پله ها ..سکوها.. نرده ها جدول.. خیابان فرش شده است با آدم. مقابل سر در دانشگاه تهران.. سردری که تاریخ را دیده است حالا ایستاده ما را هم نگاه می کند خوشحالیم که حافظه تاریخیش ما را ثبت خواهد کرد و او را هم که هجوم آورد. با صداهای بلند. هم زمان با صدای اذان : هی علی خیر العمل... با صدای گوش خراش تیر.. که لا به لای فریاد نترسید نترسید گم می شد. سرهای لوله ها به سمت بدن بی شکل چرخید ..بدنها دویدن را آغاز کردند .. در این دویدن توده فشرده تر می شود.. شبیه به عضله ای که جمع می شود که قدرت بگیرد..هیچ چیز نمی بینی جز تاریکی داغ بدن زن ها و مردان به هم تنیده. و ما پنج نفر که در هم لولیده می دویم.. و تنها یمان همه تماس ممکن را تجربه می کند. چشمها می سوزد و روسری ات و بدن های به هم پیچیده از اشک و تف های مداوم دهنهای اطرافت خیس می شود.ما می دویم.

توده به گشادی شروع خیابانی بعدی که می رسد دستها دنبال چیزی برای به آتش کشیدن می گردند.. کسی با سیگار روشن دستهایشان را می گذارد دو طرف صورت من و در آن فاصله خیس و چسبناک بوی گند سیگار را فوت می کند توی صورتم.. بوی گند، التهاب صورتم را می خواباند.. به ثانیه ای کارش را با سیگار دیگری برای صورتهای ملتهب بعدی تکرار می کنم.. دستها دنبال به آتش کشیدن چیزی میگردند.. زنی با چادر نماز بدن ها را کنار می زند سجاده اش را می اندازد روی کاغذ آتیش گرفته.. که بسوزانید.. جایی برای نماز خواندن نیست.. پیره مردی دستهایش مشت شده ..در مشتهایش سنگها.. مردی به دنبالش می دود دستش را می گیرد که" سنگ را بیا انداز..این کار ما نیست" ..مشتش را باز نمی کند خشمگین است زنش زیر چادر مشکی اشک می ریزد دستم را می گذارم روی شانه های ملتهبش که صبور باش آرام باش ما انتقام می گیریم.....عاقبت مشت را باز می کند.. سنگها می غلتند زیر پاهایمان گم می شوند ..لابه لای خشمی چندین برابر بزرگتر..

نفس ها تازه می شود..نفس مهاجم هم.. دوباره حمله میکنند.. فرصت فرار نیست..متلاشی می شویم به کوچه ای می گریزم که به صورت غریزی کوچه پناه گاه است.. کوچه پناه نیست چون می آیند عربده کشان به دنبالمان.. می گریزیم به پارکینگ خانه ای که درهایش باز است..نفس ها بالا نمی آید.. کف پارکینگ پهن می شویم .. به صورت خون آلود مردی روبرویم خیره می شوم.. خیره گی طولی نمی کشد. عربده نزدیک می شود به در می کوبند دویدن از سر گرفته می شود از پله ها می دویم بالا.. درها را می کوبیم چند نفره.. دری باز می شود دسته ای حجوم می برند تو ..من هم.

دوباره سکوت.. صاحبخانه با صدای یواش می پرسد آب می خورید؟.. همه با سر جواب می دهند بله.. صدای نفس ها بلند است.آب خنک می خوریم.. صدای عربده تمام شده.. می رویم بیرون.. از لابه لای شیشه های شکسته در ورودی خانه می گذریم کوچه ملتهب است ..دسته دسته آدمها از خونه ها ها بیرون می آیند.. در سکوت.. راه می روند که خودشان را برسانند به خیابان امنی.. صدای موتور در تمام کوچه ها می پیچد.. می رویم مستقیم .. آدمها به دنبال گم شده ها یشان می گردند از درهای باز سوال می کنند ..

در آستانه هر دری زنی با پارچ آب خنک ایستاده است.. دوباره صدای تیر می آید.. سعی می کنیم ندویم.. بدن را استوار می کنیم.. و مرور می کنیم آن بدن بی شکل حجیم را پیش از فروپاشی.. مرور آن تصویر آرامش می دهد

سوار ماشینی می شویم که دور شویم از مخمصه.. پیر مرد راننده عرق می ریزد از گرما.. و می خواند برای این چند بدن خسته در این ظهر داغ . می گوید جوان می شود از دیدن ما.. از دیدن ایران .. که زنده است

می گوید که :
شهر بیدار شده است


بدنهای از خواب پریده در کوچه های شهر پراکنده می شوند.. که برسند به خانه های امن با آشپزخانه های همیشه زنده.. که آب خنکی بخورند و غذایی که زانوهای لرزانشان را استوار کند. از دیگری بپرسند که چه دیده است و در آن بی خبری بی انتهای صدا و سیمای دروغ دل قوی دارند که فردا روشن است.

بدنها عصر که می شود کیف ها و کارتهای شناسایی شان را دستشان می گیرند صورتان را در آینه مرتب می کنند.. در کافه ها یا مهمانی های خانوادگی می نشینند و زندگی تهرانیشان را که مالکی جز خودشان ندارد از سر میگیرند. میان خیار پوست کندن و تعارف میوه های چیده شده روی میز صدای الله و اکبر می آید.. میوه ها را رها می کنند.. صحبت های روز مره را هم.. می روند روی پشت بام..

صدای تکه های توده بی شکل در شب می پیچد :

الله و اکبر

فریاد که می زنی.. تمام تصویر ها دوباره مرور می شود.. ترس ..صلح.. خشم...فرار. توحش. بدنها

الله و اکبر

فریاد که می زنی. مزه گاز اشک آور می پیچد توی دماغت..

الله و اکبر

پاسخی که از انتهای تاریکی می آید پاسخ زنی میانسال است..یا مردی خشمگین یا پسری خسته از دویدن.. که خدا را بزرگ می کند.

الله و اکبر

یک روز دیگر با آن پیکر عظیم بی شکل در سکوت .. و این وهم بزرگ ساختمانها در شب که فریاد می کشند، تمام می شود

بدنها به رخت خواب می روند.

. بدون هیچ چیز اضافه

بدون کارت شناسایی .

.شاید که آن بدن بزرگ را دوباره در خواب تجربه کنند.



به نام گل سرخ

فردای نماز جمعه سبز


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, July 17, 2009

رای من کو


زبان طنز و کارتون گاه بیش از یک مقاله گویاست. در مجموعه ای از کارتون ها که درباره انتخابات ایران و تقلب دولت در آن کشیده شده برخی بیش تر به دل می نشیند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, July 14, 2009

شلوار پشت و رو



از هم می پرسند در مقابل دردی که سعید حجاریان می کشد ما که بیرون از زندانیم چه کنیم ، یا در مقابل سخت گیری هائی که ماموران زندان بر کسانی مانند ابطحی، صفائی فراهانی، تاج زاده، میردامادی و رمضان زاده و دیگران روا می دارند باید چه حرکتی نشان داد. رفتن به نماز جمعه، هوا کردن بادبادک در پشت بام ها و الله اکبرهای شبانه آیا فایدتی دارد.

سعید برایم نوشته اگر نبود حجاریان می رفتم شناسنامه ام را می سوزاندم و نام کوچکم را عوض می کردم از این همه سعید پلید که هست. دنا [ساکن سان فرانسیسکو] در وب لاگش نوشته در نماز جمعه سبز شرکت می کنیم با روش خودشان ساقطشان می کنیم، یک تکان مانده ، یک تکان آخر. و از همه خواسته به نماز جمعه آقای هاشمی بروند. امیرعلی نوشته دارم خفه می شوم اگر مرا امروز نگیرند ممکن است دست به کار بزرگی بزنم. از این غمزدگی ها بسیارست. تنها من نیستم که می خوانم و می دانم همه به نوعی آشنائیم و مبتلا.

اما من از روایت های امروز نوشته حسین ب را دوست دارم و به طبع و نظرم نزدیک می دانم
حسین نوشته الان برگشته ام. دیگر طاقت ماندن نداشتم. می خواستم در اولین فرصت این شناسنامه و گذرنامه را از خود دور کنم. گفته بودم اگر شد می روم زیمبابوه. رفتم اما سفرم یک هفته طول کشید. رفتم مرز، مرز بازرگان و در صف ایستادم ولی فهمیدم نمی شود حتی زمینی از این کشور گریخت. آرامش نداشتم صبح روز دوم باز رفتم در صف ایستادم، اولین ماموری که دیدم هم سن و سال خودم بود و لباس سبز سپاه پاسداران به تنش بود، در چشمانش زل زدم و گفتم من باید بروم هیچ هم پول ندارم ولی این جا نفسم گرفته است باید بروم. مقصودم این بود که بیا و مرا بگیر اما گفتم کمکم کن. گفت برو کنار بایست. در سایه ایستادم. نیم ساعت بعد آمد گفت باید تا نیم ساعت بایستی گفتم ده ساعت هم باشد می ایستم. بعد نیم ساعت آمد دستم را گرفت و رفتیم از ساندویچ فروشی دو تا ساندویچ تخم مرغ و دو تا زم زم خرید و مرا برد خانه اش. دیگر آن دیو نبود که گمان داشتم. پرسید در این شهر کسی را داری، گفتم نه. گفت من این اتاق را اجاره کرده ام پیش من بمان. گفتم کارم را درست می کنی برم، گفت اگر خدا بخواهد درست می شود. چهار روز میهمانش بودم. چند تا کتاب داشت برایم می خواند. شعر هم می خواند. شب ها هم می رفتیم به پارک. بعد چهار روز گفتم من باید برگردم تهران. گفت همین جا بمان کاری برایت پیدا می کنم. بعدش هم برایم گفت شش ماه از خدمتش مانده. نشانی ام را دادم و گفتم بیا تهران یک راست بیا پیشم، پرسید اتاقت برای یک هفته میهمان جا دارد. خندیدم. حالا آمده ام و نمی دانم این را چطور باید تفسیر کنم.
برای حسین ننوشتم اما برای شما می نویسم این تصویر ماست. جامعه ای پر از تضاد و تناقض. در داخل این چرخ گوشت تضاد آدم ها با آرمان هایشان خرد و نرم می شوند. آن فیلم روز هجده تیر را دیده اید لابد که مامور نیروی انتظامی در پشت بلندگو از بچه ها می خواهد متفرق شوند اما زبانش این است "خیلی خب امروز گردش کردید حالا بروید یک بستنی بخورید". باورتان می شود که هنگام دیدن این فیلم به همان اندازه ای بغض کردم که هنگام دیدن فیلم لحظه های آخر ندا و یا صحبت های مادر سهراب.

اما سخن امروز. پرسیده ای چه کنیم که کاری کرده باشیم وقتی که عزیزانمان در زندان و در زحمت اند، می گویم همان که عبدالله رمضان زاده یک ساعت قبل از دستگیریش به دوستان مشارکتی گفت. ضبط شده در دنیای مجازی هم هست .

این نوار دست بازجویان رمضان زاده هم هست . الان هم دارد برای آن گفته ها تقاص پس می دهد مرد شجاع سخنگوی دولت خاتمی. خلاصه اش این می شود که این مرد با جربزه و صادق می گوید هر چه می کند جناح اقتدارگرا از آن روست که می ترسد و چاره را در آن می بیند که بترساند. فقط برای رعب دوستان ما را گرفته اند، منتظریم ما را هم بگیرند. همه جا را باخته اند و می خواهند آرمان فروشی کنند، معامله کنند، باید روزنامه ها بسته باشد و ما هم نباشیم که سخنی بگوئیم. همین است و دیگر جز این خبری نیست. می خواهند رعب بیندازند که بتوانند بلکه مدتی دیگر قدرت برانند.

همین امروز و فردا برایتان خواهم نوشت چه کس سزاوارست غمگین باشد. خواهم نوشت که چرا آنان که خواهان زندگی بهترند نباید نگران باشند. برایتان خواهم نوشت محنت سرائی که به همت شما برای متحجران فراهم شده. برایتان خواهم نوشت چه داشتند و چه دارند. و خواهم نوشت که چه غنیمت نصیب ما شد.

برایتان همین روزها خواهم نوشت آیا اوضاع چنان است که آقای محسن رضائی می گوید و خطر فروپاشی هست، یا چنان است که زیردستان سابق وی می گویند که بادی به غبغب می اندازند و عظمت تجهیزات نظامی را برای ایجاد رعب به کار می گیرند و از آن تعبیر به قدرت و عظمت می کنند، آیا چنان که می نویسند همه چیز عادی است و مانده این که دفتر مهندس موسوی هم گرفته شود مانند دفتر آقای خاتمی، برایتان خواهم نوشت کدام درست است به نظر و درک من.
اما امروز قصه ای بگویم.

حاجی حسین کبابی که اسم مغازه اش را گذاشته بود "طباخی صداقت" همه چیز داشت جز صداقت و درستی. آب در دوغ می کرد، وقت دخل دولا پهن لا حساب می کرد، برنج خرده می خرید، به جای روغن پیه بز می ریخت، معلوم نبود که به جای گوشت چه در خمیر کوبیده می کرد که مانند لاستیک می شد، دستمزد کارکنانش را کم می داد. با این همه دکانش اول ها بدون مشتری نبود گیرم بیشتری به هوای شنیدن قصه هائی می رفتند که او از بدکاری کبابی ها و چلوئی های دیگر می گفت. شده بود یک جور نقالی و سرگرمی. یک جور خنده و شوخی. اما بعدش با شکایت یکی از همان مشتریان کار بیخ پیدا کرد.

سید ضیا شده بود رییس الوزرا تام الاختیار، و چپ و راست فرمان صادر می کرد و به خصوص می خواست نظم و نسقی به کسبه و بازار بدهد. فراش گذاشته بود و ناظر گمارده بود و مفتش می فرستاد که به کار طباخی ها و کله پزی ها و چلوئی ها دخالت کنند برای همه آئین نامه نوشته بود و حتی اندازه آب حمام را تعیین کرده بود.حاجی حسین که همه این ها را باور نداشت در همین احوال گیر افتاد. مفتشین بلدیه ریختند و راز تقلب های حاجی آشکار شد. شاگردها رفتند و حاجی را که بالاخانه غیلوله می رفت صدا کردند و حاجی از همان بالا دید مفتش ها بشکه های پیه بز، اشغال گوشت هائی که باید کوبیده می شد و خلاصه همه بساط تقلبش را یافته اند و از همه بدتر به دفتر نزول خوری هایش هم دست پیدا کرده اند و راز ساده زیستی اش هم برملا شده است.

چنین بود که حاجی را دیدند در حالی که چوب بزرگی در دست گرفته و بر سر شاگردها می کوبید. صدایش تا بازارچه می رسید که شاگردها را تهدید می کرد که به زمین گرم خواهند خورد و با چوب بر سرشان می کوبید و می گفت لایق محبت های من نبودید قدر مرا ندانستید که برایتان پدری کردم . این ها را می گفت و باز بر سر شاگردهای بیجاره می کوبید. پیرزن کوری از پنجره صدا کرد حاجی حسین چه خبره . حاجی گفت هیچی . باز پرسید و باز گفت هیچی. دفعه سوم فریاد زد و باز بر سر شاگرد دم دستی اش کوبید. پیرزن گفت اگر هیچی نیست چرا داد می زنی، چرا بر این بچه یتیم ها می کوبی، تازه چرا شلوارت را پشت و رو پوشیدی.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, July 9, 2009

چشمانت می گوید گریسته ای

این نوشته کوتاه را به زبان انگلیسی برای نیمن ریپورت نشریه دانشگاه هاروارد نوشتم که شماره ویژه اش درباره روزنامه نویسی در ایران است. زمانی دارم منتشرش می کنم که ژیلا بنی یعقوب، مهسا امرآبادی و سمیه توحیدلو در زندانند. زینب پیامبرزاده را هم گرفته بودند که آزاد شد. و دیگر بچه ها هم یا در گوشه ای پنهانند و یا در انتظار حکم که همین است سرنوشت آن ها که نه خود را گل می دانند و نه گلاب، نه شاهدبازاری هستند و نه پرده نشین.


با جثه کوچکش می نشست ردیف جلو کلاس، چشم هایش را تنگ می کرد و گوش می داد. هیچ وقت بلند نمی گفت. حتی وقتی در پایان کلاس می آمد و در دفتر چیزی می پرسید. اما یک بار، یک درس را هرگز نتوانست یاد بگیرد یعنی نتوانست بپذیرد، نتوانست باور کند. وقتی می گفتم گزارشگر باید بی طرف باشد فرشته بلند شد و پرسید اگر رفته باشم برای مصاحبه ای با سعید جنائی باز هم بی طرف باشم. گفتم آری. با صدائی بلندتر از همیشه اش گفت چطور. چطوری بی طرف باشد.

و سعید حنائی همان بود که شانزده زن را در شمال ایران خفه کرد. محبوب بنیادگرایان شد چون ادعا کرد که برای پاک کردن زمین این زنان را کشته است. دیو بود سعید جنائی و فرشته در زبان فارسی به معنای آنژل است.

حتم داشتم نپذیرفته است که گزارشگر باید خونسرد و بی طرف باشد. حتی وقتی استدلال آوردم که کار شما تاثیرگذاری است وقتی خونسرد بودی . وقتی گزارشت از همان اول که شروع شد علیه کسی یا وضعیتی نبود. وقتی توانستی خوب وضعیت را طرح کنی یا سئوال کنی در پایان گزارشت خواننده جهت می گیرد. همان می شود که تو می خواهی. برای تاثیرگذاری هم شده باید بی طرف بود. گزارش نمی تواند جهت و طرف داشته باشد. وقتی این ها را می گفتم در نگاهش باور نبود.

دوره بعد رویا همین طور بود. این بار او بلند شد و او انکار کرد. پرسید بی طرفی. و محکم گفت چطور می شود بی طرف بود.

در همان سال ها در کلاس بنفشه دخترکی بود. وقتی گفتم گزارشی بنویسید آزاد، مردی را ترسیم کرده بود که دک و پوزش خوب است، خوب می نویسد و رمانتیک حرف می زند اما دلش سردست، نرم نیست، شاید از آهن باشد. بنفشه مرا می گفت. او هم قبول نکرده بود که شغل ما این است که بی طرف باشیم. انکارش را این طوری بیان کرد.

بی طرفی در جامعه ای که خشونت با زنان در آن نهادینه شده است کار دشواری بود و من بیهوده می خواستم دخترکان نازک دل این را دریابند، آن هائی که درد را بهتر احساس می کنند. من چرا اصرار داشتم درس های کلاسیک روزنامه نگاری را بی رحم برایشان بگویم و دیکته کنم. روزی که فرشته را دستگیر کردند، باورم نمی شد که دخترک نازک را به زندان ببرند. اما بردند و عکسی که در روزنامه بود، او را نشان می داد که با خنده داشت به زندان می رفت به دوربین چشم دوخته بود. به چشم من. انگار داشت می گفت دیدید نمی شود بی طرف بود.

وقتی بنفشه را محاکمه می کردند رفتم و نشستم ته سالن دادگاه. بیهوده خودم را پنهان کرده بود که خجالت نکشد دخترک. خطا کرده بودم او خجالت نمی کشید از این که در جایگاه متهمان ایستاده بود. سرفراز و رشید ایستاد و گفت من نوشتم . من امضا کردم برای آزادی زن، برای جلوگیری از ظلم جامعه زن ستیز، جامعه و قانون زن آزار . هیچ هم تقاضای عفو نکرد. قاضی و دادستان و مامور و دادگاه همه مرد بودند حتی وکیل بنفشه مرد بود و به جز چند تن از تماشاگران و خانواده او زنی در سالن نبود با این همه به نظرم ، حتی آن مجسمه بی روح عدالت با ترازوی خالیش داشت می گریست. اثر کلام دخترک رمانتیک.

دختران ما، شاگردان کلاس های روزنامه نگاری، دختران خبرنگار جوان در جامه ای سنتی مانند ایران، عکس می گیرند، مصاحبه می کنند و گزارش می نویسند. و گاهی مانند آسیه سلامت خود را در راه کمک به دختران پای اعدام از کف می دهند، گاهی مانند مسیح آواره می شوند، چرا که حرفی می زنند که به نظر جامعه مردسالار بزرگ تر از دهان آن هاست. میرغضب ها به آنان می گویند دهان گشاد هستید. زن باید عفیف و پاکدامن باشد بچه بزرگ کند و آشپزی کند و خانه را بروبد. لابد تا آقا از سر کار تشریف بیاورند خسته و طلبکار.

دختران ما دارند کاری در یک نسل انجام می دهند که در جوامع دیگر نسل ها و نسل ها کرده اند. چه باک اگر نمی توانند نسبت به سعید جنائی که شانزده زن را کشت و قاتلان زنجیره ای که ده تا را کشتند بی طرف باشند.

نسل امروز دختران خبرنگار ایرانی دارند کار بزرگی می کنند. نقششان به روزگار خواهد ماند. بگذار استاد ورقه شان را قبول نکند. بگذار استاد بی رحم به آن ها بگوید باید وقت نوشتن گزارش بی طرف باشید. بی طرفی زمانی معنا داشت که فرشته را به زندان می بردند و او به نگهبان لبحند می زد و به او می آموخت که با او دشمن نیست و اگر دشمنی دارد با سنت زن آزارست.

این درس را در زندگی آموخته بود.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, July 6, 2009

گناه سعید حجاریان: اندیشیدن


طرحی از داریوش رادپور
همسرش دردمندانه پرسیده چه می خواهند از تن نیمه جان او. او که چون کودکی شده است فقط می گرید و گاهی می خندد. و ما خوب می دانیم پاسخ این بانو را. دشوار نیست و درکش آسان است، دشمنش هستند چون هنوز می اندیشد و سعید حجاریان چون می اندیشد خصم آن هاست. دشمن تاریکی، خصم خشونت. و شبکوران پند نمی گیرند که اگر می خواهند زندگی را خفاشی در عمق تاریکی بگذرانند باید آفتاب را تعطیل کنند و اندیشه را معطل دارند. کشتن سعید چاره شان نیست او تا همین جا هزاران جوانه داده است. و گناهش همین است.

در یک جلسه بازجوئی، بازجو به من و زیدآبادی و نبوی می گفت – و این را حق به جانب و با ابروهای بالا انداخته و شادمان از کشف بدیع خود می گفت – هیچ می دانید سعید حجاریان در یک مصاحبه گفته باید فضائی بسازیم که انگشتشان روی ماشه بلرزد. این را بازجو از شماره پنجم نشریه راه نو نقل می کرد. نشریه ای که اکبر گنجی می ساخت. با سخن بازجو ما سه زندانی سرهایمان به زیر بود و زیر لب می خندیدیم. سکوت بود. من گفتم خب جناب مستوفی تروریست ها را گفته. گفت فلانی ماست مالی نکنید این را که من هم می گویم. و راست می گفت آقای مستوفی [مستعار] منظور حجاریان در آن مصاحبه کسانی بود که قرار بود رو به مردم شلیک کنند. خوب دیده بود.

نه فقط آن جا دیدیم که چطور به هدف زده سعید، بلکه در همین روزهای اخیر یک خبرنگار خارجی به من گفت دیده است افسری از نیروی انتظامی را که با اشک گفته خواهر و برادر من بین مردم اند من هرگز به آنان تیر نمی زنم. به تعبیر سعید حجاریان دستش لرزیده بود افسر. و خبرنگار می گفت برای همین لباس شخصی ها را به میدان آورده بودند. اما همان ها هم، همین قدر که از بازار مسگرها عبور کنند گوششان صداهای دیگر بشنود آن گاه خواهند دانست که چه موسیقی خوشی در فضای حیات است و چه دلگزاست صدای چکش و پتک.

خشونت آئینان دو بار کوشیدند با گلوله هایشان سعید حجاریان را از اندیشیدن بازدارند. هر دو بار نشد. یک بار به چالاکی در جوی آب غلتید و ماند. تقدیر نبود به گلوله مریدان رجوی کشته شود. دیگر بار یکی از مقلدان آقای مصباح یزدی بود با موتورسیکلت نهاد ریاست جمهوری و همدستانش در پشت موتور منتظر، برابر ساختمان شورای شهر. به شلیک سعید عسگر لبخند همیشگی بر لب های سعید حجاریان که داشت برای یک ارباب رجوع نامه ای امضا می کرد خشک شد. قلم خونین در دستش ماند. او به کما رفت و سعید عسگر به خیال خود کار را تمام کرد.

زمستان که برسد ده سال گذشته است از آن روز. در این ده سال دولتی که خفاش ها به جان دشمنش بودند رفته، و دولتی به جایش کاشته اند که مصباح یزدی تعمیدش داده و سعید عسگر نشانه آن است و قاسم روانبخش و فاطمه رجبی مبلغش و حسین شریعتمداری مغز متفکرش. دشمنان نشانداراندیشه، دارای دیپلم افتخار فرمان بریدگی، مبدعان دروغ، لشکر بی زینهار شلاق، دشمن آشنای مهر و لبخند. همه به جان خصم سعید حجاریان.

اینک این لشکر همه چیز دارد. میلیاردها دلار سرمایه ملت را در دست گرفته، هواپیمای اختصاصی زیر پایش تا به هر جا می خواهد بپرد، دستگاه تبلیغاتی به وسعت در خدمتش که دروغ ها را راست جلوه دهد و حقیقت را به دروغ بیالاید، دشمنان را دوست و دوستان دشمن جا بزند.

ماه پیش روزگار عشرت ترمز بریدگان رسیده بود، مهار گشوده، بی دست و بی مهار سرنوشت هفتاد و پنج میلیون را درکف گرفته به خود وعده می دادند که ودیعه را به مهرداد جان می سپاریم. گمانشان بود آینده ایران و شاید هم جهان را در مشت خود دارند، انتخاباتی را که چهار سال پیش سردار ذوالقدر با طرح لایه لایه حکمش را در جیب احمدی نژاد گذاشت در چهار سال چنان با نفت بشکه ای صد دلار جرات یافت که مداحان همان کردند که طلبه ها در افغان یعنی شهامت گرفتند حتی داعیه داران انقلاب را که علما و روحانیون و سرداران باشند، هر کدام را به انگی و دادن نامی، به خانه شان فرستاده و از ترس آبرو در موقعیتی نشاندند که روزگاری هم آنان مراجعی همچون سید حسن طباطبائی قمی و سید کاظم شریعتمداری و حسنعلی منتظری را نشانده بودند. اما شبکوران در لحظه ای که گمان داشتند کار سرداران را صادق محصولی تمام کرده و اینک می توان به تلگرام چاوز که چند روز جلوتر فرستاده شده پاسخ داد صدائی شنیدند که فریاد می زد ای دزد. و این صدا را میلیون ها تکرار کردند.

درست در لحظه ای که مست از نشئه قدرت رجز می خواندند که سران دنیا از ما خواسته اند تا الگو مملکتداری به آنان بدهیم. درست در روزهائی که خود را در مقام خدائی دیده بودند که می توانند وهن را پیروزی و تحقیر را عزت بنویسند و نامه سرنوشت عالم را در دستان خود گمان می کردند و به خود معجزه هزاره لقب می دادند، خانه عنکبوتی شان که بنا به وعده الهی سست بینان ترین خانه هاست بر سرشان خراب شد. به خود آمدند که جمعی کثیر که تنها در آستانه انقلاب چنین انبوه گرد هم آمده بودند از امام حسین تا آزادی را پر کردند.

تاریخ بگویم

شاه روزی که تظاهرات همین خیابان را که آن زمان بلوار شاهرضا نام داشت در عید فطر از بالا نگریست چنان به خشم دچار شد که در بازگشت لگدی بر پای هلی کوپتر سلطنتی کوفت و فریاد برداشت شما که می گفتید هفت هشت نفرند. و از همان جا تصمیم گرفت که صدای انقلاب را بشنود، اما بعد سی سال، طایفه شب پرست با دیدن انبوه جمعیت با خود گفتند ما خطای شاه را تکرار نمی کنیم نه که صدایشان را نمی شنویم بلکه آنان را مشتی خس و خاشاک جا می زنیم که دستور از خارجه گرفته و می خواهند نظام را ویران کنند و کشور را به هرج و مرج بکشانند. با خود گفتند شاه بیمار بود و خام، که آماده مهار سیل نبود و گروه ضد شورش نداشت، ما این همه را گمانه زده ام. پس بند از خروارها کالا که به پول ملت برای چنین روزی خریداری شده بود برکشیدند. به روزگار نوشته خواهد شد که چه کردند، چه آن ماشین به چند برابر خریده برای پارازیت و چه آن دستگاه فیلترینگ و سپرهای چینی و اسپری خردل کره ای. و به دوران نوشته خواهد شد نه دور و دیر بلکه به همین زودی که چگونه به کاری دست زدند که در تاریخ صدساله پیشینه نداشت. نه سلسله قاجار برای ماندن کاری کرد و احمد شاه حاضر شد حتی یک تن را به کشتن بدهد، نه رضاشاه جز عربده ای در کاخ سرد مرمر و کندن سردوشتی دو امیر کاری کرد وقتی ندا در رسید، و از همه مهم تر پسرش. آخرین شاه ایران که بزرگ ترین نیروی مسلح خاورمیانه را ساخت و در منابع موثق دارنده ششمین ارتش دنیا لقب داشت، و میلیاردها دلار هزینه این ارتش کرد که قرار بود نه فقط امنیت ایران را حفظ کند که ژاندارم تمامی خلیج فارس باشد. همو که در سال های آخر دورانش گفته می شد ارتشش قفلی است بر قفس بزرگ ترین زرادخانه جهان یعنی اتحاد جماهیر شوروی. اما با این همه یک نیروی ضد شورش آماده نکرده بود که اگر شهرها به هر دلیل ناارام شد جلوگیرد. از همین رو با گسترش ناآرامی های شهری ارتش را وارد صحنه کرد که برای چنین کاری ساخته نشده بود و در کوچه پسکوچه ها گیر افتاد و به قول یکی از ژنرال هایش ذره ذره آب شد.

و چون چنین شد و آن چه را به گفته فرمانده نیروی انتظامی از پیش گمانه زده بودند و آماده اش بودند به سامان رساندند. با خود گفتند فرمان سرنوشت رسیده باید کاری کرد که جز ما شب پرستان کسی زنده و بیدار نماند. از همین رو در روزنامه مهرداد مژده داده اند که براندازی نرم تمام شد اینک فرار نرم آغاز شده است. چه خوش به دل. گمان دارند حالا زمینه آماده است تا قانون را بگردانند و سی سالی راحت بمانند.

اما در آن میانه، به آشوبی که به علمدار دولت فرصت نمی داند فحشی نثار مخالفان کند از بس زندانی داشت و باید طراحی می کرد، انگار یکی به صدا در آمد و گفت این ها از میلیون ها به درند. با ده و صد و هزار زندانی که چاره نمی توانشان کرد. پس چاره را در آن دیدند که میلیون ها را بخش بخش کنند تا بتوان حریفشان شد. باز یکی گفت به کدام توان و با کدام نیرو. چنین بود که به سرشان افتاد اول آن ها را که می اندیشند و اندیشه شان کارسازست به بند کشند و پس آن گاه تن بی سر را پاره پاره کنند و هر پاره ای را به سوئی برانند. چنین بود که دیگر بار گذار شب پرستان به خانه حجاریان افتاد. و از آن شب هر چه در زده اند، به هر خانه که ریخته اند اهل هنر و فرهنگ، اهل لبخند و اهل صلاحی بوده است. شبکوران را با شبکوران چه کار. یکی نقل می کرد که سردسته شان به دوران اصلاحات گفته بود صد و هشتاد هزار نفر در زندان ها هستند، بیشتری مواد مخدری و بدهکارند اما هر گاه لازم آمد همه این را آزاد می کنیم و به چند برابر این جا باز می کنیم برای شما.

روزگاری که آقای حسین شریعتمداری فرصت داشت و هر هفته چندتائی مقاله می نوشت یک بار نوشته بود فرمان را می کنیم و ترمز را می بریم تا ببنیم چه می کنید شما اصلاح طلبان. من در مقاله کوتاهی در جواب نوشتم هیچ، می ترسیم و از برابر این ماشین فرمان کنده و ترمز بریده می گریزیم اما شما بگوئید که پس از آن ماشین را به کدام دره می اندازید بی فرمان و بی ترمز. جوابمان نیامد.

و حالا در این روزها که خبر می رسد جسم نیمه جان سعید حجاریان باز تاب نیاورده و در کماست. و شرط گذاشته اند برای آزادیش. یعنی شما بنویسید که صحیح و سالم تحویلتان داده شد، آن گاه با طی تشریفات قضائی موافقت می شود با مرخصی استعلاجی.

زمان آن است که زندانبانان سعید حجاریان را خبر دهیم که تاریخ نخوانده اید. اگر هم خوانده اید همان برساخته های خودتان را خوانده اید که مجعول است و در سراسر آن همه بازنده اند جز شما.

و بایدشان گفت اگر نبودید شما شبکوران، ایرانی جماعت به ثروتی که دارد چنین فقیر و ذلیل و دور مانده از قافله نبود. و اگر نبودید شما شب پرستان، شرق چنین ستم دیده و بازی خورده و باخته نبود، و اگر نبودید شما طالب ها و القاعده نمی ماندند تا امروز چهره مسلمانان در جهان چنین ستیزه جو و خشن جلوه کند. اما اگر بخواهید سرنوشت خود را از میان کتاب های تاریخ برگیرید بیرون بکشید آن گاه خواهید دانست که یک پایان بیش تر ندارد کار. اگر جامه سیاه کنید در آبجو خوران برلین، ور بازوبند ببندند و فریاد دوچه دوچه تان رم را بترکاند در متابعت از موسولینی. یا به تزویر بر لب دعای فرج داشته باشند و یا شعار فتح قریب، خود را طالبان بخوانید و یا از مجاهدین اسلام بدانید. گالیله را محکوم کنید و منصور را به دار بکشید یا حسنک را از راسته عاشقان پیرهن دریده بگذرانید تا سعید عسگرهایتان از دخمه به در آیند و سنگ بر سرش ببارند. اگر امیر را رگ بزنید و قائم مقام را نمدمال کنید باری روزی روزگاری به همین زودی مجسمه ای از سعید حجاریان ساخته می شود بر کنار یک کتابخانه، با دو عصائی که شما زیر بغلش گذاشتید و با لبخندی که نتوانستید از لبش دور کنید. در آن زمان بچه ها مچ بندی سبز بر مچ های مجسمه اش خواهند بست. اگر امروز به اعصابی که در اختیارش نیست همسر دردکشیده اش می گوید فقط گریستن می تواند، بر حال این سرزمین گریستن می تواند، فردا نسلی که از خون او برآمده اند لبخند او را بر لب روزگار خواهند کاشت.

که مولانا فرمود:

زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش

بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش

در شام دو زلف او، صد صبح نهان بنشست

هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوریدش


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, July 2, 2009

در رگ تاک

وقتی "دیگه اون آق منصور نبود" را نوشتم، پیام های قبول و مهربانی رسید یکی هم نوشته دکتر عباس میلانی بود که به دل چسبید. و دیگر، در میان گپ و گفت ها، بیتی که دیروز به مرحمت گراهام بل به گوشم رفت. بگذارید برایتان نقلش کنم.

تازه من زاده شده بوده ام وقتی او از قالب یک فعال سیاسی به در آمده و رفته است تا از آرمان هایش بنویسد و نوشتن را برگزیده است. اولین کتابش همان سال منتشر شده. پیداست که آذر، ماه آخر پائیز برای لوندی نثر و تمرین رمانتیزم جادوئی مد روز نوشته نشده. اینک شصت و دو سال می گذرد از آن زمان، در همه این سال ها، آن آرمان را که به هوایش جوانی کرد و به حزب زد در لفاف کلمه پیچیده و نوشته، حقیقت را باز کرده و در هیات عکس هایش پیچیده و در فیلم هایش فریاد کرده. فریاد کرده تباهی را، صدا کرده است انسانی انسان را.

اینک در هشتاد و هفت سالگی با خروار خروار تجربه و خاطره، انبوه یادها، رنج و شکنج ها، به سکون دریای ورکور می ماند. وقتی کلامی می گوید مختصرست و همان است که باید.

هفته ای بود سراغ نگرفته بودم از ابراهیم گلستان. در بهت خانه داشتم، در سکوت، در آخ، در با تو خواهم ماند، در بیهوده نیست این رنج، در زندگی همین است. از زبان نیما می خواندم با رنج هایتان من رنج می برم، در دردهایتان من درد می کشم. همان که صدا ری را از پشت بندآب شنید. با صدای پیرمرد می خواندم در خود: ترا من چشم در راهم شباهنگام... قاصد روزان ابری داروک کی می رسد باران.

شرم کردم وقتی در پیامگیر شنیدم که "کجائی، البته چه سئوالی است می دانم کجائی و به چه حالی... خبری بده".

- سلام
- ای عجب کجائی پسر. اما چه سئوالی است می کنم، می دانم خیلی مشغولی.
- نه، دیگر نه، کاری نمانده است. زمانی گفته بودید گاه کلمه ها به عروسی می روند و جشن می گیرند گاهی به مجلس عزا.

و همین جا سخنی گفت ابراهیم گلستان که بهانه این نوشتارست. از اقبال یاری گرفت وقتی گفت:

گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار باده ناخورده در رگ تاک است


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook